«من از یادت نمی کاهم» – رضا مقصدی
در نیمههای پریشب با یکی از عزیزان خاطرهانگیزم در لاهیجان، دربارهی ظرفیت زیبای عاطفهی عاشقانه حرف میزدیم، به ناگهان به مضمونی مهرآمیز وُ باریک، نزدیک شدیم که گوشههای تاریک آن را نمیشناخت. برای روشن کردن آن گوشهها گفتم گوشی را نگهدار. برخاستم. دستی به لابلای کتابهای کتابخانهام بُردم.
«سپیدار»، نخستین کتاب شعرت را که درسال ۴۵ خورشیدی منتشرکرده بودی یافتم دو سه فراز از شعر «یادها» را که روشنگر حرفهایمان بود آرام وُ آهسته اما با صدایی شفاف خواندم:
ای آشنای گرم فریبنده چون سراب
دیشب به یاد روی تو تاصبح، سوختم.
تو بیخیال آنچه که بر ما گذشته بود
من با خیال خویش، به در، دیده دوختم.
جای تو سبز بودوُ ندیدی که یک زمان
نقش خیالت از سر من، دست بر نداشت.
بی تو برای روی تو تنها گریستم
جُز دل کسی ز حال من وُ دل، خبر نداشت.
یاد شبی که باز تو بودی به روی «سن»
روبان سرخ، جلوه به موی تو داده بود.
میخواندی این ترانه که: «ای وای مادرم»
آتش به جان خستهی من اوفتاده بود.
وقتی دانستم زبان عاشقانهی این شعر، در جان مشتاق وُ منتظر دوستم جایی شایسته یافت اینبار تمامی آن شعر را که در قالب «چهارپاره است از آغاز تا پایان، اما با صدایی بلند خواندم وخودرا به خاطرهی معطر سالهای دور در «دبیرستان عفت»، پیوند زدم وقتی که دختر زیبای شهر، شعر پُرشور «ای وای مادرم» اثر استاد شهریار را آنگونه خوانده بود که آتش به جان خستهی همهی ما افتاده بود.
دیشب به پَشوتن (آل بویه)، شاعر نانوشتهها و دوست صمیمی وُ فرهیختهی همهی فصلهای من وُ تو تلفن کردم و به روال همیشه، «از ری وُ رُوم وُ بغداد» سخن گفتیم و همهی حرفهای گفته شدهی شب پیش با آن دوست را با او در میان نهادم که جان جوان شکفتهاش تا هنوز، شیفتهی حرفهای شاعرانه وُ عاشقانه است. طُرفه آنکه مضمون گفتههای ما با شیداییهای تو رَقم خورده باشد.
«پَشوتن»، پس از شنیدن حرفهای من، درآمد وُ گفت: تو همیشه روی همین شعر مهدی، تاکیدی ویژه داشتی. گفتم یادت نیست بیست وُ چن دسال پیش، وقتی نخستین شب شعر مهدی به همراهی «ابی کاکوان» و دوستان دیگر در دانشگاه وین برگزار میشد تو سرگرم نوشتن متن معرفی شاعر شدی و من درگیر چانهزدن در انتخاب شعرها با او بودم و به ویژه روی همین شعر، انگشت گذاشتم. مهدی نمیپذیرفت و میگفت این شعر در سال ۴۵ نوشته شده است. من گفتم چه مانعی دارد؟ در عوض، زباناش صاف وُ سالم وُ سرراست است و بیانی صمیمانه وُ عاشقانه دارد. دیگر اینکه: زبان عشق، زمان ندارد.
اتفاقا پس از خوانش پارهای از ترجمههای شعرهای مهدی به زبان آلمانی از سوی خانم «هاکرمولر» کافکاشناس اتریشی، خوانش این شعر، به خاطر زبان آرام وُ راماش، فضای تلطیف یافتهای را فراهم کرد. از قضا، فریدون فرخزاد، آن شب در آستانهی ورودی سالن در کنار من ایستاده بود و چون چهارپارههای فروغ را به نیکی میشناخت و خود دستی، دُرست در چهارپارهسرایی داشت گهگاه به من نگاه میکرد وُ سری به تحسین وُ آفرین تکان میداد.
به اینجا که رسیدم از پشوتن پرسیدم: از مهدی چه خبر؟ گفت سخت مریض است. گفتم این را میدانم. گفت هرچه زنگ میزنم جواب نمیدهد . گفتم یکی دو روز دیگر خودم به او زنگ میزنم
پس از این، حرفمان به «گل یخ» کشید . گفتم حسن گلنراقی با «مرا ببوس» یک ترانهی معتبر وُ ماندگار را با شعری از دکتر حیدر رقابی (هاله)، مهمان حنجرهها کرد و مهدی هم با یک ترانه و با صدای رسای کورش یغمایی، میزبان دلهای آتشگرفته شد. گفت درست گفتی. سر وُ صدای افراد خانه، پشوتن را به زیرزمین خانه کشاند. در آنجا هم کمی از تو حرف زدیم. بعد دوباره رفتیم به سراغ حرف همیشگی ما شعر.
تو که میدانی پنجاه سال است مرا با او و او را بامن بجُز شعر وُ عشق وُ عاطفههای انسانی و مبادلات مضامین کتابهای خوانده شده– به ویژه در گُسترهی فکر وُ فلسفه- حرفی نیست. به ناگهان از تنهاییهای فلسفی و فلسفهی تنهایی گفت. از ناچاریها. از دُچارشدنها.
گفتم سپهری میگوید: «دُچار باید بود/ دُچار یعنی:عاشق». گفت تو که میدانی: «نبود بر سر آتش، میسرم که نجوشم.»
بعد از این دیگرحرفاش را نمیشنیدم . تنها زمزمهای به گوشم میرسید . اما ناگهان، بغض فروشکسته در گلویش را شنیدم. به غمناکی گفت: تلفن به مهدی، یادت نرود و گوشی را با بغضی دلخراش به زمین گذاشت.
اینها را گفتم تا واپسین گفتگوی دو ضلع یک مثلث دوستانهی پنجاه ساله را با تو در میان بگذارم.
۲
مهدی از دست رفتهام!
تو میدانی که سالهاست به قول اخوان ثالث: «شبزی» هستم. شاید به گفتهی نیما: «غم این خفتهی چند خواب، در چشم ترم میشکَنَد».
یا دلبستهی گفتهی عارف دلخستهی خراسان: ابوسعید ابوالخیر شدهام که گفت:
شب، خیز که عاشقان به شب، راز کنند.
گرد در وُ بام دوست، پرواز کنند.
هر جا که دری بُوَد به شب، بربندند
الّا در دوست را که شب، باز کنند.
دیشب درت به روی من باز بود. «سپیدار»ات که پریشب از قفسهی کتابهایم برداشته بودم هنوز روی میزم بود. در نیمههای شب، سیگاری گیراندم وُ ورقاش زدم. در همان صفحهی نخست با سه سطر از شعر گیلکی «پیر پیمانهکَش ما»: محمود پاینده آغاز کردی تا سپاسگوی مهرورزیهای او به پاس نوشتن پیشگفتاری برای نخستین کتاب شعرات در زمستان چهل و پنج خورشیدی بوده باشی .
یه شو، بوشُوم رو خونه
بیدم اوُ تیته، کونه
تیته نبو، غصه بو
غصهی سربسـّه بو
غصه گونَم، غم گونَم
هرچی گونَم، کم گونَم
پیش از این، این پیشگفتار را خوانده بودم اما دیشب بهتر دانستم که محمود پاینده با چه ظرافتی، واژههای دلخواسته را شایسته وُ بایستهی شعرهای آغازینات کرده است که هم غرور جوانی وُ نسبت فامیلی وُ دوستی با تو را پاس داشته باشد و هم مقام وُ منزلت معتبر پاینده بودناش را. اما او نماند تا ببیند که مهدی ما چه فرازهای سربلندی را پشت سر گذاشته است.
صبح، که دیرهنگام ازخواب برخاستم، رایانه را که روشن کردم در همان لحظهی نخست، رو در روی تصویر شاعرانهات شدم. دو سه خط غمناکاش را که خواندم، فریاد بلندی از جگر کشیدم و سیگار در سیگار، گریستن گرفتم به زارزار. که مَپُرس.
نه آسمان، در چشمهای به اشک نشستهام رنگی داشت و نه درخت سربلندی که از پس پشت پنجرهام به من خیره شده بود و نه صدای رهگذری که با زبانی بیگانه به گوشم میرسید. تنها مسافت اتاق تنهاترشدهام را بارها طی کردم و در این راه رفتنهای مُکدر بود که خاطرات خفتهام جان میگرفت وُ بیدار میشد.
یکسوی من، تو بودی وُ پَشوتن آبها با همهی زلالیهای جاریاش. دیگرسو، تو بودی وُ خسرو گلسرخی آن سالهای خوشحال لنگرود که وقت رفتن به بازار، مادرت از او میپرسید: آقا خسرو! ظهر، چی چاکونَم؟ خسرو از حیاط، به صدای بلند میگفت: «وابیشکا وابیشکا».
وقتی که به تهران آمدم آرزوی دیدن کافه فیروز که پاتوق اهل قلم بود دست از سرم بر نمیداشت . با پشوتن بود که نخستین بار پایم به آنجا باز شد وبه من جرأت میداد که در کنار شاعران وُ نویسندگان جوان وُ مطرح آن سالها که هر هفته نام وُ آثارشان را در مجلهی فردوسی میدیدم بنشینم و تو را وُ خسرو را در کنار خود داشته باشم.
نخستین قهوه را در همین کافه، در خیابان نادری نوشیدم. از پس اینهمه سال، هنوز هم که بوی قهوه را میشنوم مرا به آن خیابان وُ به آن کافهی تاریخی میبَرَد که خاطرات آن سالها را همین چندی پیش در کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» منتشر کردهای که جای چنین نوشتهای، سخت خالی بود.
سیروس مشفقی، شاعر شکوهمند آن سالها، تازه کتاب «پشت چپرهای زمستانی» را منتشر کرده بود. شعرهایش را در فردوسی وُ روشنفکر خوانده بودیم. به تو گفتم چقدر دلم میخواهد او را از نزدیک ببینم. گفتی پس فردا در کافه فیروز منتظرت هستم. آمدم. از پشت پنجره، نگاهی به داخل کردم دیدم نیستی. شرم داشتم به تنهایی، وارد کافه شوَم. شهرستانی بودم وُ ناآشنا. هنوز هم این شرم ناخواسته، دست از سرم برنداشته است. دَم در، منتظرت ماندم. آمدی. قهوه وُ شیرینی ارمنی را تو سفارش دادی. کافه سرشار از دود سیگار بود. مدتی گذشت. به ناگهان گفتی: آمد. چشم به آستانهی در که دوختم قامت بلند وُ پهنای سَتبر سینه وُ زیبایی چشمگیرش، تمام آستانه ی در را در خود گرفته بود. بسیاری میل داشتند مشفقی بر سر میز آنها بنشیند. تو با دست اشاره کردی اینجا. یعنی پیش ما. با مهر آمد وُ بر سر میز ما نشست. به گارسون ارمنی که روپوش کوتاه سفیدی بر تن داشت برای سیروس، قهوه وُ شیرینی سفارش دادی. من، مجذوب قامت حماسی وُ شکوه زیباییاش بودم که اصلا به شاعران، شباهت نداشت. بیشتر یک چهرهی زیبای سینمایی بود. چندی که گذشت گفتی:رضا!حرفی بزن! گفتم چه بگویم؟ من که حرف زدن بلد نیستم. گفتی بگو چقدر دلبستهی شعرهایش هستی. گفتم. و دیدم باید بر شرمام غلبه کنم و فرازی از شعر شکوهمندش را از کتاب پشت چپرهای زمستانیاش که به خاطر داشتم بخوانم. خواندم:
سلام ای دوست!
سلام ای خاک دلتنگی!
سلام ای خوب! ای دلتنگ!
نمیدانی چه پاییزیست.
نمیدانی درختان بلند جادهی گمنام
به سرگردانی شبهای سرگردانی من، مهربان یاران-
به آواز حزین برگها با من چه میگویند.
نمیدانی چه آورده به سر، باغ مرا زخم سَموم باد.
نمیدانی چه دارم میکَشم بیگفتگو، بیضَجه، بیفریاد.
نمیدانی چه پاییزیست
نمیدانی چه توفانها کشیده روح معصوم من تنها، من دلتنگ.
نمیدانی
صمیمیسینهام را داغ یاران میکَشد بر سنگ.
در سال پنجاه وُ دو تو به اتریش رفتی و من به زندان. پس از آن، سنگ مصیبت بر سرم بارید وُ بارید تا در سال شصت وُ پنج خورشیدی به آلمان رسیدم و همخانهی غم غریب غربت تو شدم. من بودم وُ خاطرههای چاک چاک. تو بودی وُ غمنوشتههای درازدامن، برای آن «خانه» که وطن به ماتم نشستهی ماست. تجربهی تو از دوری وُ در به دری، بیش از همهی ما بود. حتا پس از انقلاب، تا سالها پا به وطن نگذاشته بودی. از این روی، شعرهای «خانه»ات آتش به جانم میاندازد. سالها چهرهی یکدیگر را ندیده بودیم. تنها رابطهی ما با تلفن بود. وقتی گاهی در تلفن کردن به من دیر میکردی به طنز میگفتم نگران نباش! من، خواهرزادهی تاریخی «گراهام بل» هستم. هر جا باشی پیدایت میکنم. و پیدایت میکردم.
در این پیدا کردنها خود را وُ تو را وُ خاطرات خوب وُ شاد وُ غمگینمان را مییافتم و بار سنگین حرفهایمان، بیشتر بر دوش شبنمزدهی شعر مینشست. شعر وُ دوست داشتن، خط قرمز ما بود. خطی که از کوچه، پس کوچههای آسید عبدالله وُ قصاب محله تا کافه فیروز وُ «گُل یخ» و پس از آن، تا «وین» اتریش وُ کلن آلمان کشیده شده بود.
من، اهل شعر خواندن نبودم وُ نیستم مگر در شرایطی ویژه. اما همواره برای شنیدن شعرهای تو گوش پُرهوشی داشتهام. شاید از نخستین کسانی بوده باشم که تازهترین شعرهایت را میشنیدم. میخواندی وُ میخواندی. و مرا در پایان، چیزی جز سکوت نبود. میگفتی: «چُطو بُو؟». میگفتم: «گاهی سکوت، واژهی گویاییست». دوباره که اصرار میکردی، تنها به ظرفیتهای ظریف زیبای آن شعر خوانده شده، انگشت میگذاشتم وُ دیگر هیچ. چونکه مرا طاقت آن نبوده وُ نیست که روی ساختار ناهموار یک اثر هنری درنگ کنم تا مبادا موجب آزردگی شود. از سوی دیگر- بیهیچ فروتنی- نه آن صلاحیت لازم را در خود میدیدم وُ میبینم و نه آن اهلیت در خور، را. و نیز میدانستم بهتر از من میدانی که شعر، کلام ایجاز است. پس، پارهای از سطرهای یک شعر- به ویژه بلند- میتواند مُخل معنا باشد.
پس از چند شب، دوباره زنگ میزدی و همان شعر را با حذف پارهای از سطرهای اضافی، دوباره میخواندی. معلوم بود به فراست دریافتهای: کدامین سطر یا سطرهای ناهموار را بیهیچ اما وُ اگری باید از یک شعر خوب کنار گذاشت. و میگذاشتی.
در شعر، پیشکسوت ما بودی. پس از محمود پاینده وُ شهدی لنگرودی وُ ابراهیم شکیبایی و نیز حسین دُرتاج– شاعری که ارزشهای ارجمند شاعرانگیاش ناشناخته مانده است- تو در شعر، پیشکسوت ما بودی.
چند روز، پیش از آنکه شاملو وُ آیدا میهمان مهربان خانهات در «وین» باشند در پوستات نمیگنجیدی. صدای شفاف شادمانات را چونان باران صبحگاهی، بر من میباریدی. کمتر یادم هست که اینهمه شادی در صدایت خانه کرده بوده باشد.
شاعر «خانه» بودی. کسی از تبار عاطفههای ناب به خانهات میآمد «با عقیق وُ سبزه وُ آیینه» که رنگینکمان جان عاشقان زمان ما را جلوهای جانانه داده است. مهمانانات که آمدند گفتی: رختخوابشان را در اتاقی که میشناسی، مستانه گستردهام و خودم از پلهها بالا میروم، در همان جایی که تو میخوابیدی میخوابم. در همین جای دنج بود که حرفهای شاملو را به هنگامی که آنها خوابیده بودند بر کاغذ آوردی تا «یک هفته با شاملو» در حافظهی روزگار، به یادگار بمانَد.
«ارباب پسر»، نوشتهی بلند داستانیات که به همت انتشارات ثالث درآمد بازتاب خوبی داشت. به ویژه در میان همشهریان دردآشنا وُ هنرشناس. که رمز وُ رازهای پنهان وُ آشکارش را به نیکی دریافتند و تو را مهربانتر از پیش شناختند. همین کتاب خوشدست، پای داستانهای چندگانهات را در چاپخانههای میهن باز کرد.
«ارباب پسر» چنان بازتاب خوبی داشت که درخواست دوستانهی علی جعفریه مدیر نشر ثالث را دربارهی زندگی و شعر نصرت رحمانی، به جان، پذیرفتی و نزدیک به پانصد صفحه دربارهی «مردی که در غُبار، گم شد» قلمی شاعرانه زدی. مانده بودی که نام این بررسی شاعرانه را چه بگذاری؟ در تماس تلفنیای که با نصرت داشتی، همینکه به او گفتی اسم یادنامهات را چه بگذارم؟ نصرت گفت: از من، چیزی مپرس. هرچه خودت میدانی. اما میدانم:
«من، آبروی عشقم
هُشدار تا به خاک نریزی!»
گفتی: عشق را با غم، نسبتی دردمندانه وُ دوستانهست. بگذار نام این نوشته را بگذارم:
«خدا غم را آفرید. نصرت را آفرید.»
نصرت، شادمانه دادکشید: همین. همین وُ دیگر هیچ.
وقتی «سپیدار»، نخستین دفتر شعرت در سال چهل وُ پنج خورشیدی منتشرشد. بر ما شعردوستان وُ هنرمندان آن شهر، چیزی اضافه شد. چیزی، همسنگ وُ همرنگ غرور. غروری که تا هنوز در من، دامنگُستر است. حالا که به اینجا رسیدم بگذار از همین دفتر، شعری را که به حسین دُرتاج شاعر تقدیم کردهای در این متن غمگرفته، بیاورم که مناسبتی غریب با حال وُ هوای این سوگنامه دارد.
ای مرگ! با من، دوستی کن!
ای مرگ ای زیباخیالم!
دیگر نمیخواهم که در تابوت هستی، زندگی را
گریان ببینم.
دیگر نمیخواهم بمانم.
دیگر نمیخواهم که شعری را به ناکامی بخوانم.
زین هستی دردآفرین بیزارم ای مرگ!
ای مرگ! جاویدم نما در نیستیها
ای نازنین! ای مرگ! با من دوستی کن!
حالا نمیدانم چرا در جوانسالی، چنین گفتگوی تاریکی با مرگ داشتی؟ جوانی شاداب وُ برومندات را هم من و هم «چمخاله»ی خاطرهخیزت به خوبی به خاطر داریم. یادم هست سالها پیش وقتی به «وین» آمدم از تو خواستم مرا به بیمارستانی که «کافکا» در آنجا بستری بود ببری. گفتی از کافکا هراس دارم چون مرگاندیش است. گفتم اگر نوشتهی «گوستاو یانوش» را در گفتگو با کافکا بخوانی، آنگاه خواهی دانست کافکا سرشار از زیستن است. چنانکه هدایت در «پیام کافکا» آورده است. سرانجام تا دَم در بیمارستان رفتیم که گویا در گذشته، منطقهی خوش آب وُ هوای اتریش بود و برای سینهی به سل نشستهی کافکا، هوایی مناسب داشت. خواستم اتاقی را که کافکا در آنجا نفس کشیده بود ببینم. هراسی که در پس پشت چشمهایت خانه کرده بود به من میگفت که برگردیم. و برگشتیم.
مهدی غبرایی، دوست پُرآوازهی ما وقتی ترجمهی «کافکا در کرانه»، نوشتهی «هاروکی موراکامی» را منتشر کرد گفتی این کتاب را بخوانم. به شوخی گفتم: تو که از کافکا فراری بودی! گفتی: «حَلا می همرا بحث نَکون. اما از ترجمههای مهدی نمیتوان فرار کرد.»
میزبان مهربان ده روزهی مهدی در «وین» بودی. دو همدل وُ همنام وُ همشاگرد دبیرستانی از یک شهر. که جغرافیا وُ فراز وُ فرودهای تاریخ مردماش را نیک میشناختند وُ میشناسند به دُرستی وُ راستی. از حرفهایت پیدا بود شادی، مثل باران تابستان، بر دلت ریخته است. میدانستی نمیبایست این فرصت طلایی را از دست داد. و ندادی. چون باور داشتی: مهدی، در شناخت ارزشهای ادبی داستان وُ رمان، جانی شیدا وُ شیفته دارد. و همین شیدایی را در ترجمهی کتابی از شاعر درخشان آلمان: «راینر ماریا ریلکه» به تماشای عاشقان این راه گذاشته است.
حالا نمیدانم کدام بیمارستان اتریش و کدامین اتاق غمناکاش آهنگ بیرنگ واپسین نفسهای خستهات را به سینهی دیوارهای سیمانیاش سپرده است؟ که میدانم مرا هیچگاه طاقت دیدناش نیست. چنانکه تو را تاب دیدن آن اتاق افسردهی کافکا نبوده است.
کم کم دارم به آخر نوشتهی غمسرشتم نزدیک میشوم. اما میدانم حرفهای بسیاری را ناگفته گذاشتهام. شاید جایش در اینجا نبود، نمیدانم. اما میدانم مرا خواهی بخشید تو مهربانتر از آن بودی که کسی را نبخشایی.
قالی خوش آب وُ رنگی که برایم آورده بودی در پیش چشم من است. مرا با گلهای قالی، پیوندی پیوسته پایدار است. حرفهای ناگفتهام را با گلهای قالیات در میان خواهم گذاشت. و با همهی آنها از تو، از لنگرود پُرسرود، از بندر چمخاله و از لاهیجان جانم سخن خواهم گفت.
راستی، به «پَشوتَن» چه بگویم؟