سری قصه ها و غصه ها در جمهوری اسلامی-(2)- حسین عرب
ممنوع المعامله بی گناه،
اوایل دهه هفتاد برای سند زدن خرید خودرو به دفتر اسناد رسمی رفتم، محضردار بعد از گرفتن مدارک، به لیست کامپیوتری مراجعه کرد و گفت اقای حسین عرب، گفتم بله بفرمائید، گفت شما ممنوع المعامله هستید، گفتم اشتباه می کنید، لیست کامپیوتری را نشان داد که شخصی بنام حسین عرب ، بدون ذکر شماره شناسنامه، نام پدر در لیست بود. گفتم این شخص من نیستم، گفت شاید اما همه حسین عرب ها ممنوع المعامله هستند. پرسیدم این لیست را کی به شما می دهد، پاسخ داد اداره ثبت نبش خیابان خیام روبروی پارک شهر، گفتم حال چکار باید کرد؟ گفت شما معلوم هست مرد محترمی هستی، لذا من این معامله را ثبت می کنم اما برو این را اصلاح کن تا جای دیگری گرفتار نشی.
برای پیگیری به اداره ثبت رفتم، پس از کلی گشتن در لابلای پرونده ها نامه ای از دادگستری پیدا کردند که به ثبت اعلام کرده بود، آقای حسین عرب ممنوع المعامله است. شماره نامه را گرفتم رفتم دادگستری من را هدایت کردند که باید موضوع را از معاون دادستان کل کشور دنبال کنی، خدمت ایشان رفتم، در اتاق بزرگی نشسته و داشت با تلفن صحبت می کرد. گفتم اسم من فلان است و در دفتر اسناد رسمی به من گفته اند ممنوع المعامله هستم و شماره نامه دادگستری را به او دادم ، گفت شما بیرون تشریف داشته باشید تا پرونده را بیاورند. نیم ساعت من را خواستند و داخل اتاق شدم، ایشان همانطور که پرونده را مطالعه می کرد، گفت معلوم شد داستان چیست؟ گفتم بفرمائید، جواب داد، زمینی در شمال اطراف گرگان توسط حدود یکصد نفر غصب شده و نام یکی از آنها حسین عرب است، سئوال کرد شما که نیستید؟ گفتم نه اما اسم بدون شماره شناسنامه و نام پدر بود، حکیمانه سری تکان داد و گفت بله متاسفانه ما سایر مشخصات این فرد را نداریم، گفتم با نامه شما همه حسین عرب ها ممنوع المعامله شده اند، گفت بله اما مشکلی نیست ، شما در هر محضری که می خواهید معامله ای انجام بدهید، بگوئید نامه به ما نوشته و استعلام کنند، و ما در پاسخ خواهیم گفت این حسین عرب آن حسین عربی که در لیست ممنوع المعامله ها آمده نیست.
پاسخ معاون دادستان خیلی به من برخورد، که بی عرضگی خودشان را بار دیگران کردن و مشکل دیگران برای آنها چیزی به حساب نمی آید. گفتم، این راهی که شما می فرمائید برای من سخت است
لذا کار دیگری می کنم، گفت مثلا چکاری می شود کرد. گفتم حق و حسابی کف دست محضر دار می گذارم و او معامله را انجام می دهد. معاون دادستان تا گوشهایش سرخ شد و چیزی نگفت.
تخلیه مستاجر به سبک جمهوری اسلامی
در اواسظ دهه 60 بود، یکی از همکاران با مشکلی روبرو شده بود و آن عدم تخلیه خانه از طرف مستاجر بود. برای کمک به او آپارتمان خالی که خواهرم داشت در اختیارش گذاشتم تا مستاجر آپارتمان او را که در طبقه دوازدهم فاز 2 اکباتان بود تخلیه کند. در همان ایام او به سفر رفت و به من گفت اگر می توانی این مستاجر را راضی به خالی کردن خانه بکن.
من چون خودم در فاز یک اکباتان می نشستم نزدیک به خانه همکارم بود. روزی موقع برگشتن رفتم فاز 2 و به مسئول بلوک ماجرای دوستم را تعریف کردم، گفت متاسفانه ما هیچ کمکی در تخلیه مستاجر نمی توانیم به شما بکنیم، رفتم طبقه دوازدهم، زنگ خانه دوستم را زدم، خانمی در را باز کرد، خودم را معرفی کردم و توضیح دادم که مالک این خانه بصورت اضطراری در خانه خواهر من ساکن هست و خواهش کردم که خانه را تخلیه کند. خانم مستاجر با لهجه شیرین اصفهانی گفت به فلانی بگو اگر پشت گوشش را دید، خانه خالیش را هم می بیند.
فردا تو شرکت در فکر بودم که یکی از نماینده های شرکت آمد پیشم و پرسید جرا همچین بهم ریخته هستی، داستان عدم تخلیه خانه همکار را به او گفتم، خندید و گفت مهندس تا فردا خانه تخلیه می شود. گفتم نه آن خانمی که من دیدم با بلدوزر هم نمی شود از خانه کند. خداحافظی کرد و موقع رفتن گفت فردا خبرش را از شما می گیرم.
روز بعد صبح اول وقت کاری همان خانم مستاجر تلفن کرد و گفت من تا عصر خانه را تخلیه و کلید را به شما تحویل می دهم. بعد ظهر همان روز نماینده آمد پیش من و گفت، خانه خالی شد؟ ماوقع را تعریف کردم که تلفن کرده و گفته تا عصر خانه را تخلیه و کلید را می دهد. سئوال کردم فلانی موضوع چیه؟ من گیج شدم.
نماینده توضیح داد که غروب دیروز ما با دو پاترول کمیته رفتیم به بلوک دوست شما، چند نفر جلوی درب وروری ایستادند، چند نفر در لابی طبقه همکف مستقر شدند، و جند نفر هم به طبقه دوازدهم رفتند، ابتدا درب آپارتمان روبروی خانه همکار شما را زدند و سراغ خانم مستاجر را گرفتند، ساکن خانه، گفت زنگ را اشتباه زدید، خانم فلانی در آپارتمان روبرو ساکن هست، سپس زنگ درب آپارتمان کناری را زدند و همین سئوال را از او کردند، پاسخ ساکن خانه اشاره به درب بغل و اینکه زنگ را اشتباهی زده اید بود. و بعد منطقه را ترک کردند.
با تعجب پرسیدم یعنی نیروهای کمیته اصلا این خانم را ندیدند؟ گفت نه ندیدند. گفتم حالا چرا فکر می کنید تخلیه سریع خانه بابت مانور دیروز شما است؟ خندید، و گفت، طرف اینقدر هوش داشته تا پیام را بگیرد. گفتم اگر خانه را تخلیه نمی کرد چی؟ پاسخ داد، آنوقت ما مجبور می شدیم وارد مرحله دوم عملیات بشویم. مرحله دوم عملیات چیه؟ گفت این بار که نیروها به بلوک می رفتند مستقیما زنگ آپارتمان طرف را می زدند و بعنوان بازرسی وارد خانه می شدند، و در جریان جستجو هر چیزی می توانست در خانه پیدا و کشف شود.
روزی در خصوص این نماینده از مسئول فروش پرسیدم، این داستان چیه که هر وقت از فلانی می پرسم سرمایه تاسیس نمایندگی را از کجا آوردی جواب می دهد، سرمایه کار من از خون و پول شهدا تامین شده، خندید و گفت این بنده خدا در جبهه مسئول جمع آوری اجساد شهدای جنگ بوده و در زمان زمان جمع آوری جنازه شهدا، دندان طلا، حلقه، پول، و هر چیز با ارزشی که همراه جنازه ها بوده را بر می داشته برای خودش و برای همین هم میگه، سرمایه من از خون و پول شهدا تهیه شده!!!
موتور قایق با دو واتر پمپ
سپاه در جریان جنگ ایران و عراق چند هزار دستگاه موتور ولوو پنتا خریداری و روی قایق های تندرو نصب کرده بود. هنوز جنگ ادامه داشت شخصی از تلفن کرد و گفت، من فرمانده آبی خاکی سپاه هستم، می خواستم شما از مدیر عامل شرکت ولوو پنتا دعوت کنید بیاد تهران تا با او مذاکره ای داشته باشیم. گفتم، شرکت ما نمایندگی کامیون های ولوو است نه موتورهای ولوو که متعلق به شرکت ولوو پنتا است، ضمنا این موتورها را سپاه مستقیما و بدون واسطه از ولوو خریداری کرده ، پاسخ داد، در جواب کلام اول شما، حیوان، حیوان است، دوما، شاید از جلسه ما با ولوو پنتا برای شرکت شما هم درآمدی درست شود.
پس از مدتی با آمدن مدیر عامل ولوو پنتا به تهران، جلسه ای گذاشتیم، مدیر عامل پنتا شخص چاق، قد بلند، و با هیکل بزرگی بود، فرمانده آبی خاکی سپاه هم با قدی بلند ، لباس نظامی و پوتین به پا و کلت به کمر در جلسه شرکت داشت.
فرمانده گفت، این موتورهای شما جام (گیرپاژ ) می کند ، خلاصه بعضی وقت ها ما در حال تعقیب ناو آمریکا هستیم، می بینیم، موتور تلنگش در رفت و به سینه خیز افتاد. وقتی بررسی کردیم فهمیدیم موتور داغ می کند و در نهایت می سوزد، و با تحکم ادامه داد، این چه آشغال هایی هست که به ما انداختید؟
مدیر عامل پنتا پاسخ داد، در مذاکرات خرید موتورها ، شما گفتید این موتورها را برای نصب روی قایق های تفریحی می خرید، اما آنها را روی قایق هایی گذاشتید، که بمدت هشت ساعت تخته گاز حرکت می کند که در توان این موتورها نیست، اگر از ابتدا مورد مصرف خودتان برای موتورها را می گفتید موتورهای هیوی دیوتی (Heavy Duty ) به شما می دادیم.
فرمانده گفت، این از اسرار نظامی بود و نمی توانستیم به شما بگوئیم. مدیر عامل پنتا گفت، در حال حاضر ما چکار می توانیم برای شما انجام بدهیم، فرمانده گفت، باید یک واتر پمپ دیگر به موتورها اضافه شود. مدیر پنتا گفت شما می دانید در این موتورها ، واتر پمپ آب دریا را کشیده و پس از گردش در کانال های آب داخل موتور، خارج شده و به دریا می ریزد. شما واتر پمپ دوم را کجا می خواهید نصب کنید، فرمانده گفت با واتر پمپ اول سری می کنیم. مدیر پنتا سری تکان داد و گفت باشد قبول، من به تعداد موتورهای موجود پنتا شما ، برایتان واتر پمپ رایگان (Free of Charge) می فرستم، خبرش را هم به این شرکت می دهم.
بعد از رفتن فرمانده به مدیر پنتا گفتم ترتیب فرستادن واتر پمپ ها چطوری خواهد بود؟ عاقلانه در سفیه به من نگاه کرد و گفت کدام واتر پمپ ، گفتم همین واتر پمپ هایی که قولش را به فرمانده دادی؟ پاسخ داد، اگر فرمانده می گفت به هر موتور می خواهیم، چهار تا واتر پمپ هم ببندیم، موافقت می کردم، و ادامه داد، زمانی که یک نفر اسلحه به کمر از شما چیزی می خواهد، کدام قهرمان است بگوید نه. گفتم معنی حرف شما این است که واتر پمپ نمی فرستی؟ گفت معلومه که نمی فرستم، شما مهندس هستی، اضافه کردت یک واتر پمپ بصورت سری به واتر پمپ اول چه کمکی می تواند به خنک کردن موتور بکند؟ خواهش می کنم تا فردا که من ایران را ترک می کنم این موضوع را به فرمانده نگو.
17 – 11 – 2020