Home هنر و ادبیات آرشیو هنر و ادبیات کابوس ها- شیرین سمیعی

کابوس ها- شیرین سمیعی

بامداد از خواب برخاستم و لحظه ای پنداشتم کابوس هایی که درونشان زندگی می کنم را بخواب دیده ام! از پنجره اتاق به بیرون نگریستم و اندک اندک چشمانم باز شد و با دیدن آسمان سپید و گنبد کلیسا هشیار شدم و بیدار در بلاد غریب و فرسنگ ها به دور از دیار حبیب! آنقدر که در دیار غریب زیسته ام در سرزمین خودم بسر نبرده ام! در این بلاد هم مدت هاست که همه چیز بهم ریخته است و گویی زمین و زمان ما مردمان را به امان خدا رها کرده اند! آسمان روزها نه آبی که سپید است و خورشید پنهان پشت ابرها، و شبها سیاه و بدون ماه و ستاره ای در آسمان! مدتی ست که نه چراغ های گنبد کلیسای محله روشن می شود و نه حتی روزهای یکشنبه درش باز! چه باید گفت و کرد که سال هاست آواره گی ادامه دارد و با کابوس هایی دست به گریبانیم! کابوس هایی که با طالبان در دنیا و خمینی در ایران آغاز شد و با تظاهرات و روسری دختران در دانشگاه و راه پیمایی و تقدیس اسلام در آن کشور ادامه یافت. دوستی که در این راه پیمایی ها شرکت می کرد می گفت: نه برای خمینی که بر ضد حکومت شاه در تظاهرات شرکت می کنم، بی آن که بیندیشد با شرکتش به هواداران خمینی می افزاید، و دوست دیگری که ساواک به ناحق، به او و چو بسیاری دگر همچو او آزار رسانده بود، گفته بود حاضر است صد روسری بسر کند و… اما با روی کار آمدن خمینی جانی و هواداران مسلمان جنایتکارش نه تنها از گفته اش پشیمان که دین و مذهبش را هم عوض کرد اما کابوسها به پایان نرسید وهمچنان نه تنها در ایران که در دنیا هم ادامه یافت و خدا خود داند تا کی باید درون شان چرخید و سرگشته و حیران به دور از یار و دیار باقی ماند! مگر میهن ما خود رحمی به حال زار ما کند و به دیار حبیبمان بازگرداند که تنها به امید و در انتظار آن روز زنده مانده ایم! و اما تا کی باید در انتظار باقی ماند!

پس از سالها باری دگر حاکمان ایران بازماندگان همان اهریمنان دیو سیرت انیرانی شده اند که چندین قرن پیش به ایران هجوم آوردند و نه تنها کشور را ویران و مردمش را کشتند و به اسارت بردند، که دین و باورهای شان را هم به ایرانیان تحمیل کردند، و امروز پس از قرنها، باری دگر ملت اسیر بازماندگان همان دیو سیرتان شده است. دد منشانی که دیگر آدمها را نمی خورند و فقط به زنجیر می کشند و به دار می آویزند، و آنهایی را هم که زنده می دارند روح و روان شان را می کشند و عذابشان می دهند و می کوشند که تاب و توان و اندیشه های شان را با باورهای پوچ خود بی رنگ کنند، و اما زهی خیال باطل! چراکه اجداد شان هم که قرنها پیش، از صحراهای بی آب و علف عربستان به ایران هجوم آورده بودند، در تمام طول سالهای سیاه حکومتشان نتوانستند با کشت کشتار بی گناهان و زور و ستم حاکمان ددمنش شان اینچنین کنند. ایران ویران شد و ایرانیان اسیر، و اما ایران زنده ماند و ایرانیان همچنان ایرانی باقی ماندند، نه با اسلحه، که تنها به یاری فرهنگ خود و فرهیختگان کشور خود توانستند اینچنین کنند و ایرانی باقی مانند، و ایرانی باقی ماندند.

ایرانی بودن تنها به اصل و نسب نیست، من امروز ایرانی هستم چون در ایران زاده شده ام و زبانم فارسی است، سرزمین من امروز هم که در خارج از ایران بسر می برم ایران است. مهم نیست که هفت پشت من در ایران می زیستند، مهم زادگاه و زبان و احساسات خود منست و نه اصل و نصبم. من چه می دانم که از اعقاب چنگیز مغولی هستم که ایران را ویران کرد یا از نژاد دیو سپید مازندران! هر که باشم و اجدادم از هر کجایی هم که آمده باشند، امروز من نه دیوم و نه مغول، امروز که زبانم فارسی است و زادگاهم ایران، ایرانی هستم.

این گدای ابله خراسانی هم که به یاری بی خردی حاکم ایران شد، بسان همان شتری ست که در خواب پنبه دانه می بیند! نه تنها به اجداد عربش می نازد، که به باورش خدا هم این روزها یار او شده است و در کنار او نشسته و او با صدای خدا با مردم سخن می گوید، و کلام او کلام خداست! خداوند خودش عقلی به او عطا فرماید که لابد آن خدایی که با او سخن می گوید همان خدایی ست که در بتخانه اعراب پنهان است و فرشته اش هم همان جبرئیلی که می گویند عوض علی به سراغ محمد رفت! بگذریم که این سید روان پریشِ اولاد پیغمبرهم که چو بسیاری در ایران زاده شده است و در ایران زندگی می کند، همچنان به اجداد عربش می نازد و چو خمینی جانی خود را تافته جدا بافته ای از ایرانیان می پندارد و عربستان را سرزمین خود! در حالی که عربها هیچ زمان پذیرای او و دیگرانی چو او نبوده اند و نیستند، و گروهی را هم که خمینی ابله به عربستان فرستاده بود، تارومار کردند. و اما کو عقل که گویی خداوند به این سید و امثال او عطا نفرموده است! و اما همه سیدان ایرانی چو او نمی اندیشند. من خود دوستان سید دارم که نه عربی حرف می زنند و نه نماز می خوانند و روزه می گیرند، و نه به زیارت حج رفته اند و خواهند رفت! و به رغم اجداد سید شان، امروز نه عرب که ایرانی شده اند و ایرانی هستند.

و اما خدا داناد ما بندگانش کی و چگونه می توانیم از شر این شیاطین اجنبی رهایی یابیم، آزاد شویم وآزادانه در کشور خود و در کنار هم میهنان خود زندگی کنیم! تا کی باید آواره در غربت و به دور از یار و دیار باقی ماند! خود من سالهاست تنهای تنها مانده ام و یاران من حافظ و سعدی و نازنینانی چو این دو هستند که در دیار غریب با سروده هایشان به زبان من با من سخن می گویند، و روحم شاد و از تنهایی ام می کاهند.. دوست فرانسوی ام برایم کتابهایی از شعرای فرانسوی و انگلیسی آورده است، و اما شعرها در دیوان هیچ شاعر انیرانی با من همچو شعرهای سعدی و حافظ و دیگر شاعران هموطنم حرف نمی زنند و از خواندنشان آن لذتی که از خواندن اشعار شاعران فارسی زبان و سعدی شیرین سخنی که نثرش هم خود شعر است، می برم، از خواندن اشعار آن دیگران نمی برم. خواندن شان با پدرم از دوران دبستان آغاز شد و تا امروز ادامه یافت، و دیوان حافظ که کتاب آسمانی من شده بود، همچنان کتاب آسمانی من باقی ماند و روز من هر روز با خواندن غزلی از او آغاز می شود و هر بار هم با ورق زدنش گویی تازه ای می خوانم! بگذریم که این روزها صحبت تنها از دین و مذهب است و کشت و کشتار بخاطرش، و اما چه باید کرد و گفت که هردین و باوری قابل احترام است، و اما نه این که به دیگران تحمیل شود و آزار رساند. چه خوش گفت آن کس که گفت عیسا به دین خود و موسا به دین خود! پیش از داستانِ گروه طالبان هم که انگلستان در مرز افغانستان ساخت و پرداخت و به جان مردم دنیا افکند، از جنگ مسلمانان با دیگر ادیان اینچنین خبری نبود و مسلمانان در کنار سایر ادیان در صلح و صفا می زیستند و کاری به باورهای دیگران نداشتند.

بخاطر می آورم زمانی را که با آغاز انقلاب در ایران، از نیویورک به پاریس آمدم و در دانشگاه کاتولیک برای درس زبان عربی کلاسیک قرون وسطایی نام نوشتم، استاد ما یک رهبان فرانسوی بود که سالها در مصر زندگی کرده بود. در آن دوران یک کتابفروش لبنانی که شیعه بود، دکانی نزدیک محل اقامت من داشت که همواره جمعی سنی و شیعه درونش جمع بودند و از هر دری سخن می گفتند، آدم هایی مؤدب و متمدن، و من هرگاه پرسش یا مشکلی در زبان عربی داشتم به سراغ آنها می رفتم، و با دیدنم هم همواره می گفتند باز هم این با لغت های عجیب و غریبش سررسید! در آن دوران خبری از جنگ و دعوا بخاطر نژاد و دین و مذهب نبود و مسلمانان با چاقو در خیابان ها به راه نمی افتادند و آدم های متمدنی چو دیگران بودند. شب ها بی ترس و لرز از خانه بیرون می آمدید و در شهر می گشتید، و اما دیری نپایید که روزگار عوض شد و در این شهر و دیار هم جنگ گروهی از مسلمانان سنتی با دیگران آغاز! این گروه از مسلمانان که از کشورهای دیگرعوض رفتن به کشور عربستان، دیار پیامبرشان (که شنیده ایم درهایش را بروی شان بسته است) به اروپا آمده اند متاسفانه تنها به زندگی در این کشورها راضی نیستند و می خواهند سایر مردم دنیا را هم به رنگ خود درآورند، و دین و مذهب و باورهای خودشان را به دیگران نیز تحمیل کنند! زندگی در این دنیا را برایشان جهنم می کنند که در آن دنیا با خود به بهشت موعودشان ببرند، و بهشت شان هم آن چنان که تعریفش را شنیده ایم برای دیگران دوزخی خواهد بود و همان به که با جهنمی های هنرمند و خواننده و نوازنده و رقاص و شاد و شنگول به دوزخ رویم تا با عمامه بسران عرب زاده جنایتکار پست و فرومایه به بهشت موعودشان!

باید با امید زنده و امیدوار ماند و به امید روزی که عمامه ها سوخته وعمامه بسرها نابود، و باغ باری دگر سبز شود و سرخ گل به بر آید! به امید آن روز..