گروههای دورگه- رامین کامران
چهار خانواده، بخش دوم
پیدایش دورگه های سیاسی نشانۀ اغتشاش فكری است
گفتار سیاسی این گروهها پیوستگی ظاهری خود را مدیون ابهام خویش است
این گروههای دورگه حالت پلی را دارند كه محل گذر است نه پایگاه توقف
هیچكدام این گروهها نمیتواند تكلیف نظام سیاسی ایران را روشن كنند
اولین واكنش در برابر وجود گروههای «دورگه» كه حتی از انتخاب روشن نظام سیاسی كه بنیادی ترین و حیاتی ترین انتخاب سیاسی است، عاجز هستند، لعنت فرستادن به هرج و مرج فكری رایج در كشور گل و بلبل است. ولی این واكنش فقط برای خنك كردن دل مفید است و گرهی از كار شناخت و عمل سیاسی نمیگشاید. در وجود این پریشانفكری و در مشكل آفرین بودن آن شكی نیست ولی نمیتوان به پدیده های تاریخی، فقط به این دلیل كه با منطق نمیخوانند، بی اعتنایی كرد و به این جهت بی اهمیتشان شمرد و از تأثیر گاه عمده ای كه بر سرنوشت همگان میگذارند غافل شد. این برنامه های سیاسی غیرمنطقی و گفتارهای سیاسی ضد و نقیض، نه بی مشتری است و نه بی اثر. افراد بسیاری به دنبال این قبیل حرفها میروند و سیاهی لشكر گروههایی میشوند كه در سیاست ایران تأثیرگذار هستند. منطقی نبودن برنامۀ این گروهها به معنای بی اثری مساعیشان نیست، به معنای بی عاقبتی آنهاست. منطق كسی را وادار نمیكند تا دقیقاً به یك راه معین برود ولی انتقام خود را از خیالپردازان میگیرد و انتخابهای سیاسی سهل انگارانۀ آنها را به بن بست سوق میدهد.
در ایران معاصر دو نمونۀ بارز و شناخته شده و یك نمونۀ نوپا از این گروههای دورگه داریم. اولی مورد مجاهدین خلق یا به قول محمدرضا شاه، ماركسیستهای اسلامی است كه تمامی گفتار سیاسیشان حول آشتی دادن مدعاهای دو گرایش ارتجاعی اسلامگرا و رادیكال ماركسیست شكل گرفته است. گروه دوم «ملی مذهبی ها» هستند و وجهۀ همتشان آشتی دادن دو گفتار لیبرال و اسلامگراست. گروه سوم هم كه وسعت و تأثیر آن دو را ندارد ولی شكافتن وضعیتش به روشن شدن بحث كمك میكند گروه مشروطه خواهانی است كه چند سالی است در خارج از كشور پیدا شده اند و از یك طرف ادعای لیبرال بودن و راست میانه بودن میكنند و از طرف دیگر عمدۀ همّ آنها مصروف بزرگداشت میراث شاهان پهلوی میشود. به همین دلیل بهترین صفتی كه میتوان به آنها اطلاق كرد «لیبرال آریامهری» است.
اول بپردازیم به مكانیسم پیدایش این گروهها.
از آنجا كه تعیین نظام سیاسی از چهار انتخاب كلی بیرون نیست و این چهار گزینه با هم آشتی ناپذیر است، در همه حال یكی از خانواده های سیاسی ایران دست بالا را دارد و نظام مورد نظر اوست كه در مملكت برقرار است. سه خانوادۀ دیگر كه دستشان از قدرت كوتاه است خواه ناخواه در اپوزیسیون قرار میگیرند و به تناسب امكانات در راه جامۀ عمل پوشاندن به طرح سیاسی خویش میكوشند. این وضعیت بین آنها كه دستشان از قدرت كوتاه است ولی در عین رقابت با هم، مخالفتشان بیشتر متوجه رقیبی است كه بر سریر قدرت قرار دارد، نوعی نزدیكی كاذب ایجاد میكند، چون به هر حال چه بخواهند و چه نخواهند در موقعیتی مشابه قرار دارند و مساعیشان متوجه پس زدن دشمن مشترك است. در چنین فضایی امكان نوعی نزدیكی بین آنها پیش میاید و باعث میشود تا برخی به این نزدیكی عملی ولی سطحی و كاذب، جامۀ ایدئولوژیك بپوشانند و بكوشند تا پیروان دو خانوادۀ مختلف را گرد هم بیاورند و نیروی خویش را برای حمله به رقیب پیروزمند افزایش بخشند. البته سعی در گردآوری نیروی بیشتر تنها محرك این نزدیكی نیست، لاابالی گری های فكری، علاقه به ایجاد ائتلافهایی كه در حقیقت تاكتیكی است ولی ظاهر استراتژیك به خود میگیرد، و حتی تمایل به راه انداختن آشتی كنان كه از عوامل ثابت رفتار ایرانیان است، در این زمینه مؤثر واقع میگردد و فرصت مناسبی برای شكل گیری گروههای دورگه فراهم میاورد.
حال برویم بر سر ساختمان گفتار سیاسی و تاریخی این گروهها.
گفتار این گروهها علیرغم تفاوتهای بارز، از بابت ساختاری مشابه هم است و یك وجه اشتراك اساسی دارد : وجود نقطۀ ابهامی كه در مركز این گفتار قرار گرفته است و تمامی عوامل ضد و نقیضی را كه در قالب آن جا دارد با قوۀ جاذبۀ خویش گرد هم نگاه میدارد. در نقد و ارزیابی این قبیل گفتارها باید مستقیماً به سراغ این نقطۀ ابهام رفت تا مطلب درست شكافته شود.
در گفتارهای مربوط به مجاهدین و ملی مذهبی ها این نقطۀ ابهام «اسلام» است. پایۀ این دو گفتار كه سالهاست مردم را معطل كرده و متأسفانه به بهای عمر و حیات بسیاری تمام شده بر تعاریف ناهمسان ولی به یكسان مبهمی است كه هركدام آنها از اسلام عرضه میكند. مجاهدین پس از پیدایش ماركسیسم و با اتكای به این مكتب فكری كشف كرده اند كه اسلام مترادف سوسیالیسم است. ملی مذهبی ها هم پس از اطلاع یافتن از اختراع چیزی به نام دمكراسی در فرنگ، اشاراتی را كه اینجا و آنجا در باب شور و مشورت در قرآن و حدیث و سنت یافته اند به حساب دمكراسی گذاشته اند و چنین تصور كرده اند و این تصور را نیز رواج داده اند كه حاكمیت اسلام در حكم برقراری دمكراسی است.
در گفتار لیبرالهای آریامهری این نقطۀ ابهام «مدرنیته» است كه كم كم از زمان برقراری حكومت اسلامی و به دلیل مخالفت این حكومت با تجددخواهی، مورد توجه واقع شده است و همه به اهمیت آن واقف شده اند. در گفتار «نورستاخیزی» گروه سیاسی اخیر كه عمدتاً تكرار قدردانی از مدرنیزه شدن ایران توسط پهلوی هاست، ابهام «مدرنیته» بدین صورت مورد استفاده قرار میگیرد كه بین مدرنیزاسیون سیاسی به معنای اخص كه مترادف برقراری دمكراسی لیبرال است و مدرنیزاسیون دیگر حوزه های حیات اجتماعی تفكیكی واقع نمیشود و دومی به حساب اولی منظور میگردد. گروه اخیر به این ترتیب بر تباین مدرنیزاسیون دوران پهلوی با پیشرفت دمكراسی سرپوش میگذارند تا بتوانند ادعا كنند كه طرفداری از میراث سیاسی و اجتماعی پهلوی ها با لیبرال بودن منافات ندارد. طبعاً به این مسئله هم اعتنایی نمیكنند كه مدرنیزاسیون اتوریتر دوران پهلوی از روش معینی پیروی میكرد : هر گاه مدرنیزه كردن یك بخش از حیات اجتماعی به تقویت دولت اتوریتر مدد میرساند با تمام قوا پیش میرفت؛ هرگاه بر این قدرت بی تأثیر بود به آن میدان داده میشد؛ هرگاه میدان این قدرت را محدود میساخت با تمام قوا با آن مبارزه میشد. طبعاً آنچه كه در این برنامه همیشه پس زده میشد و معطل میماند مدرنیزاسیون سیاسی یا به عبارت دیگر دمكراسی بود كه نه فقط در دوران قدرت دو پادشاه پهلوی پیش نرفت، بلكه از بابت بیان اجتماعیش كه وجود نخبگان سیاسی مستقل از قدرت است، عقب هم رفت. زیرا نخبگان سیاسی قائم به ذاتی كه از دوران قبل از پهلوی در ایران به جا مانده بودند به تدریج قلع و قمع شدند و با پیدایش نخبگانی كه بتوانند جای قبلی ها را بگیرند جداً مبارزه شد.
طبعاً گفتار این گروههای دورگه فقط به بخش نظری كاركه بخش آسان قضیه است، محدود نمیشود. آنها مثل هر گروه سیاسی دیگر ناچارند روایتی هم از تاریخ همراه نظرات خود بكنند تا اعتبار این نظرات را به پیروان بقبولانند و ارتباط عقاید خود را با مثالهای ملموس تاریخ كشور روشن سازند.
اولین و احتمالاً كم ارزشترین منبع تاریخ پردازی برای این گفتارها، رجوع به دوران قبل از تجدد است كه از دل آن همه چیز میتوان بیرون كشید، ولی گفتار تاریخی هیچكدام این گروهها نمیتواند فقط به گذشته های دور بپردازد. محل زایش، بستر رشد و میدان زورآزمایی همۀ آنها تاریخ مدرن ایران است و همگی ناچارند تا گفتار تاریخی خویش را بر این بخش از تاریخ ایران متمركز سازند. در این بخش تأكید آنها متوجه دورانهایی میشود كه شرایط سیاسی، خانواده های مورد ارجاع آنها را به هم نزدیك كرده است. همان دورانهای ضعفی كه ذكرش رفت و طی آنها خانواده هایی كه از قدرت سیاسی دور هستند به ناچار با یكدیگر همراهی پیدا میكنند تا خانوادۀ مسلط را از قدرت پایین بكشند. به عنوان مثال بر نزدیكی و همراهی اسلامگرایان، رادیكال ها و بخشی از لیبرال ها در انقلاب اسلامی تأكید میشود، طوری كه گویی انقلاب پدیدۀ یكدستی است كه با ختم این همكاری یكپارچگی اش مخدوش شده و نه میدان شدیدترین رقابت برای نگاه داشتن یا كسب قدرت كه به هر صورت و منطقاً باید به پیروزی یكی از چهار خانواده میانجامیده، چنانكه در عمل هم انجامیده است. به همراهی كوتاه مدت سید كاشی با مصدق اشاره میشود، گویی كه همراهی این دو بر اساس اشتراك گرایش فكری صورت گرفته است نه به دلیل شرایط سیاسی گذرا و انگار كه جدایی شان هم برخاسته از اختلافات شخصی بوده نه زاییده از تضاد سیاسی. به همراهی برخی از زعمای مذهبی با نهضت مشروطیت اشاره میشود، گویی كه آنها از ابتدا با هدف روشن برقراری دمكراسی لیبرال وارد كار شده اند و باید به این دلیل آخوندها را الزاماً در هر كوششی كه به قصد برقراری دمكراسی انجام میگیرد شركت داد و…
طبعاً موارد تنش، تصادم و رودررویی این خانواده ها كه در حقیقت دوره های سرنوشت ساز تاریخ است و بالاخره طی آنهاست كه حاصل كوششهای سیاست ورزان و تكلیف سیاسی كشور روشن میشود، در سایه میماند و اگر به آنها اشاره ای بشود در حد صحبت از نكات تأسف آور و اتفاقات نامیمون است. منطق اصلی رابطۀ خانواده های سیاسی كه پایه اش بر جدایی است و نزدیكی ها در آن زاییدۀ اتفاق، منطقی كه در كشمكشهای انقلابی خود را به عیان ترین شكل مینمایاند، به این ترتیب به كلی وارونه میشود و ذهن كسانی را كه از این گفتارها تغذیه میكنند دچار اغتشاش میسازد.
این وارونه كردن منطق تاریخ كه پایگاه اصلی گفتارپردازی دورگه های سیاسی است، با پیشروی تاریخ تجدد و دور شدن ما از نقطۀ شروع آن مشكل تر میگردد، بدون اینكه ناممكن شود. مشكل تر میشود چون منطق رابطۀ چهار خانوادۀ سیاسی به دلیل وقوع اتفاقات متعدد، در دراز مدتیكه طی آن قدرت بین این خانواده ها دست به دست شده، آشكارتر میگردد. البته دورانهایی هم كه خانواده های دور از قدرت مجبور به همنشینی و همزیستی و گاه همراهی شده اند به همین نسبت افزایش مییابد، ولی عوض شدن اعضای این ائتلاف ها، اجباری بودن و سست بنیادی آنها را بهتر مینمایاند.
گفتار تاریخی مجاهدین كه از بابت سستی همتای ایدئولوژی آنهاست، تا آنجا كه به گذشته های دور میپردازد به همان حكایت سلمان و بوذر ختم میشود و هنگامی كه پای سده های میانه در وسط بیاید چیزی بیش از تكرار سخنان شریعتی در باب تشیع علوی و تشیع صفوی و حكایت اسلام بدون آخوند در آن یافت نمیشود. در مورد تاریخ جدید سرمایۀ مجاهدین بسیار محدود است زیرا برای پیوند ماركسیسم و اسلام سابقۀ عمده ای قبل از سالهای 1340 موجود نیست جز میرزا كوچك خان جنگلی كه در بلبشوی ایدئولوژیك اوان مشروطیت هم دم از اسلام میزد و هم جمهوری بلشویكی راه میانداخت، حداكثر میتوان یكی دو آخوند را كه لاسی با حزب توده زده اند به آن اضافه كرد. به این دلیل بخشی از گفتار تاریخی مجاهدین شامل مصادرۀ انقلابی پیشینۀ خانواده های لیبرال و رادیكال است، یعنی از یك طرف ارج گذاشتن به مصدق و مبارزۀ ضد استعماری او كه به حساب «نهضتهای آزادیبخش» منظور میگردد و از طرف دیگر سخن پردازی در باب مبارزات چریكی با نظام آریامهری. در حقیقت عمدۀ گفتار تاریخی مجاهدین شرح احوال خود آنهاست نه تاریخ ایران، شرح مبارزاتشان، مظلومیتشان و شهادتشان كه قرار است ثواب دنیا و آخرت را برای آنها یكجا فراهم بیاورد. قبول آشتی ناپذیری اسلامگرایی با ماركسیسم كه اگر نقطۀ اشتراكی داشته باشند توتالیتر بودن نظامهای سیاسی مورد نظر آنهاست و اگر در جایی بهتر از هر نقطۀ دیگر روشن شده باشد در سالهای اولیۀ حكومت اسلامگرایان در ایران است، از طاقت دستگاه فكری مجاهدین بیرون است. به همین دلیل است كه آنها میكوشند تا از انقلاب تصویری یكپارچه عرضه كنند كه در آن نقش اساسی به خودشان برسد. معرفی خودشان به عنوان تنها انقلابیان اصیل و برچسب ضدانقلابی زدن به همۀ نیروهای دیگر، هم نشانگر ناتوانی آنها در جدا شدن از تنها واقعۀ سیاسی است كه در آن نقش قابل توجهی بازی كرده اند و هم دنبالۀ مصادره های انقلابی.
گفتار تاریخی ملی مذهبی ها هم در اغتشاش همتای گفتار مجاهدین است. چنته شان از بابت تراشیدن سوابق دمكراتیك كهن برای اسلام همانقدر خالیست كه چنتۀ مجاهدین با سوسیالیستهای صدر اسلامشان. در بارۀ سده های میانه حرفی برای زدن ندارند، مگر احتمالاً تكرار این افسانه كه ایرانیان خود به استقبال اسلام رفتند. در عصر جدید دستشان مختصری از مجاهدین بازتر است بخصوص كه هیچوقت صحبت از اسلام بدون آخوند نكرده اند. از یك طرف ادعای وراثت مصدق را میكنند و از طرف دیگر عبای آخوندهای صدر مشروطیت را چسبیده اند كه خودشان هم درست نمیدانسته اند در برخورد با تجددی كه از راه رسیده بوده چه روشی باید در پیش گرفت و در سردرگمی همه جور حرفی زده اند. در مورد تنها آخوندی كه تكلیفشان روشن است سید كاشی است، آنهم به دلیل پیوند تاریخی كه به مصدق دارند، البته بیشتر به شخص او و كمتر به افكارش. نقطۀ كور تاریخ این گروه هم انقلاب اسلامی است كه در آن گزیدار اسلامگرای خمینی با گزیدار لیبرال بختیار تصادم مستقیم پیدا كرد و موضع ملی مذهبی ها هم در این رودررویی روشنتر از آن بود كه بتوان نادیده اش گرفت. امروز كوششان مصروف اصلاح پذیر معرفی كردن حكومت اسلامی میشود، كاری كه دنبالۀ هنرنمایی های انقلابی آنهاست، هدفش توجیه این تجربه است و ممكن جلوه دادن همراهی دمكراسی و اسلام.
و اما لیبرال های آریامهری. ساختار گفتار تاریخی این گروه نیز، چنانكه باید، ضد و نقیض است، یك سرش ارج نهادن به انقلاب مشروطیت است و سر دیگرش بزرگداشت «خدمات دوران پهلوی». طبعاً مشكل عمده ای كه گفتار «مشروطه خواهان» میبایست از پس آن بربیاید مشكل دوران حكومت مصدق است و نقطۀ اوج آن كودتای بیست و هشت مرداد. چون تناقض سیاست لیبرال كه مصدق نماینده اش بود و سیاست اتوریتر كه محمدرضا شاه دلبستۀ آن بود، طی دوران صدارت مصدق به اوج رسید و در بیست و هشت مرداد، به كمك دخالت نیروهای خارجی، به نفع طرفداران نظام اتوریتر حل شد. تشبثاتی كه «مشروطه خواهان» برای حل این مشكل انجام میدهند دو جنبه دارد. اولی تأكید یكجانبه بر مسئلۀ نفت است. گویی مصدق فقط به قصد حل مسئلۀ نفت پا در میدان نهاده بود و اصلاً از بابت سیاسی طرح دیگری نداشت. بی اعتنا به این امر كه برنامۀ دولت مصدق كه بسیار هم مختصر و مفید بود، دو بند داشت : یكی اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت و دیگری اصلاح قانون انتخابات كه مقصود از آن تثبیت دمكراسی بود. دلیل این بی اعتنایی روشن است
شاه هیچگاه با ملی شدن صنعت نفت مخالفتی ابراز نكرد ولی از ابتدا به تثبیت دمكراسی و تحدید قدرت پادشاه كه بر مساعی وی در راه احیای شیوۀ كشورداری پدرش نقطۀ پایان میگذاشت، حساس بود و با تمام قوا در برابر آن مقاومت میكرد. البته این تأكید بر مسئلۀ نفت با تكرار شعارهایی كه از زمان خود مصدق توسط مخالفان خارجی و داخلی او تكرار میشد و برگردش آشتی ناپذیری مصدق و سرتافتنش از كنار آمدن با طرف خارجی دعوا است، همراه است. از بخش دوم مساعی مصدق كه آزادی بیسابقه ای در ایران به ارمغان آورد، باز هم به سیاق شعارهای كهنه، فقط به مسئلۀ فعالیت حزب توده اشاره میشود. هدف از تمام این عملیات محیرالعقول رسیدن به این نتیجۀ سست بنیاد است كه باقی ماندن مصدق بر قدرت به پیروزی كمونیستها منتهی میگشت و كودتا برای جلوگیری از این امر لازم بود، یعنی دروغی كه خود طراحان كودتا هم امروز به بی اساسی اش معترفند. مشروطه خواهی مصدق كه هم به عیان طرفدار ابقای سلطنت بود و هم جداً پابند به اصول دمكراسی، كسانی را كه نام خود را مشروطه خواه گذاشته اند و قاعدتاً نباید به این حساب ایرادی به مصدق داشته باشند، در تنگنایی قرار میدهد كه بیرون آمدن از آن بسیار مشكل است. تنها راه خروج از این تنگنا انتخاب بین میراث سیاسی پادشاهان پهلوی و ایدئولوژی لیبرال است، ولی این كار نیز در حكم پیوستن صریح به خانوادۀ لیبرال یا اتوریتر است و در حكم ختم لیبرالیسم آریامهری.
نگاهی به كاركرد این گروهها بكنیم.
هر وقت نظام سیاسی موجود مملكت دچار تزلزل شود همۀ داوطلبان قدرت به جنب و جوش میافتند و در صدد به كرسی نشاندن عقاید خودشان برمیایند. در این شرایط كه رقابت چهار خانوادۀ سیاسی دوباره با شدت از سر گرفته میشود، این گروههای دورگه هم مثل باقی گروههای سیاسی در جریان مبارزات داخل میشوند ولی به دلیل اغتشاش بنیادی عقاید سیاسیشان نمیتوانند به طور مستقل كارساز شوند و به طور كج دار و مریز بین دو خانواده ای كه به آنها وابسته اند مانور میدهند و بالاخره تحت تأثیر تفاوت قدرتی كه دیر یا زود بین این دو ایجاد میشود در معرض تحلیل رفتن در طرف قویتر واقع میشوند. اگرهم نخواهند تن به تحلیل رفتن بدهند، فلج و به حاشیه رانده میشوند. خلاصه اینكه این گروههای دورگه در دوره های ثبات نقش واسطه بین دو خانواده را بازی میكنند و وقتی كار قدرتگیری جدی شد عمر واسطگی شان پایان مییابد و مثل پل موقت برچیده میشوند.
مثالهای این موقعیت در برابر ماست، كافیست مختصری به آنها توجه كنیم.
دوران بره كشی مجاهدین از آزادی زندانیان سیاسی شان كه بلافاصله با تجدید سازمان همراه شد، شروع میشود و به اخراجشان توسط خمینی ختم میگردد. در این دورانی كه ایدئولوژی های رادیكال و اسلامگرا به نقطۀ اوج جذابیت خود رسیده بود، مجاهدین توانستند با دكان دونبش ایدئولوژیك خود بیشترین تعداد هوادار را گرد بیاورند و طی ماههای اول استقرار اسلامگرایان كه هنوز تركیب جدید روابط قدرت تثبیت نشده بود، به مانور سیاسی بپردازند. تشدید منطقی اختلاف بین گروههایی كه خود را صاحب انقلاب میشمردند و اول از همه به حذف بازرگان و ملی مذهبی ها انجامید، دامان آنها را نیز گرفت و در موقعیتی قرارشان داد كه ناچار به انتخاب بین یكی از دو خانوادۀ رادیكال و اسلامگرا شدند. در این وضعیت مجاهدین از پیوستن كامل به اسلامگرایانی كه تحت رهبری خمینی بر همه چیز مسلط شده بودند، اجتناب ورزیدند و در نتیجه با خشونت از میدان به در شدند. از مساعیشان اگر فایده ای به رادیكالها رسید، مختصر بود ولی آنچه كه نصیب اسلامگرایان شد قابل توجه. زیرا تمام نیرویی را كه صرف پیشبرد انقلاب، حذف «ضد انقلابیان» و تحكیم نهادهای انقلابی كرده بودند، مستقیماً به جیب پیروزمندان نهایی انقلاب سرازیر گشت. در حقیقت آنها پس از پیروزی خمینی دیگر برای اسلامگرایان فایده ای نداشتند و اگر فایده ای سیاسی میداشتند فقط میتوانست نصیب رادیكالها شود كه آنهم خوشایند خمینی نبود. اتحادشان با بنی صدر كه مایه اش در تنگنا قرار داشتن هر دو طرف ائتلاف و چاشنی اش آشفته فكری هر دوی آنها در باب امكانات سیاسی اسلام بود، بالاخره از هم پاشید. همراهی شان همانقدر منطقی بود كه ازدواج رجوی با دختر بنی صدر و گسستن این هر دو پیوند احتمالاً معقول ترین كاری بود كه طرفین دو وصلت در طول حیاتشان انجام داده اند.
ملی مذهبی ها نیز با انقلاب به نقطۀ اوج حیات خود رسیدند، زیرا حضورشان در صف انقلابیان، هم از بابت ایدئولوژیك، یعنی با دامن زدن به خیال باطل سازگاری دمكراسی و اسلام مؤثر افتاد و هم به كار مانور سیاسی آمد. خمینی برای مهار كردن لیبرالهایی كه هر آن از جلو افتادن آنها بیمناك بود و میترسید تا پیشنهاد تشكیل دولت را از طرف شاه بپذیرند و جنبش انقلابی را به راه معقول حصول دمكراسی بیاندازند، از ملی مذهبی ها بهره برداری كرد. با منصوب كردن بازرگان به ریاست دولت موقت انقلابی، تفاوت عظیمی را كه بین پروژۀ سیاسی بختیار و پروژۀ سیاسی اسلامگرا بود، پوشاند و مردمی را كه سالها از هرگونه خردورزی در زمینۀ سیاست دور مانده بودند علیه پروژۀ لیبرال بسیج كرد تا خرش از پل گذشت. طبعاً با مستقر شدن خمینی بر اریكۀ قدرت، ملی مذهبی ها در مقابل انتخاب بین خانوادۀ از هم پاشیدۀ لیبرال و مرتجعان اسلامگرا قرار گرفتند و تا جایی كه میتوانستند از انتخاب سر باز زدند. سر آخر خمینی كه دیگر احتیاجی به آنها نداشت، با كمك رادیكالهایی كه به اندازۀ اسلامگرایان با لیبرالیسم دشمن بودند، زحمت انجام این انتخاب را بر عهده گرفت. ملی مذهبی ها را با گروگانگیری سفارت آمریكا روانۀ صفوف اپوزیسیون بی اثر و بی خطر كرد تا توسری بخورند و شكر انقلاب به جا بیاورند.
سخن آخر
با سستی گرفتن حكومت اسلامی مسئلۀ تعیین نظام سیاسی آیندۀ ایران، به صراحت و روشنی تمام مطرح شده است و با نزدیكی سقوط اسلامگرایان، سه خانوادۀ دیگر دوباره به جنب و جوش افتاده اند. تكلیف رادیكالها كه روشن است، از شدت ضعف در موقعیتی نیستند كه بتوانند بر كار مسلط شوند و احتمالاً مثل همیشه و به احتمال قوی سست تر از همیشه در تعیین نتیجۀ بازی موثر خواهند افتاد. فقط باید امید داشت كه اگر بارهای گذشته مداوماً به قدرتگیری خانواده های اتوریتر و اسلامگرا یاری رسانده اند، این بار عقلی به خرج دهند و طرف لیبرالها را بگیرند.
لیبرالها در موقعیت عجیبی قرار دارند. از یك طرف اقبال مردم به مشی سیاسی آنها به بیشترین حد بالا رفته و عملاً جایی برای طرفداران سه خانوادۀ دیگر باقی نگذاشته است. به همین دلیل است كه این دیگران، همگی در صدد بهره گیری از موج لیبرالیسم برآمده اند، یكی اسلام لیبرال عرضه میكند، یكی خود را سوسیال دمكرات معرفی میكند و آخری هم سنگ مشروطه را به سینه میزند. اما اقبال وسیع و همه جانبۀ مردم ایران به پروژۀ لیبرال در زمانی تحقق یافته كه لیبرالها نه سازمانی در اختیار دارند و نه رهبری كه بتواند به كارشان سر و صورتی بدهد و میراث بر زمین مانده شان را جمع و جور كند و امر برقراری دمكراسی را با پشتیبانی مردم پیش ببرد. همان پشتیبانی كه زمانی به مصدق عرضه شد و زمانی دیگر از بختیار دریغ گشت. حرفهایی كه برخی در باب فواید نبود رهبر لیبرال میزنند و با استناد بدان گرایش عظیم مردم را به این مكتب سیاسی و میراث تاریخی «سالمتر» میشمارند، از جانب كسانی در میان آورده میشود كه از این خلأ طرفی میبندند. این بی رهبری فقط كار آنهایی را سهل میكند كه میخواهند میراث لیبرالها را صاحب شوند و در راه اهداف دیگری به كار بیاندازند.
خانوادۀ اتوریتر هنوز درگیر گره خوردگی سرنوشتش به سرنوشت خانوادۀ پهلوی است. ولی امكان این كه كس دیگری پا در میدان بگذارد و این میراث را برباید كم نیست چون سلطنت، همانند جمهوری، نظام سیاسی به معنایی كه تا اینجا از آن سخن گفته ایم نیست، شكل بیرونی حكومت است نه جوهر و طبیعت آن. به هر حال نقداً نه اعضای خاندان سلطنت مایلند تا صریحاً میراث اسلاف خود را نقد كنند و نه طرفداران مدرنیزاسیون اتوریتر، غیر از وارث تاج و تخت، نامزدی برای قدرتگیری در نظر دارند. شاهزاده، چنانكه انتظار میرود، از دمكراسی سخن میگوید ولی همزمان از دستاوردهای سلطنت پدر و پدربزرگ دفاع میكند و به تناقض شیوۀ حكومت آن دو با دمكراسی عنایتی نشان نمیدهد مگر با همان عبارتهای قالبی از قبیل «اشتباهاتی شده و…»؛ در صورتیكه «اشتباهاتی» در كار نیست، مگر اینكه بخواهیم انتخاب نظام سیاسی اتوریتر را اشتباه بشماریم كه انصافاً باید گفت یك اشتباه بیشتر نیست ولی عجب اشتباهی
مشكل او این است كه موقعیت خویش را مدیون پیوند خونی با نیاكان است و تصور میكند كه بریدن پیوند سیاسی از آنها به موقعیت وی به عنوان وارث تاج و تخت لطمه خواهد زد. وضعیت وی بی شباهت به وضعیت لیبرالهای آریامهری نیست، تاریخش تاریخ استبداد است و سخنش سخن دمكراسی.
رضا شاه سلطنت ایران را به یك پروژۀ سیاسی معین كه پروژۀ اتوریتر است پیوند زد و با این كار دوام سلطنت را در گرو تداوم قدرت خانوادۀ اتوریتر گذاشت، پسرش بر همین راه رفت و عاقبتش را دید و به ما هم نشان داد. آنهایی كه امروز مدعی پیوند زدن سلطنت به پروژۀ سیاسی لیبرال هستند، توجه ندارند كه سلطنت مشروطه فقط به وجود شاه، حتی شاه دمكرات، ختم نمیشود و دو بازیگر دارد. از شاه مهمتر نخست وزیری است كه پابند دمكراسی باشد و چنین كسی را نمیتوان در حول و حوش شاهزاده یافت. اگر خود شاه بخواهد هر دو نقش را بازی كند دیگر نمیتوان صحبت از سلطنت مشروطه كرد. مشروطگی حكومت تابع عقاید و احساسات شاه نیست كه بتوان گفت چون فلان كس آدم خوبی است یا چون دمكرات است، پس سلطنتش هم مشروطه خواهد شد. مشروطه شكل معینی است از تقسیم نقشهای سیاسی بین دو نفر متمایز و مشخص
شاه و نخست وزیر. یكی شدن این دو نفر یعنی ختم مشروطه. در این میان كنایه زدن به نخست وزیران مقتدری كه بحق اعمال قدرت سیاسی را از اختیارات خویش میشمرده اند، اسباب تقویت مشروطه خواهی نیست، نشانۀ كاذب بودن این ادعاست.
این از كار سه رقیب اصلی و جدی، میمانند گروههای دورگه.
بی اعتبار شدن ماركسیسم كه یكی از دو نقطۀ اتكای ایدئولوژیك مجاهدین بود، آنها را نیمه فلج كرده است و حیات سیاسیشان بیشتر متكی به بخش اسلامگرای ایدئولوژی آنهاست. احتمالاً ختم كار اسلامگرایی نیمۀ دوم بدنشان را نیز فلج خواهد ساخت و بر حیات سیاسیشان نقطۀ پایان خواهد نهاد. طبعاً مرگ سازمانی مترادف مرگ ایدئولوژیك نیست ولی دنبالۀ منطقی آن است.
اگر عمر سیاسی مفیدی برای ملی مذهبی ها متصور باشد دوباره بازی كردن نقش پل است، منتهی در جهت عكس، یعنی در جهت خروج از حكومت اسلامی. ولی اگر چنین فرصتی دست دهد كه احتمالش زیاد نیست، باز دولت ملی مذهبی ها مستعجل خواهد بود و سررشتۀ كار، چنانكه باید، به سرعت از دستشان به در خواهد رفت تا تركیب نظام سیاسی ثباتی منطقی پیدا كند. بعد از این مسئله هم خودشان یا در لیبرالها تحلیل خواهند رفت و یا سنگواره ای خواهند شد یادگار از گذشته ای تلخ.
در این شرایط به نظر نمیاید كه لیبرالهای آریامهری، به دلیل دوگانگی و آشفتگی فكر سیاسی و تاریخیشان، قادر به پیشبرد دمكراسی باشند. بخصوص كه وجه اتوریتر هویت سیاسی آنها، به دلیل پیشینۀ برخی از رهبرانشان و نیز دلبستگی جمیعشان به سلسلۀ پهلوی و به میراث مدرنیزاسیون اتوریتر، سنگین تر از وجه لیبرال آن است. این آخری از حد گفتاری كلی در باب مزایای دمكراسی فراتر نمیرود و دهن كجی دائم به مصدق هم كه نشانۀ كجتابی با پیشینۀ لیبرالیسم در ایران است، كمكی به قوام گرفتن وجه لیبرال هویت «مشروطه خواهان» نمیكند. اگر قطب لیبرالی در ایران موجود بود كه پشتیبانی مردم را سرمایۀ سیاسی خود میكرد، ممكن بود كه گروههای نیمه لیبرال هم در پیشبرد چنین طرحی مؤثر بیافتند. در شرایطی كه چنین قطبی موجود نیست و تنها كسی كه در میدان عرض اندام میكند وارث تاج و تخت است، احتمال پیروزی پروژۀ اتوریتر كه هیچكس، به دلایل بدیهی، از آن دفاع نمیكند، اما رفتار سیاسی و گفتار تاریخی بسیاری در جهت آن سیر مینماید، كم نیست. در این شرایط «مشروطه خواهان» به احتمال قوی مانند دو همتایشان، در نقطۀ اوج حیات خویش، نقش پل را بازی خواهند كرد، طبعاً به سوی نظامی نه چندان مطلوب. اگر چنین شود این را نباید به حساب رسالت تاریخی آنها گذاشت، بلكه باید از پیامدهای ضعف خانوادۀ لیبرال شمردش.
در ابتدای بخش اول این مقاله نوشتم كه آنچه در پی میاید فشردۀ تحقیق مفصلی است كه به فرانسه نوشته شده. قصد من از عرضۀ این مطالب به خوانندگان ایرانی تبلیغ برای این پژوهش نیست، جلب توجه آنان و بخصوص ایرانیان لیبرال است به موقعیت تاریخی خطیری كه در آن قرار دارند. نسل اول لیبرالهای ایرانی كه كوشید تا با انقلاب مشروطیت به دمكراسی دست بیابد، پس از چند سال با قدرتگیری رضا شاه شاهد شكست آرمان سیاسی خود شد. نسل دوم كه با رهبری مصدق به میدان مبارزه آمد، در بیست و هشت مرداد از حریفان خارجی و داخلی شكست خورد. نسل سوم شاهد سقوط دولت بختیار در مقابل ضربات اسلامگرایان شد. هیچكدام این شكستها باعث نشد تا نسل بعدی از كوشش بازبماند. اكنون باز هم زمان تغییر نظام سیاسی ایران فرارسیده و تعیین این نظام یعنی تعیین سرنوشت ایران و ایرانیان. باری كه امروز بر دوش خواستاران دمكراسی است بسیار سنگین است. انضباط و روشنی فكر تاریخی كه میبایست این گرایش عظیم مردم به لیبرالیسم را همراهی كند، بدون شك خواهد توانست از این نیروی بزرگ ولی پراكنده، قدرتی سیاسی بسازد تا بالاخره پس از یك قرن به مردم ما فرصت بهره وری از مواهب آزادی را بدهد. پیدایش سازمان و برآمدن رهبر، دنبالۀ پیدایش یك جنبش فكری است. باید با تحكیم و توسعۀ این جنبش راه را برای طی مراحل دیگر گشود. همانطور كه گذشتۀ ما حاوی امروزمان نبوده، امروزمان هم فردایی مقدر را در دل خود نپرورده است، عاملی كه در تعیین سرنوشت ما نقش اساسی دارد آزادی ماست، باید از آن به بهترین وجه برای ساختن فردایی كه مطلوب ماست بهره بگیریم.
مصدق زمانی گفت كه اعتقاد دارد ایرانیان تا به نتیجه رساندن مبارزه در راه آزادی و استقلال از پا نخواهند نشست. از آن زمان آزادیخواهان یكان یكان و گروه گروه، صحت پیشبینی او را تأیید كردند. امروز نوبت ماست تا این مبارزه را پی بگیریم. سه شكست در یك قرن برای همه كافی است.
20 مه 2003
برای خواندن بخش اول