تو نه پیری كه طفل كُتّابی- حسن بهگر
نقدی بر کتاب نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق ـ بقلم دکتر جلال متينی
جلال متینی، مدتی است به ملیون پیله كرده و قلم را، البته نه شمشیر كه اغراق است، بلكه تیغ سلمانی كرده تا سر طرفداران مصدق را بتراشد. یكی دو بار دوستان گفتند چرا شما حرفی نمی زنید و جوابی نمی دهید. حرفی نداشتم مگر اینكه بگویم سخنان كسی كه سر پیری تازه حرفهای شصت سال پیش امثال میراشرافی را میزند جواب ندارد، تاریخ مدت هاست جواب این ها را داده. چندی پیش چشمم به مقاله ای خورد كه حضرت استاد تحت عنوان «هشدار به جا، ولی بی حاصل» در ایرانشناسی، شمارهٌ 46 چاپ كرده. بالاخره تصمیم گرفتم چند كلام حرفی را كه در باره ی افاضات او دارم خلاصه كنم و اینجا بنویسم كه گریبانم را از دست هم مسلكان خلاص كرده باشم.
جناب استاد در مقاله اش به جبهه ی ملی و سنجابی تاخته كه آنان «همراه با نهضت آزادی میخ برتابوت ایران كوفتند». نخست در مقدمه تكلیفش را با كسانی كه به دیكتاتوری و فضای بسته زمان شاه ایراد می گیرند و می گویند «اگر شاه اجازه داده بود مندرجات كتاب ولایت فقیه خمینی را در رادیو و تلویزیون مورد بحث و تجزیه و تحلیل قرار دهند و نكات ضعف آن را ذكر كنند ، مردم گوسفند وار در پی آن مرد به راه نمی افتادند» روشن كرده و به آنان پاسخ می دهد كه « صحیح است كه كتاب را در كتابفروشی ها نمی فروختند ولی چاپ های مختلف آن با نام های متفاوت ، به صورت وسیع دست به دست می گشت چنان كه نویسنده ی این سطور نیز در هنگامی كه مسؤولیت دانشگاه فردوسی را برعهده داشت آن را به دست آورد وخواند.»
البته تصور نفرمایید استاد به همین بسنده كرده بلكه آن كتاب را به دیگران نیز داده است «و تا آن جا كه می دانم عده ی قابل توجهی از همكارانم نیز این كار را خوانده بودند.»
تمام حرفها برای ماست مالی سانسور در رژیم آریامهری است و القای این شبهه كه سختگیری چندانی در كار نبوده و همه چیز به دست همه می رسیده. این همان نرخ تعیین كردن پیش از دعواست كه آن حكومت این قدرها هم بد نبوده تا بعد برسد به این نكته كه پس مردم بیخود شلوغ كرده اند.
و اما بخش بعدی استدلال : « موضوع مهم آن است كه اگر رژیم پیشین «مانیفست» آقای خمینی را در رسانه ها مورد بحث قرار می داد، كسی به آن توجه نمی كرد!! زیرا گروه های سیاسی و انقلابی طرح این موضوع را نیز دلیل دیگری بر حقانیت خمینی و محكومیت رژیم اعلام می كردند!؟ مردم از باسواد و بی سواد ، زن و مرد، خرد و كلان در آرزوی سقوط رژیم و آمدن آیت الله العظمی خمینی و برقراری حكومت اسلامی بودند.» و می افزاید «این مقدمه را برای اثبات این موضوع نوشتم كه اگر رژیم در رسانه ها به جنگ كتاب خمینی هم می رفت ، كاری از پیش نمی برد ، زیرا گوش شنوایی نداشت.»
لب كلام این است : اصلاً بحث و نقد عقاید خمینی فایده نداشت. عجب! چرا نداشت؟ اگر این حرف را آدم عامی بزند كه اهل قلم و كتاب نیست شاید بشود با بی اعتنایی گفته اش را نشنیده گرفت. ولی كسی كه عنوان دكترایش را در ادبیات و مقام استادیش را در همین رشته اسباب دست كرده تا بعد از سی سال در باب انقلاب داد سخن بدهد اصلاً مجاز به زدن این حرف ها نیست. كجای دنیا دیده شده كه استاد دانشگاه عرضه ی عمومی افكار و حلاجی آنها را بی فایده بشمرد مگر در میان ما ایرانیان بخت برگشته؟ اگر این كارها بی فایده است كه بی فایده ترین كار دنیا همان استادی دانشگاه است. این ذهنیت از سر حوزه هم زیادی است، چه رسد دانشگاه، فقط به درد مكتب خانه می خورد و بس.
البته استاد لازم دیده تا در كنار این تحلیل های پرمغز ما را از توصیف های خود نیز مستفیض نماید : « شاه بره سگ به جاش بیاد» . این عبارت در سراسر ایران تكرار می شد … همان طوری مردم انقلاب زده مصراع « دیو چو بیرون رود ، فرشته در آید» را نیز تكرار می كردند. در میدان محسنی تهران با چشم خویش دیدم كه این مصراع را به صورت شعار بر روی پارچه نوشته و آویخته بودند.»
نكته البته حتی در بین كرامات شیخ ما بسیار چشمگیر است و اگر استاد نگفته بود از دید دیگران پنهان می ماند. ولی به هر حال اصل مطلب جای دیگر است.
«این مقدمه را برای اثبات این موضوع نوشتم كه اگر رژیم در رسانه ها به جنگ كتاب خمینی هم می رفت ، كاری از پیش نمی برد زیرا گوش شنوایی وجود نداشت این فقط دارو دسته های چپی و انقلابی مثل حزب توده ایران، مجاهدین خلق، و فداییان خلق نبودند كه خواستار برقراری حكومت اسلامی شده بودند، بلكه جبههٌ ملی ایران و نهضت آزادی ایران یعنی یاران دكتر مصدق تندتر از دیگران به استقبال حكومت اسلامی و شخص آقای خمینی رفتند در حالی كه بسیاری از آنان حتی كتاب خمینی را هم ورق نزده بودند تا چه رسد به آن كه آن را خوانده باشند. مردم خمینی را می خواستند، شعار « شاه برود، سگ به جایش بیاید» شعار عمومی بود.»
مقصود روشن است، بحث و گفتكو فایده نداشت چون مردم گوش شنوا نداشتند. چرا نداشتند؟ چگونه نداشتند؟ از كی نداشتند؟ هیچ كدام این سوأل ها اگر هم به ذهن نویسندهٌ مقاله خطور كند، بر قلمش جاری نمی شود چون نه فقط برایش جالب نیست، اصلاَ صغرا و كبرا را طوری چیده كه متعرضشان نشود.
محور گفتاری را كه سلطنت طلبان طی سال ها و با زحمت برای تبیین انقلاب 1357 تدارك دیده اند می توان در این نكته خلاصه كرد: مردم ایران دیوانه شده بودند. مطلب به صورت های مختلف بیان شده، گاه با تئوری های روانشناسی، گاه به اتكای خاطرات شخصی و بعضی اوقات، مثل مورد جناب استاد، تحت لوای سخنان خردمندانه و همانطور كه جوهر همه ی این گفته ها یكی است، هدف از بافتنشان هم ثابت است: احتراز از طرح این پرسش كه چرا مردم به مخالفت با حكومت آریامهری برخاستند و چرا خیزش آنها به این راه رفت. هدف از همهٌ كاغذ سیاه كردن ها این است كه بر نقش و مسئولیت حكومت و شخص شاه در این واقعه سرپوش گذاشته شود. از دید طرفداران قلمزن آن نظام، حالا چه اسم استاد روی خودشان بگذارند و چه نه، مردم می بایست دیوانه باشند كه با نظام محبوب آن ها دربیافتند. دیوانگی هم دو شاخص دارد، یكی اینكه با حرف و استدلال درمان شدنی نیست دوم اینكه باید با زور مهارش كرد. تمام استبداد آریامهری تفسیر همین دو حرف است: خفقان و زورگویی. نوشته های امثال متینی هم توجیه همین دو است.
تشبیه حركت پرشور و غیر قابل كنترل انقلابی به جنون كار آسانی است، آن هم در هر انقلابی و نه فقط انقلاب ایران. بسیاری در گفتگوهای خصوصی، پای فنجان قهوه یا دور میز شام این كار را می كنند. این مقایسه های ابتدایی جزو تنقلاتی است كه قاطی هر بحثی می شود. بسیاری از مردم كه اهل تجزیه و تحلیل نیستند با همین تشبیهات ساده راضی می شوند چون نه قابلیت حلاجی كردن دارند و نه علاقه ای به این كار، همین كه توانستند مساله ای را در عبارتی قالبی بریزند برایشان حل می شود. طرفداران سلطنت همین قالب های عامیانه را مورد سؤاستفاده ی سیاسی قرار می دهند. كارشان هم آسان است چون اساسش بر به كار گرفتن حرف های رایج و عامیانه است. مردم را با حرف خودشان فریب می دهند.
ولی این گفتار نقطه ی ضعفی هم دارد: اگر مردم دیوانه شده بودند شما كه دیوانه نشده بودید كجا بودید و چه می كردید؟ من همین جا این سوآل را از جلال متینی می كنم. شما كه می گویید كتاب خمینی را خوانده بودید، به دوستان خودتان هم داده بودید، جنون مردم را هم به چشم می دیدید در هنگامه ی انقلاب و در زمانی كه مملكت داشت از دست می رفت چه كردید؟ به نادرست ادعا می كنید كه ملیّون همه دنبال خمینی بودند، شما كه امروز عاشق دیكتاتوری رضا شاه و مدافع حكومت فاسد پسرش شده اید در زمان انقلاب چه كردید كه به خود این چنین اجازه ی سخن پراكنی می دهید؟ نان كارمندی خورده اید و دعا برای قطع نشدنش كرده اید تا بالاخره گذارتان افتاده به تبعید تا با پول اشرف پهلوی و زیر نظر ندیمه اش مجله ی غیر سیاسی چاپ كنید تا اگر هم در خارج كسی یقه تان را گرفت بتوانید بگویید عیالوارم و كار فرهنگی می كنم. بالاخره از تبعید هم كه سه دهه گذشت آمده اید و تازه به فكر سیاست افتاده اید، آن هم با این قابلیت!
گفتم به نادرست چون دایم صحبت از سنجابی و بازرگان می كنید. خطای آنها روشن است و بسیار پیش از اینكه سلطنت طلبان به صرافت این كار بیافتند خود ملیّون چوب به پشم این ها زده اند. ولی صدیقی و بختیار كجا رفتند؟ اصلاً اسم این دو نفر به گوشتان خورده یا نه؟ البته ممكن است كه وقتی در مطالعه ی كتاب خمینی مستغرق بودید تا داستانش را سی سال بعد برای ما تعریف كنید توجه به وقایع روز را فراموش كرده اید و برای احتراز از سرایت جنون جمعی در را به روی خود بسته اید و عزلت نشین شده اید. ولی ظرف سی سالی كه از انقلاب گذشته لابد به كسی برخورده اید كه اسم این ها را در حضورتان ذكر كرده باشد. اگر پیش آمده كه باید از خود پرسیده باشید اینها كیستند و چه كاره اند. اگر برخی از مدعیان پیروی از مصدق به راه خطا رفتند تنها كسانی هم كه در برابر خمینی ایستادند از میان مصدقی ها بیرون آمدند. چه كسی مثل بختیار با فداكاری و تا روز آخر عمر با این ها مبارزه كرد كه حال اسمش از قلم بیافتد؟ ما حرفی نداریم كه عیب اولی ها گفته شود، حسن دومی ها چرا مسكوت مانده؟
این حذف كردن نام بختیار و صدیقی مكمل همان حكایت جنون جمعی است. قصد ناموجه جلوه دادن اعتراض به حكومت آریامهری است. آنجا با دوز و كلك، اینجا با سانسور.
البته جناب استاد نامی از دو نفر از «نادره مردان» كه در آن هیاهو مردم را به پیروی از عقل و شعور و تن ندادن به شعارهای خمینی دعوت كردند می برد. یكی مهدی بهار و دیگری مصطفا رحیمی. ولی فراموش می كند بگوید كه اولی هیچگاه شهرتی به طرفداری از دستگاه آریامهری نداشت و دومی از مخالفان سرسخت آن بساط بود. كتابی كه رحیمی در باره ی قانون اساسی مشروطیت نوشته موجود است و مقصودش هم از نوشتن آن روشن بوده و هست. همان قانون اساسی كه جبههٌ ملی در سال 1342 درخواست اجرایش را داشت، نه گذاشتند حرفش را بزند و نه اجازه دادند روزنامه اش را منتشر كند و سرانش را كه كاری جز درخواست اجرای قانون اساسی نكرده بودند در جمع پانزده ماه به زندان فرستادند. در عوض همین خمینی را كه عملاً برای ساقط كردن نظام شورش برپا كرده بود و هزار جور شعار مرتجعانه می داد با عزت و احترام به خارج فرستادند تا سر فرصت بنشیند همان كتابی را بنویسد كه شما در دوران انقلاب خوانده بودید و بقیه نخوانده یا نفهمیده بودند.
بعد از كودتای سال 1332 دو بار راه را به روی مخالفان دمكرات حكومت محمدرضا شاه بستند. بار اول گروه های چریكی مجاهدین و فدائیان خلق از دل داستان درآمدند كه اعضایشان تا قبل از سركوب جبهه ی ملی در سال 1342 اكثراً عضو این سازمان بودند. بار دوم انقلاب را به دست خمینی سپردند تا بر سر همه ی ما بلایی را بیاورد كه دیدیم. آنكه جنون داشت مردم ایران نبودند، محمدرضا شاه بود كه در بیست و هشت مرداد وطنش را در ازای برقرار كردن دیكتاتوری به دیگران فروخت و به مرور زمان آن چنان به خود غره شد كه فكر كرد می تواند حزب راه بیاندازد و هر كس را كه عضوش نشد از مملكت بیرون كند. رفتار آدمی جنون آمیز بود كه تصور می كرد می تواند بی ملت سلطنت كند نه واكنش مردمی كه از سال ها زور شنیدن به جان آمده بودند.
باید به جلال متینی كه تازه پا به میدان سیاست گذاشته یاد آوری كرد در انقلاب 1357 با طرفداران قانون اساسی همان رفتاری شد كه در سال 1342 شده بود. همان هایی كه نام دوتایشان را به یاد می آورد و سومیشان را فراموش كرده ، مقصودم سنجابی و فروهر و بختیار است، نامه نوشتند و درخواست اجرای همین قانون را كردند و تا دور هم جمع شدند حكومت وقت به ضرب چماق ساواك سر و دستشان را شكست. تصور می كنید كه اگر راه را برای دمكراسی باز می كردند مردم باز هم به دام خمینی می افتادند؟
حالا از نادره مردان بگذریم در این میان نام یک زن نیز که تصادفا پیشگام تر از کسانی است که حضرت استادی نام برده از قلم افتاده است و او مهشید امیرشاهی است که مقاله تاریخی او نه فقط در مخالفت با خمینی بلكه در حمایت از نخست وزیری بختیار است. او دیگر چرا؟ مگر اینکه این نادره ی زنان آبروی بسیاری از مردان و مدعی مردانگی را برده باشد! دلیل دیگر این فراموشی هم البته روشن است. وقتی كسی نخواهد نام بختیار را بیاورد طبیعی است كه نتواند نام تنها مدافعی را كه وی در بحران انقلاب پیدا كرد بیاورد. اسم ها به هم بسته است و دروغ نیمه كاره زودتر رو می شود تا دروغ درسته. پس باید مایه ی رو را سفت كرد و همه چیز را از اصل و اساس منكر شد.
نوشته ی استاد بی دانشجوی ما كه مثل تیمسارهای بی لشكر و خارجه نشین درجه اش را نگه داشته تا به اتكای آن در باب مسایلی كه هیچگاه از آنها سر در نیاورده است با قاطعیت اظهار نظر بكند، خلاصه ای است از آنچه كه سلطنت طلبان سی سال است خود نشخوار می كنند و می كوشند به خورد بقیه هم بدهند : اول تهمت جنون زدن به مردم، دوم لافزنی در باب آنچه خود نكرده اند و آخر انكار آنچه كه دیگران كرده اند. هر كدام اینها به تنهایی برای یك عمر شرم كافیست. استاد بهتر است در این مورد از دانشجویانش درس بگیرد كه اگر در انقلاب به دنبال خمینی راه افتادند با گذشت روزگار به نادرستی موضع آن زمان خود واقف شدند و امروز به راه مصدق باز گشته اند.
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی
چندی پیش یکی از ملیون این بیت را خطاب به سنجابی در جایی نوشت. خطابش به جلال متینی و امروز هم کار سزایی است.
25 تیرماه 1385 – 16 جولای 2006 استکهلم