Home نقد و اندیشه آرشیو نقد و اندیشه ما و تاریخی که نمی‌شناسیم -احمد سیف

ما و تاریخی که نمی‌شناسیم -احمد سیف

جنبش‌های سیاسی – اجتماعی ناموفق سرنوشت عجیبی دارند. وقتی كه به دست‌انداز می‌افتند و در نهایت موفق نمی‌شوند، همه‌ی اجزای آن گرفتار زلزله می‌شود. شماری از میان راه برگشته، انگشت حسرت به دندان می‌گزند و گاه عاقبت‌به‌خیر هم می‌شوند. بعضی‌های دیگر كه اغلب نگرش رمانتیكی به مسایل تاریخی و اجتماعی دارند چراغ به دست به دنبال گروه و قدرتی در بیرون و یا در حاشیه‌ی جنبش‌ می‌گردند تا گناه شكست را به گردن آن گروه و آن قدرت بیندازند و همین كه این كار را كردند، آرام می‌شوند. علاوه بر تبرئه‌ی خویش، سرخویش را نیز شیره می‌مالند كه اگر این گروه و آن قدرت نبود، من (ما) با هر تیر تركش، حداقل سه پرنده‌ی چاق و چله شكار می‌كردم(یم). رفتار این جماعت اگرچه رفتار دن‌كیشوت را به ذهن متبادر می‌كند، ولی خودشان بر این گمان‌اند كه رستم دستان‌اند. نتیجه‌ی این خودفریبی ترحم‌برانگیز البته پرتی بیشتر از زمان و زمانه است و نادانی بیشتر درباره‌ی آن‌چه كه باید بشود تا بتوان قدمی به جلو برداشت.

در ضمن كم نیستند كسانی كه «غیب‌گویانه» آن چنان سخن می‌گویند كه انگار از همان آغاز همه چیز را می‌دانستند ولی روایت این جماعت، در وجه عمده، مقوله‌ی همان معمایی است كه حل شده است. واقعیت این است كه جنبش‌های ناموفق بیشتر به زائویی می‌مانند كه چندین و چند قابله دارد. آنچه معمولاً انجام نمی‌گیرد كالبدشكافی جنبش‌ برای دست‌یافتن به علت یا علل شكست است و چون این كالبدشكافی صورت نمی‌گیرد، تكرار اشتباهات و ندانم‌كاری‌ها به صورت تكرار تاریخ جلوه‌گر می‌شود. ولی كیست كه نداند تاریخ تكرارناشدنی است.

اگر اندكی در دیدگاه‌های رایج درباره‌ی انقلاب بهمن 57 دقت كنید مشاهده خواهید كرد كه گذشته از توطئه‌های مكرر ارضی و سماوی – شركت‌های نفتی و دولت‌های غربی – فریب‌كاری رهبران مذهبی انقلاب، و به‌خصوص خرابكاری ماركسیست‌ها در ایران، سقوط استبداد سلطنت و عدم توفیق‌های بعد از آن – یا به عبارت دیگر به این ترتیب انقلاب و شكست‌اش – نه زمینه‌ی سیاسی داشت ونه علل اقتصادی، نه مبنای فرهنگی داشت و نه مبنای جامعه‌‌شناسانه. گروهی براین ایده اصرار می‌ورزند كه ایران قرار بود «ژاپن» دیگری بشود، و غربی‌ها نمی‌توانستند دو تا ژاپن را تحمل كنند! به همین خاطر، توطئه كردند و سرانجام در گوادالوپ تصمیم گرفتند كه شاه برود و شاه هم رفت.

آن دیگری كه كم هم ادعا نداشت مدعی است «اعدام‌های اوایل انقلاب، اسلامی نبود. ناشی از نفوذ چپ‌ها بود. یك پدیده‌ی كمونیستی بود كه به ما تحمیل شد».[1] و باز یكی دیگر، می‌نویسد، « اما دستان پلید جهان‌خواران، شریعت‌مداران و ملی‌گرایان به‌هم فشرده شد، چون صاعقه فرود آمد و ساقه‌های نهال دموكراسی را سوزاند. ملایان سوار انقلاب شدند و به جای آوای بهار آزادی، روضه‌ی زمستان خفقان را سردادند».[2]

از این مباحث كه بگذرم، شماری از محققان نیز انقلاب بهمن 1357 ایران را انقلابی عمدتا روستایی می‌دانند و استدلال می‌كنند كه پس از تحولاتی كه در نتیجه‌ی اصلاحات ارضی رخ داد بخشی از جمعیت جامعه‌ی روستایی وارد شهرهای بزرگ شد. تقابل سنت (فرهنگ روستائی) و مدرنیته (فرهنگ شهر نشینی) و این كه اینها توانائی و ظرفیت‌های موجود شهروند شدن را نداشتند در نتیجه‌ی این تضادها، تشدید شد. دیدگاه دیگر بر این گمان است كه وقتی روستایی‌ها به تهران آمدند و پروژه‌های ساخت شهرك‌های بزرگ تهران را به عهده گرفتند طولی نكشید كه به این صرافت افتادند كه چطور خودشان نمی‌توانند این‌گونه زندگی كنند؟ پس، این تجربه زمینه‌ساز انقلاب 1357 شد.

در این یادداشت می‌كوشم نشان بدهم كه چرا با این دیدگاه موافق نیستم. نكته این است كه من نیز با یك سری از این بحث‌ها آشنا هستم ولی برای من قانع‌كننده نیستند. نكته‌ی اصلی این دیدگاه را كه خلاصه بكنم، این است كه به گفته‌ی مدافعان این دیدگاه، سرعت تجددطلبی زمان محمد رضا شدید شده بود و جامعه‌ی سنتی ایران قدرت انطباق آن را با فضای ذهنی خود نداشت. اگر بخواهم همین دیدگاه را به صورت دیگر خلاصه كنم. از منظر این دیدگاه، علت اصلی سقوط رژیم شاه این بود كه (برای جامعه‌ی ایرانی ما) زیادی «متجدد» بود! من با این دیدگاه یك مشكل جدی دارم و اتفاقاً نظرم این است كه عدم اعتقاد به تجدد و كوشش برای حكم راندن به شیوه‌ی شاه‌عباس صفوی – آن‌هم در نیمه‌ی دوم قرن بیستم- علت اصلی سقوط رژیم شاه بود نه زیادی متجدد بودن آن! دلیل من هم ساده است.

قبل از هر چیز، باید روشن كنیم كه منظور ما از تجددطلبی چیست؟ وقتی از تجدد صحبت می‌كنیم، تجدد در سیاست معنی دارد. هر چیزی را نمی‌توان دل‌خواهانه تجدد معرفی كرد. از ظواهر كه بگذریم، چه چیز آن حكومت متجدد و مدرن بود كه سرعت تحولاتش كم و زیاد باشد؟ سؤالی كه باید به آن پاسخ داد این است كه در اصول و مبانی حكومت، چه تفاوتی بین حكومت ایران در زمان شاه و در زمان شاه‌عباس صفوی وجود داشت؟ زمان شاه‌عباس، هر تصمیمی كه شاه می‌گرفت اجرا می‌شد. در زمان محمدرضا پهلوی هم همین‌طور بود. آن زمان انتخابات نداشتیم. زمان محمدرضا پهلوی هم – مثل سال‌های پس از او – انتخابات ما بی‌معنی بود. مطبوعات هم به همین منوال. هر وقت شاه یا نخست‌وزیر یا هر صاحب قدرت دیگری هوس می‌كرد روزنامه را ببندد، آن را می‌بست. هر كس را که می‌خواست، بگیرند، دستور می‌داد بگیرند. حبس كنند، شكنجه كنند و حتی به قتل برسانند. حزب و فعالیت سیاسی هم تعطیل بود. دانشگاه داشتیم كه البته به زمان شاه‌عباس نبود ولی آیا امكان تحقیق و پژوهش و یا امكان به آزادی سخن گفتن و حتی درس گفتن هم بود؟ البته اگر منظور از تجدد ظواهر قضایا باشد، مقوله‌ی دیگری است. البته عده‌ای هستند كه با مبالغه درباره‌ی دست‌آوردها، از اقتصاد ایران كه قرار بود مثل اقتصاد ژاپن بشود سخن می‌گویند. تقدّس گذشته صفت مشخصه‌ی تفكر و دیدگاهی است كه گرفتار بحران شده و به آینده‌ی خود امیدی ندارد و به همین خاطر، به جای این كه برای بهبود وضعیت كنونی خود كه دلپسند نیست دست به حركت بزند سر خود را با تقدّس گذشته كه اتفاقا آش دهن‌سوزی هم نبود، شیره می‌مالد.

البته این درست است كه تعدادی كارخانه‌ی مونتاژ درست شد ولی به نظر من خیلی از پژوهشگران رونق بازار نفت را با رونق اقتصاد ایران اشتباه گرفته اند. مثلاً شما سال 1356 را در نظر بگیرید ما در آن سال حدود 14 میلیارد دلار واردات داشتیم و 500 میلیون دلار هم صادرات غیرنفتی. در كنارش از جان آدم تا شیرمرغ را وارد می‌كردیم. یعنی در بخش بدون نفت اقتصاد، شما با 13.5 میلیارد دلار كسری روبرو بودند كه به زمان خودش كم نبود. الان هم، كه همان سیاست و نگرش اقتصادی حاكم است، همان شکاف اساسی بین تولید و مصرف دراقتصاد ایران هم چنان وجود دارد ولی با اغتشاشاتی که در حوزه‌ی سیاست خارجی و دسترسی ایران به دلارهای نفتی پیش آمده، به صورت کنونی اش دگرسان شده است.

از این وجه قضیه كه بگذریم، بخش عمده‌ی بودجه‌ی دولت هم یا صرف خرید اسلحه می‌شد یا به خرج ساواك و دیگر ارگان‌های سركوب می‌رسید. این كه اسم‌اش رونق اقتصادی نیست.[3] پیش از این كه سلطنت‌طلبان ‌گرامی «تغذیه‌ی رایگان» و دیگر برنامه‌ها را به رخ بكشند یادآوری كنم كه در آخرین بودجه‌ای كه از سوی آقای جمشید آموزگار به مجلس ارایه شد بودجه‌ی وزارت جنگ به‌تنهایی نزدیك به دو برابر بودجه‌ی وزارت آموزش و پرورش، وزارت فرهنگ و هنر، وزارت بهداری، وزرات كشاورزی و عمران روستایی، دانشگاه‌های ایران، سازمان تربیت بدنی بود. به رقم و عدد، بودجه‌ی وزرات جنگ 700 میلیارد ریال بود (یعنی به دلار آن موقع 10 میلیارد دلار) و مجموع بودجه‌ی این وزارت‌خانه‌های یاد شده هم 354.6 میلیارد ریال، یا اندكی بیش از 5 میلیارد دلار. بودجه‌ی شهربانی، ژاندارمری و ساواك را هم اضافه كنید تا رقم واقعی به دست آید. از سوی دیگر، وقتی كسری تراز اقتصاد غیرنفتی ما را در نظر می‌گیرید، مشاهده می‌كنید كه اندكی كم‌تر از كل بودجه‌ی دولت، هزینه‌های خرید ایران از بقیه‌ی دنیاست كه به ازای این همه هزینه – به‌غیر از تعدادی مشاغل دلالی و واسطگی، شغلی در ایران ایجاد نمی‌شود.

همان‌طور كه گفتم، با نظریات بعضی از پژوهشگرانی كه این مسئله را پیش كشیده‌اند تا حدودی آشنا هستم كه «تجدد» در زمان شاه شتاب گرفت ولی، همین پژوهشگران‌گرامی توضیح نمی‌دهند كه این تجدد در كدام حوزه و در چه عرصه‌ای اتفاق افتاد؟ آیا در سیاست بود یا در فرهنگ یا در عرصه‌ی اقتصاد؟ در جامعه‌ای كه افراد حق و حقوق فردی ندارند و آزاد نیستند البته كه نمی‌توان از تجدد سخن گفت.

آیا به‌واقع به همین زودی فراموش كرده‌ایم كه شاه در مصاحبه‌ای گفته بود كه احزاب خودساخته‌اش پی كارشان بروند. كه خوب رفتند. آن‌گونه كه الان روشن شده است ظاهراً حتی نخست‌وزیرش هم خبر نداشت كه او تصمیم دارد دست به چنین كاری بزند. آیا این تجدد است؟ آیا روزنامه‌ها و مجلات را فله‌ای با یك اشاره آقای هویدا نبستند؟ در چنین مجموعه‌ای از تجدد سخن گفتن به نظرم اندكی خنده‌دار است.

به این ترتیب، ما باید تعریف‌مان را از تجدد مشخص بكنیم و بعد ببینیم كه وضع ما به چه صورتی درمی‌آید؟ به‌واقع به زمان شاه سابق، اگر بخواهیم به تعاریف پذیرفته شده پای‌بند باشیم، آیا می‌توانیم از تجدد سخن بگوییم تا برسر سرعت اش بگومگو كنیم! اگر تعریف دكتر عباس میلانی را در كتاب «تجدد و تجدد ستیزی در ایران» بپذیریم- كه من می‌پذیرم ولی فكر نمی‌كنم الان خودش آن را بپذیرد- مبنای تجدد فردگرایی و احترام به حقوق فردی است. حالا شما بیایید همین تعریف مختصر و مفید را به زمان شاه به‌كار بگیرید. از ادعای پروفسور‌ هالیدی و شوكراس و دیگران چه باقی می‌ماند!

البته به اشاره بگویم و بگذرم كه براساس این دیدگاه، انتقاد از شاه این می‌شود كه او با سرعتی بیش از كشش جامعه كوشید جامعه را «متجدد» كند و من اما همان طور كه پیشتر گفتم بر این اعتقادم كه علت اصلی سقوط حكومت‌اش این بود كه شاه برای متجدد كردن واقعی جامعه نكوشید و به‌عوض همه‌ی راه‌ها را بست و اندكی زیادی كوشید به همان شیوه‌ی شاه‌عباس بر این مملكت حكم براند. و در سال‌های پایانی قرن بیستم چنین چیزی امكان نداشت. به‌خصوص در سال‌های پایانی حكومت اش، آن چه در ایران اتفاق می‌افتاد نه فرد‌گرایی و احترام به حق و حقوق فردی، بلكه دقیقاً نوعی همشكل‌شدن عامیانه بود. یعنی همان تنوع نه چندان جدی مطبوعاتی را برنتابیدند. یا همگان باید مستقل از دیدگاه خویش عضو تنها حزب فراگیر بشوند و یا همانطور كه خود شاه گفته بود پاسپورت‌شان را بگیرند و از ایران بروند. وجه دیگر این هم‌شكل شدن ما این بود كه یك بقال را به همان‌سادگی می‌گرفتند كه یك وزیر را. به عبارتی، تنها وجه هم‌شكل شدن ما، بی‌حقی عمومی ما بود. یعنی در این كه هیچ حقی نداشته‌ایم همگان – به‌غیر ازشاه و نزدیكانش- با هم برابر شده بودیم. اگرچه دوستان از شتاب «تجدد»خواهی حرف می‌زنند ولی به گمان من، این بازگشتی بود به زمان شاه‌عباس صفوی ولی در نیمه‌ی دوم قرن بیستم.

در خصوص نكته‌ی دیگر، درباره‌ی شركت حاشیه‌نشین‌ها در تظاهرات، من هم با این دیدگاه موافقم كه این بخش از جمعیت در تظاهرات شركت داشتند. ولی آنها كه در ایران بودند بهتر از من می‌دانند كه فقط حاشیه‌نشین‌ها نبودند. مگر ادارات تعطیل نبود؟ مگر كارخانه‌ها تعطیل نبود؟ مگر روزنامه‌ها در اعتصاب نبودند؟ اینها كه حاشیه‌نشین نبودند. مگر نماز جماعت در قیطریه نخواندند. قیطریه كه محل حاشیه‌نشین‌ها نبود.

درباره‌ی زمینه‌های اقتصادی، اگر یادتان باشد دولت شاه یك كمیسیون شاهنشاهی تشكیل داده بود و یك سری از گزارش‌های آن درر وزنامه‌های همان وقت چاپ شد. من تعدادی از این گزارش‌ها را در آرشیو خودم دارم. وقتی آنها را بررسی می‌كنید می‌بینید كه اقتصاد ایران در چه سراشیبی قرار گرفته بود. من برخلاف این دوستان مطمئن نیستم كه اقتصاد ایران در آن موقع خیلی خوب بوده باشد. هركس كه این گزارش‌ها را بخواند متوجه‌ی این عرض بنده خواهد شد. من حتی بر این اعتقادم همین كه شاه بعد از 37 سال به این نتیجه می‌رسد كه باید كمیسیون شاهنشاهی فرابخواند و بعد در شرایطی كه همه چیز در مطبوعات كنترل می‌شد، اجازه می‌دهد بعضی از این گزارش‌های به‌شدت انتقادی در مطبوعات چاپ شود، خود همین عكس‌العمل، نشانه‌ی حاد بودن بحران اقتصادی است.

البته ما نگرش ویژه‌ی «ایرانی‌»مان را هم داریم كه می‌گویند چون كارتر آمد، این اتفاق افتاد و یا اشاره می‌كنند به كنفرانس گوادالوپ كه انگار برای ایران تصمیم گرفتند. این دوستان توجه نمی‌كنند كه وقتی كار به كنفرانس گوادالوپ می‌رسد از رژیم شاهنشاهی جز ویرانه‌ای باقی نمانده بود. این درست است كه كارتر هم شاید یك چیزهایی گفته باشد. ولی واقعیت امر این است كه خود ما در این جا یك سری مشكلات بسیار جدی داشتیم. در همین گزارش‌هایی كه اشاره كردم ببینید كه درباره‌ی كشاورزی ما چه نوشته بودند یا وضعیت صنایع ما چگونه بود؟ یا حتی اگر به آن گزارش‌ها دسترسی ندارید به كتابی كه مرحوم آقای داریوش همایون – وزیر اطلاعات رژیم قبلی – نوشتند مراجعه بفرمایید. خواندن مطالبی كه ایشان نوشته‌اند به‌راستی حیرت‌آور است. من باز هم تأکید می‌كنم كه دوستانی كه شتاب تجددطلبی را دلیل سقوط رژیم شاهنشاهی می‌دانند بهتر است كتاب ایشان را بخوانند تا واقعیت برای‌شان روشن شود. آقای همایون حتی در این كتاب می‌نویسد كه حدود 70 درصد بودجه‌ی مملكت در دست شخص شاه بود. یعنی با وجود دولت و سازمان برنامه و مؤسسات متعدد دیگر، ضربان اقتصادی مملكت دست شاه بود. در دیگر عرصه‌ها نیز سیستم اداره‌ی مملكت هیچ نظم و حساب و كتابی نداشت. یعنی در پایان قرن بیستم مشكلات ما هم‌چنان همان مشكلات قرن نوزدهم باقی ماند و به عبارت دیگر امور ما قانونمند نبودند. شاید زمانی می‌شد مملكت را این گونه اداره كرد – كه من بعید می‌دانم- ولی در پایان قرن بیستم این گونه نمی‌شد كشورداری كرد. كاری كه در همان سال‌ها كرده بودند این بود كه درهای مملكت را به روی واردات باز كردند- مخصوصاً در بخش كشاورزی كه واردات تقریباً همه‌جا‌گیر شد. در مقابل به‌جز درآمد نفت، چیزی نداشتیم.

الان هم به شکل و صورت دیگری داریم همان کار را می‌کنیم ولی با چند تفاوت عمده. اول این که جمعیت کشور حدودا سه برابر شده است و ثانیاً هم دلارهای نفتی کافی نداریم و هم به آن چه که هست به‌سهولت دسترسی نداریم و سیاست خارجی غیر هوشمندانه‌ی دولت هم کاری کرده است که ما مانده ایم و این حوض کوچک ما!

یعنی با این طول و تفصیل می‌خواهم عرض كنم كه علل فاعلی انقلاب بهمن 57 بسیار پیچیده‌تر از چیزهایی است كه‌ هالیدی و دیگران می‌گویند. بررسی این علل می‌ماند برای فرصتی دیگر.


بیش از 40 سال گذشته است ولی اكنون نیز اقتصاد ما به همان‌گونه است. به تازه‌ترین آمارهای تجارت خارجی ایران بنگرید. کل تجارت ایران با بقیه‌ی دنیا در سال 1401 اندکی کم‌تر از 113 میلیارد دلار بود. صرف‌نظر از تقلبی که درثبت آمارها صورت می‌گیرد و صادرات فرآورده‌های نفتی را به عنوان «صادرات غیرنفتی» حساب می‌کنند ولی هنوز حدود 6.5 میلیارد دلار کسری تراز داریم. یعنی در مقابل 53 میلیارد دلار صادرات، واردات به ایران دراین سال اندکی کم‌تر از 60میلیارد دلار بود. حتی اداره‌ی گمرگ هم می‌داند که 80 درصد صادرات «غیرنفتی» ایران فرآورده‌های نفتی و صنایع شیمیایی و فلزات است.[4] اگر این ارقام را کنار بگذاریم و به‌راستی ببینیم وضع اقتصادی ایران بدون نفت و فرآورده‌های نفتی چگونه است وضع به‌واقع زار می‌شود. یعنی اگر این گونه برخورد کنیم کسری تراز تجارتی ایران به جای 6.5 میلیارد دلار اندکی بیشتر از 49 میلیارد دلار می‌شود. مشکل دیگر هم درواقع خام‌فروشی است یعنی وقتی اندکی دراین ارقام دقیق می‌شویم درآمد ایران از تن کالای صادراتی به‌طور متوسط 436 دلار است در حالی که به‌ازای هر تن کالای وارداتی ایران 1604 دلار می‌پردازد. یعنی به ازای هرتن کالای وارداتی، 4 تن کالا از ایران صادر می‌شود.

یکی از حوزه‌هایی که به‌شدت نگران کننده است وابستگی تغذیه‌ی مردم در ایران به واردات است. یعنی دربخش مواد غذایی در سال 1401 ایران 5.2 میلیارد دلار صادرات و 17.8 میلیارد دلار واردات داشته است. به عبارت دیگر، فقط در بخش مواد غذایی ایران، بیش از 12.5 میلیارد دلار کسری تراز تجارتی دارد.

ناگفته روشن است که با این شیوه‌ی مدیریت نالایق بهای ارز، با این میزان وابستگی به واردات مواد غذایی چگونه گذران زندگی روزمره هرروزه دشوارتر می‌شود. وقتی به داده‌های آماری سال 1401 نگاه می‌کنیم مشاهده می‌شود که برای نزدیک به 50 میلیارد دلار از هزینه‌هایی كه در اقتصاد ایران می‌شود، در داخل شغل مولدی ایجاد نمی‌شود. برای این كه اهمیت این رقم و عدد روشن شود اجازه بدهید فرض کنیم که دولتمردانی داریم که کارشان را بلدند و برنامه‌ریزی می‌کنند تا در پنج سال آینده تنها 20 درصد از این کسری را در داخل اقتصاد ایران تولید کنند. یعنی به‌جای این که کسری واقعی تراز تجارتی ایران حدوداً 50 میلیارد دلار باشد آن را به 40 میلیارد دلار کاهش بدهند. باز هم فرض کنید در واحدهای تولیدی که باید ایجاد شود متوسط حقوق پرداختی به تولید کنندگان ماهی حدود 40 میلیون تومان (1000 دلار) است- مشاهده می‌کنید که ازمزد پرداختی به کارگران و تولید کنندگان در ایران بسیار بیشتر است – اگرچنین بشود درآن صورت می‌توان بیش از 830 هزار فرصت شغلی با مختصاتی که برشمردم در کشور ایجاد کرد. خلاصه کنم اگردولتمردان ایرانی چنین برنامه‌ای داشته باشند به‌ازای هر یك میلیارد دلاری كه از این كسری تجارتی بكاهند و مصرف با محصولات داخلی برآورده شود بیش از 83 هزار فرصت شغلی ایجاد خواهد شد. ولی ما چه كرده ایم و چه می‌كنیم؟ هنوز با دلارهای نفتی به مصرف در این اقتصاد می‌دمیم همه به دلالی و واسطگی تمایل دارند.

جالب این كه ما خودمان را «تولیدكننده»ی نفت هم حساب می‌كنیم ولی حقیقت این است كه در تولید آن نقشی نداریم. واقعیت این است كه سرزمین ایران نفت دارد و فرایند تولیدش هم چندین میلیون سال طول می‌كشد و ما هم از خوش شانسی به گمان خیلی‌ها، و بدشانسی از نظر من، روی این نفت نشسته ایم و با استخراج آن، سوار بر مركب سم سیاه نفت می‌خواستیم از «دروازه‌های تمدن بزرگ» بگذریم!

احمد سیف

[1] سيد ابراهيم نبوي: گفتگو با احسان نراقي: در خشت خام، تهران 1379، ص 200

[2] بهزاد كاظمي: ملي‌گرايان و افسانه دموكراسي، لندن 1999، ص 1

[3]. نگاه كنيد به رستاخير، 16 بهمن 1356، ويژه بودجه، ص 3

نقد اقتصاد سیاسی