امروز گرسنه خبر از سیر ندارد- محمدحسین بهرامیان
یک قاب شکسته ست که تصویر ندارد
یک آینه ی کهنه که تقدیر ندارد
یک قوری چینی ترک خورده تر از ماه
گنگویی یک بغض که تعمیر ندارد
یک تاک گریبان پر از حسرت نارنج
یک باغ ترک خورده که انجیر ندارد
آن چیست بگو؟ آن که شبیه شبح ماه
می آهد و در قلب تو تأثیر ندارد
دیرنده و دور است زمانی عطش مرگ
گاهی نه… نه… یک ثانیه تأخیر ندارد
این ساعت کز کرده به دلتنگی دیوار
دیریست که درمانده و تدبیر ندارد
عمری است که حیرانی یک هیچ نهان را
سر می دود و میل به تغییر ندارد
واکرده ام امروز سر سفره ی دل را
نان، سهمی از این بغض گلوگیر ندارد
وارونه بینداز زمین را که ببینی
امروز گرسنه خبر از سیر ندارد
از جان خودت سیری و شهری که دریده ست
شهری که دلی پای دلی گیر ندارد
خود خواسته جان در قدمش ریختم ای مرگ!
تیغ غضب آلود تو تقصیر ندارد
از گردنه ی هیچ به هر حیله گذشتم
این راه نفس گیر، سرازیر ندارد
هی فلسفه می بافم و می افتمت از عقل
دیوانه همیشه غل و زنجیر ندارد
بی کوچه و بی عابر و سرگشته تر از ماه
بی خوابی من اینهمه تعبیر ندارد
پایان غزل قصه ی یک کولی تنهاست
با آینه ای کهنه که تقدیر ندارد
مثل من آواره که دارایی ام از هیچ
یک قاب شکسته است که تصویر ندارد
اسفند ۷- ۱۳۹۶