دیدار اسکایپی با بخشدار شوش و هفتتپه-ناصر رحیمخانی
دیشب ـ شنبه شب 30 اکتبر 2020 میلادی ـ خواب دیدم که تابستان سال 1342 خورشیدیست. برادر بزرگم حمید، دانشجوی حقوق از تهران آمده دزفول، رفتهایم آبادی چی چالی.
دیوان خان پدر پُر شده بود از رعیتهای آبادی و شلوغ پلوغ گالِ رُوِ لری و حرفِ زمین و حق نَسَق و جفت.
خانوادهی مَش رشید و حاج ولی جمشیدی از خانوادههای قدیمی طایفه، از همراهان و نزدیکان پدرهم بودند. مَش رشید با سر و ریش سفید و سربند و چوخای لُری،بزرگ خانواده بود. آنها هم مالک سه سهم از آبادیها بودند،هم صاحب کشت مکانیزه در دشت عباس، آن سوی کرخه. حاج ولی زمین بالا باغ را هم ،جدا از حق نسق، برای خود می کاشت. هفتاد هشتادهکتاری بود؛آبی.
سال41 پدر در گذشت. حالا حمید با کلهی پُربادِ دانشجویی سالهای 42 ـ 39، روبه رعیتها درآمد که: زمین بالا باغ هم باید طبق نسق وجفت تقسیم شود بین همهی رعیتها. گُل رفت مشتِ رعیتها. زمزمهی ادعای آن 20 درصد مصدقی هم شنیده میشد.گمان بکن حسین پسر جوان مَش صیدِ بگ رضا،ازرعیتهای قدیمی «قلعه بابو»،داستان 20 درصد مصدقی را از کسی ـ بماند از چه کسی! ـ شنیده بود و انداخته بود وسط. طرح 20 درصد دورهی مصدق یعنی کسر 20 در صد از کل بهره ی مالکانه، 10 درصد مستقیم برای رعیت و 10 در صد هم برای کارهای عمرانی هر آبادی. طرح 20درصد درهمان دورهی کوتاه مصدق اجرا شد و بعد از کودتای 28 مرداد کنار زده شد. حالا دوبارهی زمزمه ی20 درصد ،یعنی های و هوی گرمتر دورِ حمیت و قیل و قال و غوغا . جَرّ و مَن جَرّ. یارکشی. دسته بندی ازاین آبادی به آن آبادی. امیدِ آغامیر،کریمِ رحمان،شیخعلی برادر کلبعلی وکَسعلی حسین ،گونه ای نمایندگی و سخنگوئی دهقانان را برعهده داشتند برای تقسیم زمین. هرپنج پسرنترس و زباندارعموغلامحسین خان جهانشاه،پسران جوانِ عمو عسکرِخسرو،همه همراه و پشتیبان دهقانان. خانواده و خویشاوندان حاج ولی هم آماده و حاضر یراق درجلوگیری از تقسیم زمین: کریمِ رشید،شٌکِرلطفعلی، خوردی پسر مرشد،جمعه، حسین جون وابراهیم .زنان آبادی هم بودند. هم در میانه ی «مِجلِس ِشور و صلاح»، هم آماده ی «میدان جَنگِ گرز و جَنگِ تِفَنگ»: مَش بیگم، سنگین طلا، دولت، زری طلا، زبیده، چِمیله (جمیله) ، بانو.
چرخ و واچرخ دستهبندیها هم ادامه داشت. خُب،حاج ولی هم در این «درهم برهمی» و با آن سنت طایفهای هنوز در کار و سابقهی همراهی و خدمت به پدر، حق داشت رو به حمید صدا بلند کند که: حمیت! خیر تو خونهت! چته ! چی از جونمون میخوای؟ این چه شرّیه داری راه میاندازی؟
شرّ؟! راه افتاده بود. کار باز تقسیم زمین بین رعیتها که کشید به جنگِ گرز وجنگِ تِفَنگ و ژاندارمری و بخشداری شوش و ادارهی کشاورزی و ادارهی بعدی اصلاحات ارضی و چه شد و چه شد، بماند برای بعد. فقط بگویم چند سالی کار به درازا کشید تا حکم ادارهی اصلاحات ارضی دزفول را گرفتیم به سود تقسیم زمین بین رعیتها. یکی دو سالی پیش از حل و فصل دعوای زمین بالای باغ، دعوای دیگری داشتیم سر زمین «شِنی». زمان جنگ دوم جهانی و اشغال بخشهایی از خوزستان به دست ارتش انگلستان،سربازان انگلیسی ـ بیشتر هم هندی ـ اردو زده بودند در این زمین نزدیک کرخه، فاصلهی اندیمشک ـ شوش و هفتتپه، شاید بیشتر برای کنترل خط راه آهنِ خرمشهر ـ تهران. سربازان انگلیسی زمین اردو را شن پاشیده بودند ؛دورش خشت و نیم خشت چیده بودند وچادر زده بودند. زمینِ بینامِ هزار سالِ خدا، شد زمینِ «شِنی». حاج سید عبدالحسین شاهرکنی از سیدهای بزرگ و محترم دزفول،هم مالک شش سهم از 24 سهم چی چالی بود و هم باغ بزرگی داشت در چی چالی کَرَم. زمین «شنی» هم بالای باغ حاج سید عبدالحسین بود. پنجاه شصت هکتاری میشد؛دیم.
رعیتهای فقیرتر لُر و عرب ما تکههایی از این زمین دیم را با قاطرـ ندارترها با الاغ ـ خیش میزدند و گندمی میکاشتند؛ چشم به آسمان به امید رزق و روزی خدا. حاج سید عبدالحسین چشم به این زمین «شنی» داشت. مهندس معیری رئیس ادارهی اصلاحات ارضی ارادتی داشت به حاج سید عبدالحسین و جانبدار او بود. رفته بودند سرزمین. یادم نیست چه کسی پَرِ مرا آتش زد. با شتاب رفتم دنبالشان. وقتی رسیدم فهمیدم مهندس معیری داد زده بود سر شِبِل رعیت عرب. خیش را باز کرده بود از الاغ، هر دو دست شل افتاده پائین، سر به زیر، ساکت. پائیز بود و هوا نیمه ابری. طاقت نیاوردم. چهارم ادبی بودم شاید. دادِ بلندِ ادبی ـ سیاسی!زدم سرمعیری رئیس اداره اصلاحات ارضی دزفول. خانوادگی احترام زیادی داشتیم برای حاج سید عبدالحسین وخانواده ی او.«اِستَحی کردم.»؛ یعنی شرم داشتم صدا بلندکنم روبه حاج سیدعبدالحسین .هرچه بود وهر چه می گفتم رو به مهندس معیری بود .سخت جا خورده بود. رنگ پریده و ساکت با حاج سید عبدالحسین شاهرکنی سوار جیپ اداره، رفتند. جیپ که دور شد و شِبِل که خیش رادوباره بست و خودم که آرام شدم تازه فهمیدم چه غلط غلوطی پرانده بودم در آن دادِ بلندِ ادبی ـ سیاسی! در مخالفت با استثمار دهقانان فقیر. واژه ی استثمار را «استمسار» گفته بودم ! نه یک بار و دوبار. چندین و چندبار. کارزمین «شنی» همان روز وهمان جا ختم به خیرشد.
رئیس ادارهی اصلاحات ارضی اما تندی مرا از یاد نبرد. گرچه من هم گافِ«استمسار» خود را فراموش نکردم. تا هنوزهم فراموش نکردهام.
اما بالاخره مهندس معیری هم دید که سمبهی بیپروائی این جوانک 17ـ 16 ـ نه که پرزور ـ بل، نیم زورکی دارد.
داستان زمین بالا باغ حاج ولی،طولانی شد. دو سالی به درخواست اداره اصلاحات ارضی زمین بالا باغ «توقیف» بود و هیچ یک از طرفین حق کشت آن را نداشتند. بعد تصمیم اصلاحات ارضی عوض میشود به سود دهقانان. روزی که بنا بود نظر نهائی اعلام شود از چند ساعت پیش از باز شدن اداره، دهقانان آبادی یک طرف خیابان،حاج ولی و خویشان و نزدیکان یک طرف خیابان اداره اصلاحات ارضی دزفول جمع شده بودند؛ بیخبر و ساکت و نگران. رفتم میان آنها. نمیدانم «غریزی» و «طبیعی» یا با «فِندول بازی» لُری ـ ایلیاتی، بیخیال و خونسرد وانمود کردم خبر دارم و رای به سود دهقانهاست. «فِند» و« فِندول» و «فِندول باز» و«فِندول بازی» را ما لُرها ساختهایم؛از همان واژهی فارسی سرهی فَند و تَرفند می آید: حیله، مکر. دست یکی از پسرعموهای پانزده ـ بیست سال بزرگتر از خودم را گرفتم، آرام کشیدمش کنار. او که در آن جنگِ گرز و جنگِ تِفَنگ ازاولین جنگیانِ گوش با حمید بود و همراه رعیتها، حالا در آن چرخ و واچرخها همراه شده بود با حاج ولی و دستهبندی مقابل. با او حال و احوال کردم و چیزهائی درگوشش گفتم . یعنی دارم حرف و خبری پنهان به او میگویم و تو دل آنها را خالی میکنم! بالاخره وقتی مهندس معیری در حیاط اداره اصلاحات ارضی دزفول، حکم به سود دهقانان را خواند و باصدای بلند هم خواند، شور و شوقی برخاست دیدنی.کار اداری و رسمی تمام شد،مشکل عملی ومحلی باقی بود. باز جنگِ گٌرز و جنگِ تِفَنگ؟! بگذریم، آخر سر با پادرمیانی شیخ صالح داوود ـ شیخ عشیره عربِ سُرخهی ساحل چپ کرخه ـ به حمایت ازحاج ولی و حاج رضا پرتوی از نزدیکان قدیمی ما به عنوان حَکَم وبا جلب رضایت رعیتها و من در غیاب حمید که تهران بود و دانشکدهی حقوق،25ـ20 هکتاری دادیم به حاج ولی و بقیه تقسیم شد بین رعیتها طبق نَسَق و جفت.
حالا شنبه شب 30 اکتبر 2020 میلادی ــ سه چار شبانه روزی مانده به خوان هفتم ترامپ ـ بایدن ـ خواب دیده ام تابستان 1342خورشیدیست. در دیوان خان پدر، رعیتهای به شور آمده از «فرماهِش حَمیت » برای تقسیم زمینِ بالا باغ، گال و رُو لُری راه انداختهاند بیا و ببین. حسین خون رعیت قدیمی و پاکار خرمن آمد: حَمیت! آقای حسینی اومائه. حمید گفت حسینی دیگه کیه؟. گفتم : داداش، حسینی بخشدار شوش و هفت تپه است.
پا شدم بروم جلوی آقای بخشدار. نگاهی به لباسم و چروک شلوارم کردم و هی به خود گفتم چرا شلوارم اطو ندارد. از دروازهی حصار کوتاه دیوان خان گذشتم برای استقبال آقای بخشدار. ندیدمش. نبود. با کمی تندی گفتم حسین خون گفتی آقای بخشدار اومایه کجاست؟ کجا آمده؟ حسین خون،آرام بالِ چوخا زد کنار، تبلت از پَرِشال در آورد:آقای بخشدار «اومائه دِ اسکایپِ مِ».
خیط و خجل از خواب بیدار شدم.
ناصر، پسر غلام خان، سال 2020 میلادی ،در استکهلمِ سوئد موبیل ندارد! حسین خونچکّاد،؛ در آبادی چی چالی غلام خان از تابستان 1342خورشیدی موبیل و تبلت دارد! حسین خون را در فصل خرمن میگذاشتیم «پاکار» خرمن. مادیان قجریه را هم داده بودیم حسین خون نگهداری کند؛به شیوهی «دوپائی». نصف قجریه میشد مال حسین خون. کره اسب و کره مادیانهای زادهی قجریه هم نصف ـ نصف. مادیان سگلاوی (سقلاوی) را اما نگه داشته بودیم و بسته بودیم آخور پشتِ کولا. برای سواری حمید وقتی از تهران میآمد دزفول،و میرفتیم آبادی. این تک مادیان رهوار زیبا را عمو سیف اله خان فِیلی (خان عمله سیف نزدیک شوش) برای ما فرستاد به رسم ایلیاتی «پُرسانه» پس از مرگ پدر.
افسانه میگوید و کتابِ «زیورِ اسب» نوشتهی ابن حدیل ثبت میکند که از زمان ملکهی صبا در یمن، مادیان سگلاوی برنده و برگزیدهی اول است در میان تک تازترین پنج مادیان مشهورعرب آن روزگار.
حالا که دعوای زمین«شِنی» و جنگِ گرز و جنگِ تِفَنگِ زمین بالا باغ و حسین خونِ تبلت به کمر را پس از 60 سالی در خواب دیدهام،ماندهام تعبیرِ خواب درهم و برهم را از که بخواهم و بپرسم ؟از آموزههای به یادگارماندهی محمد بنِ سیرینِ بَصری، آن معَبِر پُرآوازهی سدهی دوم؟
بیستون دیشب به چشمم جادهی هموار بود ابن سیرین را خبر کن خواب شیرین دیدهام.
2
درآغاز دههی پنجاه خورشیدی در بخش اندیمشک و شوش و هفتتپه روبهرو میشویم با نام وحضور شرکتی به نام «شرکت کشت و صنعت ایران ـ کالیفرنیا» معروف به شرکت نراقی.
این شرکت با توافق و تصویب دولت هویدا در آغاز کار،15000 هکتار زمین کشاورزی دهقانان و خرده مالکان منطقه را میخرد. آبادیهای چی چالی غلامرضا، چی چالی کَرَم چی چالی احمد، هرموشی (مرکز دهستان)، دِعِیجی، دوبِندار، بیضه، جَریهی سید موسی آل تفاح،جَریهی سیدکرم آل تفاح، قلعه بابو، قلعه نصیر،عنبریه در شمار اولین آبادیها و زمین ها. خانههای بیشترگاه گلی، بوستان و باغچه و باغها نیز خریده شد. چند شهرک نوساز برای جابجائی و سکونت اهالی. خانههای آجری دو اتاقهی شهرکها، 4500 تومان فروخته میشد به دهقانان. شماری از دهقانانِ آزادِ حالا آزاد شده از زمین، به جای شهرکها راهی شوش و اندیمشک و دزفول می شدند. دکانداری، کسب و کار، رانندگی وانت و مینیبوس. شرکت کشت و صنعت ایران ـ کالیفرنیا، تراکتورها، ماشینهای کشاورزی و همهی ابزار لازم را در چندین کشتی بزرگ از آمریکا وارد کرد. ماشینهای کشاورزی از خرمشهر تا منطقه اسکورت شدند توسط ژاندارمی خوزستان. سال 50 آغاز تسطیح زمینها وکانالکشی آب از رود دز بود. طرح شرکت ،ادامهی گندم کاری و برنج کاری مرسوم دههها و سدههای خوزستان نبود. طرح اصلی،کشت دانههای روغنی و دیگر محصولات کشاورزی برای بازارهای اروپا و آمریکا بود. سطح گستردهای از زمینها برای کشت مارچوبه. غریب در چشم و گوش دهقان و روستائی، مالک و شهری. شرکت برای کاشت و داشت و برداشت دانهها و گیاهان نو آمده، نیازی نداشت به کار دهقانان بیکارشده. دختران بچه سال و نوجوان به کار گرفته می شدند برای وجینِ مارچوبه با سر انگشتان نازک.
پسران و مردان جوان صاحب وانت به استخدام شرکت درمی آمدند برای بردن دختران از شهرک به مزرعه و از مزرعه به شرکت. شرکت نیازمند نگهبان و سر نگهبان هم بود. به رسم دیرین طایفههای خوزستانی که من میشناسم برای نگهبانی و سر نگهبانی شرکتی نوپدید چه کسی بهتراز مردان قدیم گُرزباز و کُلت به کمر این طایفه و آن عشیره ؟ نیم کُلت نه، کُلت تمام.
سال 1356 شرکت کشت و صنعت ایران ـ کالیفرنیا فرو پاشید. فروپاشیده بود یا ورشکست یا منحل شده بود؟ نمیدانم. دور بودم از خوزستان.
شنیدهها ازچگونگی پایان کار شرکت ایران ـ کالیفرنیا را هم به یاد ندارم. گزارشی نوشتاری اما خواندهام دربارهی آبادی چیچالی، اصلاحات ارضی و شرکت کشت و صنعت ایران ـ کالیفرنیا در گاهنامهی «عصرعمل» شمارهی 7، چاپ خارج از کشور در دههی پنجاه خورشیدی. «عصرعمل» شمارهی 1، تاریخ تهیه و نشر ندارد. گزارشی دارد با عنوانِ«جنبش دهقانی صومالی قاسم (آذربایجان)، گردآوری از چریکهای فدائی خلق». نه تاریخ فراهم آوردن دارد و نه تاریخ نشر. «جنبش رازلیق (بهار1349) از سازمان مجاهدین خلق»، پیرامون جنبش دهقانی اطراف شهر سراب آذربایجان، آن نیز تاریخ نشر در «عصرعمل» 1 ندارد.
چند نشانه :
در بیانیه سازمان چریکهای فدائی خلق به مناسبت سالگرد آغاز جنبش مسلحانه در ایران، میخوانیم:
«19 بهمن مقارن است با آغاز چهارمین سالگرد جنبش نوین انقلابی ایران». چهارمین سالگرد سیاهکل، برابر است با بهمن ماه 1353خورشیدی . در بخش شعر و ادبیاتِ «عصرعمل» شماره 1 دو داستان کوتاه میخوانیم . داستان کوتاه «اشاره» از جمال میرصادقی. در پانویس توضیحی آمده: «این داستان از سال اول، شماره اول (شهریور ماه 1352) ماهنامهی «ویسمن» چاپ تهران، نقل شده است.» و پائین داستان کوتاه «شهریه» از طوبی طباطبائی،درست کنار اسم نویسنده، تاریخ 1/7/52.
با این نشانهها، آغاز نشرِ گاهنامهی «عصرعمل» را شاید بتوان یکی دو ماههی پایان سالِ1353خورشیدی دانست یا ماههای آغازین سال1354 خورشیدی.
«عصرعمل» 6، آن نیز تاریخ نشر ندارد. یک نشانه: شعر«سیاهکل» سرودهی رقیه دانشگری ــ سلول شهربانی. تابستان50 ــ و درست کنار شعر:«ششمین سالگرد رستاخیز سیاهکل راگرامی میداریم.»
از این قرار «عصرعمل» شمارهی 7 پس از بهمن ماه 1355 منتشر شده است. اما باز تاریخ دقیق دانسته نیست.
اکنون عنوان آن گزارش دربارهی آبادی چی چالی، اصلاحات ارضی، شرکت کشت و صنعت ایران ـ کالیفرنیا در «عصرعمل» 7: «بررسی ساخت اقتصادی و اجتماعی روستای چی چالی غلامرضا خان و نقش اصلاحات ارضی در آن. از: سازمان چریکهای فدائی خلق.»
این گزارش 22 صفحهای، تنها در «عصر عمل» 7 منتشر شد. پیش از انقلاب و پس از آن در دیگر نشریهها و جزوههای سازمان بازچاپ نشد. از این رو تاریخ تهیهی این گزارش و نام رفیق یا رفیقانِ فراهم آورندهی گزارش نادانسته و ناگفته مانده است. گزارش، دگرگونیها، صفبندیها، درگیریها،جابجائیها، نامها، نشانها،بویژه واگذاری زمینهای دهقانان به شرکت کشت و صنعت ایران ـ کالیفرنیا را برمی نماید.این همه، گواهِ آشنائی نزدیکِ نویسندهی گزارش با آبادیها و با منطقهی شوش و اندیمشک است. بازگفتهها وروایتهایِ دعوای قدیمی زمین بالاباغ وآن«جَنگِ گرز و جَنگِ تِفَنگ» آغازه ی دهه ی 40 خورشیدی،کم و زیادِ روایت های دوطرف دعوای زمین را هم نشان می دهد.
اکنون از پس شنیدهها و پرس و جوها به روشنی میدانیم رفیق احمد رضا قنبرپور در آغازهی دههی پنجاه خورشیدی، آموزگار دبستان دولتی زندیه در آبادی چی چالی غلامرضا خان بوده است. یکی از دختران دانشآموز دبستان زندیه در آن سالهای آخر دههی چهل و آغاز دههی پنجاه، نام و چهرهی رفیق قنبرپور را به خوبی بیاد دارد؛اما نام کوچک او را بیاد ندارد. این را میدانیم که آموزگاران زن و مرد، با نام خانوادگی برای دانشآموزان شناخته میشدند . در پرس و جوهای بعدی از دانش آموزان آن زمان ـ زنان و مردان بزرگسال این زمان ـ نام آموزگاران دبستان دولتی زندیه ـ بیاشاره به این یا آن نام ـ پرسیده شد. آنان به روشنی هم نام کوچک وهم نام خانوادگی احمدرضا قنبرپور آموزگار دبستان زندیهی آبادی چی چالی غلامرضا خان را به یاد داشتند. دورهی آموزگاری احمدرضا قنبرپور در دبستان زندیه را سالهای 54ـ 52 میدانستند. بخش شوش و بخش اندیمشک در تقسیمات کشوری پیش از انقلاب، تابع فرمانداری شهرستان دزفول بودند. آموزگاران آبادیهای بخشِ شوش و اندیمشک را اداره فرهنگ دزفول برمی گزید و اعزام میکرد. کارنامهی دانشآموزان دبستان دولتی زندیه در آبادی چی چالی،کارنامهایست با این مشخصات: وزارت فرهنگ، اداره فرهنگ شهرستان دزفول، دبستان دولتی زندیه، آبادی چی چالی رحیم خانی. تیترگزارش گاهنامه ی «عصرعمل» 7 را باز می خوانیم : بررسی ساخت اقتصادی و اجتماعی روستای چی چالی غلامرضا خان و نقش اصلاحات ارضی در آن از: سازمان چریکهای فدائی خلق. تاکنون دانستهای کتبی و رسمی دربارهی نویسندهی گزارش گاهنامهی «عصرعمل» شماره 7 در سال 1356 خورشیدی دردست نداریم. خوزستانی بودن رفیق احمدرضا قنبرپور، آموزگار بودن او در آبادی چی چالی،یادمانده های دانش آموزان و شماری از بزرگسالان،نشانه و نمود سیاسی بودن او، سال نشر گاهنامهی «عصرعمل»، این همه و بعد این پرسش: آیا احمد رضا قنبرپور گردآورنده و نویسندهی این گزارش ریز به ریز 22 صفحهای بوده است؟ نبوده است؟ میدانیم احمدرضا قنبرپور دست کم دو سال و در دورهای پُر جنب و جوش در منطقه، آموزگار دبستان زندیه بود،برای آموزش دانشآموزان کوشیده با اهل آبادی جوشید و تا هنوز در یاد بسیاری از آنان و بسیاری از دانش آموزان آن سالها،احمدرضا قنبرپور آن چریک فدائی خلق است که برپایهی«گفتهها و شنیدههای اهل محل آن سالها، در درگیری مسلحانه با ماموران دولتی در میدان راه آهن اندیمشک کشته شده، آخرهای سال 54 یا اوایل سال 55».
در فهرست جانباختگان سازمان چریک های فدائی خلق ایران، نام رفیق احمدرضا قنبرپور در شمار جانباختگان 26 اردیبهشت ماه 1355 خورشیدی ثبت شده؛ در جریان محاصرهی خانهی پلاک 8 خیابان خیام تهران توسط ماموران ساواک و به دنبال درگیری مسلحانه. اما بازگفت و بازگفت «کشته شدن احمد رضا قنبرپور در درگیری مسلحانهی میدان راه آهن اندیمشک»، نشان و نمودیست از تصویری و تصوری از احمدرضا قنبرپور در ذهن و زبانِ دانش آموزان دبستان زندیه در زمانی نزدیک به پنجاه سالِ پیش.
3
روز تاسیس دبستان دولتی زندیه .
آن روز پائیزِ سال 1337 خورشیدی که پدرم از دزفول رفت به آبادی و مرا هم همراه خود برد، برای سرکشی برنجزار نبود و دیدن سرِ جدا شده ی گرازهای وحشی آویخته از گوش برداربست چوبی جلوی کولای میرشکار حسین سلیمان .آن روز دردیوان خان پدر درآبادی چی چالی،مهمانی بود برای تاسیس دبستان دولتی زندیه.
نامگذاری به نشانهی پیوستگی ایلی با خاندان زندیه است. پیوستگی با برگهی تأییدیهی «گروه مرکزی خاندان زند» به امضای امیر حشمت خان، با ریش دو فاقِ رستموَش، مستقر در تهرانِ دهههای بیست و سی خورشیدی.
پدر خواندن و نوشتن فارسی را در کودکی زیر سیاه چادر ایل و از «ملائی» کُرد آموخته بود. آرزویِ غمگِنانهی سوادآموزی بچه لُرهای طایفه،گوئی از همان سالهای دور در دلِ او بود. ما که نمیدانستم. گاهی مامان میگفت. جوری که ما خوشحال شویم. غمگین نشویم.
ایوانِ دیوان خان و اتاق را فرش انداخته بودند.عموها،همه بودند. از آبادیهای شوش و هفت تپه تا نزدیکیهای اندیمشک. مَش رشید و حاج ولی جمشیدی هم بودند و خوشحال. برای تأسیس مدرسه پولی هم لازم بود،پدر خواسته بود و آنها هم به میل و رضا داده بودند. از طرفِ ادارهی فرهنگ،آقای سیدمحمود(امیر) موسوی مدیر مدرسهی پهلوی دزفول ،ازفرهنگیانِ شریفِ قدیمی، به قولِ عمو محمد حسین خان، «قدم رنجه» کرده بود و آمده بود در سمتِ ناظرِ فرهنگِ بخشِ شوش دانیال. من آن پائیز، کلاسِ چهارم مدرسهی سپه دزفول بودم. ساختمانی قدیمی،گوشهی راستِ بالایِ «خرمنجا» حاج مرادی. «خرمنجا»، تا آن سالها هنوز هم به راستی جای خرمن گندم بود.
ایستاده بودم کنار پلههای ایوان، در حیاطِ دیوان خان. در شلوغ پلوغی گفت و گوهای شادمانهی خویشان و اهل آبادی، عمو شیرمحمدخان دست کرد جیبِ جلیقه، کاغذی تا خورده درآورد داد دستم: ناصر بَخُونِش.
عمو همیشه جلیقه میپوشید، پیراهن سفید از زیر جلیقه بیرون میزد و میافتاد رو شلوار سیاهِ دَبیتِ حاج علی اکبری. کلاه دورهدار سر میگذاشت؛کمی رو به بالا تا «زِلفیا»ی سیاه سفیدش را بالا نگهدارد. فصل خرمن گندم و برنج، «مُوزبِرَه» دست میگرفت. تعلیمی خیزرانِ مانندِ نازکِ خیلی کوچک، نشانهی بزرگی و کدخدائی. با انگشتهای دست چپ، میچرخاند ش و تاب تاب میداد.
وقتی گفت ناصر بَخُونِش، «مُوزبِرَه» را چرخ نداد.
نامهای بود از یکی از قوم وخویشهای نمیدانم کجای لُرستان. خواندم. چشم میپرید روی کلمهها و سطرهای بعدی،از ترس رسیدن به حرفی و کلمهای سخت. رسید! نه شنیده بودم و نه خوانده بودم: فَ، فِ، فُ…فُدووی… فِدووی؟ شانسی خواندم . بی آن که بدانم چه میخوانم. محکم هم خواندم: از حال فَدَوی بخواهید الحمد….عمو مهلت نداد جمله را تمام بخوانم. بلند گفت آفَرَن… آفَرَن. نامه را از دستم کشید. نفهمیدم چرا. سالها بعد دانستم عمو نه «خط داشت» نه خواندن «بَلَل» بود. نامه را «ملا» اسماعیل شَنومَه خون (شاهنامه خوان عمومحمد حسین خان) دست کم ده بار برایش خوانده بود. عمو خواسته بود سواد مرا امتحان کند!
شماری از بچه لُرهای دبستان زندیهی آبادی چی چالی، بیست سالی بعد،پائیز1357 خورشیدی رفتند دانشگاه جندیشاپور اهواز. چپی شدند؛ پیشگامی شدند.
4
این آقای حسینی بخشدار ناشناس و نادیدهی شوش که حسین خون آورد به خواب من، آن اولین بخشدار لیسانسیهی شوش نبود که من میشناختم؛همانی که شعرگالیای هوشنگ ابتهاج را اولین بار از زبان او شنیدم: «در گوش من ترانه دلداگی مخوان. دیر است گالیا» .سوم دبیرستان بودم. چیزی و چیزکی از دلدادگی نوجوانی حس کرده بودم. تصویرها ونمادهای شعر را کم و بیش فهم میکردم. چیزی که خوب سردر نمیآوردم کنایههای سیاسی این بخشدار جوان لیسانسیه بود.اوهم از همان نسل ِجوانِ تازه به میدان درآمدهی سالهای 42 ـ 39 بود. مثل پاکنژاد. شکراله پاک نژاد؛زادهی دزفول.
5
حاج سید عبدالحسین شاهرکنی، بزرگِ سیدهای شاهرکنی دزفول. مقبرهی بزرگ جد اعلای آنها، سید شاهرکنالدین از دورهی تیموری در دزفول در شمار زیارتگاههای حاجتمندان بوده است. رابطه و پیوند پدر با حاج سید عبدالحسین شاهرکنی آمیزهای بود از دوستی و دشمنی و قهر و آشتی. ضربهای با تبر، شکافتن شمسیه و عمامه و سر حاج سید عبدالحسین به دست بَلی نومالَه (بلور دالوند) از سوارانِ پا به رکاب طایفه ودرخدمت پدر. در خوزستان ما چتر را میگفتیم :شمسیه. سایبان سر و چشم در صلاتِ ظهر و جِلِنگِهی آفتابِ مرداد. شرح آن ضربهی تبر کنار نهر آبادی باشد برای بعد چون من نبودم و به چشم ندیدم. بعدها این داستان را شنیدم و هیچ تصوری هم نداشتم از آن گذشتهی تلخ، زمانی که با دوستی و احترام و همراهی پدر، در خدمت حاج سید عبدالحسین شاهرکنی، خوش و خرم میرفتیم اهواز، یا میرفتیم نهر عنبر موسیان. نوجوان بودم.
نهر عنبر، آن زمان قریهای بود کنار نهر کوچکِ دُوِیرِج، درست سر مرز ایران و عراق در بخش موسیان. در جنگ ایران و عراق از میدانهای جنگ بود و خبرها کم نبود. درست نمیدانم چه سالی، دههی 30 خورشیدی شاید، دولت، نهر عنبر را واگذار کرد به شیخ عبدالحسن الحمیداوی، سید عبدالحسین شاهرکنی و پدر. هر یک،یک سوم یعنی هر یک صاحب 8 نخود از 24 نخود کل ملک مشاع. به گمانم زمینهای این منطقه از دورهی نادر شاه افشار اراضی خالصه بودند. و به نشانههای بیشتر «رقبات محمدی» بودند؛ یعنی محمد شاه قاجار. رقبه هم یعنی حق مالکیت نسبت به زمین، زمین و ملکی که به کسی داده شود که مادامالعمر از آن بهرهمند شود. این شیخ عبدالحسن، شیخ عشیرهی مرزنشین الحِمِیِد، ایرانخواه و معروف به عبدالحسن سرحددار، بخشدار رسمی موسیان بود. دزفول وشوش و اندیمشک و طایفهی ما، صد کیلومتری، کمتر یا بیشتر،با نهرعنبر فاصله داشت. واگذاری سهمها از نهر عنبر به حاج سیدعبدالحسین شاهرکنی و پدر، شاید برای پشتیبانی و پشتگرمی شیخ عبدالحسن بود. تا آنجا که خاطر دارم پدر هیچگاه سهم مالکانهای طلب نمیکرد. شیخ عبدالحسن خواندن نوشتن فارسی میدانست؛در حد نامهنگاری.
6
یک سید عبدالحسین دیگری هم داریم با حکایتی در صد و پنج شش سال پیش. سید عبدالحسین لاری، سید پُر شّر و شوری که در لار نیمچه حکومتی اسلامی برای خود برپا کرد؛ مردم را از پرداخت مالیات و ارتباط با کارگزاران حکومت مرکزی برحذر کرد. تمبر پستی مخصوص به نام «پست ملت اسلامی» چاپ کرد. مخبرالسلطنه هدایت، حاکم فارس، در بهار 1294 خورشیدی، «اردوی کافی» به لار فرستاد و به گفتهی خودش در کتاب «خاطرات و خطرات»، «شّر» سید عبدالحسین را که «علم استقلال برقرار کرده بود» کوتاه کرد. حالا حکایتِ این سیدعبدالحسین لاری چه ربطی دارد به رابطه ی شیخ عبدالحسن الحمیداوی سرحددار، شیخِ عشیرهی عرب الحِمِیِد وغلام خان رحیمخانی رئیس طایفهی لُرِ سگوند و حاج سیدعبدالحسین شاهرکنی، بزرگ سادات شاهرکنی دزفولی؟ خٌب ربطش این است که این سید عبدالحسین لاری،لاری نیست! یعنی برخلاف شهرتش اصلا و ابدا لاری نیست. دزفولی دزفولیست و از تبار سیدهای شاهرکنی. از زمانهای پیش از مشروطه، کم نبودند بازرگانان و پیشهوران شوشتری و دزفولی دستاندرکار تجارت و صادرات و واردات با هند و با جزایر خلیج فارس. فارس و بوشهر و بندرعباس،مناسبتر بود برای رو به راه کردن این بده و بستانهای بازرگانی. رفتن شوشتری دزفولیها به شهرهای شیعهنشین عراق برای طلبگی و ملا و مجتهد شدن هم در کار بود. در رفت و در برگشت؛ممکن بود به زادگاه برنگردند و در شهرهای دیگری ماندگارشوند. خانوادهی دولتآبادی، روحانیانی با گرایش بابیگری و مشروطه خواهی، اصلا شوشتری بودند. کندن از شوشتر و بعدها ساکن شدن نزدیک دولتآباد اصفهان، مشهورشان کرد به دولتآبادی، میرزا یحیی دولتآبادی، نویسندهی کتاب چهارجلدی حیات یحیی، در تاریخ مشروطیت ایران،یکی از همان هاست.
حاجی سلطانعلی صاحب شوشتری، با تأسیس «کمپانی کشتیرانی شوشتریها» در بمبئی،«چهار کشتی به آب انداخت». نام سه تا از آن چهار کشتی درکتاب«گنجِ شایگانِ» سیدمحمدعلی جمالزاده آمده است: یکی به نام «شوشتر»، دومی «پرسیا» و سومی «سردار».
شیخ مرتضی انصاری دزفولی، صاحب مکاسب، صاحب مکاسب به اصطلاح آخوندی یعنی نویسندهی کتاب المکاسب؛ تلاشی کم جان برای گفتن حرفی تازه در کسب و کار و تجارت.
حاج محمد علی معتمد دزفولی،در کار تجارت با هند و چشم به راه رسیدن «حبل المتین» از کلکته و «روزگار نو» و «نوبهار».
عبداللطیف شوشتری، در گشت و گذار هند و نویسندهی کتاب «تحفه العالم» که در معرفی نهادهای مدنی اروپائی ست درحد وسع خود.
با چنین پیشینههائی در خوزستان ما، آن جناب سید عبدالحسین شاهرکنی دزفولی هم سر از لارِ فارس درآورد و شد سید عبدالحسین لاری با ادعای تأسیس حکومت اسلامی در لار و چاپ تمبر «پست ملت اسلام».
7
«هم درهم و هم برهم و هم با هم». همینها که من نوشتم.
یکشنبه 1 نوامبر 2020 میلادی ــ 11 آبان 1399 خورشیدی.