Home ستون آزاد آرشیو ستون آزاد نفسم گرفت از این شهر: سکانسی از 25 آبان 98 -سهراب اسفندیار

نفسم گرفت از این شهر: سکانسی از 25 آبان 98 -سهراب اسفندیار

حدود 2 سال از خیزش ناگهانی دی ماه 96 میگذشت، جامعه در ظاهر آرام به نظر میرسید (حتی با وجود اعتراضات کم فروغِ مرداد 97 علیه فساد و گرانی) اما به گفتۀ اکثر جامعه شناسان این وضعیت تنها نمایانگر آتش زیر خاکستر بود، شرایط زندگی مردم نسبت به دی ماه تغییری نکرده و مطالباتشان هنوز پابرجا بود. مطالبات ریز و درشتِ اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که برای 4 دهه روی هم تلنبار شده بودند و به دلیل عدم توجه و رسیدگی رژیم، جامعه را به مرز انفجار کشانده بود. این بک گراند کشوری است که وارد آبان 98 شد، صحنۀ کشوری که در این فاصله تراژدی های گوناگونی را به خود دیده بود، از اعدام های سیاسی (محمد ثلاث، رامین حسین پناهی،زانیار و لقمان مرادی) تا فاجعه کولبران کردستان و سوختبران سیستان و بلوچستان، سرکوب و بازداشت دراویش گنابادی، قتل کاووس سید امامی در زندان، بازداشت فله ای و شکنجه فعالان محیط زیست، سوء مدیریت رژیم در ماجرای سیل، حکم های طولانی مدت برای سه فعال مدنی زن که به مناسبت 8 مارس بدون حجاب داخل مترو به همنوعان خود گل داده بودند و در نهایت قصۀ پر غصۀ دختر آبی و خودسوزی اش … همه این فجایع به اضافه مشکلات معیشتی، روحیه جامعه را جریحه دار کرده و سبب خشمی فروخورده شده بود که برای زبانه کشیدن به یک جرقه نیاز داشت.

از قضا گرانی بنزین همان عامل وحدت دهنده ای شد که مردم را بعد از 22 ماه دوباره به صورت گسترده به خیابان ها کشاند. پیش از این و در دهۀ هشتاد هم اتفاقی مشابه رخ داد اما کار با آتش زدن چند پمپ بنزین ختم شد و خبری از خشم وسیع توده ها نبود. همین امر به خوبی نشان میدهد که این بار جامعه با اسم رمز بنزین برای تحقق خواسته های اساسی تر به پا خواست و به بهانه بنزین این اصل نظام بود که نشانه گرفته شد.

مدت ها بود که زمزمه گرانی بنزین در رسانه ها وجود داشت اما هر بار از طرف مسئولان مربوطه تکذیب میشد تا اینکه بالاخره بامداد جمعه 24 آبان اعلام شد قیمت بنزین آزاد رسما به لیتری 3 هزار تومان افزایش یافته است. اینجانب خود صبح روز جمعه از طریق زیرنویس تلویزیون شهروندی دیدگاه از آن باخبر شدم، در زیرنویس این شبکه ماهواره ای تحت عنوان خبر فوری گفته شده بود : افزایش ناگهانی قیمت بنزین، هموطنان برای شورش آماده باشید! … پیش بینی کارشناسان دیدگاه تی وی درست بود، چند ساعت بعد ازاینکه مردم از خواب بیدار شده و فهمیدند که چه اتفاقی افتاده به صورت پراکنده تجمعاتی این سوی و آن سوی با شعارهای سرنگونی طلبانه و سیاسی شکل گرفت، اما اوج قیام و ماکسیمم واکنش مردم و توحش رژیم در روز شنبه 25 آبان به وقوع پیوست.

در سالگرد وقایع آبان 98 بد ندیدم تا چگونگی و کیفیت اعتراضات سراسری در روز بیست و پنجم این ماه را بر اساس مشاهداتم در صحنه گزارش کنم.

روز شنبه است، دریافتم که از دیشب مردم به نشانه اعتراض بیرون ریخته اند و احتمالا امروز هم باید داستان ادامه داشته باشد. شبکه های ماهواره ای را دنبال میکنم، کانال های دولتی و غیر دولتی خبری/ سیاسی، وقایع را به دقت پوشش داده و از صبح به صورت ویژه روی اعتراضات مانور میدهند. ذوق و شوقی وصف ناشدنی وجودم را فراگرفته بود،علتش غرش مردمان ستم دیده علیه حاکمان ظالم بود، این لذتِ خاص، جزو لاینفک اغلب خیزشهای انقلابی بوده چرا که نویدبخش تغییر، و پایان دهنده رکود اجتماعی است. چنین شور و شعفی را قبلا هم تجربه کرده بودم، نخستین بار در پایتخت (خیابان انقلاب، پل کالِج) و در عاشورای 88 که کنترل تهران عملا از دست رژیم خارج شده بود و اگر مردم در خیابان باقی میماندند چه بسا تاریخ ایران در همان زمان ورق میخورد. دفعه دوم هم در دی ماه 96 ولی این بار درفلکه اول گوهردشت کرج.

بعد از ظهرشده بود و شهرهای مختلف یکی پس از دیگری به اعتراضات میپیوستند، من در این میان منتظر بودم که در شهر کوچک ما هم خبری بشود، نگارنده در استان البرز و حاشیه شهر کرج و در منطقه ای موسوم به محمدشهر زندگی میکند. از دی ماه 96 کرج ثابت کرده بود که کانون داغ اعتراضات است و پتانسیل انقلابی زیادی دارد. کارشناسان مختلف از صبح در حال تحلیل وبررسی اتفاقات بودند و من بیشتر توجه ام به شعارهایی بود که از سوی مردم در در تجمعات داده میشد، متاسفانه تقریبا همۀ شعارها جنبۀ سلبی داشتند و از شعاری که محتوایی سیاسی را ایجاب کند خبری نبود، و این میتوانست یکی از نقاط ضعف حرکت شورش وار سال گذشته تلقی گردد. در میانۀ روز متوجه شدم که دسترسی به اینترنت هم قطع شده! با وجود سنگ اندازیهای رژیم برای اختلال در خبر رسانی اما گذر زمان، مردمِ بیشتری را از ماجرا آگاه و بالطبع برای ورود به معرکه ترغیب میکرد.

ساعت 5 عصر شد، از طریق یکی از همسایگان که از شهر برمیگشت فهمیدم که در منطقه ما هم غوغایی است، نامبرده با حرارت تعریف میکرد که فلانی، شیشه های بانک ها رو خرد کردند و همه جا رو به هم ریختن … این جملات را که شنیدم حس عجیبی بر من مستولی شد و صدایی در درونم میگفت این گوی و این میدان، حالا که بعد از مدت ها دوباره مردم به خیابان برگشته اند وظیفۀ امثال توست که تنهایشان نگذارید. ساعت از 17:30 گذشته بود، فورا لباسهایم را پوشیدم و بیرون رفتم. منتظر تاکسی بودم تا به مرکز شهر بروم، سوار تاکسی که شدم ترافیک عجیبی ایجاد و خیابان قفل شد. چند دقیقه که گذشت ناگهان صداهایی به گوش رسید، تا به خودم آمدم دیدم چند ده نفر آدم خیابان را بسته اند و با چوب و چماقشان بر کاپوت ماشین ها میزدند و از آنها میخواستند که اتومبیلهایشان را خاموش کرده و به اعتراضات بپیوندند. یک نفرشان فریاد میزد مگه غیرت ندارید؟ بنزین 3 هزار تومنی رو چجوری تحمل میکنید؟ … خاموش کنید …. خاموش کنید به مردم بپیوندید. من از اینکه خیلی راحت به جمیعت اضافه شدم و توانستم بدون زحمت معترضان را پیدا کنم (یا شاید هم آنها من را پیدا کردند!) احساس پیروزی میکردم.

از تاکسی پیاده شدم و دیدم چه جمعیت عظیمی در حال آمدن به سمت من است، به آنها نزدیک و در جمعیت ادغام شدم. حال و هوای عجیبی بود، چنین جوی را تنها در تظاهرات سال 88 لمس کرده بودم.صدای پا و همهمۀ ناشی از حرکت افراد فضای رعب آوری را ایجاد کرده بود که ستون های کاخ ضحاک را میلرزاند. اُفقِ سرنگونی رژیمِ پوسیده به خوبی هویدا بود. چند متری با جمعیت راهپیمایی کردیم، شعار غالبی که ورد زبان همه بود، جمله ای موزون و آهنگین بود که با توپ، تانک، فشفۀ معروف شروع میشد و در ادامه با نام خامنه ای و با رعایت قافیه، لفظِ رکیکی را حوالۀ رهبر انقلاب میکرد! جمعیت حدود چند هزار نفر تخمین زده میشد و برای من عجیب بود وقتی عنصر واحد رهبری کننده وجود ندارد مردم چطور چنین جمعیتی را به خیابان ها کشانده اند، و اگر خود مردم به تنهایی و به صورت خودجوش توانایی به راه انداختن این جنبش ها را دارند چرا در روزها و ماه های دیگر ساکت اند؟ همینطور که غرق در افکارم بودم و ابهامات موجود را بررسی میکردم از چند نفر پرسیدم که هدف چیست و مقصد کجاست؟ پاسخ دادند پمپ بنزینی که چند صد متر پایین تر است، در راه که میرفتیم، قشر خاکستری را کنار خیابان میدیدیم که بدون هیچ واکنشی ما را تماشا میکردند، در این میان پیرزنی از درب منزلش بیرون آمد و به نشانۀ حمایت و همراهی، بچه ها را تشویق کرد. نکته حیرت آور اما قابل انتظاری که وجود داشت رِنج سنی شرکت کنندگان در تجمع بود که جوانان 15 تا 30 سال را شامل میشد، همه متولدین دهه 70 یا 80 … من شخصا افراد بزرگسال یا میانسال را ندیدم، همه جوانانی عاصی و سرخورده که آمده بودند تا حقشان را از این زندگی نکبت بار بگیرند.

در منطقه ای که ما زندگی میکنیم، نهاد های حکومتی زیادی هست، کمی قبل از رسیدن به پمپ بنزین، آمادگاهِ پشتیبانی سپاه قرار دارد، وقتی به این ساختمان رسیدیم، به یکی از حاضران اشاره کردم بریم یه درسی بهشون بدیم؟ با سر حرفم را تایید کرد. من بدون توجه به اینکه کسی از من حمایت میکند یا نه چند تکه سنگ برداشتم و به سمت ساختمان دویدم، فردی که در داخل و پشت پنجره ای حفاظ دار ایستاده بود تا من را دید به سرعت فرار کرد، من سنگ هایم را پرتاب کردم و چند قدم عقب رفتم، و فریاد زدم ننگ بر خامنه ای، به سمت ساختمان برگشتم و سرم را که بالا گرفتم دیدم یکی از سپاهیها که نمیدانم کادری بود یا سرباز، با اسلحه اش روی من زوم کرده، ناگهان زمان برایم ایستاد، دیگر به چیزی فکر نکردم فقط سر جایم محکم ایستادم و مستقیم نگاهش کردم، بعد از چند صدم ثانیه شلیک کرد و تیر مقابل پایم به زمین خورد، هنوز هم برایم سوال است که آیا طرف ناشی گری کرد و تیرش به خطا رفت یا فقط قصد ترساندن و متفرق کردن مرا داشت. هر چه بود از مهلکه جان سالم به در بردم و تجربه ای به تجربیاتم اضافه شد، پس از باتوم خوردن و استشمام گاز اشک آور در سال 88 ، مزۀ هدف تیراندازی قرار گرفتن را هم چشیدم!

سرانجام به پمپ بنزینی رسیدیم که از ترس حمله مردم متروک و خالی بود، من که هنوز به خاطر تیری که به سمتم شلیک شده بود، گیج و منگ بودم نفهمیدم چطور پمپ بنزین به آتش کشیده و در عرض چند دقیقه متلاشی شد. حرکت بسیار رادیکال بود و خشم غیرکانالیزه شدۀ جوانان، همه چیز را در هم میشکست. لحظاتی که تازه به جمعیت پیوسته بودم از چند نفر با تعجب پرسیدم پس یگان ویژه، بسیج و دیگر نیروهای سرکوبگر کجا هستند که شما با فراق بال به اینجا آمدید؟ گفت: اتفاقا بودند، از صبح هم بودند، منتها به جای اینکه آنها ما را سرکوب کنند ما حسابشان را رسیدیم و از ترسِ جانشان فرار کردند. از اون موقع دیگر شهر دست ماست و هر کاری که بخواهیم انجام میدهیم. پرسیدم آیا در این چند ساعت تلفات جانی هم داشتیم، پاسخ داد: بله، دو سه نفر فقط مقابل چشم ما تیر خوردند.

پمپ بنزین مذکور کاملا نابود شد، عده ای در این میان سعی میکردند با بلوک هایی که مقابل پمپ بنزین بود خیابان را ببندند، گروهی هنوز مشغول آتش بازی در پمپ بنزین بودند. تعداد زیادی هم مثل من مانده بودند که الان باید چه کار کرد. در همین گیر و دار نفراتی در محل تصمیم گرفتند به سمت حوزه علمیه محمدشهر که در نزدیکی محل پمپ بنزین بود بروند و آنجا را هم مورد عنایت قرار دهند! من با این عده همراه شدم. در راه برگشت سربازان و نیروهای سپاهی آمادگاهِ پشتیبانی به پشت بام رفته و برای ایجاد رعب و وحشت و اعلام قدرت، تیرهوایی میزدند که با هر بار تیراندازی جمعیت آنها را هو میکرد. بعد از طی مسافت نه چندان طولانی به حوزه علمیه رسیدیم، این حوزه در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک قرار داشت. قبل از اینکه به انتهای کوچه برسم دیدم مردم فریاد میزنند: بیایید، باز شد … دویدم و به محل رسیدم، دیدم درِ آهنی حوزه علمیه هم نتوانسته در مقابل قدرت مردم ایستادگی کند. مردم به داخل سرازیر شدند و هر کس به نقطه ای رفت و شروع کرد به تخریب، اُتاق نگهبانی حوزه به آتش کشیده شد، ماشینهایی که در محوطه پارک بودند ابتدا واژگون و سپس آتش زده شدند. ساختمان اصلی اما آسیبِ زیادی ندید. به نظر کار در اینجا هم تمام شده به نظر میرسید. در راه برگشت از دو جوان پرسیدم از کِی درتظاهرات حضور دارید، گفتند از صبح … گفتم از صبح چکار کردید؟ گفت ابتدا ساختمان شهرداری را ترکاندیم و بعد وارد شهر شدیم و هر چه بانک بود را داغون کردیم.

به خیابان اصلی رسیدیم و باز هم شاهد سردرگمی جمعیت بودیم، تا وقتی رهبری سیاسی واحد و استراتژیک وجود نداشته باشد اوضاع به همین منوال خواهد بود. بیشتر جمعیت تصمیم گرفت راهی را که آمده برگردد و به سمت مرکز شهر برود. ساعت 20:30 شده بود و حدود 3 ساعتی میشد که من در صحنه حضور داشتم و منتظر یک اتفاق بزرگ بودم. در هنگام برگشتن مردم دوباره شروع به شعار دادن کردند، متاسفانه باز هم از شعارهای راهگشایی که نیازهای ضروری مردم و کشور را تداعی کند خبری نبود و همان شعار تکراری علیه خامنه ای سر داده میشد. من هم که چند شعار خوب و سیاسی بلد بودم، رویش را نداشتم جلو بیفتم و میانداری کنم، یا شاید باید بگویم اگر میرفتم هم درآن بلبشو کسی به حرفم گوش نمیداد!

با جمعیتی که قصد برگشت کرده بود راه افتادم، دیدم بین چند نفر صحبت از اتفاقات و فتوحات امروز است، میان حرفشان پریدم و گفتم پس کِی بیت رهبری را به آتش بکشیم؟ گفتند تسخیر بیت رهبری دیگر وظیفه خود تهرانیها است نه ما کرجی ها. البته من با این حرفشان موافق نبودم، همواره بر این عقیده بودم که هرگاه اعتراضاتی صورت گرفت مردم شهرهای اطراف مثل کرج، قم، قزوین و … باید خود را به تهران برسانند و آنجا اعتراض کنند، چون سقوط رژیم و ختم استبداد همچون انقلاب دوم مشروطه، از راه فتح تهران میگذرد. همینطور که راهِ آمده را برمیگشتیم، پسر یا بهتر بگویم کودکی را دیدم که با خنده و شادی میگفت خودمونیما، محمد شهر رو به گند کشیدیم! سن این پسر اگر اغراق نکنم نهایت 10 یا 11 سال بود، و جالب تر اینکه تنهایی به خیابان آمده بود، بدون همراه و بدون هیچ ترسی! اما از دختران و زن ها خبری نبود، به جز دو یا سه نفری که در گوشه و کنار و جدا از جمعیت حرکت میکردند.

در مسیر، تیرهای چراق برق و ساختمان های دولتی تخریب نشده ای مثل شورای شهر، از گزند معترضان دراَمان نبودند. کمی که جلوتر رفتیم رسیدیم به ناحیه مقاومت بسیج سپاه پاسداران، صدای تیراندازی به گوش میرسید و معترضان از ترس گلوله خوردن جلوتر نمیرفتند. جمعیت دو پاره شد، عده ای 100 متر پایین تر توقف کردند و اندک شماری از جمله من در نبش کوچه ای که پایگاه بسیج قرار داشت ایستاده بودیم و به سمت آنجا سنگ پرتاب میکردیم. پسر جوانی که از اعتماد به نفس بالایی برخوردار بود، جسورانه میگفت باید پایگاه را بگیریم تا چند تا اسلحه دستمون بیفته! ولی بعد از مدتی درگیری و اُفت و خیز و البته مصدومیت یک نفر دیگر، با وجود رشادت معترضان سرانجام عملیات تصرف پایگاه بسیج با شکست روبرو شد. جمعیت دو تکه شده از هم جدا شدند، من همراه با نیروهای شجاع تر پایگاه بسیج را رها کرده و اندکی بالاتر خیابان را بستیم و اجازه تردد نمیدادیم. مدتی به همین منوال گذشت، برنامه خاصی برای ادامه کار نداشتیم، هر کس پیشنهادی میداد، عده ای میگفتند حالا که تقریبا نقاط اصلی شهر را هدف گرفته ایم دیگر کاری نمانده، اکثرا هم خسته ایم، بهتر است به خانه برویم و فردا برگردیم. عده ای دیگر میگفتند باید به مناطق دیگر رفت، در همین حین بعضی متفرق شده و به هر سوی روانه گشتند. خشم انباشته با واکنش قهری که از صبح شروع شده بود تخلیه شده و چون حرکت بدون هدف و برنامه مشخص و فاقد رهبر بود عملا پتانسیلش را مصرف کرده و دیگر چیزی در چنته نداشت.

خیابان دو طرفه بود، قمست ورودی به شهر را ما بسته بودیم اما باند خروجی باز بود تا اینکه چند نفر هم آن سمت را بستند. در این میان پیرمردی سوار بر ماشین گفت که راه را باز کنید، این چه کاری است که انجام میدهید؟ جوانی پاسخ داد شما پیرها هیچی نگید، ما داریم افتصاحی را که شما سال 57 به بار آوردید جبران میکنیم، پیرمرد بیچاره هم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.

چند دقیقه ای گذشت و از بلاتکلیفی تصمیم گرفتیم محل را ترک کنیم و راهمان را به مرکز شهر از سر بگیریم. دیگر از آن جمعیت متراکم و پر شمار چند ساعت قبل خبری نبود و باشندگان در صحنه اتمیزه شده بودند. از آن جا به بعد را تنهایی گز کردم.

در طول مسیر آثار وعوارض یک شورش تمام عیار از در و دیوار شهر پیدا بود، بانک های ملت، صادرات ومسکن کامل تخریب شده بود .. به مرکز شهر که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی از مردم مشغول تماشای آتش زدن و غارت بانک پارسیان توسط معترضان هستند. این وسط چشمم به مردی افتاد که یکی از مانیتورهای بانک را دور پارچه ای پیچیده و با خود میبرد. بوی دود و آتش هوای شهر را پر کرده بود. دیگر چیز خاصی وجود نداشت، جز صحنۀ خالی کردن خشم فروخورده مردم بر وسایل و اماکن شهر، حرکت بوی سیاسی نمیداد، بیشتر یک شورش عصبی کور و فاقد بلوغ بود. طبیعی است که از چنین حرکت هایی نمیتوان انتظار دستاورد خاصی داشت.

حسابی فرسوده شده بودم و سرمای هوا هم بدنم را بی حس کرده بود،با پای پیاده به خانه برگشتم به این امید که استراحت کنم برای روز بعد، غافل از اینکه روز بعدی وجود ندارد (در محله ما). نمیدانم آن چند هزار جوان مصممی که روز 25 آبان در محمدشهر کرج به میدان آمدند، روزهای بعد کجا بودند؟ حضورشان به مانند گردبادی بود که در کسری از ثانیه همه چیز را ویران میکند، میرود و دیگر پیدایش نمیشود.

این تنها یک سکانس از یکی از سه روز آبان خونین 98 بود، در روزی که پویا بختیاری ها و نیکتا اسفندانی ها و صدها جوان دیگر در خون غلتیدند، اگر تیر آن سپاهی یک متر بالاتر خورده بود، شاید من هم امروزچیزی بیش از یک نام و نشان نبودم. با گذشت یک سال اتفاقات آن روز را به خوبی به یاد دارم. انگارهمین دیروز بود. حالا و پس از این مدت همۀ امید اپوزیسیون و مخالفان این است که به زودی آبان دیگری را شاهد باشیم. اینجانب همانطور که در یادداشت قبلی ام با فرنام: { اُفقِ سرنگونی: مردم و اپوزیسیون} یادآور شدم، اگر آبان دیگری هم رقم بخورد، بدون رهبری، استراتژی و برنامه، تنها و تنها در حد یک تخلیه روانی خواهد بود نه بیشتر. برای هدفمند کردن اعتراضات در مقالۀ مذکور پیشنهاد تشکیل دولت در تبعید به عنوان پروژه نا تمام دکتر بختیار برای راهبری اعتراضات پیشرو داده شده است. امیدوارم احزاب و سازمان های مردمی و مستقل اپوزیسیون برای خلاء آلترناتیو، فکری کرده و هرچه زودتر دست به کار شوند، چون هر بار بیرون ریختن مردم بدون نقشۀ راه، فقط بر تلفات و سرخوردگی ناشی از شکست می افزاید. این گزاره که مردم خود رهبری میکنند و به کسی احتیاج ندارند، کاملا پوچ و بی پایه است، تجربۀ تظاهرات در هنگ هنگ، سوریه، لیبی و مصر به خوبی نشان میدهد که حرکت های مردم بنیاد، بدون رهبر و جایگزین سیاسیِ موجه به جایی نمیرسند. سرو سامان دادن و منظم کردن اعتراضات به هم ریختۀ مردم وظیفۀ رهبر است و رهبر باید در اپوزیسیون خارج نشین پیدا شود.

به امید یک اَکتِ سیاسی پراگرسیو و موثر در آیندۀ نزدیک

یاد همۀ جانفشانان قیام آبان ماه 98 گرامی باد

سهراب اسفندیار (آبان 99)