خم کهنه و شراب نو- رامین کامران
چندین دهه است که گفتاری گذشته مدار به گوش ما خوانده اند و کمابیش به آن عادتمان داده اند. گفتاری که ارتباطش با واقعیت جداً محل تردید است، ولی با گرایشات ذهنی و عاطفی شمار بسیاری از مردم هماهنگ است، به سوی نوعی آسانگیری در تحلیل تاریخی سوقشان میدهد و ـ در عین حال ـ برای گروه هایی که این گفتار را تشویق و ترویج میکنند، فایدۀ سیاسی هم دارد.
منظورم گذشته گرایی نیست که دائم نگاه ما را به سوی گذشته برمیگرداند و حکایت بازسازی شکوه از دست رفته را در گوشمان میخواند، هرچند این سخنان نیز با آنی که مد نظر من است، هماهنگی و قرابت دارد. مقصودم گفتاری تاریخی ـ سیاسی است که یکسره بر تداوم تأکید دارد و سرنوشت مدرن و امروزۀ نهاد های کهن و بخصوص دو نهاد پادشاهی و روحانیت را بیشتر در تداوم با گذشته شان، تعبیر و تفسیر میکند تا با اعتنای به گسستی که گذار به جهان امروز برایشان رقم زده است. گذرا باید یادآوری کرد که مورخان حرفه ای نیز بیشتر تمایل به جستن تداوم دارند تا گسست. ما این گفتار را، هم در مورد نهاد پادشاهی شنیده ایم، از اول قرن بیستم به این سو و هم در بارۀ روحانیت، از انقلاب اسلامی به این طرف. به نظر من، هر دو نادرست است و ما را به بیراهه میبرد.
انقلاب مشروطیت، فقط نهاد های جدید در ایران تأسیس نکرد، بلکه با انداختن کشور به راه تجدد، کارکرد و نقش نهاد های موجود و گاه کهن را نیز از نو تعریف کرد. این تعریف نوین است که باید مبنای تحلیل تاریخی ایران نوین قرار بگیرد. با این انقلاب، نقطۀ پرسپکتیوی که تحلیل تاریخی به تناسب آن ترسیم میگردد، عوض شد و حتی برای نهاد هایی که قدمت چند هزار ساله دارند، از نقطۀ زایش آنها جلوتر آمد و در انقلاب مشروطیت قرار گرفت. دروازۀ عصر جدید، زادگاه دوم این نهاد هاست. به این جهت است که آن انقلاب را میتوان به معنای دقیق کلمه، دورانساز شمرد.
از سلطنت شروع کنیم
طی قرنها، سلطنت نهاد سیاسی اصلی کشور ایران بود. نمایندۀ ایران بود، ضامن عدالت به شمار میامد، قدرت در آن متمرکز شده بود، در رأس دستگاه دیوانی قرار داشت و مرجع نهایی تمام تصمیمات سیاسی بود. مشروعیتش را از بابت نظری از پشتیبانی الهی اخذ میکرد و از بابت عملی از قدرت شمشیرش. هرچند به دلایل بدیهی، موظف و مجبور به ادارۀ عقلانی مملکت بود تا قلمروش آباد و رعایایش خرسند و مطیع باشند و سر به شورش برندارند. نظام سیاسی ایران، طی قرنها ثابت مانده بود و مردم جز این نمیشناختند تا انقلاب مشروطیت.
با این انقلاب که فکر حاکمیت ملی را به کرسی نشاند، دیگر نقش سیاسی این نهاد، موضوعیت نداشت و در صورت باقی ماندن سلطنت، باید از نو تعریف میشد و تابع یکی از گزینه های سیاسی عصر جدید میگشت. مشروطه خواهان، به دلایل مختلف، در پی حذف سلطنت نرفتند. در دمکراسی لیبرال که نظام سیاسی مرکزی عهد جدید است و برقراریش هدف مشروطه خواهان بود، سلطنت قدرت سیاسی خویش را از دست داد و دوامش بسته شد به این که نقشی تشریفاتی یا نمادین بازی کند، همان داستان شاه مشروطه. لیبرالها، تا وقتی قدرت داشتند، شاه را در این چارچوب نگاه داشتند. یادآوری کنم که شاه مشروطه اختیار و قدرت دخالت در ادارۀ روزمرۀ مملکت را ندارد، ولی از بابت سیاسی به کلی بی وجود نیست و میتواند در مواقع بحرانی به میدان بیاید و نقشی ایفا کند، البته در خدمت نظام مشروطه، نه بیرون از آن. برای همین هم هست که اعتقاد خودش به نظام مشروطه بسیار مهم است. اگر غیر از این بود، نظرات سیاسیش اهمیتی نمیداشت.
اگر رضا خان که گزینۀ اتوریتر را نمایندگی میکرد، در ابتدا با فکر تأسیس جمهوری جلو آمد، به این دلیل بود که شاه موجود جزئی از نظام مشروطه و تابع گزینۀ لیبرال بود. میشد به رغم وجود او قدرت را در دست خویش متمرکز کرد، ولی نفس وجودش تهدیدی بالقوه به شمار میامد. موسولینی نیز در ایتالیا گرفتار همین تهدید بود و بالاخره دیدیم که وقتی متفقین وارد خاک این کشور شدند، از سوی پادشاه عزل شد. رضا خان موفق به حذف پادشاه وقت شد، نه با حذف نهاد سلطنت، با نشستن بر تخت. او به این ترتیب نهاد سلطنت را از چنگ لیبرالها بیرون کشید. این نهاد بر جا ماند و قدرت سیاسی را هم به انحصار خود درآورد، ولی با این وجود به دوران قبل از مشروطیت بازنگشت، در بین نظامهای مدرن سیاسی، دست به دست شد. این حیات نو به استبداد قدیم شبیه بود، ولی اساساً غیر از آن بود.
از اینجا به بعد، هر نوع ترسیم پرسپکتیو که سلطنت استبدادی پهلوی را در امتداد سلطنت نظام قدیم و بخصوص شاهان ایران کهن، قرار میداد، باسمه سازی بود، به قصد کسب مشروعیت از گذشتۀ تاریخی. کوششی ایدئولوژیک که به واقعیت تاریخی ارتباطی نداشت ولی به هر صورت بر پژوهش تاریخی نیز تأثیری بسیار منحرف کننده گذاشت که هنوز هم آثارش را میبینیم.
کافیست خوانندۀ این سطور از خود بپرسد که چند بار و در چند اثر تحقیقی به اشارات یا حتی شرح و بسط اینکه ریشۀ استبداد پهلوی را باید در سنت کهن استبدادی ایران جست، برخورده است. ولی این قبیل اشارات، حتی اگر ظاهر علمی داشته باشد، از سطح امور و ذکر «شباهت» فراتر نمیرود که هیچکدام برای اثبات تداوم کافی نیست. حداکثر حرفی که میتوان زد این است که مردم ایران اصولاً عادت به امربری از استبداد شاهی داشته اند که تازه میشود پرسید: پس چرا در انقلاب مشروطیت شرکت جستند؟
ماهیت استبداد سنتی با استبدادی که پهلوی ها در ایران بر پا نمودند، اساساً متفاوت است. هیچ پادشاه قدیم ایران، قدرتی که قابل مقایسه با دو پهلوی باشد، در اختیار نداشت. کسانی که از نظام قدیم پادشاهی ایران تصوراتی در حد رمانها تاریخی دارند، یعنی در حد قصه و افسانه و احیاناً چند حکایت و روایت که بیشتر به خاطر جذابیتشان دستچین شده و تازه اصالت آنها هم بسا اوقات مورد شک است، آمادۀ پذیرفتن هر حرف نادرست هستند و طبیعی است که به این سخنان دل بدهند. ولی اگر پژوهشگران به این چاله بیافتند، پیامدها جدی و نامطلوب خواهد بود، چون در درک و تحلیل گذشتۀ تاریخی و بخصوص ارزیابی وضعیت امروز ما، اختلال جدی ایجاد میکند. این تصور را میپراکند که سرنوشت ایران کمابیش با استبداد سلطنتی عجین است و به آن گره خورده. این اصل است و باقی، هر چه باشد و بیاید و برود، پوست. تصور نمیباید کرد که این دورنما سازی قلابی فقط به کار طرفداران پهلوی میاید. تبلیغاتی که چند سال است با محور قرار دادن مضمون تداوم سلطنت، در بارۀ ولی فقیه انجام میگیرد، دقیقاً از همین آبشخور سیراب میگردد: سنتی تغییر ناکردنی و رویین تن در برابر تجدد.
با انقلاب مشروطیت، تنها چارۀ دوام سلطنت، رفتن به حاشیۀ سیاست بود و قرار گرفتن در کنار گزینۀ لیبرال. درست است که اساساً با این گزینه هماهنگی نداشت و حتماً جزء لازم آن نبود، ولی میتوانست همچنان که در برخی کشور های دیگر، در کنار آن دوام کند و نقشی حاشیه ای بازی کند و مدتی نیز همین کار را کرد. استبداد پهلوی که سلطنت را از چنگ لیبرالها درآورد و به خدمت گزینۀ اتوریتر گرفت، در وهلۀ اول، به سلطنت عمر دوباره داد، ولی همزمان در معرض حذف شدن قرارش داد. رفتن به راهی غیر از آنکه لیبرالها ترسیم کرده بودند، یعنی شراکت جدی در بازی قدرت، گور سلطنت را میکند و کند. یا شاید بتوان گفت به گوری میفرستادش که با مشروطیت کنده شده بود، ولی از قرار دادنش در آن صرف نظر شده بود. تا رسیدن به گور، چند دهه طول کشید، ولی بالاخره کار انجام شد. جنازۀ پادشاهی که از بابت سیاسی در همان اول قرن بیستم، مرده بود و از ورای استبداد مدرن پهلوی، حیاتی نو یافته بود، سر آخر در بهمن پنجاه و هفت، دفن شد.
برویم سر روحانیت
در مورد روحانیت داستان تفاوتی اساسی با سلطنت داشت: اینکه روحانیت، در نظام قدیم اساساً نقش سیاسی نداشت. پشتیبانی ایدئولوژیک میداد و در عوض از مراحم شاه بهره ور میگشت. درست است که در ارتباط دوجانبه با پادشاهی، وزن سیاسی داشت و به تناسب قدرت و ضعف پادشاه، این وزن کم و زیاد میشد، ولی نقش و کارکرد اجتماعیش، اساساً سیاسی نبود. راهی که مشروطیت پیش پایش باز کرد، ولی نتوانست قاطعاً بدان گسیلش دارد، ختم دخالتش در سیاست بود که در داد و ستد پادشاهی کهن معنا داشت و با فروریختن این نظام، میبایست به پایان میرسید. روحانیت، بر خلاف سلطنت، ختم نقش آفرینی سیاسی خود را نپذیرفت. تقلایش برای ادامۀ شرکت در بازی سیاسی، به دلیل ضعف دولتهای صدر مشروطیت، مدتی ثمربخش جلوه نمود، ولی پیدایش دولت قوی استبدادی موقعیت را تغییر داد. رضا شاه، با وجود اینکه مثل هر پادشاهی، نمیتوانست به کلی از وجه الهی مشروعیت خود صرف نظر کند، از قدرت حقوقی و فرهنگی این نهاد کاست و وادارش کرد که یا سکوت کند، یا اطاعت. اما در دوران محمدرضا شاه که بسیار متمایل و محتاج به یاوری ایدئولوژیک مذهب بود، دوباره بر وزن سیاسی روحانیت افزوده شد و سایه ای از رابطۀ سنتی بین دو نهاد سلطنت و روحانیت، بر تاریخ معاصر ما افتاد. این بود، تا زمانیکه شاه، با انقلاب سفید، تصمیم به بر هم زدن بازی گرفت و خمینی که این تغییر را برنمیتافت، اول با فراخواندن وی به بازگشت به روش جاری به میدان آمد و هنگامی که نتیجه نگرفت و از ایران رانده شد، تصمیم به برقراری حکومتی گرفت که در آن، روحانیت ـ بدون دخالت شاه ـ زمام سیاست را در دست بگیرد ـ امری به کلی بیسابقه که اصلاً ارتباطی به سنت نداشت. متأسفانه این گرایش رایج که هر جا مذهب باشد، رد پای سنت را میجوید و حتی میکوشد برای اینگونه نوآوری رادیکال و در اصل سیاسی هم در سنت مذهبی سابقه و دلیل پیدا کند، وجه مدرن کار را استتار کرد.
طرح ولایت فقیه خمینی، شکل کامل شدۀ سودایی است که پس از سال چهل و دو در ذهن خمینی شکل گرفته بود: سیاسی شدن نهاد روحانیت، نه به صورت جنبی که تا آن زمان کمابیش وجود داشت، بل با قرار دادنش در مرکز سیاست. طرح به تمام معنا نو بود و دستپخت خمینی. حتی شیخ نوری هم که میخواست از انقلاب مشروطیت برای تحکیم و تثبیت امتیازات روحانیت استفاده نماید، چنین خیالی در سر خود نپخته بود، چون نه تنها مایل که قادر نبود نابودی نظام قدیم را که داشت در برابر چشمانش واقع میشد، بپذیرد و هنوز در قالب آن میاندیشید. مایل نبود چون نمیخواست دنیایی که تمامی عمر در آن زیسته بود و مقامی والا در آن کسب نموده بود، نابود شود؛ قادر نبود، چون بر خلاف خمینی، به مفاهیم فلسفۀ سیاسی مدرن خو نگرفته بود تا بتواند به مددشان طرحی نو بیاندازد. این سیاسی شدن در دوران جدید انجام گرفت و حتی طرح آن نیز، به شهادت نوشته های خود خمینی، بدون استمداد از آن مفاهیم سیاسی که مشروطیت به ایران آورد، شدنی نبود.
متأسفانه، از وقوع انقلاب بدین سو، این فکر نادرست و بی پایه که مذهب همیشه در ایران نقش سیاسی ایفا کرده است و انقلاب مردم «مذهب مدار» ایران، نوعی بازگشت به این سنت خیالی بوده است، بیش از هر تصویر دیگری، در نوشته های تحلیلی و تحقیقی به کار گرفته شده و اگر هم در مرکز قرار نگرفته، مانند موسیقی متن، سخنان بسیاری را همراهی کرده است. بخصوص که نه فقط حکومت، بلکه انواع اسلامگرایانی که مدعی عرضۀ اقسام دیگری از اسلام سیاسی هستند، در پراکندن این سخنان بی مغز کوشیده اند و از آنها بهرۀ سیاسی گرفته اند. گذرا بگویم که این دم دستی ترین و رایجترین روش تحلیل انقلاب، در نوشته های ایرانشناسان غربی و شاگردان ایرانی شان نیز بسیار به کار گرفته شده.
جالبت اینکه خمینی هم مانند رضا خان، کارش را به اسم جمهوری آغاز کرد و به این ترتیب، در ابتدای راه، عوارض راهداری تجدد را پرداخت. اگر سیاسی شدن دوبارۀ پادشاهی با رفتن به سوی گزینۀ اتوریتر انجام گرفته بود، سیاسی شدن روحانیت، چنانکه منطقی بود، با رفتن به سوی گزینۀ توتالیتر انجام گرفت. گفتم منطقی بود، چون در این مورد، مذهب نقش اساسی و مرکزی ایفا میکرد و سیاسی کردن آن، معنایی جز تبدیلش به ایدئولوژی نمیتوانست داشته باشد. این ایدئولوژی هم جز توتالیتر نمیتوانست باشد، چون اتکای مذهب به علم مطلق الهی، بدین سو سوقش میداد. ایدئولوژی های توتالیتر، در زمینۀ ادعای تکیه به دانش مطلق، مقلد مذهب هستند و دیگر وقتی خود مذهب ایدئولوژی بشود، تکلیف روشن است.
وارد کردن مذهب در سیاست مدرن، نتیجه ای جز همینکه خمینی به بار آورد، نمیتوانست داشته باشد. یعنی فقط میتوانست به برقراری رژیمی ختم شود، از آن نوع که در ایران امروز بر سر کار است. داستانهایی که در باب دمکراتیک شدن خود اسلام یا برقراری دمکراسی اسلامی، اینجا و آنجا شنیده میشود، همه وامدار کوشش خمینی است که فکر حکومتگری مذهب و قرار گرفتنش در مرکز سیاست را در همه جا پراکند و در نهایت توانست بدان جامۀ عمل بپوشاند. اگر او نبود، این اوهام درجۀ دو و سه که دیگران در بابشان کاغذ سیاه میکنند، اصلاً پا به عرصۀ وجود نمیگذاشت. اینها تراشه های خراطی شدن جمهوری اسلامی است و وقتی طومار عمر این نظام در هم پیچیده شد، اینها نیز همراهش روانۀ بایگانی راکد تاریخ خواهند شد.
نهاد روحانیت نیز مانند نهاد سلطنت، با ورود ایران به عرصۀ تجدد، دو راه در پیش داشت. اولین و سالمترین، تبعیت از گزینۀ لیبرال بود و دست شستن از دخالت در سیاست ـ روشی که پالوده ترین شکل بیانش، لائیسیته است. به این راه نرفت و در شرایط تاریخی حاد و کم نظیر، با انتخاب گزینۀ توتالیتر، حیات سیاسی مستقل پیدا کرد ـ برای اولین بار در تاریخ ما. پس از پادشاهی، روحانیت شیعه نیز به این طریق و به نوبۀ خود، گور خویش را کند، گور سیاسی خود را البته. پادشاهی از آنجایی که ذاتاً و اساساً سیاسی بود، با شکست در سیاست به کلی به گور رفت. ولی روحانیت، درست به این دلیل که اساساً نهادی سیاسی نیست، پس از مرگ سیاسی خود هم به حیات ادامه خواهد داد. طبعاً در قالبی صرفاً مذهبی که لائیسیته برای آن معین سازد. اگر سر بپیچد، در آینده حیات مذهبیش هم جداً مختل خواهد شد.
سخن آخر
حاصل دست و پایی که دو نهاد سنتی پادشاهی و روحانیت، به قصد ادامۀ حیات سیاسی، در جهان مدرن زدند، دو استبداد تکسالار بود. دو ذخیرۀ سنتی اقتدار غیر دمکراتیک، دو نهادی که قرنها پشت به هم داشتند. انقلاب مشروطیت به پسشان رانده بود و جریان تجدد از هم جدایشان ساخته بود، ولی توانستند در قالب نظامهای سیاسی مدرن حیاتی دوباره بیابند و به ترتیب و از مقام مخالفت با مردمسالاری، حکومت را در دست بگیرند. این دو فریاد نزع جهان کهن، توانست صدای آزادیخواهی مردم ایران را در طول بیش از یک قرن بپوشاند، ولی نفس هر دو بریده است.
اولی که چهار دهه است به گور رفته، دومی هم مدتیست بر لب گوری که به دست خود برای خودش کنده، ایستاده و خیره به تیرگی آن، دست دست میکند. بالاخره هم دست ملت، به همین مغاک روانه اش خواهد ساخت. در کشور ما، صورت پالوده و خالی از شائبۀ سیاست مدرن که جمهوری دمکراتیک و لیبرال و لائیک است، از روز اول مانند آرمانی که در پی تجسم بود، با انقلاب مشروطیت زاده شد. جسم گرفتنش با مرارت و به کندی صورت گرفته و هنوز کامل نشده است. سقوط حکومت روحانیت، آخرین مانع نهادی کار را حذف خواهد کرد و بار مزاحم میراث استبداد کهن را بالاخره از دوش ما برخواهد داشت
۲۶ مارس ۲۰۲۰، ۷ فروردین ۱۳۹۸
این مقاله برای سایت نوشته شده و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است
(iranliberal.com) .