Home ستون آزاد آرشیو ستون آزاد آنچه عجم کرد عرب نکرد!- منصور بختیار

آنچه عجم کرد عرب نکرد!- منصور بختیار

بیش از هزار سال است که تضادی مزمن در درون فرهنگ ما ریشه دوانده و همچنان می‌دواند، اجازه نمی‌دهد مسیر رشد فرهنگ جامعه یکسویه شود. کلمه تضاد شاید آنقدر‌ها نتواند مطلب مرا برساند، بهتر است بگویم یک بغض! بغضی که گلوی تاریخ و رفتار هر ایرانی را گرفته است. بغضی نه فرو خوردنی و نه برآوردنی! بغضی آنچنان نزدیک که شیرخواره‌ای با پستان مادر! بغضی آنچنان دور که در نگاه نمی‌آید! 

اکثر ما شاهد آگهی مراسم ترحیم شخصی روی دیواری بوده‌ایم. اطلاعیه‌ای که در میان سطورش دو واژه “مرگ عزیزمان” را هم خوانده‌ایم. همین دو کلمه “مرگ عزیزمان” خود نشانه کوچکی از این بغض است؛ چراکه مرگ، غم‌انگیزترین حادثه و عزیز داشتن، شیرین‌ترین موضوع در زندگی جمعی است. ما ایرانیان با چنین بغضی در طول تاریخ مانده‌ایم؛ نه عزیزمان در دل می‌میرد تا آتش مهر سرد شده و نه زنده میشود تا سردی مرگ گرم بشود. نکته جالب توجه اینجاست که ما به بغض آشنای خود خو هم کرده‌ایم. بخشی از ما شده است. زندگی بدون این بغض اگر نگویم غیر ممکن، قطعاً سخت است. این بغض متمرکز در گروهی نیست و شامل طبقه خاص نمی‌شود، حتی اگر نیم قرن دور از کشور و فرهنگ ایران باشیم، باز در اولین فرصت یا آن گریبان ما را می‌گیرد و یا ما آن را جُسته، به گریبان خود می‌آویزانیم. تا آنجا که من دیده و شنیده‌ام ایرانیان  خود را در خلسه‌ای از درد و لذت قرار داده با غم به گونه‌ای شاد میشوند. در هنر(هنر مقوله‌ای کاملا جداست و اینکه ما چقدر هنرمندیم مورد بحث من نیست) که کارنامه احوال ما برملا میشود این بغض بتمامی خود را نشان میدهد. آیا این بغض چسبنده است و یا ما در نگهداری‌اش کوشا هستیم؛ مبحثی است که مایلم با شما در میان بگذارم. 

با توجه به موضوع مقاله، آغاز بحث را، با برشی در تاریخ، سال ششصدو سی‌وسه میلادی قرار میدهم. هزار سیصد هشتاد و شش سال پیش. سال شکست عجم از عرب. سال سقوط امپراطوری بزرگ پارس. اگر بخواهم به علل سقوط توجه کنم از موضوع مورد نظر دور میشوم. شاید هم در تخصص من نباشد. اما ملتی که براستی نمیدانم سرافراز بوده است یا نه(دولت بوده است. موزه‌های بزرگ و باستان شناسان بسیاری گواه هستند) شکست تلخی را تجربه میکند و زیر سیطره قومی ساده پوش و ساده خُلق، با خرده فرهنگی متفاوت قرار می‌گیرد. پذیرش زبان و آئین تازه از گلوی پارسیان پائین نمی‌رود اما در نهایت تسلیم شده سازش میکنند و فرهنگ برتر(به گفته تاریخ‌نگاران) متحمل فرهنگ خرده‌پای بیابانی میشود. این گفته من شاید مورد انتقاد قرار گیرد که (تاپیروزی کامل عرب صدها سال طول کشید و پارسیان همواره در انقلاب بودند). این انتقاد بجاست ولی فراموش هم نباید کرد که اگر تا فتح خراسان صدها سال طول داده شد به دو دلیل بود. اول، امپراتوری شکست خورده و عظمت و جلال شاهنشاهی فرو ریخته بود، بقیه کار پیروزی در نگاه عرب و حتی عجم با آن وسعت سرزمین، حواشی جنگ بود و دوم اینکه عرب بمب‌های هزار تُنی و جت‌های جنگنده مافوق صوت و ناو هواپیمابر“آبراهام لینکلن” نداشت وگرنه دو هفته‌ای بساط را جمع کرده بود. البته باقی مانده امپراتوری پارسیان هم ضعیف شده، چیزی در بساطشان نبود.

اینکه چگونه یک فرهنگ غنی و بزرگ می‌تواند در یک فرهنگ خرده‌پا و غریبه تغییر شکل بدهد و نتواند روش از در در‌آمده را در خود ذوب کند جای تعجب و سوال است. پاسخ را به تاریخ‌نگاران و جامعه شناسان وا‌می‌گذارم. اما نکته مهم این است که چرا پارسیان پرچم‌دار این فرهنگ تهاجمی میشوند و بقول معرف نقش کاسه داغ‌تر از آش را بازی میکنند. سرشناسانی که در میان جامعه پراکننده بودند و به زبان حال مردم سخن می‌گفتند در گلوگاه فرهنگ تلفیقی نو ریشه دواندند و این بغض تلخ و شیرین را پایه گذاشتند. در دنباله بحث سعی خواهم کرد که این موضوع موذی را در تاریخ پیدا کنم.

متولیان فرهنگ ایران باستان، بزور و یا به زر، زبان و آداب عرب را آموختند، لباس و زینت پارسی بر آن پوشاندند و بخورد مردم خودشان دادند. دولت مردان ایرانی رسم ریاست و آداب دولت‌داری و امور اداری که امپراتوری پارسیان بنا نهاده بود را بظاهر عربی کردند و خود دست بر سینه در خدمت عرب بر پا ایستادند. نویسندگان و شاعران شیوه ساده پارسی نویسی را به تربی مغلق تغییر داده و با اصول عربی شعر پارسی سرودند. بزرگان، متفکرین و نجبا آنچنان در دل عرب شدند که عرب خود را باز نمی‌شناخت. در این میان شاعران که مصالحی برای سرود شعر می‌جستند از این دوگانگی و تضاد در درون جامعه عجم/عرب استفاده خوبی کردند، آنها با اوزان عروضی که از عرب آموخته بودند، بقول خودشان گاه بر نعل زدند و گاه بر میخ و به رمز از شکوه مرده شاهنشاهی در قصیده و غزل خود یادها کردند. متاسفانه این بازی لفظی به مذاق ایرانی سر درگم خوش افتاد و در مهارت آن بسیار کوشید تا جایی که ایهام و ایجاز و اشاره در شعر ایرانی به یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات جهان تبدیل شد و چون این بازی همه‌گیر شده بود(متاسفانه هنوز هم است) تعداد شاعران ورزیده از اندازه معقول خارج گشت. ( دوست زیبای بدخشانی من از پدرشان نقل قول کردند که” در بدخشان زیر هر پاره سنگ یک شاعر نشسته است). نقش مهم دیگری که این لفاضی متوازن و موزون توانست در درون فرهنگ (عجم/عرب) بازی میکند، نقش مسکن بود( به مسکن بودن شعر بر خواهم گشت). کار شعر و شاعری به حدی رسید که محققین و تاریخنگاران، علما و کسبه هم مطالبشان را بشعر بیان کردند. در حالی که تعداد نویسندگان به صفر رسیده بود، حد نصاب شعرای بزرگ از صدها تن گذشت. این خود گرفتاری دیگری را سر‌آغاز شد و آن اینکه چون در شعر معانیِ متفاوت مستتر است، معلوم نشد عالمان ما بلاخره چه گفته‌اند و یا اصلاً چیزی برای گفتن داشته‌اند و یا نه. محتاج تفسیر شدند. مفسیرین زیادی در طول تاریخ زاده شدند تاحرف علما را بفهمانند! کسی هم نبود بگوید عالمی که کلامش محتاج تفسیر باشد، هر چه باشد باشد، ولی عالم نیست. به گمان من این راه‌فرار ایرانی دوگانه بوده است. دو پهلو گفتن، گفتن و نه گفتن. شعر و شعار بهترین بزار بیان این روش است. شعر می‌تواند مرز دروغ و راست را زیبا و منطقی کند و پایه استدلال دروغ اندیشیدن را بنا نهد. ایماء ، ایجاز و اشاره زبان همان بغض تاریخی ما است که از ابتدا به آن اشاره کردم.

در بالا گفتم که شعر نقش مسکن را داشت (امروز هم دارد). انسانی که در فرهنگی دوگانه و دو سویه رشد میکند همواره باید در مقابل فرهنگ غالب، بخش دوم روانی خویش را پیدا کرده، در غمهایش از او تسلی جوید و گاه با آن خوش باشد. این امر مهم روانی را، تنها شعر و نه هیچ هنر دیگری، به خوبی انجام میدهد؛ خاصه آنکه شاعر در تصویر‌سازی مهارت کافی داشته باشد و از ایماء واشاره بخوبی استفاده کند. سراینده غزلی، معشوق، معبود، هدف و راه را در تصویری سیال می‌آفریند تا هر خواننده آنچه راببیند که میجوید. خواننده بنوعی صاحب و مفسر شعر میشود. اگر دلِنگ دلِنگ سازی هم همراه شود آنزمان مسکن بودن شعر تظاهر کافی میکند. عاشقی که سرگرم تصویر سازی معشوق‌اش در خواندن غزلی میشود و معشوق را در قالب کلمات شاعر میجوید، نا آگاه ‌از معشوق واقعی فاصله می‌گیرد و به چاه خیال می‌افتدد، از رفتن به دو خیابان پایین‌تر برای دیدن معشوق میگذرد و یا رفتن را به تاًخیر می‌اندازد و یا با تصویر پرداخته شده شاعر بدیدن او می‌رود؛ چراکه تصویر خیالی که شعر می‌آفریند نه تنها زیباتر از معشوق، بلکه راضی کننده نیز هست و اشتیاق دیدار هر چه سنگین‌تر، مستی شراب شعر بیشتر و هر چه مستی شراب شعر بیشتر، حرکت کمتر. مردمی که در جستجوی آزادی هستند را شاعر با شعری به تصویری از آزادی می‌رساند که آزادی نیست، فراتر از آزادی‌است. دست نیافتنی است. رویا است. باز هم محتاج مفسر و تفسیر میشویم. وای اگر مفسر هم طبع شعری داشته باشد، آنوقت باید پرتقال فروش را جست.

برای شاعر فرقی در رسیدن به آزادی، معشوق، مرگ و پیروزی نیست چون همه چیز در حیطه خیال است ولی برای شخص و جامعه تفاوت بزرگ است. فلانی مرده است یا مرده نیست. او زن است یا زن نیست. جامعه محتاج واقعیت است نه خیال! خیال می‌تواند دردی را نه تنها هزار و سیصد و هشتاد و شش سال بلکه هزاران سال زنده نگه دارد. این همان فن شعر است که بغض تاریخی را در گلو شیرین نگه می‌دارد، شخص را در درون هاله‌ای از بی‌ثباتی خطرناکی رها میکند و ما همه شاعر هستیم.

بغض ما در سیاست داستان دیگری ندارد. همان غم همیشگی است با فرق اینکه وقتی سیاستمدار به چاه خیال می‌افتد ملت را هم با خود می‌برد. دولت مردان ایرانی تا بوی قدرت به دماغشان میرسید آتشفشان بغض تاریخی آنها فوران میکرد. از سویی بیاد بزرگی‌هایی که در افق گم شده بود می‌افتادند و ‌کمر همت برمی‌بستند تا مرده را زنده کنند و از دیگر سو نوکری بیگانه میکردند. یاد ما خواهد ماند که پادشاه کشور با طمطراق میگفت: “ کورش بخواب که ما بیداریم” و هفته بعد حج عُمره میرفت! بیچاره را بغض خفه کرد!!

دی‌ماه هزارو سیصد و پنجاه و هفت، رهبران جبهه ملی ایران، تحصیل کردگان فرانسه‌ی لائیک، با کراوات و فکل در پاریس به دیدار یک آخوند میروند، چند ساعت بعد با کلاه پوستی و تسبیهی در دست و وردی بر لب به کشور بر میگردند. ملائی که مجلس شعر در اتاقی و جلسه سرکوب در اتاق دیگر دایر میکند. آیا امری بجز بغض مانوس ما رفتار آنها را توجیح میکند؟ هیهات!

این بغض مذمن را سیاستمداران و ادیب‌بان ما تشویق و ترغیب هم کردند(و میکنند) چراکه زبان ما شده است. باید با ما اینچنین حرف بزنند. هم‌وطن، مشکل بسیار عمیق و درهم است. تا یک یک ما بخود نیاییم و بیدار نشویم و از این منجلاب دروغ به درنیآییم، در بر همین پاشنه خواهد چرخید. باید بغض تاریخی را بشکنیم و شجاعانه فریاد کنیم که آنچه عرب کرد بسیار بد بود ولی آنچه عجم باخود کرد فاجعه بوده است. در‌‌ ایران متاسفانه کمتر دولت مردی را می‌توان یافت که با ما صادقانه حرف زده‌باشد و بخواهد واقعیت را به ما نشان دهد. اگر گفت و نشان داد او را کشته‌ایم، باز خواهیم کشت (تاریخ ما پر از این شرم است) ما به بغض خود خو کرده‌ایم. دریغ! 

در آنچه از نظر گذراندید سعی شد تا به اختصار فقط چند شکل این بغض مرموز را که نقش مهمی در جامعه بازی میکنند آشکار کنم، وگرنه در هر گوشه و کنار این فرهنگ می‌توان تضاد را براحتی یافت و تشریح کرد. تضادی در‌خور انتقاد! انتقادی سخت نکوهنده.

با نگاهی به کارنامه تاریخ اخیر براحتی می‌توان بغض مذمن را رد یابی کرد. انقلاب مشروطیت، انقلاب بزرگ ملت ایران بود. راه‌یابی به آزادی و عدالت بر اساس قانون. انقلاب پنجاه‌وهفت سردرگمی ایرانی را در فرهنگ و سیاست هویدا کرد. چرا باید بعد از انقلاب  مشروطیت  به انقلاب پنجاه‌وهفت رسید؟ پاسخ را می‌توان در بغض سیاست‌مداران، نویسندگان، شعرا و … یافت. 

بخش آخر کلام را به بغض لزج و تلخ و شیرین اپوزیسیون اختصاص میدهم. گروهی اهورمزدایی و گروهی حسینی، گروهی گذشته را میشویند گروهی آینده را رنگ میکنند. به اسامی سازمانهای مبارز توجه کنید بخش دوم روانی که قبلا به آن پرداختم را خواهید یافت، بخش دومی که بسهو و یا به عمد، پاره گم شده تاریخ را میجوید و من و شما را در سرپوشی از رمز میگذارد. تزاد‌ها را خود خواهید یافت: ملی مذهبیون (مگر ممکن است در کشوری که چند دین رسمی دارد یک دین را انتخاب کرد و ملی هم بود!!).  مِهستان( مجلس تاریخی شاهزادگان برای انتخاب شاه، اسم گروهی شد که جمهوری خواه هستند ولی فعلا به شاه رای میدهند!!). فرشگرد (روز بازخواست و انتقام در نظام سکولار پادشاهی پارلمانی!!). ققنوس (انجمن دانشمندان شیمی و فیزیک و فلاسفه در کار سیاست!!). از نقالی، حافظ و مولانا بازی و دف زدن، آنهم در چنین شرایط اسف‌بار مملکت میگذرم که بگفته چخوف “ تهوه مغزی” خواهم گرفت..           

 تاریخ را همواره  ورق خواهیم زد و برمی‌شماریم چه کسی به ما بد کرد، عرب یا عجم. نمیخواهم به کسی برخورد وگر نه میگفتم: عجم کار عرب را تمام کرد. 

امیدوارم در جمهوری دوم  با ملت جوانی که در صحنه است بستر آگاهی را بگسترانیم. مردان و زنان مسئول و کارشناسان جامعه در مدارس فعالانه و بی‌باک گلوی کودکان فردا را از این بغض برهانند.

منصور بختیار 

۲۴ سپتامبر ۲۰۱۹