Home هنر و ادبیات آرشیو هنر و ادبیات بوی خوش میخک و نغمه‌ی زندگی،رمانِ سرود مردگان. فرهاد کشوری.ناصر رحیم‌خانی

بوی خوش میخک و نغمه‌ی زندگی،رمانِ سرود مردگان. فرهاد کشوری.ناصر رحیم‌خانی

گفتم: « مزار پسرم کجاست؟»
گفت : « پسرت ؟ … نمی دونم. یادگار احمدی را نمی شناسم . کسی به این اسم نمی شناسم .برو دنبال کارت!»
گفتم : « تنها فرزندم بود. دلم می خواد بدونم مزارش کجاست.»
گفت : «مگر من گورکنم؟ من گروهبان سوم، تقی قربانی هستم.»
گفتم : « تو هم لابد پدری داری و شاید پسری یا دختری.»
گفت : « تا روی سگم بالا نیامده برو!»
رٌمانِ «سرودِ مردگان» نوشته ی فرهاد کشوری، مرا می برد به خوزستان، به کوه ها،کوه پایه ها و دره های مسجدسلیمان سالیانِ دور،به گذشته ها، به دهه های آغازینِ سده ی پیشین، به پیش تراز آن ، به سال های کشف نفت،فوران اولین چاه نفت، نفتون و چاهِ نمره (۱). سرود مردگانِ رمانی در۲۸۱ صفحه. در پایان آخرین صفحه می خوانیم: ۱۳۶۷ ـ شاهین شهر. و بازنویسی مجدد:۱۳۸۶ ـ بندر عباس.
آن چه می خوانید برگرفته ست از متن رمان . همه ی برگرفته ها درون گیومه ـ « » ـ بازتایپ شده اند. پاره ای تک خط ها یا فرازها ی توضیحی نوشته ام برای پیوندِ گسست ها و پرش های متن. این خط ها و فرازهای افزوده، همه با رنگ آبی و با نشانه ی ستاره*مشخص شده اند.
در رٌمانِ «سرود مردگان» ، ماندنی پسر مرداس بختیاری، در شمارکارگرانِ روزکار کمپانی نفت در مسجد سلیمان.
نخستین کارگرانِ ساده ی نفتِ مسجدسلیمان، از میانِ مردانِ ایلیاتی، چادرنشینان،رعیت های تهیدست و خوش نشینان روستائی با واسطه ی خان ها و کلانتران مرتبط با شرکت نفت به کار گمارده شدند به نام «عمله» و « فعله» ی آن زمان. مردانی کاری و زحمتکش، خونگرم و همبسته با پیوندهای ایلی. روزها و شب های گرمِ جنوب، حفاری، انتظار، امیدِ کشف .
« ماندنی ، دریچه ی داغِ کوره را با تکه چوبی بست.برگشت رفت پنج شش قدمی دیگِ بخار نشست تا چرتی بزند.از ساعت شش صبح روز گذشته تا حالا که نزدیک به چهار صبح بود . جز وقتِ کوتاه ناهار و شام یک سر کار کرده بودند . میرزا به شب کارها هم گفته بود بمانند…. میرزا گفت حالا وقت چرت زدن نیست. نمی خوابیم تا چاه به نفت برسه. مستر رینولدز گفته. اگر هفت شب و هفت روز دیگه هم به نفت نرسه،همه بیست و چهار ساعته پای کار هستیم. روزکار و شب کار هم نداریم. براتعلی ناتور،میرزا را صدا زد. ماندنی رفت کنار چادر ناتورها،شیر بشکه ی آب را بازکرد، آب به صورتش زد و برگشت طرف دیگِ بخار. روی پله ی دیگ بخار نشست. فکر کرد سر بر زانو بگذارد و چرتی بزند. چشمانِ سرخِ توره ای ـ شغالی ـ در تاریکی درخشید. صدای ستار را شنید: «ماندنی!» ستار پای پله های دیگ بخار ایستاد و لبخند برلب نگاهش کرد. ماندنی بلند شد سرپا.از پله پائین رفت.تا پا روی زمین گذاشت صدای مهیبی شنید و بارانی بر سر و رویش بارید. در روشنایی فانوس های آویخته در اطراف دکل لکه های سیاه نفت را بر سر تا پای ستار دید.». ماندنی بوی بد چشمه نفتی را در هوا بویید. دوید طرف چادر رینولدز و فریاد زد:« مستر! مستر رینولدز!»
خودش را به چادر رینولدز رساند و رو به لنگه ی باز در چادر فریاد زد: مستر رینولدز! … نفت!»
رینولدز نیمه برهنه از میان در چادر به سراپای نفت آلود ماندنی نگاه کرد.ماندنی با دست به باران سیاه نفت بردکلِ چاه اشاره کرد.
رینولدز شلوارک به پا و پابرهنه دوید،از کنار ماندنی گذشت. صدای شٌرشٌرِ بارش نفت را شنید. رو به دکل ایستاد و فریاد زد :« oil!….oil!». برگشت به چادرش . چند لحظه بعد با براد شاوِ خواب آلود، جام به دست ،آمدند روبه چاه ایستادند، جام ها را بالا بردند و رو به باران نفت نوشیدند. بعد دست در کمر هم زیر نگاه مبهوت و شادمان مردان رقصیدند.
ماندنی دو پک پیاپی به سیگار زد.
ساز و دهل زن دو روز بود پشت چادر ناتورها منتظر بودند تا چانه به نفت برسد. با فریاد مردان از جا پریدند. بلند شدند و ساز و دهل به دست،خواب آلود به طرف چاه و باران نفتی که حالا با شدت کمتری می بارید رفتند. ساززن مقام را شروع کرده بود. زن هایی که از سر و صدای بارش نفت بیدار شده بودند، آمده بودند روی تپه ی تاریکِ رو به روی چاه و کِل می زدند.صدای ساز و دهل،مردها، زن ها و بچه های خواب آلود را می کشاند به طرف چاه و جلوی چاه جای سوزن انداحتن نبود. الماس افسار گاوی را که تنه ی درخت بلوط بسته بودند، می کشید و می آورد تا برای به نفت رسیدن چاه قربانی کنند»

  • کارگران روزکار، کارگران شب کار،از پسِ سال ها کار سخت وشبانه روز، آرام آرام ،آهسته و میان خود از درخواست تعطیلی جمعه می گویند.
    « کلانتر و سه تفنگچی پشت سرش به مردان خیره شدند.تفنگچی ها از اسب ها پیاده شدند و رو به مردها آمدند و نفس به نفسِ آن ها ایستادند.کلانتر از پسِ یال اسبش چندبار سربه بالا و پائین تکان داد و نگاه تحقیر آمیزش را روی چهره های خسته مردان چاه گرداند و گفت :« حالا دیگه چی می خواین؟ حالا که سیر شدین چه می گین؟… نمی خواین بنشینین جای فرنگی ها و فرنگی ها بیل و کلنگ و چکش و آچار بگیرن به دست؟… یه تیکه نون که می خورین باید صد دفعه دعا بکنین به جون خان و فرنگی ها.»
    ماندنی گفت: « خان، ما فقط گفتیم می خوایم جمعه ها تعطیل باشیم.ما هم آدمیم.»
    کلانتر پوزخند زد و گفت: « آدم؟ ای نون گندم؟ برین سرکار تا ترکه ی درختای این کوه ها را به گرده هاتون نشکستم»
    مردان چاه حرکتی نکردند.
    کلانتر گفت: « خاب،پس می خواین جمعه تعطیل باشید؟… کی سوت پسین را می زنه؟»
    براتعلی ناتور از پشت سر مردها گفت: « نوکرت،براتعلی»
    کلانت انگشت اشاره اش را رو به براتعلی به تهدید بالا برد و گفت:« اگر سوت پسین به صدا در بیاد،کاه می کنم تو پوستت»
    براتعلی از کنار ماندنی گذشت . دوقدمی اسب کلانتر ایستاد و چاپلوسانه گفت:«برای چه به صدا دربیاد؟ نه، تا جناب عالی دستور ندهی،سوت به صدا در نمی آد.»
    کلانتر به مردانی که با دلخوری نگاهش می کردند گفت : « نکنه مزد کمپانی را نمی خواین ؟… می خواین با یک اشاره هزار تا آدم کاری بیارم اینجا؟»
    کرم گفت:« خان ، ما از جناب عالی که بزرگ ما هستی انتظار داریم که ….»
    کلانتر فریاد زد: « انتظار بی قانونی؟… انتظار بی نظم و نسقی؟.. چشم هام را می بندم،وقتی باز کردم به حضرت عباس اگر نرفته بودین سرِ تلِ خاک،حکم اخراج تون را می گیرم، می دم دست تون و آواره تون می کنم»

چشم هایش را بست. وقتی باز کرد مردها پشت به او می رفتند به طرف چادر ابزار. ماندنی از روزعلی ناتور بیل و کیسه گرفت و رفت پای تل خاک ایستاد. به درخت بلوط نگاه کرد و بعد نگاهش از راهی که سال ها پا بر آن گذاشته بود رفت بالا. روی تپه دود به هوا چنگ می انداخت. شیرین جان حالا جلوی خانه منتظر ماندنی بود.

*کارِ طاقت فرسا، زور گویی خان و کلانتر، بهره کشی کمپانی، حادثه ی کار،نشتِ گاز،دکل شعله می کشد ،مرگ کارگر.
« روزعلی ناتور تابوت را به کمک براتعلی ناتور،کنار باران گذاشت زمین. دکتر یانک آمد کنار باران روی پاها نشست. انگشت بر رگ گردن سوخته ی باران گذاشت و چند لحظه بعد گفت:« He died!»
چهار مرد آتش کار آمدند و باران را توی تابوت گذاشتند. تابوت را بلند کردند و برشانه گذاشتند. صنم آویخت به تابوت و آتش کارها با فشارِ پنجه های صنم تلوتلو خوردند. شیرین جان و نقره دست های صنم را گرفتند و پنجه هایش را به زور از لبه ی تابوت جدا کردند. مردان آتش کار تابوت برشانه می رفتند و صنم شیون کنان به دنبال تابوت می رفت.
دود از دکل بالا می زد و دره خرسان را می پوشاند.مردها سطل های حلبی را از چادر ابزار برداشتند و به سوی چشمه ی دره خرسان دویدند.
میرزا فریاد می زد:« آب!… آب!»
ماندنی صدای زنگ درشکه ی آتش نشانی را شنید. درشکه ی آتش نشانی کنار چادر میرزا ایستاد.دو مرد از درشکه پیاده شدند.سر شلنگ لاستیکی وصل به مخزن سرخ رنگ پشت درشکه را کشاند طرفِ دکل.
آفتاب میان آسمان بود.ماندنی خیس از عرق، سطل به دست به سوی آتش می رفت. »

*روزی دیگر و مرگی دیگر.
« افسر آتش کارلباس سرخ به تن و ماسک روی صورت به طرف چاه رفت و در پنجاه قدمی چاه ایستاد.تپانچه ی شعله افکن را به طرف محل نشت لوله ی گاز که می رفت و چهل پنجاه متر دورتر از چاه می سوخت گرفت و شلیک کرد. گاز با صدای مهیبی گٌر گرفت. شعله فرو کشیددو روی تَرَکِ لوله، ده دوازده قدمی دکل می لرزید.
مردها و زن ها خودشان را به جلوِ دکل رساندند و رفتند بالای سر مراد که در چند قدمی شعله ی آتش به پشت افتاده بود.
براتعلی ناتور گفت:« دکتر یانک آمد!»
دکتر یانک کنار مراد روی پا نشست. انگشت بر رگ گردن مراد گذاشت و چند لحظه بعد گفت: « He died!»
ماندنی کنار مراد سرِپا نشست. بغض توی گلویش رها شد و شانه هایش لرزید. صدای گریه زن ها را از پشت سر شنید. ستاره برسر زنان آمد و خودش را روی سینه ی مراد انداخت. براتعلی ناتور تابوت را کنار مراد روی زمین گذاشت. شیرین جان و نقره دست های ستاره را گرفتند و بلندش کردند. ستاره شیون کنان تقلا می کرد و زن ها را با خودش به چپ و راست می کشاند. ناتور ها مراد را توی تابوت گذاشتند. چهار مرد آتش کار تابوت را بر شانه ها گذاشتند و پشت به شعله ی آتش و فریاد و تقلای آتش کارها، رفتند. ستاره شیون کنان دنبال تابوت رفت.»
از پس مارد و باران، غلامشاه هم از پا می افتتد . میرزا به ماندنی گفت: « به خاطر دِینی که بع غلامشاه داری قاطری می دم که جسد غلامشاه را تحویل قوم و خویش هاش بدی.»
ماندنی با یادآوری راه مسجد سلیمان و جسد غلامشاه و قاطر،گفت:« شاید قوم و خویش هاش رفته باش ییلاق؟»
میرزا دست بالا برد، لبه ی کلاه شاپوش را کمی پایین کشید و گفت : « اگر قوم وخویش هاش نبودن ببر قبرستون مسجد سلیمان و دفنش کن.هرچند روزی که طول کشید، کمپانی مزدت را می ده»
«غلامشاه را به شکم روی قاطر گذاشتند و جاجیمی رویش انداختند. با طناب محکم بستندش به قاطر و افسار قاطر را دادند دست ماندنی . ماندنی مشک کوچک آب را بر شانه گذاشت ، راه افتاد و افسار قاطر را کشید.»

*مرده ها، مرده ها، یاد مرده ها، خاطره ی مرده ها، خواب مرده ها با ماندنی، با ما،غٌم غٌم ماندنی باخود.
« تنها نشستی این جا و هی فکر گذشته ها می آد تو سرت و شب ها خواب مرده را می بینی. شب و روزت شده خاطرات گذشته…. اگر آدمیزاد خاطره نداشت باید می زد به کوه و می رفت پیش پدر پدرش.
خوبه که هنوزاین خاطره ها را چه خوب چه بد می تونم به یاد بیارم.آدم دیوونه هم خاطره داره؟ ….. شاید زور همین خاطره ها دیوونه ش کرده. اسکندر می گه آدمی که حالا هیچی تو دستش نیست مجبوره بره سراغ خاطره هاش.چرا مرده ها و این آواز نحس که از شنیدنش چار ستون بدنم می آد به لرز، دست از سرم برنمی دارن؟»

*خیالِ خالِ توی گودی چانه و بعد چلیپای میان ابروها، تصویرارابه و مرده ها را در ذهنِ ماندنی پس می زند.
گفت: « فقط تو حریف مرده های پشت سری.»
بعد یادش آمد که از غروب دیروز او را ندیده است.
به آواز عجیب مرده ه فکر کرد:« آواز مرده ها این طوره؟»

*آن «خال توی گودی چانه و چلیپای میان ابروها،» نشانِ مِهر کیست؟
ماندنی « با حسرت به چهره ی تکیده ی مادرش، به موهای نقره ای بیرون زده از لچک و چین و چروک های اطراف چشمانش نگاه کرد.صورت جذابش،زرد و لاغر و چروکیده شده بود. نگاهش از روی گونه های تکیده اش می رسید به خال توی گودی چانه. سال ها پیش چلیپای سبز میان ابروها چه قدر او را زیبا کرده بود.چهارده پانزده ساله که بود، وقتی مادرش گونه یا گردنش را می بوسید، او دوست داشت به جای پشتِ دست، خال توی گودی چانه یا چلیپای میان ابروهایش را ببوسد. حالا سه ماه بود که بیماری زمین گیرش کرده بود.»

*حالا اما آن دیگری با «خالِ توی گودی چانه و چلیپای میان ابروها» ، او کیست؟ آن « حریف مرده های پشت سر»، کدام مهربانِ مهر افروز است او؟
« ماندنی بوی نان تازه و بوی دود هیزم را در بینی فرو داد….به چلیپای میان ابروها و خال سبز توی گودی چانه نگاه کرد. چشمان درشت سیاه و دستی که با نان تیری به سویش دراز شده بود. به ساعدِ آردی گلابتون نگاه کرد. نان را دستش گرفت و بوی نان تازه را درسینه فرو داد….»
ماندنی « اگر بلند می شد و رو در روی گلابتون می ایستاد، بوی میخک توی کیسه کوچکِ بسته به گردنش را می بویید.گلابتون لبخند برلب پشت به تاقچه استاده بود. خواست بلند شود و خال سبز میان گودی چانه و بعد چلیپای میان ابروهایش را ببوسد. بلند نشد و خودش را سرزنش کرد»

*خواننده ی خوزستانی رمان فرهاد کشوری، بازگشتی می کند خیالین به گذشته ها، به روزگار جوانی، به جریه های (قریه)عرب، به آبادی های لٌر ، به کوهپایه های بختیاری، دیداری تازه می کند با مردان و زنان کاری ، بوی نان تیری،میخکِ رونِ کیسه ی کوچکِ بسته به گردن، یا دانه میخکِ به نخ کشیده و ریسیده در زلف.
ماندنی پسر مرداس بختیاری، کارگر ساده ی نفت مسجد سلیمان،با جسم و جانِ فرسوده و کوبیده از سختی کار، شاهد مرگِ خوار و زار هم قطاران، غمِ کشته شدنِ پسر و مرگِ همسر،شیرین جان را هم دردل و جان دارد.
در برابر واقعیتِ مرگ و نیستی ، رنج و درد و اندوه،آن خالِ میانِ گودی چانه و چلیپای سبز میان ابروها، نشانه ی شورزندگی است و امیدِ به آینده.
چرخ و واچرخ روزگار وچرخش زمانه وپویش نسلِ جدید . فرزندان آن کارگرانِ ساده ی مسجدسلیمان،این زمان کارگر آموزش دیده می شوند، کتاب خوان می شوند، از دبیر ادبیاتِ تازه وارد حرف های نشنیده یاد می گیرند، خیالات تازه در سر می پرورانند .
*غریب، همسایه و همکار قدیم و ندیم ماندنی ، عصبانی از دست پسر جوان خود ،با ماندنی درددل می کند.
«… این از قدرت بدتر شده.قدرت از بیست سالگی شروع کرد.این یکی تازه پونزده سالش شده و می خواد دنیا را بریزه به هم.»

*ماندنی می پرسد:« مگر رحمت چه کرده؟»
غریب لب های خشکش را با زبان لیسید و گفت:« این آتشک چه کرده؟… پدرم را درآورده! آقا من که سن و سالی ازم گذشته، عمری کردم و با هم کسی نشست و برخاست داشتم، به این پسر که تازه سبیل هاش سبز شده می گم راه و چاه باهم جلوت هست. می دونی چه می گه؟»
ماندنی به چشمان بی قرار غریب نگاه کرد.
« می گه تو آدم قدیمی هستی.ما نسل جدید هستیم. نسل جدید دیگه چه کوفتیه؟… اگر پدرت را به هیچ حساب نکنی لابد نسل جدیدی…… من! من! آقا کِی جرئت داشتیم جلو بزرگ تر بگیم من! من راهم … انگار تا حالا گم شده بود. این حرف ها را که من و تو و این دروهمسایه نگفتیم . این حرف ها از کجا آمده؟…بپرس از این پسر که گرز برداشته علیه پدر.»
رحمت از روی شانه ی ماندنی سرک کشید و گفت:« من کی گرز برداشتم؟»
غریب به رحمت چشم غره رفت و گفت:« وقتی می گی خودم راهم را پیدا می کنم از هزار تا گرز بدتره. گرز برمی داشتی بهتر بود»
ماندنی گفت:« زانوم درد می کنه.بالاخره نگفتی رحمت چه کرده؟»
«ها، رسیدیم به اصل مطلب.آقا ناامید شده از زندگی… سیر شده از زندگی»
رحمت گفت:« آقای احمدی به شیر مادرم، من از زندگی سیر نشدم،زندگی را خیلی هم دوست دارم.»

  • دبیر ادبیات تازه وارد به مسجد سلیمان، کتابی برای خواندن می دهد به رحمت .
    غریب می گوید:« پسر خواهرم تا کتاب را دستش دید گفت:«رحمت این کتاب را نخون که ناامید می شی.» بعد به من گفت :« نویسنده ش خودکشی کرده.» گفتم :« پسرم،عزیزم،کتاب را ببر بده به صاحبش…. مگر گوش داد. صد مرنبه گفتم تا رضایت داد و کتاب را گذاشت تو تاقچه، تا روم را برگرداندم، دوباره گرفتش به دست.»
    ماندنی گفت: « نگفتی چه کتابیه؟»
    غریب گفت:« بوف……»
    رحمت گفت:« بوف کور.»
    غریب گفت:« آقا بگو جغد کور،بوف یعنی جغد،خودش به من گفت. حالا کتابی که اسمش جغدِ کوره بیا و ببین چه توش نوشته. در باره گل و بلبل و مرغزار که ننوشته.»
    ماندنی سرچرخاند روی شانه،به رحمت که همراهش حرکت کرد گفت:« در باره چیه، رحمت؟»
    رحمت گفت: « زندگی آدم ها.»
    غریب داد زد :« ارواح پدرت، زندگی آدم ها، اصلا آقای احمدی این پسر آخرش دق مرگم می کنه.»
    ماندنی گفت:« آقا، من آخرش نفهمیدم. رحمت می گه زندگی و تو می گی مرگ.»
    غریب گفت:« یعنی حرف من، حرف پسر خواهرم و حرف دختر برادرم را باور نمی کنی؟ حرف این پسر از راه راست به دررفته ی گمراه شده را باور می کنی؟»
    *ماندنی از پسر خواهر خود، جهان بخش پرس و جویی می کند از نویسنده و از کتاب. کتاب را از جهان بخش می گیرد و می خواند. و بعد، واگویه ی ماندنی با خود :
    «خدا بگم چه کارت بکنه که این آدم را بی خود و بی جهت انداختی به جونم.من فقط از تو پرسیدم کیه؟ گفتم رحمت کتابش را خوانده.اسم کتابش بوف کوره. تو هم که از خدا می خواستی.داستان آوردی دادی به من.عکس آوردی نشونم دادی.حالا هم ول نمی کنه. اگر خیال می کنه من اهل خودکشی ام اشتباه می کنه. من تا ر.ز آخر مثل زالو چسبیدم به زندگی.»

*غریب اما از پس قیل و قال و جرّومن جرّبسیار با رحمت،آخر سر کتاب بوف کوررا پاره پاره کرده بود و سوزانده بود.در رمان سرود مردگان، از شاهنامه ی فردوسی و از کتاب امیرارسلان هم یاد می شود:
«ماندنی شاهنامه را روی قالی خرسک، جلو یادگار گذاشت. با انگشت اشاره کرد به عنوان بالای صفحه:« بخون!»
یادگار کلمات را واژگون می دید.کمی درنگ کرد و بعد با صدای لرزانی گفت: «بیژن و منیژه.»
ماندنی سر از روی کتاب بلند کرد و گفت:«چرا رنگت پرید؟»
یادگار با تعجب به پدرش نگاه کرد و گفت:«رنگم نپریده،چرا بپره؟»
ماندنی گفت:« من می بینم،تو می گی نپریده؟ تا چشمت خورد به این صفحه رنگت پرید….چرا؟…. یاد چیزی نمی افتی»
یادگار نفس نفس می زد:«نه، یاد چه؟»
ماندنی با کف دست کوبید روی صفحات باز کتاب و داد زد:«هیچی؟»
ماندنی دست توی جیب پیراهن برد،مشت کرد و بیرون آورد. مشتش را به طرف یادگار برد،بازکرد و گفت:«این چیه؟»
یادگار به کف دست پدرش خیره شد و لرزید. چند تارموی بافته کف دست پدرش بود.
ماندنی گفت:« این موها مال کیه؟»
«نمی دونم ،مو همه جا هست.»
ماندنی موی بافته را گذاشت روی صفحه ی کتاب و گفت:«موی بافته همه جاهست؟ لابد بال هم داره. موی بافته ی دخترها همه جا ریخته.باد از در اتاق می آردشان تو و یک راست می بره لای کتاب شاهنامه، جایی می گذاره که داستانِ بیژن و منیژه ست؟»
یادگار سربلند کرد و نتوانست نگاه برافروخته ی پدرش را تاب بیاورد. سر پایین انداخت.
ماندنی تار موهای بافته را برداشت و برد طرف طرف بینی یادگار و گفت:«بوکن!»
یادگار موهای بافته را بویید.ماندنی دستش را پس کشید.
«بوی چه می ده؟»
یادگار جواب نداد.
دوباره موهای بافته را گرفت زیر بینی یادگار:« گفتم بوی چه می ده؟»
یادگار بی آن که ببوید گفت:« بوی میخک.»
ماندنی موهای بافته را انداخت روی صفحه ی شاهنامه و گفت:« لابد باد هرچه را با خودش می بره این طرف آن طرف بوی میخک هم می زنه؟»
ماندنی گفت: «کیه این دختر؟»
«کدام دختر؟»
«صاحب این موهای بافته.»
«صاحبش را نمی شناسم.»
شیرین جان رو به موهای بافته گفت:« چه روزگاری شده! ما موهایی که از شونه می گیریم می کنیم تو سوراخ دیوارها که به دست کسی نیفته، حالا دخترای این دور وزمونه موها را می بافن و…. مال کیه؟ شاید افتاده بوده رو زمین و یادگار برداشته آورده. خوب نیست مو وناخن آدمیزاد به دست غریبه بیفته. اما چه قشنگ بافته.مال هرکس هست ببرم بکنمش تو سوراخ دیوار.»
ماندنی موی بافته را از کف دست شیرین جان برداشت و گفت:« من با این موها کار دارم. می گذارمش لای همین کتاب، جایی که بود تا تکلیفش را روشن کنم. این موها بی صاحب که نیست. لابد صاحبی داره.»
موهای بافته را گذاشت لای شاهنامه و کتاب را بست.

*ملا سیفوراز کتاب امیرارسلان می گوید:
ملا سیفور گفت:« امیرارسلان را برای پسرها باید مثل راه رفتن مورچه خوند. یک صفحه یک صفحه. هرجا رسیدم به اسم فرخ لقا می گم او. صفحه ی اول را روز اول می خونم، روز دوم، خوب تو چشمای یکی یکی شون نگاه می کنم ببینم طاقت قصه را دارن یانه؟ باید یکی دو تا را وقت خواندن امیرارسلان به بهانه ای بفرستم بیرون. اگر از دوتا بیشتر شدن که باید دست از قصه خواندن بردارم و کتاب را ببندم و برم سراغ حسین کرد یا فلک ناز….اگر طاقت داشتن روز بعد صفحه ی دوم را می خوانم. همین طور تا هفت روز. بعد اگر اثری از آثار فرخ لقا تو چشم ها و حرکات پسرها ندیدم می گذارم به اختیار خودشون که هرکس خواست خودش باقی قصه را بخونه، اما به چند شرط…»
ماندنی گفت:«ملا،اگر کتاب امیرارسلان سنگینه پس چرا برای بچه مکتبی ها می خونیش؟»
«سنگینیش از زیبائی فرخ لقا و سنگینی جادوی عشقه.»

ماندنی « به جلد کهنه ی کتاب امیرارسلان توی تاقچه نگاه کرد و رو کرد به یادگار که روی پهلو خوابیده بود و آرام نفش می کشید. پک عمیقی به سیگار زد و سیگار را توی زیر سیگاریِ توی تاقچه خاموش کرد. فانوس را خاموش کرد و رفت روی تشک دراز کشید.صدای نفس های شیرین جان را می شنید.
«چرا ملا سیفور گفت او؟ چرا اسم فرخ لقا را نگفت ؟ اگر این کتاب آتش می زنه به جان آدم ، پس چرا آدم هایی که سواد دارن دنبال این کتاب می گردن؟ مرد کتاب فروش تو کیسه ش چند تا کتاب امیرارسلان داشت؟ خودش آواره بود. لابد شهر به شهر می رفت، امیرارسلان می فروخت و آب آوارگی می ریخت به گلوی آدم ها …. یادگار که این کتاب را خوانده چرا آواره نشده؟ …. طاقت جون آدم ها که یک اندازه نیست. اسم فرخ لقا را نگفت …. گفت … او … او ….او.»

*کتاب ها، حرف ها، جوانان نسلِ جدید ، کارگرانِ نفتِ مسجد سلیمان،شوقِ زندگی، شور دگرگونی،سندیکای کارگری،نفت ملی،کودتا،زندان،تیرباران…..
«ماندنی با حسرت به یادگار نگاه کرد: یادگاری که هر روز ریشش را می تراشید،حالا شش روزه صورتش رنگ تیغ به خود ندیده.
شیرین جان سفره را پهن گرد جلو یادگار.نان و حلوا و کره توی سفره گذاشت و گفت: « حلوا برای مٌرده ها درست کردم.تو که حلوا دوست داری.»
یادگار با خودش گفت: مٌرده ها!
بعد خاموش ماند.
به سفره نگاه کرد.دست پیش برد تکه ای نان تیری برداشت،حلوا و کره گذاشت لای نان و گفت :« شنیدم خیلی ها را گرفتن.»
مانئنی که هنوز به ریش نتراشیده ی یادگار نگاه می کرد گفت:« خیلی ها، هرکس را که تو می شناختی گرفتن … از من سراغت را گرفتن. حیات سراغت را می گرفت .خیلی ها زندانن . اسکندر،یاور،جمشید،هدایت،رئیست حشمت که …»
یادگار گفت:« خبرمرگ حشمت را شنیدم.»
شیرین جان کنار یادگار نشست و گفت:« چرا نمی ری دشتِ گٌل،عزیرم؟»
یادگار گفت:« نمی رم دشتِ گٌل، همین دوروبر می مونم.»
ماندنی گفت :« چرا باجونت بازی می کنی؟»
«شاید…»
« شاید چه، جونم؟ شاید چه،عزیزم؟ ….. تنها سربازها و آجان ها و خبرچین ها نیستن،پسرم.آدم های دیگه ای هم هستن. آدم هائی که تا دیرزو طرف هیچ کس نبودن و حالا کسی جلودارشان نیست. طهماسب … حالا گرز دست گرفته و افتاده به جون آدم ها و فریاد می زنه که بیا و ببین. برات پاباریک که عمرش به دزدی مادیون گذشته،حالا تفنگ حمایل کرده، تو شهر می گرده به هرکس شک کنه،می بره تحویلش می ده. حیات که جرئت نداشت بگه اِهِم حالا یار غار اسداله لات شده که کفن پوشیده و قمه گرفته به دست. زری قشنگه هم چادرش را زده کمرش و برو بیائی داره برا خودش. کسایی که ددنبال شون هستی یا افتادن زندان یا مثل خودت فراری ان…..»
صدای جیغ زنی از درز در و دریچه ریخت تو اتاق و یادگار را لرزاند.
شیرین جان گفت« شاهی جان،بیچاره!»
فریاد غریب را شنیدند: « پسرم حشمت،عزیزم!»
بعد صدای گریه هایی که انگار از پس بغضی طولانی می آمد و در تاریکی شب خالی می شد.گریه ای دسته جمعی.
یادگار گفت : « دیروز صبح شنیدم. چه طوره برم فرماندار نظامی و …..»
شیرین جان دست یادگار را توی دست هایش گرفت و گفت : « مگر من می گذارم؟ می خوای خودت را بدی دست یک مشت گرگ؟ حشمتی که آزارش به مورچه هم نمی رسید، آدم هایی که نمی دونم چه شیری خورده بودن،زدنش تا مٌرد.اگر بری من خودم را می کشم. تعریف هایی که می کنن از بی رحمی و بی مروتی این آدم ها تا حالا به گوش کسی نرسیده .اصلا این آدما مادری هم دارن؟ اگر دارن پس این سنگدلی و بی مروتی از کجا آمده؟ هرچه جوون خوب بود بردن.»
یادگارگفت : « فقط می خواستن پارچه نوشته را بزنن بالای سردر سندیکا… پس چرا … تازه رفته بودن رو بشکه ها و دو سر پارچه نوشته را گرفته بودن رو سردر اتاق سندیکا. چکش تو دستاشون بود و میخ میون دندون هاشون. بعد یک مرتبه صدای تیر بلند شد …. پیش از این که از سندیکای کلگه را بیفتیم، بهارآقا گفت نباید هیچ حرف و عملی از ما سر بزنه که مستمسک بدیم به دست مامورها. ما می خوایم دفتر تازه سندیکا را افتتاح کنیم. کار غیر قانونی نمی خوایم بکنیم.با کسی هم سر جنگ نداریم. بهانه هم به دست کسی نمی دیم ….پاسبون ها رو پشت بوم ها و تو کوچه ها برنو به دست ایستاده بودن. دور تر نظامی ها تفنگ به دست ما را می پائیدن. حیات و اسداله لات و موسا و سه چهار نفر دیگه سی چهل قدمی جمعیت ، شعار مرگ برسندیکای اجنبی پرست می دادن.بهارآقا و صفر رفتن بالای بشکه ها. چکش به دست و میخ میون دندون ها. دو طرف پارچه را گرفتن گذاشتن بالای سردر اتاق. روی پارچه با رنگ سرخ نوشته بود سندیکای کارگران مسجد سلیمان. بعد یک مرتبه صدای تیر بلند شد و پارچه نوشته از روی دیوار سرید و ول شد تو هوا. ..من بشکه ی زیر پای بهارآقا را گرفته بودم و آرشاک بشکه ی زیر پای صفر…. صدای تیر که بلند شد یک مرتبه پاهای بهارآقا از بشکه جدا شد. بشکه را ول کردم تا پاهای بهارآقا را بگیرم. پاهاش از دستم ول شد،چنگ زدم شلوارش که بگیرمش. بشکه افتاد و بهارآقا از پشت افتاد زمین.»
« ماندنی تازه پا گذاشته بود به محله ی اَم فِرمَ بی (B M.from) که صدای شلیک گلوله ها راشنید. دویده بود و با جمعیتی روبه رو شده بود که می دویدند و رو به او می آمدند و از کنارش می گذشتند.شلیک گلوله قطع نمی شد. گفته بود:«یادگار!»بعد اسکندر،آرشاک،حشمت و هدایت و یاور آمده بودند به خیالش و گفته بود:«یادگار!» دویده بود و خودش را رسانده بود جلو دفتر سندیکا. یادگار ایستاده بود و مبهوت به پنجه های خون آلودش نگاه می کرد. ماندنی صدای گریه ی آرشاک را می شنید. کنار بشکه ی آبی رنگ دویست لیتری واژگون، بهارآقا به پشت افتاده بود و خون سینه و شکمش را پوشانده بود و چشمانش انگار به ماندنی خیره بود. کنار بشکه ی دوم صفر با شکم خون آلود به پشت افتاده بود.رو برگرداند،نگاهش به مردی افتاد که برسر دست می آوردند. میان بهاآقا و صفر که گذاشتندش فهمید
آندرانیک است. رفت بالا سر آندرانیک ایستاد. چشمان آندرانیک انگار در آسمان دنبال چیزی می گشت . پاسبان ها از روی پشت بام خانه ها و کوچه ی روبه روی سندیکا فریاد می زدند:« متفرق بشید! متفرق بشید!»
صدای آزیر آمبولانس آمد،ماندنی تا آمبولانس سیاه را دید رو گرداند و تف کرد روی زمین.
ماندنی بی آن که سر بلند کند گفت:« حشمت را از توی خانه ی باباش زدن تا بردن پایین تپه.سه نفر نظامی می زدنش. دو نظامی هم دست های اسداله لات کفن پوش را گرفته بودن که هی می گفت:«بسپارینش دست من تا بکشمش!» من و غریب و شاهی جان دنبال نظامی ها می رفتیم و التماس می کردیم…… اسداله لات داد زد سرمن:« تو پدرشی؟» گفتم:« من عموی حشمتم!» تا غریب به حرف دربیاد و بگه من پدرشم،چنان سیلی زد تو گوشم که افتادم زمین. بعد رفت سراغ غریب.با قمه زد تو سرغریب.پشت ریو هم حشمت را می زدن. غریب با سر زخمی و شاهی جان یا شیون و زاری رفتن دنبال ریو…… همه ش تک و تعارف الکی.چه اشرف مخلوقاتی؟ تو این چند روزه سگ ها هم حال و روز بهتری از آدم ها دارن! کی با یا داره که باران نامی، با آتش چاه سوخت و کباب شد؟ کی غلامشاه را به یاد داره که جسدش بار قاطر بود و بو گرفته بود و همه را فراری می داد تا رسید به مزارگاه مسجد سلیمان؟ کی کیماس را به یاد داره که مار زدش؟ کی کرم را به یاد داره که دوسال و هفت ماه زندان شیخ خزعل بود،بعد که آزاد شد مریضی کشید ویه ماه بعد مٌرد؟ کی مراد را به یاد داره که گاز چاه کشتش؟»
ماندنی با چشمان اشک آلود و لبحندی تلخ برلب نگاه یادگار کرد و رو به او گفت:« تو این آدم ها را می شناسی چون من برات گفتم یا دیده بودی شون. به قدرت خدا اگر صاحب بچه شدی، بچه ت این اسم ها را به یاد می آره؟ »

یادگار رو به پدر گفت: « بله، به یاد می آره. چون بچه ی من اگر بزرگ شد، این ها را می نویسه، می نویسه تا فراموش نشه …. ملا سیفور همیشه می گفت نوشته خیلی سنگینه ، ما پشت سرش مسخره ش می کردیم.هرچند منظور دیگه ای از این حرف داشت و من هم منظور دیگه ای دارم، اما نوشته سنگینه چون دشمن فراموشیه. اشکال کار ما این بود که ننوشتیم، وقتی نگاه می کنم به خودم و آدم های دیگه ای که دوروبر ستدیکا بودیم، هیچ کدوم از ما یک صفحه نوشته هم نداریم. اگر هم نوشتیم ، برای سخنرانی تو جلسه ای بود و بعد هم باد هوا شد رفت.»
ماندنی دستمال از جیب شلوارش درآورد، اشک هایش را پاک کرد و گفت:« یادت باشه پسرم، آدمیزاد فراموش کاره، اگر فراموش کار نبود،تا حالا همه ی آدم ها از دم دیوونه شده بودن.»
صدای شتابان پاها و نفس نفس زدن کسی پشت در،ماندنی را نیم خیز کرد و نگاه نگران یادگار را برد به طرف در.شیرین جان دست بر شانه ی یادگار گذاشت و او را در بغل گرفت. دو ضربه ی آرام به در خورد. ماندنی گفت:«کیه؟»
آهسته شنید:«آرشاک!»
در را باز کرد. آرشاکِ خیس از عرق را در آغوش کشید.یادگار بلند شد سرپا. آرشاک را بغل کرد و گونه اش را بوسید.
شیرین جان بلند شد به طرف آرشاک رفت و گفت :« چه طوری بابام؟ …» سر به چپ و راست تکان داد:« نفس کشیدن و راه رفتن و غذا خوردن تون شده ترس و لرز. افتادین به کمین آدم هایی که رحم را خوردن و مروت را هم قورت دادن سرش. هنوز دلم خونه برا حشمت …»
شیرین جان اشاره کرد به نان و کرده و حلوای توی سفره و تعارف کرد به آرشاک و استکانی چای برای آرشاک ریخت و آورد گذاشت توی سفره. گفت: « دستی دستی خودتون را انداختین تو آتش»
آرشاک گفت:« خاله، ما که نمی دونستیم این طوری می شه. گفتیم یک با یک می شه دو. حالا هم دو شده اَما این دو مال ما نیست»
شیرین جان با تعجب به آرشاک نگاه کرد.آرشاک گفت:«ما باختیم.»
یادگار نگاهش به چهره ی دلخور آرشاک افتاد. گفت:« من می رم دشتِ گل، تو هم بیا. می مونیم تا آب ها از آسیاب بیفته. بعد یک فکری می کنیم.»
آرشاک گفت:« می رام آهواز، از آهواز می رام اصفا هان، اون جا کسی مان را نمی شناسه. تو بیا بریم اصفاهان.»
یادگار گفت:« من باید نزدیک مسجد سلیمان باشم،به خاطر ابریشم و پدر و مادرم.»
آرشاک می رود. یادگار هم می رود. شیرین جان صورت یادگار را می بوسد.«من زود برمی گردم مادر.»
ماندنی به یادگار:« گیر گشتی های حکومت نظامی نیفتی؟»
یادگار گفت« از بی راهه می رم»
شیرین جان گفت: « برو، بابام، برو دشتِ گل.»
ماندنی رفت در صندوق فلزی را باز کرد و لباس ها را کنار زد،قمقمه را برداشت رفت زیر شیر بشکه،قمقمه را شست. صدای دو شلیک پیاپی گلوله شنید.دلش فرو ریخت و با خود گفت:آرشاک! بعد به خودش دل داری داد. فریاد های نامفهومی از سوی نمره یک شنید. بعد شلیک پیاپی هفت گلوله را شنید. بلند شد رفت و قمقمه را از آب سرد توی یخدان پر کرد و به یادگار داد.
دست انداخت گردن یادگار وپیشانی اش را بوسید. صدای گریه ی شیرین جان را شنید.
ماندنی گفت:« چرا گریه می کنی زن؟»
اشک توی چشمان یادگار نشست. گفت:« گریه نکن مادر…. حواست به ابریشم باشه»
شیرین جان بغض کرده گفت:« خیالت از بابت ابریشم … راحت باشه»
بقچه ی نان و حلوا را به دست یادگار داد. یادگار چند لحظه به پدر و بعد به مادرش نگاه کرد، در را بازکرد، رفت توی تاریکی و در را پشت سر بست.
شیرین جان پیشانی به در فلزی فشرد و گریه سر داد.

*روزهای دَم کرده و خفه ی آخرای ماه مرداد و پس از آن است. دستگیری، زندان و شکنجه و سر به نیست کردن .
« شیرین جان رو کرد به ماندنی و گفت : «خدایا این چه آتشی بود افتاد به جون مردم… نصیحتش نکردی که دست ازاین کاره برداره …. هیچ وقت نصیحتش نکردی» .با مشت به سینه کوبید: « افتاد دنبال این سندیکا و سندیکا هم
دادش به کشتن!»
ماندنی گفت:«قمارباز بود که نصیحتش کنم؟ تریاکی بود؟ سندیکا نه قمارخونه بود و نه هم شیره کش خونه… حصبه گرفت، کسی نکشتش.»
شیرین جان گفت:«حصبه گرفت؟ …. تا صبح طاقت نمی آرم،ببرم سرمزارش …. با یادگار خیلی حرف دارم»
«چه طور ببرمت تو این تاریکی؟»
«اگر نمی آی خودم می رم.»
باند شد. فانوس را از توی ناقچه برداشت و گفت:« بگو مزارش کجاست؟»
ماندنی گفت:«بشین،زن!»
«اگر نگی کجاست،جیغ می زنم و…. همه ی همسایه ها را می کشونم این جا.»
« نمی دونم کجاست . او کوه های این طرفه.»
دست به سوی شمال برد.

*ماندنی به شیرین جان نمی گوید. ماندنی می داند یادگار را کشته اند.خبر دارد، خبردارشده است. نام و درجه ی کشنده را هم به او گفته اند:گروهبان قربانی.
« گوربان قربانی . سه ماه دنبالش بودم .با زانوی دردمند،پیاده راه می افتادم می رفتم نمره یک ،بعد با ماشین می رفتم بی بی یان و از بی بی یان برمی گشتم کلگه ،پیاده می آمدم پشتِ برج و چاه نفتی و نمره چهل و بعد می رفتم تا نزدیک های اداره مرکزی و بعد با ماشین می رفتم چشمه علی و چهاربیشه و ریل وی تا تلخاب ،شایدگوربان سه مو فرفری کمی قد بلندِچارشونه ی سبزه را عاقبت پیدا کنم پشتِ ریویی یا جیپی که تند از کنارم می گذشت و می رفت ،می دیدم. فرصتِ پرس و جو نبود. تا یک شب تو روشنایی ماه شب چهارده ،از چاه نفتی می رفتم خونه که شنیدم: کبریت داری؟ از حرف زدنش معلوم بود هرکس هست مسته. رفتم جلو.از تو جیبِ شلوارم کبریت درآوردم،روشن کردم و بردم طرفش،بوی الکل خورد به دماغم. گوربان سه ای،سیگار به لب نگام می کرد.سبزه رو بود،دماغش قلمی بود و موهای فرفری داشت و چارشونه بود.کبریت خاموش شد.
پک زد به سیگار و گفت : « روشن نشد این که!»
دوباره کبریت کشیدم. اسم و فامیلش بالای جیبش نوشته شده بود. تقی قربانی.
گفتم : «من پدر یادگار احمدی ام.»
یک مرتبه انگار جا بخوره، سرش را برد عقب و کبریت خاموش شد.آتش کبریت سوم را بردم طرفش. سیگارش را روشن کرد،پک زد و سیگار را از میان لب ها برداشت و گفت :« نمی شناسمش!»
گفتم :« با یک قافله می آمد،تو با سه سرباز و دو نفر شخصی رسیدین بالای سرش.»
گفت: « از چه صحبت می کنی؟»
عقب رفت،شونه دادبه دیوار و گفت: « یادگار احمدی کیه؟»
گفتم: « پسرِ ماندنی احمدی.»
گفت: «ماندنی؟»
بعد پوز خند زد و گفت : « چه اسمی! ماندنی! مگر کسی هم می مانه؟ همه رفتنی هستیم»
گفتم: « مزار پسرم کجاست؟»
گفت : « پسرت ؟ … نمی دونم. یادگار احمدی را نمی شناسم . کسی به این اسم نمی شناسم .برو دنبال کارت!»
گفتم : « تنها فرزندم بود. دلم می خواد بدونم مزارش کجاست.»
گفت : «مگر من گورکنم؟ من گروهبان سوم، تقی قربانی هستم.»
گفتم : « تو هم لابد پدری داری و شاید پسری یا دختری.»
گفت : « تا روی سگم بالا نیامده برو!»
روز بعد رفتم فرمانداری نظامی و گفتم آمدم دنبال مزار پسرم . فرستادنم پیش سروانی که خیس عرق بود و زیر پنکه ی سقفی با بادبزن حصیری خودش را باد می زد و اخم هاش تو هم بود.تا حکایت یادگار راگفتم چنان توپید به من که دست و پام را گم کردم. گفت : « می خوای به ما کلک بزنی. پسرت زنده است. بگو کجاست؟» . دو روز بازداشتم کردن. بعد که آزادشدم باید هرهفته می رفتم و حاضری می دادم که اگر از یادگار اطلاعی دارم ……»

*روایتِ غمگنانه ی ماندنی احمدی از کشتن و سربه نیست کردن یادگار در در آن اخرین روزهای تفته ی آخرای مرداد ماه آن سالِ بد .ماندنی در پی مزار یادگار رو می آورد به ملا سیفور،شاید دعا و وِرد خوانی او نشانی از جایی بدهد.
«ملا سیفور به ماندنی می گوید:« خجالت از خودم! چیزی می بینم و می آید نوک زبونم و بعد می بینم گمراه شدم، یا یک چیزی می آید جلوِ چشمام و فهم کورم می کنه. حکایتِ عجیبیه. چرا دروغ بگم؟ می پرسم مزار یادگار کجاست؟ راه را نشونم بده. با زعفرون نوشتم رو پوست گرگ، با خون گنجشک و با خون کبوتر نوشتم رو پوستِ آهو و گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم همون طور بود که گذاشته بودم، نه نشونی و نه هم علامتی.نه دعا راهی پیدا می کنه و نه سِرّ. خجالت از خودم.»
باری دیگر ملا سیفور می گوید:«خجالت از خودم! به شمال رو می کنم و ورد می خونم و اسم یادگار را می برم،جوابی نمی آد.به طرف جنوب بر می گردم هیچی نمی شنوم.می گردم به طرف شرق، بازهم هیچ. رو به غرب بیشتر وا می ستم شاید راه را نشونم بده، نه به شمال مزاری می بینم، نه به جنوب، نه به مشرق و نه به مغرب. خجالت از خودم ،ماندنی!»
ملا دست هایش را در هم قلاب کرده بود و نگاه می کرد به کاغذهای کاهی،قلم نی و دواتِ زعفران توی سینی مسی جلوش.
ماندنی گفت:« هفت شب و هفت روز گذشت.»
ملا سر بلند کرد و گفت :« خجالت از خودم! شب زیر درختِ کنار نشستم. تو تاریکی سر بلند کردم، به شاخه هایش نگاه کردم و هی گفتم: ای دختر شاه پریون! ای دختر شاه پریون مزار یادگار کجاست؟….. هرچه صبر کردم جوابی نشنیدم … اما یک چیزی یک مرتبه آمد به خیالم. یادگار امیرارسلان را چند مرتبه خونده بود؟»
« درست نمی دونم، بگم چهاردفعه، پنج دفعه،بیشتر، نمی دونم.»
ملا سیفور به اطرافش نگاه کرد و آهسته گفت:«او؟»
ماندنی به ریش شانه کرده ی نقره ای ملا نگاه کرد و بعد توی چشمان ریز میشی اش نگاه کرد و گفت:«او؟»
ملا آهسته گفت:« یادگار زنش را خیلی دوست داشت؟»
ماندنی گفت:« خیلی دوست داشت.»
ملا گفت :«وقتی کتاب را می خونی اون جون می گیره و از لابلای خط نوشته های سیاه می زنه بیرون و حاضر می شه بالا ی سر کتاب خون . یادگار مرد رشیدی بود و او هم لابد مهرش را به دل گرفته بود و حالا که مرده آمده بالای سر مزارش ، کاری کرده که کسی از جای مزار سر درنیاره و هیچ کس بالای سر یادگار نره الا خودش. وقتی کار به این جا رسید ، نه از دست من ، که از دست هیچ کسی کاری برنمی آد.در برابر او من هم آدمی مثل یادگارم .ما خیلی متل ها شنیدیم و تعریف کردیم و تعریف می کنیم و تا بوده هی به این متل هاگوش دادیم و می دیم .اما هیچ متلی مثل کتاب امیرارسلان نیست….. تو نمی دونی این خط نوشته های سیاه چه زوری دارن.سابق، ما کی این همه دیوونه داشتیم؟بیشتر آدم ها هر دردی داشتن فراموش می کردن.حالا کتاب ها نمی گذارن آدم ها فراموش کنن. فراموش نکردن خیلی از آدم ها را دیوونه می کنه.»
ماندنی گفت : «گمان نکنم با یادگار کاری داشته باشه .یادگار که در حقش بدی نکرده بود.»
چشمان ریز ملا، میان چین های اطراف چشمانش درخشید:« عشق و عاشقی این حرف ها سرش نمی شه. او دل بسته به یادگار، چه طور تمام تپه ها و دره هر را زیر پا گذاشتی و هیچ مزاری ندیدی؟ »
*«او» که مهر یادگار را به دل گرفته و آمده بالا سرمزار کیست؟ سنگینی عشق است ؟ فرخ لقاست یا آن دختر صاحبِ موهای بافته ی آمیخته به بوی میخک؟ سالیانی پیش، یادگار در نامه ای برای او نوشته بود:
« ابریشم عزیز تر لز جانم…. شب ها ازدوری تو خواب به چشمانم ننمی رود.هرجا می روم تو روبه رویم هستی.تو از همه ی دنیا برای من عزیزتری…»

*ابریشم همسر یادگار، حالا از پس کشته شدن یادگار، او را در خیال می بیند:
«ابریشم بغض کرده گفت: شب همین جا نشسته بودم و به یادگار فکر می کردم که صدایی شنیدم.انگار سنگی خورد به در.ترسیدم…. به در نگاه کردم، نه جرئت داشتم بلند بشم و نه حرفی بزنم….. با ترس و لرز به درنگاه می کردم.صدای تِکی شنیدم، این دفعه محکم تر زده بود… هی به خودم می گفتم بلند بشم و در را بازکنم، و بعد می گفتم هرکس هست قصد اذیت کردن داره، خسته می شه و می ره دنبال کارش…. بعد به خودم گفتم ترس داره؟ بلند شو… در را باز کن! چراغ به دست رفتم .. .در را باز کردم. هیچ کس پشت در نبود .. دوسنگ کوچک … افتاده بود جلوِ در. با خود گفتم کی سنگ زده به در؟ می خواستم در را ببندم که صدایی شنیدم … گفتم خدایا خودم را به تو سپردم… دوباره شنیدم که گفت:«ابریشم!». دلم گومب گومب صدا می کرد. گفتم:«کیه؟» از توی تاریکی شنیدم:«یادگار»
به سرتا سر کوچه نگاه کردم،هیبت را دیدم جلو در باز خونه ش نشسته بود. این قدر منتظر ماندم تا هیبت بلند شد رفت تو خونه ش. انگار بال درآورده باشم، رفتم طرف یادگار. یک دم خودم را دیدم سر گذاشته م رو سینه ی یادگار و های های گریه می کنم.»

*ماندنی و روبخیر، مادر ابریشم، به دیدار او می روند.
« انگشت های روبخیر روی گل سرخ قالی بی حرکت ماند: « ابریشم، عاقبت باید شوهرکنه.»
ماندنی رو به یادگار توی قاب عکس با خود گفت: ابریشم چه قدر می تونه روبه روبع روی عکست بنشینه و با تو حرف بزنه؟
ابریشم گفت:« مادر، این جا در و دیوارو همه ی اسباب ها بوی یادگار می ده»
روبخیر رو کرد به ابریشم و گفت:« دخترم ، روز پیری یا تنهایی چه می کنی؟ می گی من هم مثل مادرم می شینم به پای یادگار؟ من پای تو و برادرهات نشستم. تو که بچه نداری. تازه فکر می کنی من کار خوبی کردم؟ از جوونیم چه دیدم؟ جوونیم سوخت و رفت، حالا که پیر شدم هی غصه ی گذشته را می خورم که چرا شوهر نکردم»
ماندنی گفت:« نگاه کن، روبخیر! ابریشم بیاد پیشت، باید به فکر آینده ش باشه و شوهر کنه، اگر هم که برگرده، قدمش روچشم … اما عاقبت باید بره دنبال بختش.جوونیش نباید بسوزه.»
روبخیر و ابریشم بلند شدند. ماندنی صدای گریه ابریشم را شنید میان درگاه ایستاد تا ابریشم و روبخیر از حیاط بیرون زدند و سرازیری کوچه را پشت سر گذاشتند و ار تپه پایین رفتند: یادگار، یارت ابریشم داره می ره دنبال بختش.»

*شیرین جانِ ماندنی نیز در حادثه ای جانسوز جان می دهد. ماندنی پیر، تنها،عصا به دست و با پای دردمند،همچنان در خیالِ خالِ توی گودی چانه و چلیپای سبزِ میانِ ابروهای گلابتون. در خیال هم گلابتون می بیند.
« گلابتون چمدان به دست از کوچه پایین می رفت. ماندنی دنبالش رفت و صدایش زد:«گلابتون!»
گلابتون ایستاد،سربرگردانددو گفت:«من گلابتون نیستم.»
ماندنی گفت:«خال های سبز!»
شنید:« من فرخ لقام.»

رحمتِ جوان که به شیر مادر قسم می خورد که زندگی را خیلی هم دوست دارد، یادگارِ عاشق ابریشم، آرشاکِ مهربان،اسکندر و جمشید،یاور و هدایت و حشمت، بهارآقا و صفر،آن جانباختگان،آنان با حسّی شور انگیز،عاشقانِ زندگی، شیفتگان آزادگی.سرود مردگان،نغمه ی زندگی.

عصر نو

پانویس :


۱ـ کتاب های فرهاد کشوری:
ـ کشتی طوفان زده.
ـ کی ما را داد به باخت.
ــ صدای سروش.
ـ سرود مردگان
ـ آخرین سفر زرتشت.
ــ دست نوشته ها.
ـ کره کور.
ـ مریخی.
ـ مردگان جزیره موریس.
این کتاب ها در بخش فارسی کتابخانه ی استکهلم ،شماره ۳۳ خیابان سنت اریک ،در دسترس علاقمندان.

۲ ـ چاه شماره ۱ نفتون ساعت ۴ بامداد ۲۶ ماه مه ۱۹۰۸ میلادی برابر ۵ خردادماه ۱۲۸۷ خورشیدی، به نفت رسید، فوران کرد.