کیمیاگری در خیابان- غ . داوود
ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه ی ما از نوادر روزگار است.واین نه از جهت آن است که موقعیت جغرافیایی خوبی دارد یا از نظر تاریخی نمونه ای منحصر به فرد است. اتفاقا مثل خیلی ایستگاه های دیگر ایستگاه آخر خط است و در فصول یا ساعاتی که اتوبوس پیدا بشود می توان شمایل آن را زیارت کرد.ولی سوار شدن به اتوبوس مسئله ای دیگر است و همین مسئله است که این ایستگاه را از نوادر روزگار کرده است.زیرا در باجه ی بلیط فروشی آن بلیط به طریق خاصی فروخته میشود که بیشتر به نوعی سیرک شباهت دارد.
قضیه این است که بلیط فروش باجه ی فوق الذکر پیرمردی است کوتاه و خشکیده و یحتمل چکیده ی شش هزار سال هنر ملی ایران.به دقت نمی توان گفت چند ساله است اما به احتمال قوی بررسی دقیق در لایه های وجودش,انتساب او را به اوایل دوران چهارم زمین شناسی محقق خواهد ساخت.دستش می لرزد و سرش روی گردن چوب مانندش نوسان هایی دارد که بی شک نشانه ی تاسف بر جوانی از دست رفته نیست,بل حکایت از چیزهای دیگری دارد.
بر جمله ی این محسنات,عینکی را باید افزود که به مدد مقادیری سیم و طناب به لاله ی گوش پیوسته و همچون سوارکاری ناشی بر زین دماغ ان بزرگوار مستقر گشته است.و به اقرب احتمال میتوان گفت که نیمی از اوقات این فرزند برومند وطن صرف مکانیکی این عینک و شل وسفت کردن آن میشود.
از عجایب آنکه این مومیایی آریایی در حد خود مشاطه ای است و به آرایش موی سر اهمیت بسیار میدهد,اغلب نگاهش بر آینه است و به شانه کردن سر مشغول.و چون در اتاقک او همیشه چای تازه دم روبه راه است,میتوان آنجا را قهوه خانه ای شخصی دانست.
اما تا اینجای داستان موضوعی است خصوصی و ربطی به بنده ی حقیر مسافر ندارد.گرفتاری از انجا شروع میشود که صفات و مشخصات مذکور در برابر خریدار بلیط قرار میگیردو معرکه ای راه می افتد. فی المثل بنده میروم تا بلیطی از حضرتش بخرم. جناب ایشان در این لحظه مشغول چای خوردن است,و به سبب لرزش دستها استکان در نعلبکی ضرب گرفته و آهنگی خوش به شعاع 10 متر پراکنده است.نزدیک میشوم و یک اسکناس دو تومانی عرضه میکنم و د رنهایت خضوع و خشوع بلیطی میطلبم.قاعده این است که پیرمرد تا به آراامی چایش را تمام نکند گوش به حرف کسی نمیدهد.
پس از آنککه مراسم چای خوردن تمام شد,خم میشود و از ان اسکلت خشک زاویه ای قائمه میپردازد و حقیر می ایستم.
ظاهرا درون اتاقک فعل و انفعالاتی صورت میگیرد و صداهایی می آید که علی القاعده باید مراسم غسل واجب استکان باشد.
پیرمرد پس از انکه طی مراسم با شکوهی دستش را خشک کرد,حقیر را مدتی ورانداز میکند و میپرسد:
-چند تا؟
عرض می کنم: یکی
از دو صورت خارج نیست یا پول خرد دارد یا ندارد :واز قضای فلک مطابق یک قانون ناشناخته ,این بیچاره اغلب پول خرد ندارد.که اگر نداشت باید راه بیفتم به در دکان مهاجر و انصار شاید گره از کارم گشوده شود.و اگر پول خرد مو جود بود انگاه صحنه ای دیگر اغاز میشود.
پیرمرد اسکناس را میگیرد و چندین بار ان را زیر و رو میکند(اگر مختصر سایئدگی یا پارگی در ان باشد قبول نمی کند)بعد دو سه بار عینکش را جابجا میکند و فاصله های کانونی ان را به دقت یک کارشناس فیزیک نور,روی چشمش میزان میکند(تا هر آینه مختصر شکی در اصالت نقش های اسکناس وجود داشت,از حقیر یک جاعل اوراق بهادار بسازد)و سرانجام لبخندی میزند و من با نهایت خوشحالی متوجه میشوم که اسکناس از بوته ی این آزمایش دشوار سر بلند بیرون امده است.
پس از آن لبخند دلنشین,مدتی این طرف و ان طرف را میگردد و پس از آنکه قوطی استامپ را به چنگ آورد,با دقت یک تریاکی کهنه کار و وسواسی در آنرا باز می کند مدتی و چون انرا سر جای خودش نمی بیند,دستپاچه می شود,و عاقبت مهر فراری را در جیب جلیقه یا توی قوری پیدا می کند.آنگاه همچون کیمیا گران عهد عتیق,مهر را به آرامی با دقت به استامپ میزند,و با دقتی فراوان تر از آن بر پشت بلیط فشار می آورد گویی مشغول مهر کردن قرارداد بین المللی منع آزمایش های اتمی است.
پس از آنکه به هر تقدیر آن سند گرانبها را به دست حقیر داد 18 قران باقیمانده ی آن را 12 بار می شمارد و سکه ها را جلوی نور می گیرد که مبادا یکی از آنها اشرفی باشد و این گنج شایگان به رایگان به دست بیگانه ای بیفتد.و مختصر آنکه وقتی بقیه ی پول به دستم رسید و کار تمام شد,از پا در آمده ام و یکی دو اتوبوس هم آمده و رفته اند و طبعا خیل منتظران یکی دو بار خط استوا را دور زده اند.
روز دیگر هم میروم همین بازی است.منتها ممکن است به جای چای خوردن برنامه ی آرایش در پیش باشد.و این فقره البته هولناک تر است.چه اغلب اتفاق می افتد دو سه تا از تارهای موی آن بزرگوار,سر به طغیان بر میدارند و از قوانین شانه اطاعت نمیکنند.پیرمرد هم که گویی قسم خورده است تا این یاغی ها راسر جایشان ننشاند دست به هیچ کاری نزند در این هنگاامه مانند رام کنندگان جانوران وحشی,انوااع روش های مسالمت آمیز و غیر مسالمت آمیز را در برابر آن چند تار مو به کار می برد و سرانجام پس از چند دقیقه در ولایت فوقانی پیرمرد نظم و آرامش برقرار می گردد. و از این لحظه است که ددوباره داستان غم انگیز آکروباسی مهر و استامپ و بقیه ی قضایا شروع میگردد.لازم به تذکر است که هر چه اسکناس خریدار درشت تر باشد مراسم طول و تفصیل ابهت بیشتری پیدا میکند.
آخرین صحنه از این نوع ,در واقع چند روز پیش اتفاق افتاد.
عصر که از خانه بیرون آمدم دیدم چند صد نفر در پیاده رو جمع شده اند.فکر کردم چون نمی تواند میتینگ باشد حادثه ای است موحش که در آن چند نفر کشته شده اند.
اما هنگامی که با مشقت فراوان خود را به مرکز حادثه رساندم,دیدم چنین خبری نیست بل نمایشی است با شرکت 3 بازیگر:خریدار بلیط,جناب بلیط و یک اسکناس ده تومانی.پیرمرد مانند معرکه گیری که آخرین چشمه ی جالب و تماشاییش را اجرا می کند,عرق می ریخت و دور خودش می چرخید و کلمات نا مفهومی بر زبان می راند. ستون های عظیمی از یک قرانی و 5 قرانی در برابرش قد برافراشته بودند.مقداری پول خرد می شمرد و به دست خریدار میداد اندکی بعد ناله ای میکرد و آن را پس می گرفت,عینکش را میزان میکرد.با دستمال عرق پیشانیش را خشک می کرد.جای ستون های یک قرانی را با 2قرانی عوض میکرد. تکه ای از سر این ستو ن برمیداشت و بر ستون دیگر میگذاشت.وفاصله ی میان ستون ها را مرتب کم و زیاد میکرد.گویی به نوعی بازی شطرنج مشغول بود و نمی دانست مسئله را چگونه حل کند.هرگس چیزی میگفت یکی پیرمرد را راهنمایی میکرد.دیگری متلکی می پراند ولی آثار تسلیم و رضا در چهره ی تماشاگران پدیدار بود.ساعت 5 بعد از ظهر بود و چنان که در میان جمعیت شایع بود,آغاز این بازی محیر العقول درست در سر ساعت 4ونیم بوده است.ده دقیقه بعد وقتی مراسم تمام شد پیرمرد از خستگی نقش بر زمین شد و خلایق جملگی صلوات بلندی فرستادند.
همسایه ای داریم که گاهی کنار آن باجه با من برخورد میکند.
و سیرک ثابت پیرمرد را می بیند و نفهمیده ام که چرا گاهی می گوید:
شبیه دستگاه های ولایت جابلقاست.
منوچهر صفا