تاریخ و صدای ماندگار قربانیان- اسد سیف
صدای قربانیان اگر در تاریخ بماند، در ذهن اجتماع ماندگار میشود. صدا اگر از تاریخ حذف شود، فاجعه تکرار میشود. چگونه اما میتوان جنایتها را به تاریخ نشاند و به حافظه جمعی تبدیل کرد؟ در پاسخ به این پرسش است که ادبیات به سهم خویش، دست به دست تاریخ میدهد، از آن وام میگیرد تا ژرفای حادثهای را در خیال بازجوید.
ادبیات تاریخ نیست، استناد تاریخی نیز ندارد. بر این اساس به زوایایی از درون انسانها و حوادث نزدیک میشود که کاربرد تاریخی ندارند، به روان انسانها راه مییابد، از روانشناسی میگذرد به جامعهشناسی و مردمشناسی نزدیک میشود تا با بهره گرفتن از هر کدام، آن چیزی را بیافریند که ادبیات نام دارد، و همین موقعیت است که به آن اعتبار میبخشد.
تاریخ مملو از جنایت است. در گذشتن از این تاریخ مستبد و پشت سر گذاشتن دوران وحشت و اضطراب تا رسیدن به آرامش نسبی دوران مدرن، آنچه از سر گذرانده و یا میگذرانیم، دیگرانی نیز در جهان تجربه کرده و یا میکنند. اگر تاریخ آموختنی باشد، پس از این تجربهها نیز میتوان آموخت. تجربه اما تنها به تاریخ بازنمیگردد، ادبیات و هنر را نیز در بر میگیرد.
در همین راستاست ادبیات آمریکای لاتین و ملموس بودن آنبرای ما. حوادث اجتماعی دستمایه بیشتر داستانهای آمریکای لاتین است و نقشی بزرگ در آن دارد. زندان، شکنجه، مرگ، شورش، دیکتاتوری و مبارزه به راه آزادی پنداری هستی مشترک ماست با مردم این قاره. نویسندگان آمریکای لاتین با تجربهای گرانقدر در ادبیات توانستهاند از چنین دستمایههایی آثاری ماندگار در تاریخ ادبیات جهان خلق کنند.
«دوشیزه و مرگ» اثر آریل دورفمان از جمله همین آثار است. موضوع این اثر که فیلمی نیز رومان پولانسکی با همین عنوان از آن ساخته، بازمیگردد به شکنجه و قتل به زمان دیکتاتوری پینوشه در شیلی. دوشیزه و مرگ داستان زنی است قربانی که پس از پانزده سال سکوت، در پی حادثهای لب به سخن میگشاید تا از سالهای شکنجه و زندان بگوید و اینکه در زندان مورد تجاوز قرار گرفته است. او میکوشد تا جامعه در پی سقوط دیکتاتوری، درد او را به رسمیت بشناسد و حضور نظام شکنجه را در رژیم پیشین بازشناسد.
زمان نمایشنامه بازمیگردد به پس از سقوط دیکتاتوری؛ اتومبیل مردی که همسر پاولینا، شخصیت اصلی داستان است، در جادهای دچار مشکل میشود و مرد ناشناسی با رفتاری بسیار دوستانه به او کمک کرده، وی را به خانه میرساند. پاولینا با شنیدن صدای غریبه درمییابد که او همان کسی است که در زندان بازجو و شکنجهگر و متجاوز به او بوده است. در یک برنامهریزی غریبه را به اسارت درمیآورد. دست و پایش را میبندد و در خانه حبس میکند. قصد آزار او ندارد، اما میکوشد در بازجویی از او، از علت رفتارهایش آگاه گردد و نهایت اینکه به دادگاه تحویلش دهد.
پاولینا دانشجوی رشته پزشکی بود و از مخالفان رژیم دیکتاتوری. فکر میکرد توان آن دارد که آنچه را در زندان از سر گذرانده، به عنوان یک تجربه شخصی، فراموش کند. شنیدن صدای شکنجهگر که دکتر میراندا نام دارد، تمامی گذشته را به یادش میآورد و آتشی از خشم و انتقام وجودش را سرشار میکند. درمییابد که در این سالها نتوانسته گذشته را از یاد ببرد. به یاد میآورد لحظاتی از زندگی خویش را پس از رهایی از زندان که همین خاطرات آشفته کرده است. میبیند که هنوز نتوانسته خود و هستی خویش را از این دامچاله برهاند.
میراندا آن شکنجهگری بود که در زندان دکتر خطابش میکردند. در نهایت آرامش به موزیک «مرگ و دوشیزه» اثر شوبرت گوش میسپرد. از نیچه صحبت میکرد و شکنجه اعمال میداشت. او نقش «آدم خوب» را در بازجویی بازی میکرد و میکوشید به حیله خود را یاور قربانیان نشان دهد. از میزان شکنجه و توان تنها آگاه بود و میدانست مثلاً تا چه اندازه تحمل جریان برق بر بدن زندانی لازم است. آنگاه که اسیر میشود، میکوشد از گذشته خویش بگریزد. دروغ میگوید و به کتمان «حقیقت» روی میآورد. میراندا میخواهد گذشته فراموش گردد، آنسان که دیگر یادی از آن در ذهن جامعه نماند.
ژرار، همسر پاولینا که وکیل است، در کمیتهای عضویت دارد که قرار است به موارد نقض حقوق بشر در حکومت استبدادی و نظامی رسیدگی کند. پاولینا شک دارد به اینکه در نظام حقوقی حاکم بر کشور و همچنین فرهنگ به ارث رسیده از دوران خفقان، این کمیته در کار خویش موفق گردد.
بی هیچ شکی با توجه به اینکه نویسنده از تبعیدیان شیلیایی بود و حوادث جاری در این نمایشنامه شیلی دوران پینوشه را در ذهن تداعی میکند، میتوان مکان این اثر را به هر کشور که استبداد در آن حاکم است، بسط داد. شیلی پس از پینوشه سرزمینی دردمند و مجروح بود که به التیام احتیاج داشت. میبایست جراحتهای دوران فاشیسم ترمیم گردند. خبرها از آنچه در زندانها و اردوگاههای مرگ شنیده میشد، حال سندیت مییافتند. برای اجرای عدالت و پیشگیری از تکرار حادثه لازم بود تا فجایع سالیان به تاریخ رسمی کشور بنشیند.
قربانیان، آنان که کشته شده بودند، حال صدایی نداشتند و کسانی حتی از دستاندرکاران رژیم کنونی میکوشیدند خاطرات جنایات را همراه قربانیان برای همیشه دفن کنند. در چنین شرایطیست که اقدام پاولینا معنا میپذیرد. پنداری او به نمایندگی از تمامی صداهای خفهشده باید وظیفه تاریخی خویش را در برابر همه آنکسانی که صحبت از بخشش و فراموشی میکنند، به انجام برساند. میگوید؛ «شکنجهگرها اراذل و اوباش بودند. میتوان حتی آنها را بخشید ولی دکتر آدم دانایی بود. شوبرت میگذاشت و از نیچه هم صحبت میکرد و شکنجه میکرد. و اینها بخشیدنی نیست. نمیتوان فراموش کرد.»
افشای حقیقت و اجرای عدالت آن چیزیست که در گریز از وحشت و هراس دیکتاتوری، از شکننده بودن آزادی میکاهد. چگونه میتوان جامعهای را التیام بخشید که آسیبهای آن هنوز بازگفته نشدهاند. چه اهرمی لازم است تا جامعه گذشته خشونتبار خویش را بپذیرد و به رسمیت بشناسد؟ آیا اندیشیدن به آینده، با فدا کردن گذشته ممکن است؟ ما در برابر همه آنانی که رنج و شکنجه و زندان تحمل کردهاند چه مسئولیتی داریم؟ دموکراسی در کجای این رابطه قرار میگیرد و مرز آن با استبداد کجاست؟ چه ضمانتی برای عدم تکرار فاجعه وجود دارد و عدالت چهسان برقرار میگردد؟
نمایشنامه «دوشیزه و مرگ» اگرچه به ظاهر ساده مینماید، اما سراسر پرسش است و همین پرسشهاست که پاولینا را در برابر دکتر میراندای اسیر قرار میدهد که با او چه باید بکند. کشتنش مشکل نیست، اما راهگشاست؟ پنداری نویسنده ما را در برابر خودمان نشانده است تا ببینیم و بیاندیشیم و تصمیم بگیریم. همین شکل را در صحنه نخست از پرده سوم مشاهده میکنیم. پاولینا به میراندا اطلاع میدهد که در هویت او شک ندارد و لازم نیست دروغ ببافد و از «عدالت» و «حق» خود سخن بگوید. و سرانجام اعلام میدارد که قصد کشتن او را دارد. در همین هنگام است که آیینه بزرگی از بالای صحنه در برابر تماشاچیان قرار میگیرد و آنان هیچ راهی جز این ندارند که خود را در آن و در واقع در برابر این موقعیت بازبینند.
«دوشیزه و مرگ» در بطن تاریخ و در میان تضادها شکل میگیرد. موقعیتی دراماتیک دارد. نه اینکه تراژدی اتفاق افتاده بود، بلکه تراژدی دیگری در حال اتفاق بود. تجربههای هولناک هزاران قربانی در حال نادیده گرفتهشدن بود. نامی از آنها برده نمیشد. میخواستند آنها را به همراه گذشته به کل فراموش کنند و از تاریخ حذف نمایند. هدف این بود که زندگی قربانیان را به یکباره ببلعند. میخواستند زندگی مسالمتآمیز نوینی از شکنجهشدگان در کنار شکنجهگران در یک سرزمین برپا دارند. و بدینسان رنجهای یک جامعه را به ظاهر التیام بخشند.
اغلب مردمان در جامعه استبدادی به دروغگویی عادت میکنند. سرکوب دروغ میآفریند. وقتی دروغگویی به عادت تبدیل شده، آیا میتوان دروغ نگفت و گذشته را زنده نگاه داشت و زندانی گذشته نشد؟ سرکوب گذشته چه نقشی منفی میتواند برای ما در دستیابی به عدالت و آزادی داشته باشد؟ و سرانجام در گسترش استبداد نقش ما چه بود؟ آیا تنها دیکتاتور و یاران او از عوامل برپایی این نظام بودند؟
همین پرسشهاست که از این اثر یک تراژدی ساخته است. پاسخ به این پرسشها همانا دیدن خویش است در آینه. روبرو شدن انسان است با زخمهایش. این انسان قرار نیست شخصی از آمریکای لاتین باشد، هر کجای جهان میتواند حضور داشته باشد، حتی در ایران امروز.
شکلی از این داستان با جریان دادگاه حمید نوری در استکهلم برایمان ملموس است. شکنجهشدگان در برابر دادگاه قرار میگیرند تا نقاب از سیمای شکنجهگری بردارند که نمادیست از وحشت و مرگ. در شهادتهای قربانیان تنها وجود سراسر زخم آنان را نمیبینیم، پیکر پارهپاره سرزمینی را نیز شاهدیم که فرزندانش اگر کشته نشدهاند، راندهشده از آن سرزمین هستند. شکنجهگر میکوشد نقاب بر چهره کشد، هویت خویش پنهان دارد و فریب دهد. شاهدان میکوشند این پرده را بدرند، صدای همه آن کشتگانی گردند که دیگر نیستند. به قول آریل دورفمان خطاب به مترجم فارسی اثرش؛ «نمایشنامههایم به زبان فارسی… در این لحظه تاریخی،… میتوانند بهتر از هر زمان دیگری با ایرانیان ارتباط برقرار کنند،… سرزمین شما شاهد تغییرات بزرگی است…[این نماشنامهها] همگی با رنجهای بشری سروکار پیدا میکنند و همچنین از امیدواریها و فداکاریهای انسان میگویند… سؤالهای جدی در مورد حقیقت، بخشش، خاطرهها، عشق و هویت در این آثار نهفته هستند… از خوانندگان یا تماشاگران خود میخواهند تا سؤالهایی سخت از خودشان بپرسند. همچنین آنان را به این درک وادار میسازد که برای دستیابی به تغییری در این دنیا برای بهتر شدن آن، بایستی در ابتدا خودمان را از عمق تغییر دهیم.»
آینه در برابر ماست. در آن بنگریم.
«دوشیزه و مرگ» نمایشنامهایست از مجموعهای با عنوان «سهگانه مقاومت» که سیدرضا رضیئی آن را به فارسی برگردانده و انتشارات نوگام در لندن منتشر کرده است.
دویچه وله