کوررنگی سیاسی-رامین کامران

دمکراسی در نقاط محدودی از کرۀ زمین برقرار است، ولی با این وجود، دنیایی که ما امروز در آن زندگی میکنیم، بیش از هر نظام و هر مفهوم سیاسی دیگر، از دمکراسی متأثر است. حیات مردم، چه آنهایی که در چنین چارچوبی میزیند و چه نه، تحت تأثیر آن قرار دارد. حتی آنهایی هم که خواستار دمکراسی نیستند، به طور ناخواسته، همین نظام را مرجع میشمرند و به تناسب آن تعیین موضع میکنند و اگر هم در نفی عملیش بکوشند، اعتبار نظری آنرا کمتر و با احتیاط نفی میکنند. متأسفانه اکثریت آنهایی که خواستار دمکراسی هستند، تمایل به این دارند که معیار های این نظام خاص را عملاً مترادف معیار های سیاست بشمرند و سیاستی بیرون از دمکراسی را در نظر نیاورند و یا امری حاشیه ای بشمارند.

مشکل اصلی این طرز فکر، برای ما که دمکراسی نداریم و طالب آنیم، این است که دمکراسی را نمیتوان توسط دمکراسی، یا به عبارات دیگر، با وسایل دمکراتیک برقرار ساخت. کارآیی این وسایل اساساً موکول است به وجود دمکراسی و در هر جا نتیجه نمیدهد.

اگر تصویری که از سیاست داریم، منحصر به دمکراسی باشد و وسائلی را که در نظر میاوریم، فقط وسائل دمکراتیک و لااقل، سازگار با دمکراسی باشد، خود را به حدی محدود کرده ایم که راه پیروزی را بر خود بسته ایم. نه قادر به تحلیل جامع موقعیت خواهیم بود و نه به عمل درست ـ هیچکدام. نمونۀ این طرز فکر را میتوان در خواستاری انتخابات آزاد و یا رفراندم دید. اینها وسایلی دمکراتیک است و همه پسند، ولی ماندن در محدودۀ اینها، به جای پیش بردن کار، متوقفش میکند. اگر در همین محدوده بمانیم و از اصرار بر رعایت حقوق بشر که نزد بسیاری، جای تفکر سیاسی را گرفته است، فراتر نرویم، حتماً از خویش چهرۀ مردم پسندی به دیگران عرضه نموده ایم، ولی همین و نه بیش. کار سیاسی، در هیچ حالت، به روابط عمومی ختم نمیشود.

مشکل فقط این نیست. بسیاری، به دلیل اهمیت بسیاری که منشور حقوق بشر، به عنوان معیار مقبول عدالت، در جهان امروز داراست، عملاً فکر و دید سیاسی خود را به خواستاری اجرای آن تقلیل داده اند. معمولاً بدون توجه به این امر که این منشور، در حقیقت، شروط برقراری دمکراسی را در دل دارد، رعایت آن مترادف وجود دمکراسی است و خارج از چنین نظامی، بخت اجرا ندارد. کسانی که خواستار کنار زدن نظام فعلی با وسایل دمکراتیک هستند، معمولاً در پاسخ به این سؤال که چگونه باید انتخابات آزاد، یا رفراندم را را برگزار کرد، یا رژیم را وادار به برگزار کردن آنها نمود، دچار مشکل هستند ـ درست به همین دلیل که نگاهشان از دمکراسی فراتر نمیرود. ظاهراً از دید برخی، جایی که دمکراسی هست که هست، جایی هم که نیست، گویی که هست!

قدر و قیمت دمکراسی به جای خود، به تصور من، این نگرش تک محور، سزاوار نقد است. چارچوب حدود آن، راحت فکر و راحت خیالی در پی میاورد که مطبوع است، ولی بیرون رفتن از آن، لازم است. لازم است، چون نمیتوان واقعیتی به گستردگی و عمق سیاست را به یک نظام سیاسی و یک شیوۀ زندگی محدود دانست. نه فقط از این جهت که در پیشینۀ تاریخی بشریت، دمکراسی مدرن بخش کوچک و دوقرنه ای را تشکیل میدهد که به هیچوجه برای درک تاریخی به این درازی کافی نیست، بل از این بابت که درک درست خود دمکراسی هم نمیتواند فقط با رجوع به دمکراسی انجام بپذیرد. سیاست گسترده تر از دمکراسی است، زیرا نظامهای سیاسی دیگری را هم شامل میگردد که اگر هم به اندازۀ آن مطلوب شمرده نشود، حقانیت تاریخی و اهمیت علمی کمتری ندارد. علاوه بر این، سیاست عمیقتر از دمکراسی هم هست، چون هستۀ سیاست، از مسئلۀ نظامهای سیاسی، عمیقتر است و در انواع آنها به طرق مختلف تجلی مییابد. در ته این ظرف، قدرت قرار دارد، قدرت به عریان ترین شکلش که مثل جیوه به هر سو میدود. مراحل شکل گرفتن این قدرت خام است که ما را اول به قدرت سیاسی و سپس به دمکراسی میرساند.

پدیده ای سیّال

قدرت، در روابط بین افراد انسان، یعنی توانایی واداشتن کسی به کاری یا بازداشتن وی از آن. در این سطح از تعریف مفهومی، قدرت، عام است و هنوز تقسیم به انواع نشده است و تمامی مصادیق خود را شامل میگردد.

نکتۀ بسیار مهمی که باید بدان توجه داشت این است که خاصیت اصلی قدرت، سیال بودن و قابل تبدیل بودن آن است. قدرت رایجترین ارز روابط اجتماعی است و قابلیت تبدیلش از هر چیز دیگر بیشتراست. میتواند در هر قالبی جا بگیرد و در هر زمینه ای به طور مؤثر عمل کند.

در هر رشته ای از حیات اجتماعی بشر، منطق کار میتواند مقهور قدرت شود، نه فقط آنچه که قدرت سیاسی مینامیم و مترصد جلوگیری از سؤاستفاده از آن هستیم، قدرتی که از هر منبعی تحصیل شده باشد. حرکت قدرت اینطور نیست که از سیاست به دیگر حوزه های حیات اجتماعی برود و از آنها به سیاست بازگردد. توانایی، از هر منبعی و در هر رشته که تحصیل شده باشد، اقتصاد، هنر، مذهب… میتواند به راحتی به حوزه های دیگر سفر کند، در آن عمل نماید و منطق خویش را بدانها تحمیل نماید. به عنوان مثال، توان اقتصادی، میتواند هم در کار سیاست اخلال کند، هم هنر، هم مذهب و هم هزار جای دیگر. راه در هیچ کجا یکطرفه نیست و برگشت هم دارد. البته در این میان، بیشتر به قدرتی توجه میشود که از منبع سیاسی ساتع میگردد، ولی نباید توجه را به این بخش منحصر کرد. قدرت بین همۀ حوزه های حیات اجتماعی در رفت و آمد است. در هر حوزه که قدرت بتواند عمل کند، راه برای دخالت قدرتی که در هر جای دیگر شکل گرفته است، باز میشود.

علاوه بر این، داستان فقط وجه خارجی ندارد، رابطۀ قدرت میتواند جای رابطۀ منطقی در داخل هر رشته از حیات را بگیرد. فرضاً قاعده بر این نیست که هر دانشمندی که قدرتی بیش از همتایان خود دارد، فرضاً در مقام ریاست مرکز تحقیق یا دانشگاه یا… الزاماً نظریات علمی صائب تری هم داشته باشد. ولی ممکن است کسی که در این موقعیت قرار میگیرد، از فرصت برای تحمیل نظرات خود یا بستن راه بر کسانی که افکار دیگری دارند، سؤاستفاده کند. انواع این اختلال را در هر رشته ای میتوان مشاهده کرد.

اگر میگویم که مسلط شدن رابطۀ قدرت میتواند هر رشته ای از حیات اجتماعی را فاسد کند، به این دلیل است که منطق خاص هیچکدام از این رشته ها اساساً تابع قدرت نیست. توانایی در هر کدام آنها حساب و کتاب خود را دارد و مسلط شدن قدرت، این ترتیبات را بر هم میریزد. هم منطق کار را مختل میکند و هم کوششها را از معطوف گشتن به هدف غایی هر رشته بازمیدارد. هنر از آفرینش زیبایی بازمیماند، مذهب، از راهنمایی به سوی رستگاری و…

قدرت، مفهوم مرکزی هیچکدام این رشته ها، به غیر از سیاست، نیست. کار هنری یا اقتصادی یا علمی یا مذهبی یا… را اساساً به قدرت نمیسنجند. ولی مشکل اساسی با سیاست در اینجاست که قدرت مفهوم مرکزی سیاست است. اگر چیزی به اسم قدرت وجود نمیداشت، حوزۀ سیاست هم علت وجودی نمیداشت و لزومی نمیبود که مردمان در پی تدبیر ادارۀ سیاسی حیاتشان بروند. قدرت در اینجا غاصب نیست، مالک است. بقیۀ جاها را میتوان از رابطۀ قدرت خالی خواست یا کرد، ولی در سیاست نمیتوان چنین کرد.

قدرت در سیاست

موقعیت خاص قدرت در سیاست، مهار آنرا مشکل میکند. زیرا در سیاست، قدرت، هم مفهوم مرکزی است و هم وسیلۀ اصلی. در موارد دیگر، میتوان گفت که مدار کار بر رابطۀ قدرت نیست و اگر به این راه بیافتد، انحرافی واقع گشته. ولی در مورد سیاست که مدار کار بر قدرت قرار دارد، به سختی میتوان مرز سؤاستفاده ترسیم کرد.

نکته ای را یادآوری کنم: ممکن است برخی تصور کنند که میتوان نفس قدرت را هدف شمرد و از تعیین هدفی غایی برای آن، صرفنظر نمود. بسا اوقات میشنویم که در مورد این و آن فرد جاه طلب، میگویند که قدرت برایش هدف است، همانطور که در مورد بعضی هم میگویند پول برایش هدف است. ولی این دو با هم تفاوت عمده ای دارد. انباشتن پول، بدون استفادۀ از ان ممکن است و برخی دچار این مشکل هستند که میخواهند هر چه بیشتر بیانبارند و تا حد امکان، خرج نکنند. پولها در بانک میماند، ثروتشان دائم فزونی میگیرد و مایۀ خرسندیشان میگردد.

ثروت میتواند انبار گردد و به کاری هم نرود. ولی چنین انباشتی، در مورد قدرت ممکن نیست. قدرتی که عمل نکند، وجود ندارد. نمیتوان قدرت را حفظ کرد و از آن استفاده ای نکرد، چون استفاده نکردن از آن، مترادف زوالش است. قدرت همیشه باید به کار برود. ممکن است کسی که در مقام فرمانروایی قرار گرفته، قدرت را به دلخواه خود و بی منطق به کار ببرد، ولی نمیتواند از آن استفاده نکند. در عین حال، استفادۀ بی منطق و دلبخواه، کار کسی را که چنین کند، به سقوط میکشاند. یعنی خلاصه اینکه در سیاست، قدرت نه میتواند خودش هدف باشد و نه به هر ترتیبی به کار برود.

تداوم قدرت، یا به عبارت دقیقتر، بر جا ماندن آن واحد سیاسی که محل اعمال قدرت سیاسی است، میتواند هدف اولیۀ قدرت سیاسی محسوب گردد. طبعاً این کار دو رویه دارد، یکی حفاظت از آن در برابر حملۀ خارجی و دیگری بازداشتنش از فروپاشی داخلی. قدرت در هر دو مورد، وسیلۀ اصلی است. در وجه خارجی که در نهایت تابع موفقیت در ادارۀ داخلی واحد سیاسی است، میتوان به کاربرد قدرت خام اکتفا کرد ـ باید زور بیشتر داشت و از آن بهتر استفاده کرد.

در داخل، موضوع قدری پیچیده تر است. اول از همه اینکه برقراری امنیت بدون عدالت ممکن است و هرچند از قدیم گفته اند که حکومت بی عدالت سست پایه است، میتواند به مدت دراز هم دوام کند ـ نمونه ها فراوان است. ولی حکومت کردن بدون هیچگونه جلب رضایت مردم، ممکن نیست و رضایت مردم، به زور حاصل شدنی نیست. باید برای جلب این رضایت چیزی یا چیزهایی به آنها داد که سودای شورش نکنند. بیمۀ واقعی تداوم قدرت، رضایت مردم است. ولی، با این وصف، تصور اینکه ما باید برندۀ مبارزه باشیم چون خواستار حکومت بهتر و مبتنی بر عدالت سیاسی هستیم و بهتر میتوانیم رضایت مردم را جلب کنیم، فکریست بی پایه. آستانۀ رضایت مردم از حکومت، بسیار پایینتر از آنی قرار دارد که دمکراسی میتواند تأمین کند ـ تاریخ گواه این امر است. همین حکومت اسلامی که شرح و وصفش زائد است، چهل سال است که جلوی چشم ماست و به دلیل ظالم بودن هم سقوط نکرده. دلیل اصلی دوامش، داشتن دست بالا در مبارزۀ قدرت است و باقی فرع.

اعتقاد به عدالت، برای کسانی که به آن معتقد هستند، تعهد آور است، نه برای بقیه و نیروی عدالت خواهی از شمار معتقدان میزاید نه از درستی اعتقادشان.

ما در کجا قرار داریم؟

ما در برابر استبداد ایستاده ایم و طالب دمکراسی هستیم. یعنی میخواهیم نظام سیاسی را عوض کنیم. در این موقعیت، قدرت وسیلۀ اصلی کار است، قدرت خام، آنی که در دل یک نظام سیاسی معین منتظم نشده تا به این ترتیب محدود بشود. هر کس قدرت بیشتری داشته باشد و البته بهتر از آن استفاده بکند، برنده خواهد بود. ممکن است به دلیل اعتقاد به حقوق بشر و هزار چیز دیگر، برای خود حقانیت قائل باشیم، ولی در این میدان کسی با حقانیت پیروز نمیشود، با زور پیروز میشود.

البته بیان کردن اصولی که به آن معتقدیم و نظام عادلانه ای که میخواهیم بر پا سازیم، به ما کمک میرساند، ولی نه با تأثیر مستقیم بر تعادل قدرت، بل با جذب کردن شمار بیشتری از مردمان به سوی ما و افزودن بر قدرتمان. اعلامیۀ حقوق بشر، ورد نیست که بخوانید و به دور خود فوت کنید تا کارها درست بشود و هیچیک از این ابراز موضع ها و تبلیغات، به خودی خود مؤثر نمیافتد. یا قدرتی را که داریم در چشم گروهی موافق توجیه میکند، یا اینکه بر شمار طرفدارانمان، یعنی قدرتمان میافزاید تا مخالفان را سر جایشان بنشانیم.

در این دعوای مبتنی بر قدرت، طرفداران دمکراسی تمایل بیشتری به محدود کردن خود دارند و میتوان گفت که به همین دلیل، در موقعیت ضعیفتری قرار میگیرند. کسی که اصولاً تمایلی به خشونت و زورگویی ندارد و میخواهد در جامعه ای به دور از این دو، زندگی کند، هم انگیزۀ کمتری برای دست بردن به این وسایل دارد و هم تمایل کمتری برای کاربرد بی حسابشان. به هر صورت، این روشن است که اگر بخواهد در چارچوب معیارهای دمکراتیک استفاده از قدرت بماند، گور خود را کنده است. دمکراسی، حکومتی است معتدل، ولی نمیتوان این حکومت را فقط با استفاده از وسایلی که با کارکردش متناسب است، برقرار کرد. انتخاب و برقراری هر نظام سیاسی، در حوزه ای انجام میپذیرد که قواعد خود را دارد و این قواعد برای همه ـ چه آزادیخواه و چه مستبد ـ یکی است.

قبول این واقعیت، برای کسانی که به قبول الزامات انتخاب نظام سیاسی، مایل نیستند، کار مشکل و به هر صورت ناخوشایندی است. برای همین هم هست که به هر ترتیب شده، میکوشند از این کار طفره بروند و واقعیت را نادیده بگیرند و گرایشها و ارزشهای خود را جایگزین آن سازند. باید به هر قیمت هست، بر این ضعف فائق آمد. طرفداران استبداد، در همه جای دنیا، خواستاران دمکراسی را «بچه سوسول های» سیاست فرض میکنند و خودشان را گردن کلفت و قلدر و تا وقتی هم که لت و پار نشوند، جولان میدهند. دمکراسی، در هر جا آمده، همینطور آمده. اگر غیر از این بوده، برای این بوده که قلدرها زود فهمیده اند زورشان ته کشیده و ماستها را کیسه کرده اند. قرار نیست ما در ایران روش معجزه آسا و بی سابقه ای برای موفقیت اختراع کنیم.

ما دائم به دنبال یافتن دلایل بی ثمر ماندن مساعی اپوزیسیون هستیم. یکی از مهمترین آنها، همینی است که در سطور بالا کوشیدم توضیح بدهم. اگر میخواهیم پیروز بشویم، باید کوررنگی سیاسی خود را علاج کنیم، منطق دعوا را بپذیریم، فریفتۀ سخن کسانی که به دلایل مختلف، میکوشند در عالم رؤیا نگاهمان دارند، نگردیم و با واقعبینی عمل نماییم. در غیر این صورت، ره به جایی نخواهیم برد.

۳ اوت ۲۰۱۹

این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است