
بخش آغازین سخنرانی نوبل ماریو وارگاس یوسا- برگردان:طاهر جام برسنگ
متنی که می خوانید بخشی است از سخنرانی نوبل «ماریو وارگاس یوسا». بخشی هم یعنی حدود یک پنجم از آغاز سخنرانی. یکی از بهترین سخنرانی های نوبل است که این منِ بنده تا به حال خوانده ام. خیال داشتم تمامی آن را به فارسی برگردانم اما ضیق وقت و تعدد منابر مانع شد. امیدوارم صاحب خیر دیگری این کار را بکند. سوای ضیق وقت و تعدد منابر راستش عوامل دیگری هم در کار بودند که مهم ترینشان این که ذهن ما کوکِ این متن نیست. این را با توجه به تعداد هندوانه هائی که با یک دست بر داشته ام می گویم.
به هر صورت آن چنان که افتد و دانی، برندگان ادبیات نوبل دو سه روز پیش تر از آن شام کذا و سه چهار روز پیش تر از دریافت مدال و جایزۀ نوبل بنا به آئینی دیرینه نطقی ایراد می کنند. ماریو وارگاس یوسا این نطق را روز سه شنبه هفتم ماه دسامبر 2010 ایراد کرد که روز بعدش در روزنامه های کثیرالانتشار چاپ شد. و آخرین نکته این که امیدوارم فارسی متن گنگ نباشد و نیز امیدوارم که ضمن بازگو کردن لغزش های آن ، بنده را ببخشائید و بیامرزید!
در سن پنج سالگی در کلاس برادر جوستینیانوس در آموزشگاه La Salle در شهر کوچاباما (بولیوی) خواندن را آموختم. این مهمترین رویداد همۀ زندگیم بود. امروز که حدود ٧٠ سال از آن ماجرا میگذرد به روشنی به خاطر می آورم که شیوۀ جادوئی ترجمۀ کلماتِ کتاب ها به تصاویر چگونه با منفجر کردن موانع زمان و مکان به من امکان جهان نوردی داد تا همراه با کاپیتان نمو Nemo، شانه به شانۀ دارتنیان d´Artagnan ، آتوس، پورتوس و آرامیس دسیسه هائی که در عصر موذی ریچلیوس ملکه را تهدید می کردند، خنثی کنم یا همچون ژان والژان به دخمه های زیرزمینی پاریس راهم دهد با پیکر بی جان ماریوس بر پشتم.
خواندن رؤیاهایم را به زندگی و زندگی را به رؤیا تبدیل کرد و جهان ادبیات را برای مرد کوچکی که من بودم دست یافتنی کرد. مادرم تعریف می کرد که اولین چیزی که نوشتم، ادامۀ داستانی بود که خوانده بودم، چون از پایان آن ناراضی بودم یا می خواستم آن را تغییر بدهم. و شاید کاری که همۀ عمر خود را وقفش کردم، بدون آن که خود بدانم، همین بوده: که همراه با رشد، بلوغ و سالمندی، حکایت هائی که کودکی ام را با شور و ماجرا پر کرده بودند، در زمان ادامه یافتند.
مایل بودم مادرم این جا بود، کسی که اغلب با خواندن شعرهای پابلو نرودا چنان تحت تأثیر قرار می گرفت که اشک هایش سرازیر می شدند، و همین طور پدر بزرگ پدرو با آن بینی درشت و سر طاس براقش. کسی که همیشه تحسین گر نوشته هایم بود و عمو لوچو که با اشتیاق زیاد تشویقم می کرد که تن و روح خود را وقف نوشتن کنم، با این که در آن زمان و آن مکان ادبیات نان کمی به سفرۀ متولیاش می گذاشت. در همۀ عمرم کسانی پیرامونم بودند که به من عشق می ورزیدند و مشوقم بودند و وقتی با تردید درگیر می شدم، اعتمادشان را به من سرایت می دادند. به یمن وجود آن ها و همچنین سماجت خودم شاید توانسته ام بخش زیادی از وقتم را صرف سودا، عرفان و رنجی که در نوشتن وجود دارد کنم. زندگی ای موازی برای خود بیافرینم که در برابر بدبختی ها در آن پناه بگیرم، زندگی ای که در آن خارقالعاده ها، طبیعی اند و طبیعی ها خارق العاده، که آشفتگی ها را رفع می کند، زشتی ها را زیبا، لحظه ها را ارزانی و مرگ را به مضحکه ای گذرا بدل می کند.نوشتن داستانها آسان نبود: وقتی اندیشه ها به کلمه تبدیل می شدند بر روی کاغذ می پژمردند و ایده ها و تصاویر نیرو می باختند، چگونه باید زنده شان می کردم؟ شانسی که داشتم این بود که اساتیدی بودند که از آنها می آموختم و نمونه هایشان را پیروی می کردم. فلوبر به من آموخت که استعداد، نظم و پشتکار است و شکیبائی زیاد. فالکنر آموخت که فرم –شیوه و ساختارِ نگارش– باعث فقر و غنای موضوع می شود. مارتورل، سروانتس، دیکنز، بالزاک، تولستوی، کنراد و توماس مان آموختند که میدانِ دید و هدفمندی به همان اندازه برای رمان مهم اند که مهارت های نگارشی و استراتژی داستان. سارتر آموخت که کلمه عمل است و این که یک رمان، نمایشنامه، یک مقاله که با عصر درگیر باشد، می تواند جریان تاریخ را تغییر دهد. کامو و اورول آموختند که ادبیات بدون اخلاق غیرانسانی است، و مالرو آموخت که در جهان معاصر ما همان قدر قهرمان و حماسه وجود دارد که در عصر آرگونوت ها، اودیسه و ایلیاد.
اگر در این سخنرانی بخواهم از همۀ نویسنده هائی که کم و بیش مدیونشان هستم نام ببرم، سایه هاشان ما را به تاریکی می برند. بی شمارند. آن ها گذشته از این که راز داستان ها را برایم فاش کردند من را به تحقیق در ژرفای انسان واداشتند، به تحسین شاهکارها و وحشت ها و جنونشان. آنها صمیمی ترین دوستانم بودند و قوت قلبم، و در کتاب های آنها کشف کردم که در بدترین موقعیت ها هم امیدی هست و این که با این همه زندگی ارزش خود را دارد چه، در غیر این صورت نمی توانستیم بخوانیم یا داستان بسازیم.
گاه از خود می پرسم آیا نوشتن در کشوری چون کشور من با خواننده های کم و فقر و بیسوادی و بی عدالتی، و در جائی که فرهنگ برای عده ای قلیل، امتیازی است؛ نوعی خودمشغولی لوکس نیست؟ اما چنین تردیدی هرگز خواستم را خفه نکرد و همیشه به نوشتن ادامه داده ام، حتی زمانی که مبارزه برای امرار معاش تقریبن همۀ وقتم را اشغال کرده بود. تصور می کنم که کارم درست بوده است، چرا که اگر شرط شکوفائی ادبیات در یک جامعه این باشد که آن جامعه به درجهای از رشد فرهنگی و آزادی، موفقیت و عدالت رسیده باشد، ادبیات هرگز پدید نمی آمد. برعکس به برکت ادبیات، آگاهیِ شکل یافته، آرزوها و آمال ملهِم از آن و نارضایتی از واقعیت ها که با تخیلی زیبا به آنها پشت می کنیم است که تمدن کنونی ملایمتر از زمانی شده است که داستانسرایان با افسانه هایشان آغاز کردند به انسانی تر کردن زندگی. بدون کتاب های خوبی که می خوانیم می توانستیم انسانهای بدتری باشیم، همرنگ تر با جماعت، با بیقراری و گستاخیِ کمتر، و روح انتقادی که محرک پیشرفت است بدون آنها وجود نمی داشت. خواندن هم درست چون نوشتن اعتراضی است به بی کفایتی زندگی. انسانی که در ادبیات آن چیزی که در اختیار ندارد را می جوید، بدون این که لازم باشد از کلام استفاده کند یا حتا به آن آگاهی داشته باشد، می گوید که زندگی به این شکلی که اکنون هست برای اطفاء عطشِ کمالی که اساسِ شرایط انسانی را می سازد، کفایت ندارد و باید بهتر از این باشد. برای این که با وجود داشتن یک زندگی، به نوعی به خواستمان که تجربۀ اشکال متعدد زندگانی ای که مایل به داشتنش هستیم، برسیم، به ادبیات نیازمندیم.
بدون ادبیات به مفهوم آزادی ای که با آن زندگی را قابل تحمل می سازیم و جهنمی که استبداد، ایدئولوژی یا مذهب با پایمال کردن آن می سازند، کمتر آگاهی داشتیم. آن هائی که در این امر تردید دارند که ادبیات جز فرو بردن ما در رؤیای زیبائی و خوشبختی، همۀ اشکال اختناق را هم اخطار می کند باید از خود بپرسند که چرا رژیم هائی که اصرار دارند بر رفتار شهروندان خود از گهواره تا گور نظارت داشته باشند، تا این حد از ادبیات وحشت دارند که برای سرکوب آن دستگاه سانسور برپا می کنند و نویسنده های مستقل را با سوءظنی شدید زیر نظر می گیرند. آنها این کار را می کنند چون می دانند که اگر اجازه دهند تخیل در کتاب ها سخن بگوید چه خطری تهدیدشان می کند و چگونه نوشته گمراه کننده میشود وقتی خواننده آزادیِ امکان ساز را با آزادی موجود که با آگاهی ستیزی اعمال می شود و وحشتی که در جهان واقعی خود آنها را تهدید می کند، مقایسه می کند. فارغ از این که خود بخواهند یا نخواهند، نویسنده ها، فارغ از این که آگاهی داشته باشند یا نداشته باشند، با ساختن داستان نارضایتی منتشر می کنند، چرا که آن ها جعلی بودن جهان را به ما نشان می دهند و این که حضور تخیل غنی تر از روزمره گی است. اگر چنین ملاحظاتی در احساسات و هوش شهروندان جا بگیرد، گمراه کردن آن ها دشوارتر خواهد شد و نمی توان این دروغ را به آنها تحمیل کرد که همراه با زندانبانان و مفتشان عقاید در پشت میله ها زندگی خوب و ایمنی دارند.
ادبیات خوب بین نوع بشر پل بنا می کند چرا که لذت می بخشد، رنج می دهد یا شگفت زده می کند، و به این ترتیب ما را زیر پوست زبان، پیشداوری ها، باورها، رسم ها و آئین ها که عوامل جدائی سازند، متحد می سازند. وقتی که نهنگ بزرگ سفید کاپیتان آهاب را در دریا دفن می کند، خواننده های آن در توکیو، لیما یا تیمبوکتو رنجی یکسان حس می کنند. وقتی اِما بواری خود آرسنیک می بلعد، وقتی آنا کارنینا خود را جلوی قطار پرت می کند و وقتی جولین سورل پای چوبه می رود، وقتی که دکتر شهرنشین، خوان دالمن در السور از آلونک خود در دشت به دیدن چاقوی قاتل می رود، یا وقتی که متوجه می شویم همۀ جمعیت کومالا، دهی در پدرو پارامو مرده اند، خواننده ها صرف نظر از این که بودا را پرستش کنند یا کنفوسیوس، مسیح یا الله و یا این که کافر باشند، به یکسان دچار لرزش می شوند، چه این خواننده ها کت و شلوار و کراواتی باشند، چیلابا بپوشند، کیمونو یا شلوار کوتاه. ادبیات در کانون تفاوت های انسانیت، برادری به وجود می آورد و مرزهای بین آن ها که حاصل ناتوانی ها، ایدئولوژی ها، مذاهب، زبانها و بلاهت های ناب است را پاک می کند.
منبع: روزنامۀ صبح سوئد، سونسکاداگبلادت SvD، چهارشنبه 8 دسامبر 2010
برگرفته از سایت هردمبیلستان