شمشیر در حوضخانه- مجید نفیسی
بیستویک شعر برای پدرم
یک
در این خانه شمشیری ست
که پدر، یادگارِ دورهی نظامش میداند.
من آن را در خلوتِ خدایی حوضخانه دیدم
و پنداشتم که نقشِ بیآزاری ست
بر پرچمِ سبزِ خوشرنگِ الله.
یک غروب به وقتِ افطار
به حوضخانه رفتیم.
شبِ “قدر” بود.
فوارهی کوچک با خود نجوا میکرد.
پدر در کنار آبنما وضو گرفت
و رو به قبله ایستاد
و من به سوی سماورِ جوشان،
بشقابِ رنگینك و دیسِ سبزی و نان.
از قندداغی که از لبهای خشکیدهاش فرومیرفت
هُرمِ خدایی به هوا میخاست
و از زمزمهی دلنشینِ کتاب دعایش
نویدِ یکرنگیِ دلخستگان.
از ریاضتِ تن، چشمهایش میدرخشید
و به هر چیز که مینگریست
آن را مجذوبِ خود میکرد.
ایستادم و به این همه زیبایی رکوع کردم.
اگر رازونیاز من آن شب پذیرفته میشد
جز این سفرهی گستردهی شادکامی
چه آرزویی در دل داشتم؟
پس بیاختیار سر به دامانش گذاشتم
و در رویای بهشتیِ خود به خواب رفتم.
ناگهان شمشیرِ برهنه، جان گرفت.
مجاهدی چست و چالاک
آن را در رقصی بیوقفه به اطراف میچرخاند
و از کنارهی لبادهی بلندش
لشکری از مومنین به هوا میخاست.
زمزمهی آرامبخشِ سماور
به فریادهای مهیبِ غزوات میگرایید،
چایِ خوشرنگ به خون
و دانههای پُرشهوتِ خرما
به دلِ زندهی آدمی.
در این غوغای بزرگ، پدر را شناختم
که این بار ندا میداد:
“قاتلوا فی سبیل الله
قاتلوا فی سبیل الله!”
بر خود لرزیدم
و خوابم نیمهکاره ماند.
پدر، پشت به مخدهی مخملی
خفته مینمود.
دانهای خرما برداشتم
و او را در کابوسش
تنها گذاشتم.
در این حوضخانه شمشیری آویزان است
که پدر آن را یادگارِ دورهی نظامش میداند.
چهارم ژانویه هزارونهصدوهشتادوهفت