کسی با شما نبود- مهشيد اميرشاهی
کسی که از بزرگترين وقايع تاريخی گرفته تا شرح حيات حقير خودش را بازنويسی میکند و به دروغ میآلايد و مصر است که تمامی اين نادرستیها را به اتکای اصل والای آزادی بيان موجه جلوه دهد بايد بداند که اگر دروغ را هم بتوان مشمول اين اصل شمرد، نفی و رد دروغ را نه تنها حق بلکه وظيفهی طرفداران آزادی بيان بايد دانست.
من چندی پيش مطلبی نوشتم در بارهُ کتابی ارزشمند و پژوهشگری قابل احترام. امروز خبر شدم قلمزنی که نه نوشته هايش در خور صفت ارزشمند است و نه خودش شايستۀ احترام – زيرا نادرستيش در شرح وقايع، چه شخصی و چه تاريخی، زبانزد است – آن را دستاويز ساخته تا ابراز وجودی کند. چند سطری خطاب به من بر کاغذ آورده است شامل نقل قول هايی نيمه کاره از سخنان من که مفهوم نهايی را نمی رساند، ذکر اشعار بی مناسبتی که در نهايت مفهومش کمانه می کند و اظهار فضل هايی که از بضاعتش بيرون است. در اين چند سطر رنگ باختۀ ترس خورده محض احتياط چند تعريف از من و چند مجيز به مصدق هم چاشنی حرف ها شده است که اولی ها را من به پشيزی نمی خرم و دومی ها را هيچکس به چيزی نمی انگارد. در حقيقت نه شخص او را می توان جدی گرفت نه حرف هايش را، با اين حال مطلب حاضر را می نويسم تا چند نکته را به او متذکر شوم و برای آنهايی که هنوز درست نشناخته اندش روشن کنم.
اول و مهمتر از همه اينکه اين آقا مجاز نيست به من دوست خطاب کند حتی با افزودن کلمۀ سابق – چون آشنايی ما به دو سه ديدار در کافهُ کلونی (و نه کولونی) آن هم متجاوز از بيست سال پيش ختم می شود – يعنی دورانی که در تلاش معاش تازه دستش به دامان داريوش همايون بند شده بود که به من معرفيش کرد. هنوز در مراحل آغازين عذرخواهی بابت چپگرايی سابقش بود و می گفت فقير است – ولی حقير به نظرم آمد و در جمع شايستهُ شفقت. با گذشت زمان رنگ سياسيش را دربست و کامل به پوزش گذشته عوض کرد. شنيده ام از اين طريق فقرش رفع شده، ولی می بينم که حقارتش برجاست منتها به توهم تبليغاتی که بيشتر خودش برای خود کرده است، اين حقارت رنگ وقاحت هم به خود گرفته و به همين دليل ديگر سزاوار ترحم نيست. می گويد به مناسبت “اسلام شناسی”، “ملاحظاتی در تاريخ ايران” و “آخرين شعر” ش او را به لطف نواخته ام. اين حرف کذب بی غش است. چون دو تای اول را نخوانده ام تا کسی را از بابتش به لطف بنوازم و سومی را وقتی خواندم کلی به سروده و سراينده خنديدم.
ديگر اينکه نمی بايست تصور کند که چون بی حساب و مکرر دروغ می گويد و اين کار ملکه اش شده است، بقيه هم به آن خو کرده اند. اگر در هر جا و هر مورد پاسخی را که شايسته است، نمی گيرد، نشانهُ ملال ديگران است نه قبولشان. کسی که از بزرگ ترين وقايع تاريخی گرفته تا شرح حيات حقير خودش را بازنويسی می کند و به دروغ می آلايد و مصر است که تمامی اين نادرستی ها را به اتکای اصل والای آزادی بيان موجه جلوه دهد بايد بداند که اگر دروغ را هم بتوان مشمول اين اصل شمرد، نفی و رد دروغ را نه تنها حق بلکه وظيفهُ طرفداران آزادی بيان بايد دانست.
سپس اينکه او، به رغم روزآمد کردن مرتب شرح احوال و گذشته سازی های مداوم، در موقعيتی قرار ندارد که از نويسندهُ “سوداگری با تاريخ”، يا ديگری، برگ عدم سوء سابقه بطلبد. کسی که تا ديروز انقلابی و چپگرای تند بود و در بحبوحهُ انقلاب به فدائيان و مجاهدين شعر تقديم می کرد و از هنگامی که شاه اللهی شد، ادعا کرد به آن ترتيب با خمينی جوال می رفته است، در مقامی نيست که به ديگری ايراد بگيرد چرا ديروز لنينيست بوده و امروز مصدقی شده است. به علاوه کاش بفهمد که قدردانی از بزرگانی که نه فقط بر سرير قدرت، که حتی در قيد حيات نيستند، کمتر ارتباطی با کيش شخصيت ندارد. کيش شخصيت آن است که در حق استالين مقرر بود – اگر چند و چونش را فراموش کرده، بهتر است از هم حوزه ای های سابق بخواهد تا دروس قديم را با او مرور کنند.
و اما نکتهُ آخر. شعری آورده از نيما يوشيج برای اثبات اين که “به راه خود بايد” برود. برود – به کمک يا بی کمک شعر – کسی مانعش نيست، منتها بد نيست بداند که از اين راه بی بازگشت گرچه روزيش آمده ولی اعتبارش رفته است – از اين گذر غالبا نان می توان درآورد ولی هرگز به آبرو نمی توانش خورد. اگر اينقدر را امروز نفهمد هم باکی نيست – اين درسی است که تا پايان عمر در گوشش تکرار خواهد شد.
مهشيد اميرشاهی
سپتامبر 2013