Home هنر و ادبیات آرشیو هنر و ادبیات بازخوانی ده شب شعر و سخنرانی در انستیتو گوته تهران-احمد افرادی

بازخوانی ده شب شعر و سخنرانی در انستیتو گوته تهران-احمد افرادی

( بخش پایانی)

از جمله سخنرانان شب ششم، محمد علی مهمید بود که در ربط با « ارمانگرایی در شعر پارسی» به تفصیل سخن گفت. سخنان محمد علی مهمبد، بسیار ادیبانه و فنی بود.
آقای مهمید گرچه کلامش را در ربط با آزادی شروع کرد و با بهره جستن از شعر کهن فارسی، به تقابل نیکی و بدی و ( ملموس ترین آن درگیری فریدون با ضحاک در شاهنامه ) و پیکار برابری جویی مزدک پرداخت و در بحثی فنی و مبسوط، از «انسانگرایی در شعر سعدی» سخن گفت، اما سخنان ارزشمند اش ، ظاهراً با اقبال حضار(که عموماً طالب شعار و کلامی تهاجمی و موضع گیر در برابر رژیم حاکم بودند) رو به رو نشد و انتقاداتی را در جوانان بر انگیخت، که در ادامه ی نوشته ی پیش رو، به آن خواهم پرداخت.
محمد علی مهمید در آغاز سخنانش می گوید:
خواهران، برادران ، دوستان
من هم مفتخر به عضویت در کانون نویسندگان ایران هستم. صابون شامه آزار و جانگزای ممیزی، بارها به تن من نیز خورد.من هم از شب نشینی زندانیان و نُقل محفل شان، که به گفته ی فرخی یزدی دانه های زنجیر است، بی فیض نماندم. سخن از ممیزی رفت که دوستان به طور مشروح و مبسوط در باره ی آن و عوارض گوناگونش بحث کردند.لکن من با توجه به موقع و موضع کنونی کانون فقط به تذکار مطلبی چند امتفا می کنم.
از گذشته های دور تا روزگار ما که در سراسر دنیا نام آزادی و حقوق دموکراتیک ورد زبان مردم شده،شاعران در هر گوشه ای از جهان در دفاع از آزادی، مشارکت و مجاهدت مجدّانه ای داشته اند.
در باره ی غرب سخن نمی گونیم.وصافی ، شاعر عراقی …در دوران نظام پیشین عراق به طعنه می گفت:
مردم سخن مگویید که سخن گفتن حرام است و از شما آن کس که زندگی را بچسبد ، مورد احترام و اکرام…
ملک الشعرا بهار هم در شکایت از آزاد نبودن خامه، از زبان ما سخن می گوید:
عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم
گفتم که بگو به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی ، خجسته آزادی
از وصل تو روی برنگردانم.»
دیگر سخنران شب ششم ، هوشنگ گلشیری بود که در مورد « جوانمرگی در نثر معاصر» صحبت کرد و گزارشی از فراز و فرود قصه نویسی در ایران ( از جمال زاده به بعد) به دست داد و در پایان، علل «جوانمرگی در نثر معاصر» را به کوتاهی و فهرست وار بیان کرد.
گلشیری، شب آخر نیز سخن گفت که در ادامه ی این نوشته به آن خواهم پرداخت.
گلشیری ، در یکی از فراز های سخنرانی اش از آل احمد و پست و بلند و اوج و فرود کارهایش سخن گفت :
« آل احمد با ” دید و بازدید” ( 1324) شروع کرد، ” از رنجی که می بریم” ، ” سه تار”، ” زن زیادی”، و ” سرگذشت کندوها ” را بعدها منتشر کرد. داستان های ” بچه های مردم “، و ” گناه ” از مجموعه ی سه تار خواندنی است. با ” مدیر مدرسه ” ( 1337) به جد مطرح شد، ” نون و القلم ” حدیثی دیگر است و ” نفرین زمین ” ادامه ی همان ” مدیر مدرسه ” است . اوجش را باید در مقاله ی ” پیر مرد چشم ما بود ” دید و درچند داستان کوتاه.” جشن فرخنده ” ـ اگر اصطلاح ب. آذین را به قرض گیرم ـ رشک انگیز است و تا حدی ” خواهر و عنکبوت ” و بعد ” گلدسته ها و فلک ” . از این میان ” جشن فرخنده ” معیار داستان نویسی امروز محسوب می شود، نشان دهنده ی آدمی است هم آگاه به شگردهای داستان نویسی و هم جهت گیر در مقابل وضع حاکم، یعنی آزاد کردن زناند و مراسم پرده دارات از عترت و عصمت خلق خدا.
پس باید گفت که آل احمد در اوج مرد، کسی که ” جشن فرخنده ” را نوشته است، دیگر استاد بود و دریغ است دیگر که نباشد و ننویسد.
نثر آل احمد نثری است برای لحظه های پُر و شتابان چون برق لامع، که مثلاً اگر بخواهید با آن نوشیدن فنجان چای را بنویسید،یا فنجان خواهد شکست و یا چای خواهد ریخت.، اما اگر از فاجعه ای بخواهید عکسی بگیرید، یا چشم انداز مسافر قطار را ثبت کنید، بهترین نثر است …»
در شب هفتم، اسلام کاظمیه در ربط با بیانیه ی حقوق بشر و برخی اصول قانون اساسی مشروطیت و حقوق شهروندی در آن، به تفصیل صحبت کرد و سپس از همبستگی و همدلی و هم رأیی در میان اعضای کانون گفت:
«این سرفراز( جلال سرفراز که شاعر خوب ماست و واقعا خودشو کشته تا الآن برای تشکیل این مجلس، شب و روز زحمت کشید) گفت که رفتم سراغ آزاد(که امشب شعر خوانی داردـ محمود آزاد تهرانی) گفتم در انستیتو گوته برنامه ی شعر خوانی است، دعوتت کنند می آیی؟ گفته من عضو کانون نویسندگانم.اگر کانون بگوید می آیم…[از]ساعدی در جلسه ی بحث آزاد شنیده شد ، که[ جماعت از او] گله داشتند که هر جیزی را موکول می کرد به دستور کانون. یعنی کار جمعی رو متوجهه. گفتند آقای دکتر ساعدی، می آیی در دانشگاه جندی شاپوربرای ما سخنرانی کنی؟ گفت کانون رو ببینید… دکتر باقر پرهام … امروز می گفت من تا حالا چند دفعه موضوع صحبتم را عوض کردم ، چرا که وقتی به دوستان کانون نشان دادم ، تذکر دادند و گفتند عوض کن.من نمی خواهم خلاف گفته ی کانون … حرفی بزنم…»
جوانان حاضر در برنامه ی شب های انستیتو گوته ، از مجریان و سخنرانان ( در نقد سانسوراعمال شده از سوی رژیم شاه) انتظاراتی داشتند که در دستور کار جلسات کانون و توافق با صاحبان علّه در سفارت آلمان نبود.از این رو کانون نویسندگان صلاح می دید که حضار را از تند روی باز دارد و به خویشتن داری دعوت کند. اسلام کاظمیه در این مورد مجبور به توضیح می شود:
من از شما خجالت می کشم … از این که مثل یک آقا معلم هر شب و هر شب چند بار بلند می شوم و شما را به آرامش و متانت دعوت می کنم.این را نه خودم که از طرف کانون می گویم. این اجتماع و دعوت به متانت، پرسش هایی برای بسیاری از دوستان پیش آورده است…روزی که ما اعضای کانون نویسندگان تصمیم به تجدید حیات کانون گرفتیم، پس از بحث و شور مفصل قرارگذاشتیم، کارمان را ادامه ی کار کار گذشته ی کانون بنامیم. یعنی طبق اساسنامه ای که در سال 1347 نوشته شده بودعمل کنیم. یعنی کانون خانه و جای هر اهل قلمی باشد که با نوشته هایش به غنای فرهنگ ملی ایران کمک کرده باشد.کانون نویسندگان ایران مجمعی کاملاً صنفی باشد و نه سیاسی که همه بتوانند در ان شرکت کنند و اولین هدف کانون کوشش و مبارزه در راه به دست آوردن و حفظ آزادی بیان باشد .»
اسلام کاظمیه،سپس در مورد محمد قاضی ( که پس ازجراحی سرطان حنجره، قادر به سخن گفتن نبود) صحبت کرد و از دخترش خواست که متن سخنرانی او را برای حضاربخواند.
محمد قاضی ، در فرازی از نوشته اش گفت:
… باری شما خوب می دانید که هر ملتی دارای اسطوره ، یا به اصطلاح ، میتولوژی مخصوص به خودش است . در همه ی آن اسطوره ها خدایانی وجود دارند که در پندار مردم آن ملت، حاکم بر سرنوشت آدمیان و مدعی معجزه نمایی هستند و نیز می دانید که همه ی آن اسطوره ها ریشه در افسانه و پندار دارند و به همین جهت اسطوره های مردمی هستند. اما اسطوره و میتولوژی دیگری نیز هست که به یک ملت و یا به یک قوم و نژاد معین اختصاص ندارد. بلکه به همه ی آدمیان از هر رنگ و نژاد متعلق است و به عبارت دیگر از آن ِ تمامی عالم بشریت است . این اسطوره برخلاف میتولوژی های مرده ی باستانی، بر افسانه و پندار مبتنی نیست بلکه ریشه در واقعیات محسوس و ملموس دارد و به همین جهت اسطوره ی زنده ای است که حاکم بر معنویات و مادیات بشرند و هستی و سرمستی آدمیان از برکت وجود آن هاست.این خدایان بزرگ بر خلاف خدایان افسانه ای و پنداری، بی هیچ ادعایی معجزه می نمایند و شاهکار می آفرینند و رسالت شان را با واسطه ی پیمبرانی چون دانشمندان و فیلسوفان و هنرمندان و محترمان و شاعران و نویسندگان به عالم ابلاغ می کنند.دانشمندانی چون ارشمیدس، فیثاغورث، ابوعلی سینا، ارسطو ، فارابی … مولانا ، شکسپیرو دانته و … به یک قوم و ملت گرایش ندارند… سعدی تنها برای ما نگفته است که « بنی آدم اعضای یکدیگرند» … از موسیقی بتهوون و اشتراوس ، نقاشی رافائل و پیکاسو و شعر حافظ و بودلر، ه مه ی دنیا لذت می برند . چون مظاهری از رسالت آن دو خدای بزرگ همین دانش و هنرند… معابدی که هیچگاه زوال نمی پذیرند و از رونق و شکوه نمی افتند…بی شک کانون نویسندگان ایران نیز یکی از این معابد است که اینک شما به زیارت آن آمده اید . شمایی که موج خروشانی از دریای بزرگ و آرام ملت هستید و من، که کمترین خادم این معبد هستم، اینک با قلبی آکنده از وجد و سرور به استقبال شما آمده ام، با چشمانی مملو از اشک به شما می نگرم ، به زبانی که ندارم به شما خوش آمد می گویم و درود می فرستم و با لبانی لرزان از هیجان، بر دست های گرم و صمیمی و و بر چهره های خندان و مهربان شما بوسه می زنم.»
یکی از سخنرانان شب هفتم، داریوش آشوری بود که موضوع سخنرانی اش را « شعر آزادی است» انتخاب کرد. آشوری در آغاز سخنانش گفت :
از آن جایی که من اعتقاد دارم ( البته به پیروی از عنوان شاگردی در محضر گروهی از متفکران و بزرگان) که انسان یک قلمرو آزادی درونی دارد، و هرچند هم عرصه ی بیرونی بر او تنگ بشود،این عرصه ی درونی همواره مال اوست. حتی در بد ترین شرایط . و انسان های بزرگی هستند و بوده اند که اثبات کرده اند که انسان دارای قلمرو آزادی درونی است که هیچ زور و نیرویی نمی تواند این قلمرو را تصرف کند و به گمان من این قلمرو با شعر و ذات شعر ارتباطی دارد. به همین لحاظ موضوع سخنم را ” شعر آزادی است” انتخاب کرده ام و از آن جا که وقت تنگ است و همچنین فرصت برای من کوتاه بود ـ برای تهیه ی این گفتارـ کوتاه می کنم سخنم را.»
آشوری پس از شرح مبسوطی در پیوند آزادی با شعر، سخن اش را با این عبارت به پایان رساند:
شاعران با این گونه شهادت دادن و فراخواندن، ما را به سرزمینی می خوانند که خود از پیش برای ما آماده کرده است.نه آن که ما برای آن ها ساخته ایم…آری شاعران با نغمه سرایی خویش، با دمیدن دریای وجود خویش، پاسداران حقیقت زیبایی ، زیبایی حقیقت، فراخوانندگان انسان از دیار غربت و مصیبت، از سرزمین ظلمت به دیار حقیقی خویش ، به دیار حقیقت خویش اند و حقیقت انسان آزادی است و شاید عین آزادی. و از این روست که شاعر می گوید:
شعر رهایی است
شعر نجات است و آزادی است…»
دکتر مصطفی رحیمی،یکی از سخنرانان شب هشتم بود که به دو مبحث ِ « فرهنگ و دیوان = دولت» و « سانسور» پرداخت و در ربط با « فرهنگ » ، گفت:
«اهل نظر پاسبان اندیشه اند. فرهنگ را شاید کسی نتواند به طور جامع تعریف کند. اما (طرفه آن که )همه می دانیم فرهنگ چیست : فرهنگ معنویت است، فرهنگ اخلاق است، فرهنگ جوهر و حاصل فلسفه و دانش و هنر و ادبیات و تکنیک است… و این همه، دوستان! در معرض تاراجی ویرانگر است…بر روی هم در جهان ما فرهنگ با دو دشمن بزرگ در پیکار است.یکی “فرهنگ بازرگانی = [ سرمایه داری] ” که فرهنگ راستین را از درون می خورد و دیگری ” ممیزی دیوانی = [ دولتی] ” که آن را از بیرون زخم می زند… عینک دیوان اصولا گذشته نگر است و ذره بین فرهنگ ذاتا آینده نگر.»
مصطفی رحیمی ، آنگاه از دردهای دیگرجامعه ی ایرانی سخن گفت:
اگر کتاب های خوب ترجمه نمی شود،در عوض بازار آثار بی ارزش و کم ارزش داغ است.اگر فیلم خوب نمایش نمی دهند،فیلم های مبتذل … بسیار رایج است. اگر از کتاب بد چند هزار نفر زیان می بینند،از فیلم بد چندین و چندین ده هزار نفر گمراه می گردند.چندین ده هزار نفری که بیش از آن چند هزار تن کتابخوان در خطر تباهی هستند…
در زمینه ی تئاتر همه ی گروه های هنری را به کار دیوانی [ دولتی] واداشتند
آزادی شان را گرفته یا خریده اند. در وجود هنرپیشه های سینما و تئاتر، دو شخصیت خوبی و ناهمساز در جنگ است… شخصیت هنری و شخصیت دیوانی.دستگاه ممیزی شخصیت هنری شان را نابود می کند و به شخصیت دیوانی شان میدان می دهد. این یک را با رشوه بر می کشد و آن دیگری را با گرفتن روشنایی می کشد. در قلمرو های دیگر هم جز این نیست.بسیاری از مترجمان که دایره ی ترجمه های اصیل را تنگ و بی رونق می بینند به کار های دیگر رو می کنند: کارهایی که در آن پیشرفت دیوانی هم هست… البته دیوان مداری از تشکیل دادن ” نمایش” هم غافل نیست . اما زنهار که این ها با مردم ارتباطی داشته باشند. گویی صحنه در جزیره ای دور دست می گذرد ، یا بر ماهواره ای….
البته منبع اصلی روشنایی مردمان است، آما تجسم آن کجاست … تا به امروز روشنایی از اهل فضیلت ، از فرزانگان قوم، از اهل قلم آمده است.اینان در سیاهی فراگیر، از برخورد اندیشه و احساس خود اتش زنه ای می سازند، آن آتش زنه که بلند و شعله افکن است، روغن سوز مردم را می افروزد و آن گاه مشعل هاو مشعل ها و مشعل ها…»
« امتیازی که کشور ما بر بسیاری از کشورهای جهان سوم دارد، برخورداری از فرهنگ پهناور گذشته است.این فرهنگ در برخورد و استفاده از فرهنگ جهانی… می توانست و می تواند در جهان مقام شایسته ای احراز کند، به شرط آن که با مانع بیرونی رو به رو نشود.همان داستان شطرنج و شمشیر. بیایید شطرنج ببازیم، اما بی شمشیر. »
باقر پرهام سخنران شب نهم بود که موضوع سخنرانی اش را « فضای حرف و فضای عمل» برگزید.
آغاز سخن باقر پرهام در ربط با پیشنهاد یکی از جوانان، به منظور رویارویی با رژیم و برخورد تند با آن ، در سخنرانی ها بود :
در پایان جلسه ی دیشب، یکی از جوانان که من شخصاً نمی شناسم، از بین جمعیت به سوی من آمد و یادداشتی را در دست من گذاشت و رفت.متن یادداشت این دوست ناشناس، عیناً چنین است : « آقای … ضمن سلام، عرض شود که در مورد نوشتن این سطور مطمئن باشید که هیچ گونه خودخواهی و غرضی راه ندارد، یا لااقل سعی کردم که نداشته باشد.بدون آماده کردن زمینه و اتلاف وقت ِ شما، خیلی صریح عرض می کنم که شما و دیگر مسوولان این برنامه یا خوداگاه ( خدای ناکرده ) و یا ناخودآگاه نه تنها کمکی به مردم و مخصوصاً جماعتی که در این جا حاضرند، نمی کنید بلکه با این کارخودتان بر روی تمام ظلم ها و حق کشی ها سرپوش می گذارید . البته این را نه به خاطر سخنرانی آقای مهمید می گویم، بلکه بعد از سخنرانی های پیگیر و به خاطر ادامه دادن این برنامه از طرف شما، می نویسم.باشد که حرف های این کوچکترین حاضر در این جمع حضار داشته باشد.اگر جز این است فردا شب ثابت کنید.»
باقر پرهام، سپس به خواست و «تقاضا» ی این جوان پرداخت :
چگونه باید ” ثابت کرد”؟ من تصور نمی کنم که منظور این دوست محترم این باشد که ما و شما در این جا یک میتینگ سیاسی برگزار کنیم و بعد هم همه چیز را به هم بزنیم و به خیابان بریزیم . این نه منظور اوست، نه منظور ما و منظور شما. پس منظور او واقعاً چیست؟گمان می کنم مقصور او این باشد که ما با حرف هایی که این جا می زنیم، چیزی را ببُریم و قطع کنیم. او می خواهد ما مسائل را صریح و بی پرده و عریان مطرح کنیم و احتمالاً هرچه تند تر، بهتر.
من بر خلاف منظور این دوست عزیز، در گفتار امشب خود، همچنان به زبان ملاحظه سخن خواهم گفت و نه به زبان صراحت و بی پردگی.چرا؟ اولاً به دلیل این که بیماری اجتماعی ِ قرن ها را نمی توان یک شبه درمان کرد.درمان بیماری مستلزم شناخت بیماری است و این شناخت را هم خود بیمارباید پیدا کند و هم آنان که مسبب بیماری اجتماعی او هستند. آنان که سبب بیماری اند ، بیماری را نادیده می گیرند و نمی خواهند گناه و مسئولیت خود را در ایجاد محیط اجتماعی بیمارگون قبول کنند و از آنجا که همه نوع وسیله سخن پراکنی را هم در اختیار دارند، هر نوع صدای اعتراض ما و شما را ، صدایی مغرضانه، صدایی که از خود ما نیست به مردم معرفی کنن و می خواهند نشان دهند که ما و شما، نه از سر درد، بلکه بنا به دستور فریاد می کشیم. پس مصلحت اجتماعی ما و شما این است که بهانه به دست دشمنان دیرین ازادی ندهیم و کار کنیم که فضای گفت و گوی ما آنقدر ادامه یابد تا مردم، یعنی داور اصلی و نهایی هر مسأله ی اجتماعی دریابند که حق با کیست.
دلیل دوم من این است که کلام به خودی خود هدف نیست.ارزش کلام در رابطه ی اصیل آن با زندگی و عمل است. کلام به خودی خود می تواند شمشیر دو دم باشد : در رابطه با درک صحیح شرایط تاریخی، کلام می تواند راهگشای اینده باشد و نیروهای خلاق اجتماعی را در جهت تعالی و کمال انسانی بسیج کند و اما اگر رابطه ی کلام با عمل اجتماعی قطع شود ، اگر کلامی بر زبان اید که از ضرورت زمان و امکان توانایی های حقیقی نیروهای اجتماعی برنخیزد، هیچ نتیجه ی عملی نخواهد داشت…در این صورت ، سخن ها به کردار بازی بود…»
سخنران شب دهم محمود اعتمادزاده ( م.ا. به آذین ) بود که عبارت « تو پاسدار آزادی من باش و من نگهبان آزادی تو» را، به عنوان موضوع سخنرانی اش انتحاب کرد.
به آذین در آغاز سخنرانی اش گفت :
دوستان عزیز
در این ده شب که بر ما گذشت، شب های فرخنده ی نوید بخش، در محیطی پربار عاطفی ، محیط همدلی و یکدلی ، از آن گونه که حافظ وصف می کند:
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا انچه ترا در دل بود
شاعران و نویسندگان شما فرصت آن یافتند که در جمع شما بنشینند و گوشه ای از گفتنی های این زمان را بگویند. نعمت این جمعیت بر همه ی ما فرخنده باد
… جمعیت جوان پرشور و ناشکیبایی که در این شب ها نشان داد چه خوب می تواند در عین آگاهی و انتظار به جا، خویشتن دار و موقع شناس و شکیبا باشد… و زبان گویای جمع آموخت، تا بدانیم که اگر این نباشیم، نیستیم.و باز، در پیوندی که این شب ها تازه گشت، یک بار دیگر به تأکید تمام دانسته شد که شاعر و نویسنده از کدام چشمه ی زندگی اب می خورند و در چه هوایی دم می زنند: آب و هوای خلق…
از این گذشته، سال ها ترس و خاموشی به اجبار، سال های جدایی و بدگمانی و نابردباری، رمیده ی خودمان کرد و نمی گذارد با شتابی که در خود وقت است ، به هم برسیم و گرمای دل ها مان را یکی کنیم.
کوششی از دو سو ضرور است، تا از این یخبندان رها شده و یکدیگر را رها کرد.این، کار من و شما ،هر دو است.یگانه وظیفه ی امروز ما این است که آزاد شویم و یکدیگر را آزاد کنیم.اما فراموش نشود که آزادی و مسئولیت با هم است و نظم اجتماع، درون مرزبندی این دو، جای دارد…
دوستان ! در این جمع، هر شب بارها و بار ها نام کانون نویسندگان به گوش تان رسید.بار ها و بار ها شنیده اید که ما خواستار آزادی اندیشه و بیان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی ، آزادی اجتماع و سخنرانی هستیم.و این همه بر مقتضای قانون اساسی ایران، متمم آن و اعلامیه ی جهانی حقوق بشر، خواست ما بازگشت به آزادی است…
دوست من! فرزندم ! من اگر به گمان درست یا نادرست ـ نویسنده ام و تو خواننده ای . من می نویسم و تو می خوانی، اگر بخواهی داد است و ستد.دیگر جا برای شخص سومی نیست که میان ما سرک بکشد و از سق فضول، به تو بگوید چه بخوان و به من دستور بدهد چه بنویسم…
دوستان ! اتحاد ضرورت زمان است، برای ما و شما .هردو در یک زمینه ی خود .ولی با همه ی توش و توان خود.زیرا، پس از این سال ها پراکندگی و بدگمانی ، با این سیلاب دروغ و تهمت و فریب که بر ما روان شده است و ناچار چیزی از لای و لجنش در ما می نشیند ، اتحاد آسان نیست…
دوستان ! جوانان !
ده شب به صورت جمعیتی که غالباً سر به ده هزار و بیشتر می زد، و اینجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه ی حوض، نشسته و ایستاده در هوای خنک پائیز و گاه ساعت ها زیر باران تند ، صبر کردید و گوش به گویندگان دادید چه شنیدید؟ آزادی و آزادی و آزادی …
در این ده شب ، در آشنایی اندیشه و کلام ، در شوق نزدیکی جان ها، در پایداری خواستاری، در تماس دست ها و نگاه هاف ناگفته عهدی میان ما بسته شد.چیزی ما را به هم جوش داد.من این را به چشم می بینم و شادم. از ته دل شاد و سپاسگزارم.از این پس یک چیز بر دشمن و دوست روشن است، که ما شما را داریم و شما ما را . نیرویی بزرگ در کار پدید آمدن است.دوگانگی” ما و شما” در این شب های هدایی می گدازد و یکی می شود…
زنهار! زنهار ! از دوست کهن یا نویافته ، نبریم وخود را دشمنکام خوانیم.
و اکنون، در این شب که پایانش نزدیک است ، به گفتارم پایان می دهم.
سبلام بر دوستان! درود بر دور و نزدیک و بندی و آزادتان!
» پیام اخر» ده شب انستیتو گوته را، زنده یاد هوشنگ گلشیری با حضار در میان گذاشت. سخنانی که بیشتر از سر درد بود ودرد دل. از آن جا که این سخنان، گزیده ی خواسته های شرکت کنندگان ، و همینطور انتظارات مجریان برنامه از حضار بود، ترجیح می دهم ، با کمترین دخل و تصرف و حذف و جرح، آن را نقل کنم:
خواهران و برادران!
ما را متهم کردند که وقتی رسماً ممیزان وجود دارند، و همچنین اختناق آشکار و پنهان، مسلح به پیشرفته ترین و جهنمی ترین و سایل ابزار ممکنه، پای می فشارد، ما ـ این چندین و چند تن ـ نمایشی ترتیب دادیم، تا خدای ناکرده این طاق و ایوان ِ همه چیزش ویران را بَزَک کنیم.
ما را متهم کردند که هاید پارک درست کرده ایم.
ما را متهم کردند که مبلّغ نظریه ای خاص هستیم.
ما را متهم کردند که در خانه ی بیگانگان اشیان گرفته ایم.
ما را متهم کردید که از اینجا و آنجا دستور گرفته ایم.
ما را متهم کردند که …
می گوییم تشخیص درست این و آن، و همیّت این و آن به ما امکان داد بگوییم که در این سال ها چه بر سر فر هنگ آورده اند، چگونه همه چیز و هر چیز را واژگون و معلق، مسخ و کج و معوج نشان داده اند، تا شما، تک تک شما بدانید که اگر این شب ها جایی دیگر ادامه نیافت ، اگر به این قلم کتاب منتشر نشد، اگر کانون نویسندگان خانه ای از آن ِ نویسندگان و شما نداشت، اگر نشریه ای منتشر نکرد، اهمال از جانب ما نبوده است.
می گوییم ما از هیچ مرام و مسلک مشخصی دفاع نکرده ایم واگر اختلافی در عقاید ما دیدید، اگر این و آن، سخنی به رغم یکدیگر گفتند ، این خود نشان دهنده ی زنده بودن ماست ؛ نشان دهنده ی آن است که با همه ی اختناق یکرنگ نشده ایم، یکدست نشده ایم.
می گوییم خواستیم به همه امکان بدهیم تا با شما رو به رو شوند، حرف شان را بی هیچ قید و بندی بزنند و در این بده و بستان با شما و با یکدیگر بیاموزند، کم و کاستی های شان را بدانند و پس از این، بیش از آن که کوشیده اند بکوشند.
به ما نصیحت هم کردید وگفتید این خمار و آن ویران، این شکسته و آن بسته، این آدم های چسب و بست خورده کیانند که آمده اند ما را هدایت کنند؟
می گویم ما این یوده ایم، پایه و مایه ی آنچه بوده است و از پس آن تندباد، بیش و کم همین ها بود که دیدید: چندین شکسته و چند آباد؛ و همین گواه آن است که ظلمت شکستن قلم و دوست، با فرهنگ چه خواهد کرد، یعنی خود نشان می دهد که وقتی نویسنده و شاعر و محقق و مترجم رابطه اش با جامعه قطع بشود، سر از کدام دکه یا کاخ در خواهد آورد.
مگر نیمای اغاز کننده، با این کار غزلی هم گفت، یا قصیده ای؛ اما اینجا هنوز پایی در گذشته داریم. همپای زمانه، چند گام آمده ایم به سال های دور و حالا بازگشته ایم تا غزلی بگوییم، قصیده ای در مدح این و آن، و حتی شعر نو در تهنیت . می بینید که چه ویرانیم؟به ما گفتند به ما بیاموزانید.چیزی برای اندیشیدن به ما بدهید و از آنچه می دانیم سخن نگویید.واقعیت عریان تخت و صلب را جلوی ما بگذارید؛ و با پایداری تان در زیر بارانی سیل آسا، با آمدن از شهر های دور و نزدیک، از جنوب و شرق و غرب شهر به اینجا، این همه را با تأکید بیان کردید.
می گوییم، ما بیش از آن که بیاموزیم آموختیم و تا سال های سال باران این شب ها ، صدای گام های شما، سکوت هاتان، همهمه تان که به همهمه ی جنگلی بزرگ می مانست ، در ما و با ما خواهد ماند…
خوب، سفر کرده هم داریم؛ عزیزان در گذشته هم داریم، اینجا جای آل احمد، صمد بهرنگی، شریعتی و شاملو و دیگران سخت خالی است.اگر نتوانستیم جای شان را پر کنیم ، سخت به انتظار نسل شمائیم که بنویسید، بیندیشید و بخوانید.
به ما گفتید: اینان، این ها که هنوز در این مرزو بوم هستند چرا نیامدند، مترجمانی دیگر، شاعرانی دیگر، نویسندگانی دیگر، از همه شان هم به نام یاد کردید.
می گویم در فرصتی اندک همین ها را می شد گرد آورد.اما آمدند، شنیدید که به ما پیوستند، از این پس هم می آیند، سربلند می کنند. آدمیت ها، آریان پورها،پاکدامن ها، ناطق ها، دولت آبادی ها، محمود ها، مسکوب ها ، گلستان ها و عزیزان دیگر با شما سخن خواهند گفت و از شما همچون ما خواهند آموخت.
پس اینک با شما پیمان می بندیم که با شما باشیم و هر جا و هرکجا از ما بخواهید ، در هر خانه و کاشانه، در هر آباد و ویران، ، زیر هر سقف که از شما باشد، خانه ی راستین تان باشد، باز هم بیائیم، بگویم و از شما بیاموزیم…
پیمان ببندید که رهایمان نکنید.انتقادتان، نصیحت تان، حتی دشنام هاتان را از ما دریغ نکنید.
و آخرین پیام ما اعضای کانون ، از به آذین، ساعدی، سلطانپور، آدمیت، آل احمد، هزارخانی، دانشور، آزرم و دیگران ، همه این است که عزیزان، ما اینجائیم و همه و همه ی شما از مایید،آرام ، همانگونه که بودید به خانه ها تان که خانه ی ماست، بروید و کاری نکنید که ممیزان تا پیش از آن که ببالیم ریشه ی مان را بخشکانند، تا پیش از آن که جنگلی بزرگ شویم، قطع مان کنند.

روزتان پیروز و شام تان روز باد.

اطلاعات این نوشته ، از کتاب « بازخوانی ده شب، به کوشش ماندانا زندیان، نشر بنیاد همایون برای مطالعات مشروطه خواهی » ،برگرفته شده است.
۲۳ نظر