پیش درآمدِ داستانِ بیژن و منیژه- آریومانیا
سرآغازِ هر داستانی در « شاهنامه » که فردوسیِ بزرگ به سامآهنگِ (نظمِ) دری می سراید پیش درآمدهای داستانهای نامه ی باستان است که از لا به لای آنها و از رهگذرِ آن می توان کمکی با اندیشه و زند گیِ خودِ سراینده آشنا شد و او را بیشتر شناخت. یکی از زیباترینِ آنها، پیش درآمد بر نخستین داستانی است که وی به سرود آورده است.
داستانِ بیژن و منیژه آنگونه که دهقانِ توس خود می گوید نخستین داستانی است که همسرِ مهربانِ وی با نوای چنگ، با رقصِ نازِ سرانگشنانش بر پردهای آن، از دفترِ پهلوی برایش می خواند و او به شعر درمی آورد.؛
مرا مهربان یار بشنو چه گفت از آن پس که گشتیم با جام جفت
مرا گفت آن ماه خورشید چهر که از جانِ تو شاد بادا سپهر
بپیمای می تا یکی داستان ز دفتر برت خوانم از باستان
که چون گوشت از گفتِ من یافت برخ شگفت اندرو مانی از کارِ چرخ
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ همه از درِ مردِ فرهنگ و سنگ
بدان سروبن گفتم ای ماهروی مرا امشب این داستان بازگوی
مرا گفت کز من سخن بشنوی به شعر آری از دفترِ پهلوی
بگفتم بیار ای مه خوب چهر بخوان داستان و بیافزای مهر
مگو طبع شوریده بگشایدم شبِ تیره ز اندیشه خواب آیدم
ز تو طبع من گردد آراسته ایا مهربان یار پیراسته
چنان چون ز تو بشنوم در به در به شعر آورم داستان سر به سر
بگویم، ز یزدان پذیرم سپاس ایا مهربان جفتِ نیکی شناس
بخواند آن بتِ مهربان داستان ز دفتر نوشته گه باستان
به گفتارِ شعرم کنون گوش دار خرد یاد دار و به دل هوش دار
نیک می نگری که گمانی بجای نمی گذارد که داستانِ بیژن و منیژه نخستین داستانِ سروده شده در شاهنامه ی اوست، اگر سخنِ ورا راست بدانیم و ناگزیر آنرا پاس بداریم، خرد فرمان می راند که آنرا بپذیریم ، همزمان در می یابیم که یارِ مهربانش، همسرِ زیبایش چنان به چیره دستی چنگ می نوازد که گوئی هاروت نیرنگ می سازد ، می می پیماید، می گسارد و از دفترِ پهلوی، نوشته گه باستان برش داستان می خواند و هم در اینجاست که در می یابیم که فردوسی نامِ همسرش را اگرچه نمی آورد ولیک در سراسرِ پیش درآمد، چنانکه کمی جلوتر در این جستار خواهیم دید، از او با فروزه های نیک و دل انگیز یاد می کند؛ مهربان، بتِ مهربان، بت، مهربان یار، ماه خورشیدچهر، سروبن، ماهروی، مه خوب چهر، مهربان یارِ پیراسته و مهربان جفتِ نیکی شناس.
چنانکه دانایانِِ نیک آشنا با زندگی و زمانه ی فردوسی گفته اند او در سن چهل سالگی سرودنِ شاهنامه را آغاز می کند و پس از سی و یکسال در سن هفتاد و یک سالگی آنرا به پایان می رساند. در این پیش درآمد همزمان یکی از سویه های اندیشه ایرانی نهفته است، ببینیم چگونه:
پس از آنکه شاهنامه را فرزانگانی چند به او می سپارند تا وی به سامآهنگِ دری بسرایدش و او نیز این کارِ سترگ را می پذیرد، کشاکشی در درون وی در می گیرد که شب هنگامی، در کابوسی هولناک که بر او چیره می گردد رخ می نماید و او خود از آن خوابآشوبیِ کابوس با ما می گوید؛
شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچِ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد هوا را سپرده به زنگار و گرد
سپاه شبِ تیره بر دشت و راغ یکی فرش افکنده چون پرِ زاغ
چو پولادِ زنگار خورده سپهر تو گفتی به قیر اندر، اندوده چهر
نمودم زهر سو به چشم اهرمن چو مار سیه باز کرده دهن
هر آنگه که برزد یکی بادِ سرد چو زنگی برانگیخت ز اَنگشت گرد
چنان گشت باغ و لبِ جویبار کجا موج خیزد ز دریای قار
فرو مانده گردونِ گردان بجای شده سست خورشید را دست و پای
زمین زیرِ آن چادرِ قیرگون تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان در دلِ خویشتن پر هراس جرس بر کشیده نگهبانِ پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد. زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز. دلم تنگ شد زان درنگِ دراز
کابوسی اینچنین پر بیم و هراس بر او چیره می گردد، تیره گیِ شب را همچون تیره ترین سنگ سیاه،شَبَه، که روی خود را با قیر شسته است و شبی که حتا درخشان ترین ستاره ها هم در آن پیدا نیستند، نه از بهرام و نه کیوان و نه تیر کورسوئی هم پیدا نیست باز می نمایاند. تیره گی، سیاهی
و گردونِ گردان در جای خود فرومانده است . جهانِ بی کنش و گردش
و اهرمن از هر سوی همچون مارانِ سیاهی دهان باز کرده ، مارانِ سیاه که در سیاهی دهان باز کرده اند
و هر آنگه که باد سردی می وزد گردی از خاکستر را در هوا می پراکند، سرمائی که اندوده به مشتی از خاکسترِ سردی است که بر چهره ات تازیانه می زند و در درونت یخ.
و هیچ آوائی از هیچ پرنده ای به گوش نمی آید و هیچ زوزه ای از هیچ جانوری و زمین در زیر چادری قیرگون در خوابِ مرگ فرو رفته و نگهبانِ پاس شب نیز جرس بر کشیده و زمانه از نیک و بد، زبان بسته است. جهانِ بی آوا، بی سرود و نغمه، بی چنگ و می،
و از این درنگِ دراز که می توانست او را از ما بستاند و سپهر را از شادی جانش بی بهره کند، از میانه ی آشوبِ خواب بر می خیزد و خروشی بر می آورد و روشنائی می جوید، چراغ و شمع چون آفتاب می خواهد.
بدان تنگی اندر بجستم ز جای. یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ درآمد بت مهربانم به باغ
مرا گفت شمعت چه باید همی شبِ تیره خوابد نیاید همی
بدو گفتم ای بت نیم مردِ خواب بیاور یکی شمع چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
برفت آن بتِ مهربانم ز باغ بیاورد رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی زدوده یکی جامِ شاهنشهی
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد شبِ تیره همچون گه روز کرد(شب تیره رخشان چو نوروز کرد)
هسته ی درونیِ برسازشِ این دیدگاه را از رودکی می بینیم که فردوسی بر آن درنگِ دراز می کند و سپس خیام آنرا پرآوازه در جهان و حافظ در غزلهایش و جغدِ کور و ترانه های شادخواریش.
از همان آغاز، «نطفه » ی دیدگاهی دریافت می شود که یکی از پایدارترین بن پاره های اندیشه ی ایرانی است. پاسخی نوشخوارانه، نوشانوش و شاداشاد در ستایشِ زندگی به دشوارترین پرسش، مرگ و چگونگیِ پایانِ هستی است. رفتنی که بازآمدنش نیست و سر به سر شدن با هفت هزارسالگان، همچون بیمی که بر دهقانِ آزاده ی توس چیره می شود.
شیفتگانِ بیمرگیِ جاودان را شادیهای جهانِ دیگر که پریش پنداشتی بیش نبوده و دین ها و دین فروشانِ سنتی و مدرن در دکانهای رنگارنگ در برابر چشمانِ خیره شان به فریبِ و افسون و با چیره دستی آراسته و پیراسته اند، آرامش و آلام می بخشد.
اگر چه باید این تنها جهان و این تنها زندگی را در پای وفاداری به خداهایشان در فراسوی هستی و خدایگانشان در پهنه ی هستی، که تنها راه رستگاری و فرونشانده ی آزِ بیمرگیِ خود میدانند، یا بهیچ انگارند و یا بدتر از آن تیره بختِ نگونسار کنند و ستایشگرانِ مرگِ خویش باشند.
فراسوی هستی، چیزی نیست، نیستی است. هستیِ به جان خَستی، همینست که هم اکنون و همین جاست، زندگی، ایدر و ایدون است، آنرا پاس می داریم و به مهربانی تیمارش می کنیم و دوستش می داریم، ازیرا به شادخواری و مهرورزی و نوشانوشی باید زیست و یسنای زندگی را شادمانه در پهنه ی هستی سرود.
آریو مانیا
استکهلم ـ ۱ اکتبر ۲۰۱۹ برابر با ۹ مهر ۱۳۹۸ خورشیدی