Home ویژه ایران لیبرال آرشیو ویژه ایران لیبرال گفتگو با رامين کامران- مصدق و کودتای 28 مرداد

گفتگو با رامين کامران- مصدق و کودتای 28 مرداد

خداوند هم قادر نيست کاری بکند تا آنچه شده است نشده باشد .

مصاحبه راجع به ۲۸ مرداد با فرخندۀ مدرس، تلاش سال ۳، شمارۀ ۱۴، خرداد – تیر – مرداد ۱۳۸۲، ژوئیۀ ۲۰۰۳

تلاش ـ آقای کامران در مدخل کتابتان «ستيز و مدارا» جمله ای از ارسطو برگزيده ايد بدين عبارت: « خداوند هم قادر نيست کاری بکند تا آنچه شده است نشده باشد.»

در کنار اعتبار ترديد ناپذير عبارت فوق، امّا اين ادعا نيز درست است، که هيچ خدائی هم قادر نيست، کنجکاوی و سير دائمی فکر جويـای نزديک ترين پاسخها به واقعيت «چرائی آنچه که شده است» را متوقف سازد. همانگونه که تلاش شما در کتاب فوق، در ريشه يابی و نقد و بررسی پديده واقع شده ای بنام انقلاب اسلامی و مولود آن حکومت اسلامی قابل توضيح و تأئيد است.

با استناد به سخن ارسطو، بازگرداندن واقعۀ ۲۸ مرداد به عقب و ناممکن ساختن آن امری محال است. امّا بازنگری، ريشه يابی آن بر بستر شرايط اجتماعی ـ سياسی آن دوران و تلاش برای نزديک شدن به همه واقعيتهای مؤثر در آن واقعه و آنهم پس از کسب پنجاه سال تجربه و به ياری آگاهی های نوين، چقدر می تواند برفکر و رفتار سنگی شده طرفداران سرسخت «قيام» يا «کودتا» با «تکرار همان سخنهای قديمی» تأثير گذار باشد؟

کامران ـ ذكر جمله ای كه ارسطو نقل كرده است شروع بسيار مناسبی است. طبعاً هيچكس قادر به تغيير دادن گذشته نيست، نه گذشتۀ خود و نه گذشتۀ ديگران. البته بسياری در اين راه می كوشند ولی كارشان هم نامی جز تحريف تاريخ ندارد. البته اين تحريف انگيزه ای هم دارد كه سالها پيش جرج اورول در كتاب ۱۹۸۴ به ايجاز تمام بيان كرده است: «هر كس گذشته را در يد اختيار داشته باشد صاحب اختيار امروز است». اين تحريف تاريخ در حكومتهای توتاليتر كه حكومت اسلامی ايران نمونه سست و زهوار در رفته و جهان سومی آن است، به اوج می رسد. ولی حكومتهای اتوريتر نظير حكومت رضا شاهی يا حكومت آريامهری هم دائم در اين راه می كوشند.

اگر به گذشتۀ خود نگاه كنيد به روشنی می بينيد كه ظرف بيست و پنج سالی كه از كودتای بيست و هشت مرداد تا انقلاب اسلامی را در برمی گيرد، چگونه امكانات تمامی دستگاههای تبليغاتی حكومت ايران كه دستگاههای امنيتی را هم بايد مكمل آنها شمرد، معطوف به اين بود كه نام مصدق را از تاريخ ايران بزدايد و از ۲۸ مرداد تصويری، طبعاً پر دروغ، ولی منطبق با مصالح نظام سياسی آن روز ايران به همگان عرضه نمايد. بستن دهان ديگران، شرط موفقيت، هرچند موقت، اين دروغ پراكنی بود و به همين دليل از دستگاههای امنيتی هم صحبت كردم. چون باز گذاشتن دهان ديگران افسانۀ «قيام مردمی به قصد جلوگيری از خطر كمونيسم» را كه در اصل ساخته طراحان خارجی كودتا بود و بيست و پنج سال به حلق مردم ايران رفت، از بن بی اعتبار می ساخت و مشروعيت حكومتی را كه ازاين واقعه سر برآورده بود، به باد می داد.

در حقيقت راجع به وقايع تاريخی از نوع ۲۸ مرداد، كار فقط به شناخت تاريخی وقايع و مرتب كردن آنها ختم نمی شود كه فكر كنيم با تحقيق بيشتر و روشن شدن چند و چون وقايع مي توان به همفكري رسيد. در بارۀ واقعه اي سياسي به اين اهميت كه در حقيقت مترادف با تغيير راه نظام سياسي ايران از دمكراسي به سوي حكومت اتوريتر بود، گرايشهاي سياسي افرادي كه به اين واقعه نظر دارند، همانقدر تعيين كننده است كه داده های تاريخی. فرض اين امر ممكن است كه موافقان و مخالفان كودتا بتوانند بر سر شرح وقايع يا بخشی از آنها با هم به توافق برسند، ولي اين به معنای توافق آنها در باب معنای اين واقعه و همرأيی بر سر ارزيابی آن نمی شود.

۲۸ مرداد نقطه تصادم دو انتخاب سياسي ليبرال و اتوريتر بود و اشخاصي كه به يكي از از اين دو گرايش تمايل دارند، توانند از آن ارزيابي مشابه داشته باشند. ايراني بودن يا نبودنشان و احساسي هم كه می توانند نسبت به شخصيت مصدق يا اطرافيان او داشته باشند، تأثيری در اين امر نمی نهد. موضعگيری هر دو طرف هم به عبارت كلی«منطقی» است، زيرا تابع منطق سياسی گرايشی است كه برگزيده اند. اشكال از آشتی ناپذيری اين دو منطق سياسی است، سعی درآشتی دادن آنها، درحكم كوشش در راه جمع آوردن اضداد است و بی عاقبت.

پرسيديد كه من تصور ميكنم طرفداران متحجر كودتا با سخنان نو يا كهنه نظر عوض ميكنند يا خير. افراد متحجر بنا بر تعريف چنين كاری نمی كنند، نبايد هم در بند مجاب كردن آنها بود، از نظرسياسی انتخابی كرده اند و براساس آن تاريخ كشورشان را ارزيابی می كنند، برآنها حرجی نيست، بايد به حال خود رهايشان كرد تا گذر زمان هر روز از شمارشان بكاهد.

آيا می توان برداشت و تعبير از گذشته را نزد هرکس به هرشکل رها نمود و زندگی را دوباره آغاز کرد، آنهم با کمترين تأثير و نفوذ سياسی و عاطفی از حوادث گذشته؟ و اساساً تحليل، تعبير و مواضع نسبت به وقايع گذشته را تا چه ميزان می توان معيار قضاوت و صدور حکم در نوع تفکر و رفتار امروز نيروهای اجتماعی ـ سياسی قرارداد؟

طبعاً هر كس در پرداختن عقيده خويش نسبت به گذشته آزاد است، هم بايد اين آزادی را محترم شمرد و هم راه بيان عقايد مختلف را باز گذاشت تا هر كس فرصت داشته باشد با شناختن و سنجيدن آنها عقايد خود را سامان بدهد.

البته نبايد آزادی عقيده را مترادف همسنگی تمام عقايد گرفت، نه در زمينه تاريخ و نه در هيچ زمينه ديگر. بايد اين عقايد را به محك حقيقت سنجيد. حقيقت يك واقعه تاريخی نظير ۲۸ مرداد فقط به تدقيق حوادث ختم نميشود، آن جنبه اش هم كه مربوط به نظام سياسی است، موضوع وارسی است. وارسی اينكه كدام نظام سياسی از نظاير خود برتر است. ممكن است برخی نظام اسلامی يا نظام آريامهری را بهترين نظام سياسی بدانند، ولی به تصور من سخنشان در برابر سخن آنهايی كه دمكراسی ليبرال را بهترين نظام می شمرند، وزنی ندارد. البته تاريخ جزو «علوم تجربی» نيست ولی تجربه تاريخی هم معنا و كاربردی داردكه به تصور من به نفع نظام ليبرال رأی ميدهد نه به نفع رقبايش.

برداشت هر كس از واقعه ای نظير ۲۸ مرداد فقط بيانگر نظرات تاريخی او نيست، روشنگر نظرات سياسی او نيز هست. همانطور كه فرموديد، عقايد در اين باب گوناگون است و موافق و مخالفی در كار هست. طبعاً عقيده هم آزاد است، ولي كسی را كه از كودتا دفاع مي كند نمی توان ليبرال خواند و اگر خودش هم چنين ادعايی كند، نمی توان جدی گرفت. بايد بين عقيده ای كه ابراز می كنيم و برداشتی كه از تاريخ داريم هماهنگي باشد.

شما كسي را نمي بينيد كه فرضاً در ولايت آلمان ادعاي دمكرات بودن بكند و سنگ ويلهلم دوم را به سينه بزند، حال از هيتلرش صحبتي نميكنم. تازه اگرچنين كسي پيدا شود ديگران جدي اش نمي گيرند. يا مثلاً كسي در ايالات متحده مدعي طرفداري آزادي سياهان باشد و به لينكلن بد و بيراه بگويد يا براي قاتل او مجلس يادبود برگزار كند. اين وضعيت، نشانه حد اقل انضباط در فكر تاريخي و موضعگيري سياسي است كه در كشورهاي آزاد و به يمن آزادي عرضه و برخورد عقايد، جا افتاده.

متأسفانه در ايران همه تن به اين مختصر انضباط نميدهند. البته دليلي هم دارد. گفتن اينكه «دمكرات نيستم» قدري ثقيل است و امروزه، بر خلاف دو دهه پيش، براي زايل كردن اعتبار سياسي هر كسي كافيست. بنابراين بايد گفت دمكراتم و دق دل را بر سرتاريخ خالي كرد، به مصدق نيش زد و در عوض ازميراث پهلوي دفاع كرد، به قول عوام كوسه و ريش پهن.

آيا رسيدن به يک تعبير و موضع مشترک درخصوص وقايع تاريخی معين، پيش شرط ادامه حيات اجتماعی و سياسی است؟

من تصور نمي كنم رسيدن به يك تعبير مشترك از تاريخ شرط ادامه حيات سياسي و اجتماعي باشد. كافيست به اطراف خود نگاه كنيد، كدام جامعه ايست كه همه مردم آن از تاريخ خودشان برداشت واحدی داشته باشند؟ توافقی كه اسباب آرامـش اجتماعی را فراهم مي آورد، توافق سياسی است، نه توافق تاريخي يا علمي و يا از اين قبيل. اين توافق هم معمولاً در دمكراسي صورت مي بندد چون در ديگر نظامهاي سياسي قرار نيست كه كسي غير از حكام نظري داشته باشد تا توافقي صورت بگيرد، همان اطاعت كافيست.

طبعاً در كشورهايي هم كه اين توافق سياسي دركار است، گفتار تاريخي مسلط، آنكه توسط اغلب مردم پذيرفته شده و از جمله در كتب درسي جا گرفته است، دو خاصيت دارد. يكي اينكه بسيار نزديك به واقعيت است، چون اگر از واقعيت دور شود از مورخان گرفته تا روزنامه نگاران، همه در راه نقد آن و پس زدن نادرستي هايش ميكوشند. خاصيت دوم انطباق با فكر ليبرال است كه پايه دمكراسي است. تصديق مي فرمائيد كه نمي توان در دمكراسي زيست و هنگام صحبت از تاريخ ميراث دمكراسي را به نفع انواع ديگر حكومت پامال كرد. هيچ نظام سياسي نميتواند ارزشهايي را كه ضد خود اوست تبليغ كند و سر پا بماند. تفاوت دمكراسي با بقيه در اين نيست كه تاريخش جهت دارد، در اين است كه به دليل آزادي، راه نقد را باز مي گذارد، آنچه كه دست آخر به عنوان گفتار تاريخي برميگزيند به واقعيت نزديكتر است و راه تصحيح آن هميشه باز است.

برخلاف نظر شما فکر نمی کنم هنوز همه اسباب و لوازم قضاوت و صدور حکم در مورد گرايش سياسی جريانها و افراد و انتخاب قطعی آنها ـ البته نه در آرمان بلکه در عمل ـ ميان دو نظام ليبرال و اتوريته را بـتوان در « نقطۀ ۲۸ مرداد » متمرکز و فراهم ديد. چه، بسيار کسان و جريانهای سياسی که از سرسخت ترين مخالفان ۲۸ مرداد، از مبارزين چندين دهه عليه شاهان پهلوی و ديکتاتوری اشان و از ستايشگران بدون ترديد دکتر مصدق و نهضت ملی، چه در مقطع ۲۸ مرداد و چه پس از آن محسوب شده و می شوند، ولی در لحظه ها و نقطه های هر چند اندک، اما موجود در طول ۲۵ سال ـ پس از ۲۸ مرداد تا انقلاب اسلامی ـ در منصفانه ترين قضاوت، نشانه های چندانی از بلوغ و آگاهيشان نسبت به انتخابی که در مقطع ۲۸ مرداد، که شما از آن سخن می گوئيد، در دست نيست. اکثريت بزرگی از آنان در عاقبت ناميمون خود در دامان انقلاب اسلامی گرفتار آمدند و حضور بسياری از آنها را هم هنوز می توان در صف مدافعين «جمهوريت» جمهوری اسلامی نظاره کرد.

پس هنوز هم برای اينکه بتوانيم بررسی دقيقتری از اين دوران و شرايط و بستر وقوع ۲۸ مرداد انجام دهيم، از مهمترين امکانات ما همان «شناخت تاريخی وقايع و مرتب کردن» فاکتهای پراهميت و موثر است. همچنين اگر معتقديم، در آن دوره امکان گزينش ميان نظامهای سياسی ـ البته به سهولتی که شما می گوئيد ـ فراهم بوده است، بايد علاوه بر فاکتها و وقايع، همچنين به درکهای موجود از بسياری مفاهيم اساسی تفکر و عمل ليبراليستی نيروها و جريانهای تأثيرگذار در آن مقطع تاريخی بپردازيم.

اجازه دهيد سخن خود را در جهت شناخـت وقايع ـ آنچه که به واقعـيت نزديکـتر است ـ ادامـه دهـيـم و ابـتـدا همـان «افسانۀ خطر کمونيسم» برای ايران را پی گيريم. بدين منظور از تـوصيـف بسيـار مـوجـز و گويـای شمـا در مقـاله «هواداری از سياست آمريکا يا حفظ منافع ايران» در توضيح سادگی امکان گرفتن قدرت توسط کمـونيستها يـاری می گيرم، شما در اين مقاله گفته ايد:

«نقطه قوت کمونيسم در ورزيدگی آن برای قدرتگيری بود ـ در دوران جنگ سرد ـ و ساختار حزب لنينی هم که به نفع شوروی در همه جا بچه کرده بود، خاصيتی جز تسهيل قدرت گيری و تحت اختيار گرفتن دستگاه دولت نداشت. برقراری کمونيسم هم اصلاً چيزی جز اين نبود: قدرت گيری حزب، چنگ انداختنش به اسباب اصلی اداره جامعه که همان دستگاه دولت است و بالاخره تحميل روزمره ايدئولوژی خود به جامعه تحت امرش»

حال چند پرسش:

ـ آيا مابين سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲، آن بچه حزب لنينی به «جوان برومندی» بدل نشده بود که بتواند نيات «پدر» يا بقول خود کمونيستها «برادر بزرگ» را برآورد؟

ـ آيا اساساً به نظر شما از سوی شوروی سوسياليستی، «نيّتی» يا چشم داشتی نسبت به ايران وجود نداشت؟

می فرمائيد بسياری از مخالفان سرسخت بيست و هشت مرداد بعدها بلوغ سياسي چنداني از خود نشان ندادند. بسيار صحيح است. اين را هم اضافه كنم كه بسياري از اين مخالفان، مقصودم توده اي هايي است كه به هر حال آنها هم مخالف كودتا بودند، قبل از اين واقعه هم درايت سياسي چنداني از خود نشان نداده بودند كه بعد نشان بدهند. مي مانند طرفداران جبهه ملي  يا به عبارت ديگرمصدقي ها. شك نيست كه آنهاهم طي فرصتهاي كوتاهي كه پس از كودتا دوباره امكان فعاليت سياسي پيدا كردند اشتباهاتي مرتكب شده اند، بخصوص درجريان انقلاب اسلامي.

اول نوع اين اشتباهات را مشخص كنيم. يك بخش اشتباهاتي است كه بعضي در عين پابندي به فكر ليبرال مرتكب شده اند. دسته ديگر اشتباهاتي است، البته اگر بتوان نام چنين خطاي عمده اي را اشتباه گذاشت، كه برخي با بريدن از فكر ليبرال مرتكب شده اند. دسته اول از نوع اشتباهات تاكتيكي است، مثلاً اينكه چرا در فلان موقع بيسار اعلاميه را صادر كرده اند يا بهمان تظاهرات را ترتيب داده اند كه مي توان راجع به آن بحث كرد.

خطاهاي نوع دوم است كه اساسي است. خطاي اشتباه گرفتن ميراث مصدق با ميراث شيخ نوري يا سيد كاشي. تصور ميكنم كه اشاره شما هم به اين نوع دوم باشد كه براي ما بسيار مصيبت بار بوده است. به عقيدۀ من هم فاصله گرفتن از فكر سياسي ليبرال از بن نادرست است و نتيجه اي هم جز از اين قبيل كه ديديم نمي تواند به بار بياورد. آنچه كه خطاي مدعيان پيروي از مصدق را روشنتر و بارگناه آنها را سنگين ترميكند، وجود كساني است كه از نزديكان مصدق بودند، سالها با ديكتاتوري مبارزه كردند و به دليل شعور و شهامتشان از پيوستن به موج خميني بازي رو برتافتند و در مقابلش هم ايستادند.

در جريان انقلاب دو نفر با اتكاي به فكر ليبرال چنين فراست و جرأتي از خود نشان دادند، يكي غلامحسين صديقي بود و ديگري شاپور بختيار كه با تمام قوا و تا آخرين لحظه اي كه برايش مقدور بود در مقابل خميني مقاومت كرد. رفتار اين دو نفر با احتساب پيشينه سياسي شان منطقي بود، چون به راهي رفتند كه مصدق رفته بود، و رفتار امثال سنجابي در حكم انحراف بود از اين راه. به هر صورت در بلبشوي انقلاب كه به خاطر داريم همه، از وكلا و وزراي حكومت شاه تا توده اي هاي تازه از زندان درآمده، چگونه به موج تظاهرات اسلامي پيوسته بودند، آن دو سياستمداري كه از خطاي رايج دوران اجتناب كردند و كوشيدند تا جلوي فاجعۀ قدرتگيري خميني را بگيرند، كساني بودندكه در مكتب ليبرال مصدق تربيت شده بودند و اين امراتفاقي نيست.

ديگر به اشتباهات و جهالت هاي سياسي موافقان كودتا نمي پردازم كه ثمره مساعيشان برپايي حكومت آريامهري بود. آنها از همان زمان كودتا مرتكب اشتباهي شدند كه امثال سنجابي بيست و پنج سال بعد مرتكب گشتند، يعني پس زدن پروژه ليبرال و رفتن به دنبال نوعي از ديكتاتوري. حاصل اين اشتباه هم بيست و پنج سال حكومت استبدادي بود كه اينها در خدمتش پير شدند و تا انقلاب اسلامي بدرقه اش كردند. بحث در باب درايت سياسي گروه اخير هم در حد سنجيدن هوش سياسي توده اي هاست و وقت تلف كردن است. اين پاسخ مقدمه، حالا بپردازيم به دو پرسش.

پرسش اول. سالهاي ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ دوران تاخت و تاز حزب توده است كه متأسفانه در سياست ايران تأثير بسيار منفي بر جا گذاشته است. حزب توده برپايي سازمان و تبليغ ايدئولوژي خود را به محض تأسيس شروع كرد و با استفاده از فضاي ناسالم سياسي ظرف چند سال بارخود را به خوبي بست. به ترتيبي كه وقتي پس ازسوء قصد به شاه، واداربه فعاليت زيرزميني شد، توانست به راحتي به كارخود ادامه بدهد و حتي دائم روزنامه چاپ بكند و به در خانۀ اين و آن بفرستد.

دوران حكومت مصدق دوران رشد حزب توده نيست. اين حزب قبل از اين دوران رشدكرده بود و بالغ هم شده بود، فقط وادار شده بود مدتي مخفي شود. با آزادي دوران مصدق، دوباره فعاليت علني خود را شروع كرد ولي از اين آزادي بيش از آنكه بهره ببرد آسيب ديد. به اين دليل كه در رويارويي با فكر ليبرال و استقلال طلب مصدق كه در بين مردم ايران اين همه خواستار داشت، در موضع ضعف قرار گرفت. شعار كهنه اش كه ايران محل حكومت يك طبقۀ حاكم فاسد است و بايد بين اين گروه و حزب توده يكي را انتخاب كرد، رنگ باخت. خود را با حكومتي ليبرال، مدافع آزادي و منافع مردم ايران و برخوردار از پشتيباني ملت روبرو ديد كه تيغ ايدئولوژي توده اي در برابرش كند بود.

تمام حملات شديدي كه توده اي ها به مصدق مي كردند و تمام شعارهاي نخ نمايي را كه نثار او و پيروانش مي نمودند، در حقيقت تكرار حرفهاي قديم بود در موقعيتي كه تغيير كرده بود و ديگر به اين شعارها ميدان نمي داد. دليل اين همه پرخاشجويي شان نسبت به مصدق و ابراز خشونتهاي خياباني آنها را بايد در اينجا جست. در اينكه ديدند ميدان از دستشان به در رفته است. حزب توده فقط شعار آزادي مي داد وگرنه آزادي براي حزبي كه فقط مي توانست با ترساندن مردم از خفقان، حرف خود را پيش ببرد سم قاتل بود. توده اي ها حكومت ليبرال را بيش از هر نوع حكومت ديگر دشمن مي دانستند، زيرا رفرمهايش زير پاي انقلاب رؤيايي آنها را جارو مي كرد. اين ديكتاتوري است كه روزنۀ اميد انقلاب را باز نگه ميدارد نه دمكراسي.

در دوران مصدق، حزب توده حتي توان فرستادن يك نماينده را هم به مجلس پيدا نكرد. در انتخابات دوره هفدهم، در تهران كه بزرگترين محل قدرت نمايي حزب توده بود، حتي يكي از نامزدهاي اين حزب هم نتوانست به مجلس راه پيدا كند. اين بود مبارزۀ واقعي با حزبي كه تمام قدرتش را مديون نشريات فحاش و تظاهرات خياباني پُر زد و خورد بود. اينكه نشان داده شود در ميان مردم پايه اي ندارد و دولت ملي هم با آن از سر آشتي در نمي آيد. فقط كساني از اين حزب مي ترسيدند كه در مقابل دو تظاهرات و چهار فرياد دست و پاي خود را گم مي كنند، چنانكه ديديم در انقلاب گم كردند. وگرنه مرد سياسي استخوانداركه با شعار خياباني ازميدان به در نمي رود ـ مثل مصدق كه نرفت و مثل بختياركه درمقابلش ايستاد.

البته برخي ميگويند كه حزب توده اصلاً نمي خواست از طريق مسالمت آميز و با پيروزي انتخاباتي به قدرت برسد و خيال كودتا داشت. اول اين را اضافه كنم كه حزب توده تمامي راههاي قدرتگيري را در آن دوره آزمود. پشتيباني از فرقه دمكرات آذربايجان كه با مانور سياسي درخشان قوام السلطنه ختم شد، ترور كه در مورد شاه به انجام نرسيد ولي قربانيان ديگري گرفت، فشار سنديكايي كه آن هم به جايي نرسيد و بالاخره انتخابات كه در دوره مصدق به سختي شكست خورد. مي ماند كودتا كه برخي مدعي هستند قرار بوده توسط سازمان افسران اين حزب انجام شود. البته خود اين شبكه پس از ۲۸ مرداد كشف شد ولي هيچ وقت طرح كودتايي نزد اعضاي آن يافت نشد. دليل هم داشت. شما وقتي به تركيب اعضاي سازمان افسري حزب توده نگاه كنيد مي بينيد كه هيچكدام از اعضاي آن در رده رهبري واحدهاي زرهي كه وجودشان براي پيروزي كودتا لازم بود، خدمت نمي كرده اند، يا پزشك بوده اند يا افسر پشت ميز نشين و يا در نيروي دريايي و هوايي كه هيچكدام در آن زمان به حساب نمي آمده. به عبارت صريح تر اصلاً سازمان نظامي حزب توده توان كودتا نداشت كه طرحش را بريزد، آنهايي توانش را داشتند كه كودتا كردند و ديديم، همانطوركه مستحضريد هيچكدام هم توده اي نبودند و سرشان جاي ديگري بند بود.

پرسش دوم. در اين مسئله كه شوروي نسبت به ايران طمع داشت، كوچكترين شكي نيست. ولي فقط شوروي نبود كه به ايران نظر داشت، انگلستان بود كه ايران را ملك طلق خود مي دانست و آمريكا هم بود كه مي خواست جاي انگلستان را بگيرد. در اين ميان مصدق مي خواست ايران در دست ايراني ها بماند، از هر نوع نزديكي به شوروي اجتناب كرد و فحشش را از حزب توده خورد، انگلستان را از ايران راند و دشمني اش را به جان خريد و آخر هم از آمريكا شكست خورد و به زندان و تبعيد رفت.

اين را هم بايد به ياد داشت كه مصدق از رقابت اين سه براي مانور دادن و حفظ منافع ملي ايران بهره مي برد. آنچه كه باعث شد تا كودتا عليه حكومت وي از مرحله طرح وارد مرحله عمل شود، اين نبود كه ناگهان همه ترس ورشان داشت كه كمونيستها قدرت را بگيرند ـ ابداً. طراحان كودتا آنقدر خوب به سستي حزب توده در برابر مصدق آگاه بودند كه براي تضعيف دولت وي تظاهرات راه ميانداختند و به حزب توده نسبت مي دادند تا خطر اين حزب را بزرگ جلوه بدهند و كار خود را پيش ببرند، مداركش را هم كه چاپ كرده اند و ديده ايم. آنچه باعث شد وارد عمل شوند، ضعف ناگهاني سياست خارجي شوروي يا به عبارت دقيقتر فلج شدن سياست اين كشور بود كه با مرگ استالين پيش آمد. مرگ وي در مارس ۱۹۵۳ واقع شد و بلافاصله در همان ماه چراغ سبز به اجرا گذاشتن طرح كودتا، به عاملان خارجي و ايراني آمريكا و انگلستان داده شد. چون خيال اين دو كشور كه از ترس واكنش شوروي، در مقابل مصدق احتياط پيشه كرده بودند، براي مدتي راحت شده بود. يعني كودتا در زماني انجام نگرفت كه خطر قدرت گيري توده اي ها زياد شده بود، بر عكس، درست در زماني انجام شد كه خطر قدرت گيري كمونيستهاي ايران كه بي اجازه شوروي آب هم نمي خوردند، ازهميشه كمتربود.

سه قدرت به ايران چشم طمع دوخته بودند. شوروي از ميدان خارج شد، آمريكا برنده شد و انگلستان هم انتقام خود را گرفت و هم سهمي برد، كودتاچيان هم براي بيست و پنج سال نانشان در روغن افتاد، آنكه سرش بي كلاه ماند و تاوان ماجرا را پرداخت، ملت ايران بود.

البته پيش از آنکه بخواهيم رفتار و نگرش نيروهای مؤثر و ميزان انحراف يا اشتباهاتشان در آن دوره يـا دوره های بعدی را با محک ارزش ها و بنيادهای تفکر ليبراليستی مـورد سنجـش قرار دهيم، ضروری است در چارچوب بحثی که آغاز کرده ايم، برای خوانندگان خود روشن کنيم، واقعه ۲۸ مرداد بر بستر چه شرايط و وضعيتی از ايران امکان تحقق يافته است.

برخلاف گفتار شما که سازمان افسری حزب توده و شبکه نظامی آن را متشکل از افسرانی از کادر پزشکی، اداری و پشت ميزنشين و لذا فاقد امکان کودتا می دانيد، يا اينکه فشارهای سنديکائی آن حزب را شکست خورده و بی اثر ارزيابی می نمائيد، آقای بابک امير خسروی از رهبران سازمان جوانان و دانشجوئی و از مسئولين حزب توده، نيروی نظامی آن حزب را ده برابر نظاميان طرفدار نهضت ملی اعلام نموده و آن را صاحب سازمان نظامی پرقدرتی می دانست. وی در تدوين خاطرات آن دوران خود بخش گسترده ای را به نقش آفرينها و حضور حزب در صحنه سياسی آن سالها اختصاص داده و از حادثه آفرينهای مداوم حزب در دوران حکومت دکتر مصدق سخن می گويد ؛ از درگيريهای ۲۳ تير، ۷ و ۸ آبان ۱۳۳۰، اشغال دانشگاه و گروگان گيری، درگيريهای ۸ فروردين ۱۳۳۱، اعتصـابهای بزرگ بعد از ۳۰ تير ۱۳۳۱ نظير اعتصاب مهـرماه کـارگـران راه آهـن، اعتصـاب ارديبـهشت دخـانـيات (مهمترين محل درآمد دولت در زمانی که امکان فروش نفت نبود)، اعتصاب کارگران کوره پزخانه و بسياری از اين اقدامات و اغتشاشات که با سرکوب نيروهای انتظامی و لاجرم خونريزی همراه بود.

حتی اگر اينگونه رفتار و اينگونه حضور در صحنه سياسی کشور از سوی «حزب لنينی ايران» ضرورتاً مُثبِتِ امکان واقعی قدرتگيری حزب توده (از طريق يافتن پايگاه توده ای يا کودتا و يا…) نباشد، امّا آيا می توان منکر تأثير روانی آن در ايجاد احساس ناامنی در مردم نسبت به وجود «خطر کمونيسم» شد؟ نگرانی و ترس مردمی که هنوز فرصت از ياد بردن خاطره تلخ حضور نيروهای روس در شمال و غرب ايران و خطر تجزيۀ دو بخش عظيم خاک کشور را نيافته و تنها پنج سالی بيشتر از واقعۀ ۲۱ آذر نمی گذشت.

از مسئله ارتش شروع مي كنم. اين حرف كه نفوذ حزب توده در ارتش بيش از نفوذ طرفداران نهضت ملي بود، متكي به اين امر است كه حزب توده سازمان نظامي داشت و ليبرالها نداشتند. ولي اول تذكر بدهم كه ارتشيان ايران قانوناً از عضويت در احزاب منع شده بودند و اصلاً طرز فكر و نوع سازماندهي و اهداف سياسي ليبرالها از نوعي نبود كه بخواهند د رهر سازمان كشوري و لشكري هستۀ نفوذ درست كنند. حسابشان اين بود كه وظيفۀ ارتش دفاع از ميهن است و ارتشيان وطن پرست هم كه تعدادشان، بخصوص در بين افسران جوان هيچگاه كم نبوده، در كنار ملت هستند. به هرصورت از نفوذ حزب توده در ارتش نمي توان نتيجه گرفت كه توان كودتا داشت.

سخنان آقاي اميرخسروي از زمرۀ خاطرات جواني است و يادگار همان اغراقهايي كه توده اي ها هميشه در باره اهميت خود، ميهن پرستي خود، انساندوستي خود، سازمان خود، توان خود و غيره انجام داده اند وگاه در عين بريدن از حزب، دست از اين اغراقها برنمي دارند. اينكه ميگويد نفوذ حزب توده در ارتش ده برابر ملي ها بوده است از اينجا آب ميخورد كه شمار افسران شاخه نظامي را با چند امير ارتش و افسري كه به طرفداري از نهضت ملي شهرت داشتند، مقايسه ميكند. فرضاً با تيمسار رياحي و سرتيپ افشارطوس كه با توطئه كودتاچيان و از جمله شراكت تيمسار زاهدي (برادر يا خويش نزديك سرلشكر فضل الله زاهدي) ربوده شد و با آن وضع فجيع به قتل رسيد تا راه كودتا باز شود، يا احياناً با افسران محافظ خانه مصدق، نظير سرهنگ ممتاز. اگر عرض كردم افسران توده اي در موقعيت كودتا نبودند با اتكاي به تحقيق آبراهاميان (ايران در بين دو انقلاب) بود. آبراهاميان فهرست تك تك اعضاي مهم شبكه افسري را به دست داده و محل و نوع خدمت آنها را هم مشخص كرده و نتيجه گرفته كه از عهدۀ كودتا برنمي امده اند. سخنان او مرور بر خاطرات نيست، وارسي منابع و مدارك است. از آنجا كه خودش هم قديم توده اي بوده، بی نهايت بعيد است كه خواسته باشد حزب توده را كوچك كند، كما اينكه در باقي كتابش كم در اهميت اين حزب قلمفرسايي نكرده است. اين را هم اضافه كنم كه گاه توده اي هاي سابق معتقدند «يادش به خير، جوان كه بوديم خيلي خطرناك بوديم». در پاسخ بايد عرض كرد جوان بودن به جاي خود، اينقدرها هم خطرناك نبوديد، و اگر بوديد لازم نبود آمريكا و انگلستان پول بدهند و تظاهرات قلابي به اسمتان راه بياندازند. تازه اگر هم خطري داشتيد كودتا براي جلوگيري از خطر شما نبود، شما بهانه اش بوديد و هدفش مصدق بود. بانمك است، اعتبار ملي شدن نفت را سلطنت طلب ها مي خواهند به حساب شاه بگذارند و كودتا را هم توده اي ها ميخواهند ببرند، سهم مصدق هم لابد همان ملك احمدآباد است.

در اينجا لازم است به نكته ای اشاره كنم. از زماني كه مصدق روي كار بود بين مخالفان وي، در عين داشتن انگيزه هاي گوناگون، نوعي همزيستي مسالمت آميز برقرار بود كه تا به امروز هم ادامه پيدا كرده است. اين همزيستي بين طرفداران دربار و توده اي ها بسيار بارز است. طرفداران حكومت اتوريتر كودتا را با اغراق در خطر حزب توده توجيه كرده اند و توده اي ها هم اين تبليغات را به ريش گرفته اند و باورشان شده كه كودتا محض گل روي آنها انجام شده. در نتيجه هر دو طرف در باب قدرت حزب توده داد سخن ميدهند و علاوه بر اين گاه به سخنان يکديگر رفرانس مي دهند كه كم با نمك نيست. بانمك تر توده اي هاي سابق هستند كه بعداً به جرگه طرفداران شاه پيوسته اند و اين حرفها را مي زنند كه ميانبر زده باشند. اين دو گفتار ضد مصدق به هم مدد ميرساند، ولي فقط متكي به هم است و همينطوري است كه سرپا مانده وگرنه هيچكدام اتكايي به واقعيت ندارد.

البته برخي هم از سر ندامت و با رسيدن به اين نتيجه كه اعمال سياسي دوران جوانيشان خطا بوده، ناگهان دلبسته نظامي شده اند كه آنها را زماني سركوب كرده. به اين گروه هم بايد گفت كه اگر ميخواهند تا از احساس گناه برهند، بهتر است كمر به پيشبرد دمكراسي ببندند و دست از سرتاريخ بردارند.

به هرحال مسئلۀ اصلي ارتش ايران اين نبود كه توده اي ها در آن نفوذ كرده بودند، ساختار و اساس آن بود. اگر آتاتورك كه بسياري مايلند رضا شاه را با او مقايسه كنند، ارتشي ساخت كه به درد تركيه بخورد، بنيانگذار سلسلۀ پهلوي ارتشي درست كرد براي خود و خانواده اش. ارتشي كه در اصل استفادۀ داخلي داشت و هدف اصليش از روز اول تا آخر دفاع از نظام اتوريتر بود و به همين دليل در بين مردم اين اندازه بي طرفدار بود. بي دليل نبود كه اين ارتش در شهريور ۱۳۲۰ به آن افتضاح از هم پاشيد و حتي نتوانست به اندازۀ ارتش صدام حسين هم كه چيزي از همان قماش بود ولي لااقل سه هفته در برابر نيروي آمريكا تاب آورد، مقاومت از خود نشان بدهد. محمدرضا شاه هم به اينكه قدرت و موقعيتش در نهايت متكي به ارتش است، آگاه بود و به همين دليل با رد درخواست مصدق براي تصدي وزارت دفاع، بحران سي تير را پيش آورد.

وقتي مصدق اختيار ارتش را به دست آورد، چه كرد؟ يك عده از امرا و افسران را كه قرار بود در سياست دخالت نكنند ولي طرفدار شاه و در خدمت پيشبرد خواستهاي سياسي او بودند و لابد فكر مي كردند كه اين كارشان دخالت در سياست نيست و وظيفۀ اصلي آنهاست، با رعايت تمام حقوقشان بازنشسته كرد كه رفتند كانون بازنشستگان ارتش درست كردند و دور سرلشكر زاهدي جمع شدند تا به ضرر مصدق و به نفع دربار فعاليت كنند و شلوغي راه بياندازند و در نهايت به كودتا مدد برسانند. اين كه انقلابيان، سالها بعد، افسراني را كه دستگير كرده بودند با آن قساوت اعدام كردند شايد به اين دليل بود كه سابقۀ دوران مصدق را به ياد داشتند و نمي خواستند دوباره گرفتار دستگاهي از نوع كانون افسران بازنشسته بشوند.

به هرحال، شاه بهره اي را كه مي خواست در بيست و هشت مرداد از ارتشش برد. ارتشي كه شرط ترقي در آن، بخصوص در رده اميران، وفاداري به شخص پادشاه بود نه ميهن پرستي و اگر نگاه كنيد مي بينيد كه هم در شهريور بيست و هم در مرداد سي و دو همين امرا بودند كه از برابر دشمن گريختند يا به ياري دشمنان شتافتند. بعد هم ديديد ارتشي كه شعارش «خدا، شاه، ميهن» بود، در انقلاب به چه روز افتاد. وقتي كس ديگري نمايندۀ خدا شد و شاه هم از مملكت رفت، باز همين امراي ارتش كه با ساقط شدن نظام اتوريتر عملاً علت وجودي خود را از دست داده بودند، تنها كاري كه براي دفاع از ميهن به نظرشان رسيد اعلام بي طرفي بود كه كردند و ديديم. اين بار بر خلاف ۲۸ مرداد برنامه ريز خارجي در ميان نبود كه بخواهد جمع و جورشان كند و كودتا كردن يادشان بدهد.

برويم سر مسئله حادثه آفريني هاي حزب توده و اغتشاشاتي كه در بين كارگران راه مي انداخت.

در وجود هيچكدام اينها شكي نيست. حزب توده در طول عمر خويش با هيچ دولتي به اندازه دولت ليبرال مصدق دشمني نكرده است، ميزان فحشهايي كه نثار او و دولتش كرده بي حساب است. هدف اين حزب از روز اول كوبيدن مصدق بود، به چند دليل. اول اينكه دولت شوروي هيچ تمايلي به پيدا شدن سياستي كه دوري گزيدن از هر دو بلوك را پيشه سازد، نداشت و مثل آمريكا معتقد بود كه هر كس با ما نيست بر ماست. پس سياست مصدق را كه به چنين راهي ميرفت و بعدها از سوي بسياري تعقيب شد و نام «عدم تعهد» گرفت، مضر مي شمرد. حق هم داشت، اين روش براي سياست جنگ سردي دو بلوك به نهايت مضر بود.

ديگر اينكه حزب توده فكر ميكرد اصلاحات اساسي در ايران اعتبار وي را تقليل ميدهد و در دراز مدت به حاشيه اش ميراند و ترجيح مي داد مصدق شكست بخورد. اين تصور درست بود و نفع حزب توده در آن منظور شده بود نه منافع ملت ايران. دليل آخر اينكه حزب توده خيال مي كرد با بالا رفتن تنش راه قدرتگيري خود را باز نگه مي دارد. اين تصور به نهايت غلط از آب درآمد و تاوانش را هم توده اي ها پس از سقوط مصدق با زندان و اعدام پرداختند.

تظاهرات پرخشونت و زد و خوردهاي خياباني، چه با نيروهاي انتظامي، چه با طرفداران نهضت ملي و چه با راستگرايان افراطي، هدفي جز ايجاد و تداوم تنش نداشت. طبعاً دولت هم چنانكه بايد در مقابل واكنش نشان ميداد. ختم اعتصابات مختلف كه همه اسباب زحمت بود ولي هيچكدام نه به سقوط دولت انجاميد و نه توانست چرخش كارها را در مملكت متوقف سازد، نشانۀ شكست اين تاكتيك سنديكايي و تظاهراتي بود. بخصوص كه نفوذ حزب توده در كارخانه ها و ادارات و دانشگاه، در برابر نفوذ طرفداران نهضت ملي و بالاخص «نيروي سوم» خليل ملكي كه كار سنديكايي مداوم ميكرد تحليل ميرفت. در ضمن شما كدام دمكراسي را مي شناسيد كه در آن اعتصاب جزو امور عادي نباشد؟ اين قبيل اختلافات در نظامهاي ليبرال جزو مسائل روزمره است. بسا اوقات هم هدف از اين كارها، حتي در دمكراسي هاي جا افتاده اروپايي، فقط به دست آوردن امتيازات اقتصادي نيست، تضعيف دولت است.

به هر حال همانطور كه قبلاً عرض كردم نقطۀ قوت حزب توده نشريات فحاش و آشوبگري هاي پر خشونتش بود. با اين كارها مزاحمت مي توان ايجاد كرد، ولي نمي توان به اين راحتي دولت را ساقط نمود، آن هم دولتي كه از پشتيباني مردم برخوردار باشد. آنجا كه پاي شمارش نيروها در ميان ميامد، حزب توده در شلوغ بازي و تظاهرات خياباني جلو بود چون سازماندهي اش مناسب اين كار بود و اعضايش هم به قول معروف اين كاره بودند، ولي هر جا كه شمارش دمكراتيك در ميان بود از بقيه عقب ميماند. حزب توده مركب از اقليتي بود سازمان يافته و چون مي دانست كه در اقليت است از دمكراسي باك داشت و با آن مبارزه ميكرد، آنچه را كه نخوانده بود اين بود كه با رفتن آزادي سر خودش هم به باد خواهد رفت.

در مورد احساس نا امني از شلوغ بازي توده اي ها فرموده بوديد. حق داريد، اين كارها آرامش جامعه را بر هم مي زند. در بحراني بودن وضعيت مملكت سخني نيست، سخن از اين است كه چگونه مي توان بحران را به آرامش رساند. در مقابل تنش اجتماعي كار دولت نه سرآسيمگي است و نه سركوب، رفتن است به سوي آرامش در عين تسلط بر اوضاع. راهي كه مصدق مي رفت راه آزادي و دمكراسي بود و هيچ دمكراسي هم بي تنش نيست. راهي كه ديگران پيش گرفتند راه سركوب بود، آرامش به قيمت حذف آزادي به دست آمد، پرداخت بهايش قدري عقب افتاد ولي در انقلاب اسلامي همه ديديم كه اين بها چه اندازه سنگين بوده است.

بدون ترديد، همه دلايل وقوع ۲۸ مرداد را نمی توان در حضور و فعاليتهای حزب توده در ايـران خـلاصـه نمود. طبعاً در يک شرايط آرام و در يک وضعيت تسلط کامل و يا حتی نسبی براوضاع، مقابله و خنثی نمودن خطر جريانات انحرافی با کمترين هزينه ها امکان پذير است. امّا امروز بسختی بتوان از تسلط دولت دکتر مصدق براوضاع کشور در آن زمان سخن گفت.

متاسفانه پيکار نفت بعنوان مهمترين بخش مبارزات استقلال طلبان ايرانيان، به بن بست و عاقبت غم انگيزی دچار شده بود. پس از تحريم نفتی ايران توسط کشورها و شرکتهای نفتی غربی که تا آن زمان خريداران ۳۵ ميليون تن نفت ايران بودند آنهم بدليل اعمال فشار و سياست انگليس، تنها دولتهائی از مجموعه کشورهای اروپای شرقی چون لهستان ( هزار تن و چکسلواکی پانصد هزار تن ) آمادگی خود را برای خريد نفت ايران اعلام نمودند که صرف نظر از ناچيز بودن اين مقدار، خريد همين ميزان نيز بدليل در اختيار نداشتن نفتکش به سرانجام نرسيد. شوروی حتی در مقابل پنجاه درصد تخفيف دولت ايران ـ که دکتر مصدق با استفاده از اختيارات خود با لغو ماده 7 قانون منع امتياز موانع داخلی سر راه آن را برای بازاريابی فروش نفت از ميان برداشته بود ـ از خود علاقمندی به خريد نفت از ايران نشان نداد و در همان حال با ارائه نفتی ارزانتر از حتی انگليس به ژاپن اين کشور را از خريد نفت ايران رويگردان ساخت. بر بستر چنين وضعيتی است که ميرفندرسکی ( مترجم دولت مصدق در ملاقهای با شوروی بر سر استرداد طلا) گفت: «وضعيت اقتصادی فلاکت بار است.»

آيا فکر نمی کنيد، نداشتن ارزيابی درست از آرايش و تناسب نيروها در سطح جهان، بی توجهی به «توان ملی» در مقابله با مشکلات عظيم اقتصادی و بی پشتوانه کردن کشور و راندن آن تا مرز انزوای کامل اقتصادی و سياسی در سطح جهان از سوی دکتر مصدق و مشاوران نزديک وی و به موازات آن گشودن هرروزه جبهه ای جديد در درگيري با نيروهای داخلی، عملاً زمينه ساز بن بستی گشت که اجرای هر طرح ديگری با مداخله خارجی را هم می توانست قرين موفقيت گرداند. از جمله امکان لشگر کشی انگليسها به جنوب ايران و بدنبال و به بهانه آن اشغال شمال کشور توسط شورويها و سپس توافق آنها برسر تقسيم کشور؟

فراموش نکنيم، نادر نيستند نمونه کشورهائی که مقارن همين دهه ها به شمالی و جنوبی يا شرقی و غربی تقسيم شدند و ياد آوری سرنوشت آنها هنوز هم موجب دلهرۀ وصف ناپذير نزد هر ايرانی است.

دولت مصدق بيست و هشت ماه بر سر كار ماند، به يمن پشتيباني مردم و با مهارت سياسي كم نظير، از مجلسي كه يك روز هم در آن اكثريت نداشت، چندين بار با اكثريت قاطع، رأي اعتماد گرفت؛ نفت را ملي كرد و با نفوذ چندين ساله انگلستان مبارزه كرد؛ اصلاحات عمده انجام داد؛ صادرات غيرنفتي را بالا برد؛ عليرغم محاصره اقتصادي حقوق كارمندانش را به موقع پرداخت؛ با انواع و اقسام توطئه هاي داخلي و خارجي مبارزه كرد؛ نه كسي را كشت و نه مخالفي را زنداني كرد. بگذريم كه برخي كه در آن زمان به دليل شركت در اغتشاشهاي خياباني، چند روزي بازداشت شده اند، امروز آنرا به حساب حبس سياسي مي گذارند. اين دولت سر آخر در عين محاصرۀ نفتی و فشار داخلي و خارجي، آنقدر محكم بود كه دشمنان فقط با توپ و تانك و كودتا از عهده اش برآمدند، تازه موفقيتشان پس از شكست اول به مقدار زياد مديون بخت آنها و بداقبالي ملت ايران بود.

اگر اين تسلط بر اوضاع نيست چه چيزي را ميتوان تسلط شمرد؟ مملكت در بحران استيفاي حقوق اقتصادي و سياسي خود از انگلستان و حقوق سياسي خويش از مخالفان داخلي دمكراسي بود، اوضاع پر تنش بود، از حزب توده در منتهاي چپ تا حزب سومكا در منتهاي راست، همه آتش بيار معركه بودند. مصدق هيچكدام اين مخالفت ها را نابود نكرد ولي قدرت سياسي همه آنها را مهار كرد. آدمي كه دمكرات و ليبرال است ديگر چه قرار بود بكند؟ همانهايي كه آن زمان براي تضعيف و ساقط كردن وي اغتشاش راه ميانداختند امروز مدعي اند كه بر اوضاع مسلط نبود. اگر مملكت شلوغ باشد تقصير دولت است كه بگير و ببند نمي كند يا آنهايي كه به هر قيمت هست ميخواهند شلوغي راه بياندازند؟ آزادي تنش ساز نيست، فقط به تنشهاي موجود مجال بيان ميدهد. جايي كه آرامش مطلق بر آن حكمفرماست، گورستان است نه مجمع مردمان زنده. آنهايي هم كه سالها شعار بي تسلطي مصدق بر اوضاع را داده اند، اوضاع آن زمان را با دوران حكومت محمدرضا شاهي مقايسه مي كنند كه حدود دو دهه و به بهايي كه ميدانيم، بر اوضاع مسلط بود و ديديم كه تا دو تا تظاهرات در خيابانها راه افتاد كار آن تسلط به كجا كشيد.

به بن بست كشاندن مسئله نفت هم سخني است كه مثل همان قضيۀ تسلط بر اوضاع، بيشتر تبليغاتي است تا تحليلي. مصدق با ملي كردن نفت مي خواست اين ثروت عظيم را به ملت ايران بازگرداند ولي در همان قانون ملي شدن نفت هم ترتيباتي براي رفع خسارت انگلستان درج كرده بود. انگلستان به هيچوجه مايل به پذيرفتن اين وضعيت جديد نبود، هم منافع اقتصادي اش را ميخواست، هم منافع سياسي اش را مي طلبيد و هم حس انتقامجويي داشت. به همين دليل در درجۀ اول كوشيد تا اصل ملي شدن را نپذيرد، وقتي در دادگاه لاهه شكست خورد و ناچار شد اين اصل را قبول كند، پيشنهادهايي به ايران عرضه كرد كه همگي مستلزم بازگشت به اوضاع قبلي بود و ملي شدن نفت را به شير بي يال و دم و اشكم تبديل ميكرد.

طبعاً مصدق اين پيشنهادها را رد كرد و پيشنهادهاي متقابلي داد كه انگلستان هيچكدام را نپذيرفت. معروف ترين آنها پيشنهادي است كه با كمك جرج مك گي تدوين شد و با پشتيباني و نظر موافق آمريكا به انگلستان عرضه گشت كه باز هم رد شد. عيب جويان دائم در اين ميانه به سرسختي مصدق ايراد مي گيرند و اسمش را لجبازي مي گذارند و شعارهاي تبليغاتي آن دوره انگلستان را تكرار ميكنند. از اين همه وطن پرست هم يكي پيدا نميشود بگويد چرا انگلستان پيشنهادهاي ايران را نپذيرفت ــ گويي پيشنهاد دادن حق مطلق ديگران است و ايرانيان وظيفه اي جز پذيرفتن ندارند.

غير از دلايل سياسي، مهمترين دليل استنكاف انگلستان از قبول راه حل معقول اين بود كه ميدانست رفتن به دادگاه براي تعيين ميزان خسارت مستلزم بازبيني حسابهاي شركت نفت است و با ترتيبي كه اين شركت بدون هيچ نوع نظارت از سوي ايرانيان اداره شده بود، جايي براي گرفتن خسارت باقي نخواهد ماند و حتي ممكن است چيزي هم بر مطالبات ايران علاوه شود. خود مصدق هم ميگفت كه هنگام رسيدگي به خسارت، ايران نيز مطالباتي دارد كه عنوان خواهد كرد.

دو پيشنهاد در اين ميان مايۀ بحث شده. اولي از طرف بانك بين المللي آمد كه در حقيقت مسئله ملي شدن را معوق مي گذاشت تا نفت را به فروش برساند. سه سال پيش جلسه اي به دعوت خانم مهشيد اميرشاهي به مناسبت پنجاهمين سالگرد ملي شدن نفت در پاريس در دانشگاه سوربن برگزار شد كه سخنرانانش آقايان فريبرز لاچيني، سيروس صابري، منوچهر برومند و خود بنده بوديم. در آن جلسه آقاي برومند به طور مفصل به پيشنهاد بانك بين المللي پرداخت و توضيح داد كه چرا اين طرح عليرغم شايعاتي كه در باره آن رواج دارد، مطلقاً منافع ملت ايران را تأمين نميكرد. مصدق در رد اين پيشنهاد بسيار ذيحق بود، چون هدف اصليش به انجام رساندن امر ملي شدن بود و ميدانست كه با تعويق اين امر، اگر دولت وي به هر ترتيب ساقط شود هيچكس مرد ميدان نخواهد بود كه كار را به انجام برساند و قضيه به احتمال قوي به ترتيبي كه منافع ايران در آن ملحوظ نشود، فيصله خواهد يافت. ديديم كه بعد از سقوطش قضيه به چه صورت ختم شد.

دومي هم از طرف دولت چرچيل آمد و بيش از آنكه به قصد حل اختلاف عرضه شود، ترفندي بود براي انحراف نظر دولت ايران از كودتايي كه در شرف انجام بود. محتواي آن عرضه كردن مسئله تعيين خسارت به دادگاه لاهه بود و مصدق تنها شرطي كه براي قبول تعيين كرد، معين شدن حد اكثر ميزان خسارت مورد مطالبه از طرف انگلستان بود تا بتواند پس از جلب موافقت مجلس اين راه حل را بپذيرد. طبعاً جوابي هم نگرفت چون انگلستان قصد دوباره پيش گرفتن راه لاهه را كه يك بار از آن دست خالي برگشته بود، نداشت. البته از آن دوران بسياري كسان به رد اين پيشنهادها بدون توجه به محتواي آنها و موقعيت سياسي آن روز ايراد ميگيرند. ولي اين حرفها اساس محكم ندارد و از قماش سخنان قالبي است كه در باب مصدق زده اند و شنيده ايم. دردوران صدارتش به صداي بلند ميگفتند، پس از سقوطش زمزمه مي كردند و حالا دوباره به صداي بلند ميگويند.

برويم سر مسئله تناسب نيروها. اگر منظور از توجه نداشتن به تناسب نيروها اين است كه نبايد با قوي تر از خود طرف شد كه البته حرفي است. ولي در اين صورت بهتر است مردم ممالك كوچك در مملكت خود را تخته كنند و دنبال كار ديگري بروند. اگر مقصود بي توجهي به امكانات مانور است ـ خير، بنده تصور نمي كنم كه مصدق به اين مسئله بي اعتنا بوده باشد او كاملاً آگاه بود كه در مبارزه با دولت قدرتمندي چون امپراتوري بريتانيا، نميتواند فقط به نيروي ايران متكي باشد. خط اصلي سياست خارجي اش بهره برداري از تعادل بين دو بلوك بدون پيوستن به هيچكدام آنها بود و در اين راه بسيار موفق هم بود.

آنچه انگلستان را از لشكركشي به ايران باز داشت، قدرتمندي خود ايران نبود، ترس از واكنش شوروي بود. كما اينكه ديديم در ابتداي ماجراي ملي شدن، دولت انگلستان تشبثاتي در اين زمينه كرد و ناو جنگي به خليج فارس فرستاد ولي چون ديد كه بنيۀ سياسي رفتن به اين راه را ندارد، جل و پلاسش را جمع كرد. به همين ترتيب اگر شوروي دست به لشكركشي نزد يا تا آنجا كه ديديم كودتاي توده اي راه نيانداخت، به دليل احتراز از درگيري با دول بزرگ غربي و در رأس آنها آمريكا بود. مصدق از اين تعادل براي حفظ استقلال ايران استفاده مي كرد و جداً معتقد بود كه دول ضعيف فقط هنگام وجود تعادل بين دول قوي ميتوانند نفسي به راحتي بكشند و اگر فقط با يك دولت قوي طرف باشند، چنانكه امروز در عمل با آمريكا پيش آمده، استقلال و به دنبال آن آزاديشان به باد ميرود.

بديهي است كه مصدق خواستار دمكراسي به سبك غربي و مراوده با دول مغرب زمين بود، منتها نه به بهاي ماندن در رده كشورهاي شبه مستعمره و يا جا گرفتن در سلك خدمتگزاران بلوك غرب. آنچه كه تغيير كرد و اسباب سقوط او را ـ باز هم تأكيد مي كنم _ـبه ياري بخت فراوان دشمنانش، فراهم آورد، از يك طرف روي كار آمدن آيزنهاور و چرچيل بود و از طرف ديگر مرگ استالين و فلج شدن سياست شوروي كه اين تعادل را بر هم زد و به آمريكا و انگلستان جرأت داد تا با راحت شدن خيالشان از سوي شوروي دست به كودتا بزنند. تصديق مي فرمائيد كه پيش بيني اين امر هم از عهده مصدق برنمي امد و به فرض هم كه او چنين پيش بيني مي كرد، دليل نمي شد خود را تسليم دول غربي كند و اختيار ملت ايران را به دست آنها بسپارد. من نمي دانم آنهايي كه به مصدق ايراد ميگيرند چرا با دول قدرتمند طرف شده، اگر هندي بودند و ناچار شده بودند با چندين سال مبارزه با دادن كشته هاي بسيار دست استعمار را از وطن خود كوتاه كنند، چه ميكردند. لابد به جاي مبارزه فقط يك عدد خودآموز زبان انگليسي ميخريدند و به خدمت كمر مي بستند.

به دست آوردن استقلال و آزادي كار آساني نيست، زحمت و فداكاري بسيار ميخواهد. مگر همين كشورهاي غربي كه ما اين اندازه حسرت دمكراسي شان را مي خوريم، از خود انگلستان و آمريكا گرفته تا بقيه، بي كوشش و از خود گذشتگي آزادي خويش را به دست آورده اند كه ما چنين به دستش بياوريم؟ البته تن دادن به بندگي از مبارزه آسانتر است، ولي تصور نمي كنم اين دليل خوبي براي انتخاب بندگي باشد.

در مورد انزواي اقتصادي و سياسي ايران در زمان حكومت مصدق بسيار اغراق شده است، سخني كه از ميرفندرسكي نقل كرده ايد حرف فوق العاده اي نيست. البته كه موقعيت سخت بود. ايران درگير محاصره نفتي بود و انگلستان هم دارايي ارزي ما را كه در لندن به امانت بود، مسدود ساخته بود ولي مراودات اقتصادي ايران با ديگر كشورها برقرار بود و به همين دليل افزايش صادرات غير نفتي كه مرهمي بر زخم اقتصاد بود، ممكن گشت.

ولي مگر قبل از مصدق اين اقتصاد چه وضعي داشت؟ ضعيف بود و متزلزل كه مقداري از اين تزلزل هم ثمره سياست هاي غلط و دولتي كردن بيش از حد اقتصاد در زمان رضا شاه بود. دوره اي كه اصلاً درآمد نفت در بودجه منظور نمي شد و مستقيماً زير نظر شاه براي ارتش خرج مي شد. به خاطر همه هست كه مجلس ايران پس از شهريور بيست دائم بودجۀ يك دوازدهم تصويب ميكرد و دولت قبل از ملي شدن نفت هم دائم در مضيقه بود. دولت مصدق در مملكتي فقير و دچار اقتصادي بيمار روي كار آمده بود و يكي از اهدافش طبعاً سر و صورت دادن به اين اقتصاد بود. روش اقتصاد بدون نفت را به دليل محاصره نفتي در پيش گرفت ولي صرفنظر از اين محاصره، چنين تغييري براي اقتصاد ايران لازم بود و مي بينيد كه هنوز هم متخصصان مي گويند كه لازم است و راه چاره سلامت اقتصادي را رهايي از درآمد انحصاري نفت ميدانند.

چنين تغييري در سياست بنيادي اقتصادي، در هيچ كجا جز با زحمت ممكن نيست، كافيست نگاهي به كشورهاي آزاد شده بلوك شرق بياندازيد تا ببينيد با چه زحماتي راه سلامت اقتصادي را باز يافته اند، تازه با انواع كمكهايي كه از كشورهاي ثروتمند دريافت ميكنند. مشكل اصلي اين نوع تغيير سياست ها، مهار كردن فشاري است كه متوجه طبقات كم درآمد مي شود و با تمام مشكلاتي كه مصدق بر سر راه داشت، از اين بابت كارنامه روشني دارد. طبعاً اگر اين سياست اقتصادي ادامه پيدا ميكرد، ما تغييري را كه تا به حاضر عقب انداخته ايم، در آن زمان انجام داده بوديم و امروز اقتصاد سالمي مي داشتيم و نوسانات بازار نفت گره طنابي را كه اقتصاد تك محصولي بر گردنمان انداخته اين طور شل و سفت نميكرد.

اين را هم فراموش نكنيم، آن حسابي كه با ملي شدن نفت براي بالا رفتن درآمد ايران باز شد، مصدق براي ما باز كرد، البته ولخرجي هايش را بقيه كردند و پزش را هم ديگران دادند ولي اگر او پا به ميدان نگذاشته بود، معلوم نبود ما تا كي بابت ثروت ملي مان بايد دست گدايي پيش دولت صاحب امتياز دراز كنيم. اين ديگراني كه سالها به مصدق بد و بيراه گفته اند، نه فكري به بلندي او داشته اند و نه جرأت وارد شدن در مبارزه اي اينچنين اساسي. بسياريشان اگر صحبت از نفت ميشد به گرفتن رشوه اي براي خود راضي بودند و به وضع ملت كاري نداشتند.

به هر حال محاصره نفتي هم با فروش نفت به ايتاليا و ژاپن ترك برداشته بود. اين فروشها به مقدار كم انجام گرفت ولي ميرفت كه توسعه پيدا كند. هيچ دولتي هم آن قدر به انگلستان دلبسته نبود كه در دراز مدت از سر نفت ارزان بگذرد و بالاخره نفت ايران به بازار سرازير مي شد. طبعاً اين امر هم به نوبه خود يكي از دلايلي بود كه تسريع ساقط كردن مصدق را براي دشمنانش لازم مي ساخت. به هر حال اين دشمنان آگاه بودند كه با فشار اقتصادي صرف حريف مصدق نخواهند شد و بايد كار را از طريق ديگري به انجام برسانند.

از نظر سياسي هم فقط رابطه با انگلستان قطع شده بود و آن هم به تصميم ايران و براي جلوگيري از فتنه انگيزي آن دولت. براي همين هم بود كه شبكه هاي جاسوسي انگلستان از زمان بسته شدن كنسولگري ها و سفارتخانه آن كشور متكي به شبكه اطلاعاتي آمريكا شد. قطع رابطه با يك كشور هم، حال هر قدر اين كشور مهم باشد، معناي انزواي سياسي نمي دهد.

حال برويم سر مسئله داخلي كه فرموده ايد دولت مصدق هر روز جبهه تازه اي مي گشود.

مصدق دو جبهه بيشتر نگشود كه آن هم براي تمامي دوران صدارتش كفايت كرد. اولي جبهه مبارزه با انگلستان در زمينه سياست خارجي و ديگري جبهۀ تثبيت دمكراسي در داخل. اولي مسئله ملي كردن نفت بود و دومي اصلاح قانون انتخابات. اين دو بند برنامه دولت مصدق بود كه در ابتدا به مجلس عرضه شد و بسيار هم موجز و اساسي بود. راجع به اولي تا اينجا زياد صحبت كرده ايم، اجازه بدهيد به دومي بپردازم. چون اگر مصدق فقط در دهه ۱۳۲۰ مساعي خود را متوجه به ملي كردن نفت كرد، تمامي عمر سياسي خود را صرف برقراري دمكراسي در ايران كرده بود. از ديد او قطع نفوذ انگلستان هم شرط پيشبرد دمكراسي بود و هم لازمه بالا رفتن ثروت ايران. براي مصدق هميشه رسيدن به دمكراسي هدف اصلي بود.

در مجلس دوم، راديكالهاي آن زمان، يعني امثال تقي زاده كه بايد پدران توده اي هاي نسل بعد و پدربزرگ چريك هاي نسل بعدي شمردشان، قانون انتخابات دو درجه ای را با هو و جنجال و تحت عنوان پيش رفتن به سوي دمكراسي، تبديل به انتخابات همگاني كردند. در انطباق اين شيوه رأي گيري با دمكراسي شك نيست ولي اين كار در ايران آن روزگار با توده دهاقين و ايلياتي هاي بيسوادش كه همه دست بستۀ روابط سنتي بودند، در حكم هديه يك مشت رأي دهندۀ ثابت به ملاكين و رؤساي عشاير بود. مصدق و امثال وي كه به درستي با اين تغيير مخالف بودند و آنرا در عين داشتن ظاهر قابل قبول، به حال دمكراسي تازه پا مضر مي شمردند، نتوانستد جلوي اين كار را بگيرند و از اين تندروان بي مسئوليتي كه بعداً بسياريشان به خدمت رضا شاه شتافتند، مهر مخالفت با پيشرفت را خوردند.

از آن زمان اختيار مجلس ايران به دست ملاكان و رؤساي ايلات افتاد و كار نهضت مشروطيت كه در اصل نهضتي شهري بود از دست گروههاي شهرنشين به در رفت. هر بار هم انتخابات آزاد شد، همان دو گروه با راه انداختن رعايا، صندوقهاي رأي شهرها و بلوكات را پركردند و مجلس را قبضه نمودند و از اين قدرت براي تثبيت موقعيت خود و جلوگيري از هر اصلاحي كه به ضررشان بود استفاده كردند. مصدق بارها كوشيد تا اين قانون را اصلاح كند، انتخابات شهرها را از بلوكات جدا كند كه بيسوادان صندوقهاي رأي شهري را پر نكنند و بر تعداد نمايندگان شهرها بيافزايد تا قشرهاي تحصيلكرده و طبقۀ متوسط نوپا به مجلس راه پيدا كنند. هر بار هم كوشش او توسط همان مجلس موجود فلج شد. آخر با استفاده از اختيارات فوق العادۀ خود اين قانون را اصلاح كرد و مي خواست انتخابات دوره هجدهم را به ترتيب نوين برگزار كند كه كودتا مهلتش نداد.

اين تثبيت رژيم ليبرال يك وجه ديگر هم داشت كه محدود كردن قدرت شاه بود. محمدرضا شاه از ابتداي سلطنت در راه تجديد حيات نظام اتوريتر پدرش مي كوشيد، البته مي گفت چون درسوئيس درس خوانده ام دمكراتم ولي حواسش جاي ديگر بود. با استفاده از احساسات مثبتي كه پس از سوء قصد دانشگاه نسبت به وي پيدا شده بود، مجلس مؤسسان قلابي راه انداخت، بر اختيارات خود در قانون اساسي كه هنوز توان تعطيلش را نداشت، افزود ؛ بعد هم هر بار توانست بي رأي تمايل مجلس دولت تعيين كرد.

مصدق كه معتقد بود شاه بايد سلطنت كند نه حكومت، تنها برداشت موجه از قانون اساسي مشروطيت را برداشتي مي شمرد كه حقوق شاه در آن صوري و تشريفاتي باشد. زيرا معتقد بود و به حق هم معتقد بود كه اگر غير از اين باشد، صحبت از مشروطيت بي معناست. كشمكش با دربار به تشكيل هيئت هشت نفرۀ حل اختلاف كشيد و به تنظيم متني مبتني بر اعتبار تفسير ليبرال قانون اساسي انجاميد ولي بالاخره به نتيجه نهايي نرسيد. چون شاه اين متن را امضاء كرد ولي وكلاي مخالف مصدق، به تحريك دربار، به هر قيمت بود از تصويب آن در مجلس جلوگيري كردند، يعني مانع تدقيق و تثبيت مشروطيت نظام شدند. بنا بر اين مصدق در داخل از يك طرف با وكلايي طرف بود كه مي خواستند مجلس فقط در جهت تحكيم قدرت اجتماعي آنها قدم بردارد و از طرف ديگر با شاه.

او غيراز اين دو جبهه كه عرض كردم جبهۀ ديگري نگشود، اين ديگران بودند كه در برابرش جبهه گرفتند. يكي توده اي ها كه از ابتدا به ريشه اش مي زدند و ديگر آخوندها كه به دليل محافظه كاري به سبك بروجردي يا اسلامگرايي به شيوه سيد كاشي، چشم ديدن رژيم ليبرال را نداشتند. آنچه را كه در طول حيات دولت مصدق مي بينيد، راديكال شدن مخالفت با اوست از طرف سه گروه: طرفداران حكومت اتوريتر، راديكال هاي كمونيست، اسلامي ها.

اين مخالفتي نبود كه به دلايل شخصي يا اتفاقي پيش آمده باشد، بسيار منطقي و بنيادي بود چون اين هر سه گروه كه هركدام مي خواست نظام سياسي دلخواه خود را در ايران بر پا سازد، از بن با دمكراسي ليبرال مخالف بودند و هر چه مصدق به هدف اصلي تمام عمرش كه برقراري چنين نظامي بود، نزديك تر مي گشت، جدايي اش از آنها عيان تر و دشمني آنان با وي شديد تر ميشد. اين را هم عرض كنم كه برقراري دمكراسي در بسياري موارد از وراي چنين رودررويي گذشته است. كافيست فرضاً به تاريخ آلمان كه خود در آن سكونت داريد نگاه كنيد.

تصور اين كه دمكراسي با موافقت و همرأيي و آشتي كنان اين چهار خانواده سياسي برقرار شود، در بين ايرانيان رايج است ولي تصوري است باطل. اين كه همه قبول كنند تحت حكومت قانون و با گردن گذاشتن به رأي اكثريت با هم زندگي كنند، يعني قبول خود دمكراسي و پذيرفتن درستي نظرات ليبرال ها، نه اختراع چيز جديدي فراتر از دمكراسي. اينكه مي بينيد مخالفان مصدق اين اندازه از سياست نفتي او حرف مي زنند و ايرادهاي بي اساس به كار وي مي گيرند، به اين دليل است كه نميخواهند وارد بحث دمكراسي در داخل كشور بشوند و دليل بنيادي مخالفتشان را با مصدق به صراحت بيان كنند. اين مسئله در مورد كساني كه ادعاي مشروطه خواهي ميكنند پر تضادتر از ديگران است. زيرا اگر مشروطه  خواهي يعني پابندي به دمكراسي ليبرال در عين نگاهداري نهاد سلطنت، تصور نمي كنم بتوان از مصدق مشروطه خواه بهتري پيدا كرد. البته اگر دمكراسي حرف باشد و پابنـدي به سلطنـت دلمشغـولي اصلي، طبعاً بايد به مصدق ايراد گرفت تا بشود ادعا كرد كه فكر و عمل ليبرال در ايران سابقه اي ندارد و حالا قرار است عده اي آنرا از نو اختراع كنند، آنهم با جا زدن سلطنت به جاي ليبراليسم.

مواجهه با عقب مانده ترين نوع حکومت استبداد دينی و فـلاکت و درماندگی عمومی درکشورمان، آنهم پس ازدهه ها مبارزه به نام «آزادی» و «استقلال» مانع از «دست برداشتن از سرتاريخ» می شود. شناخت آن کج راهه ها و بيراهه هائی که به پديده حکومت اسلامی در ايران ختم شد، چاره ای جز زير و رو کردن اجزاء تاريــخ نمی گذارد. ريشه يابی و نقد اشتباهات گذشته مسلماً موجب استحکام دمکراسی در آينده ايران خواهد شد و پُر مسلم تر ندامت از آنها اگر آزادنه و به اختيار باشد نشانۀ بزرگ منشی است.

امّا قبل از طرح آخرين پرسشها، ذکر چند نکته را در برابر گفته های شما لازم می دانم تا شايد تعمق و تأمل بيشتری را در موضوع و حواشی آن موجب شوند. از پيش بابت طولانی شدن سخن از حضور شما پوزش می طلبم.

در خصوص به ميان کشيدن موضوع ارتش، قضاوت در مورد ماهيت و عملکرد اين نهاد از سوی شما، بعنوان مسئله ای که بحث اش در اينجا مورد نظر ما نبوده است، زيرا ضرورت توجه به تاريخ حوادث پراهميت ايران و نقش ارتش در آنها نگاه بلندتر و جامع تری می طلبد که در اين محدوده نمی گنجد. امّا اجمالاً ناگزير از طرح چند نکته ام. در سراسر تاريخ پيدايش ارتش منظم و نوين ايران حوادث پراهميتی وقوع يافته که نقش تعيين کننده و مثبت ارتش در آنها را به هيچ عنوان نمی توان ناديده گرفت ـ صرف نظر از اينکه چه کسی به چه انگيزه ای اين ارتش را ايجاد يا به حفظ و تقويت آن کوشيده است.

ـ ايجاد امنيت در مرزها، سرکوب اشرار، ياغيان و خوانين در گوشه و کنار کشور در مقطع فرماندهی رضاشاه برارتش که اهمِـت آن امروز ديگر توسط کمتر کسی مورد ترديد است.

ـ نقش ارتش در واقعۀ آذربايجان و ممانعت از جداشدن اين استان و کردستان از ايران

ـ حتی اگر قضاوت قطعی و يکپارچه ای در مورد ارتش و نقش آن در لحظات تاريخی مهمی نظير ۲۸ مرداد يا انقلاب اسلامی وجود نداشته و موضوع هنوز محل اختلاف نظر و دعوای بسيار باشد، امّا تنها مقاومت ۸ ساله ارتش در برابر ارتش تلويحاً مورد احترام شما يعنی ارتش عراق (احترام به دليل مقاومت سه هفته ای آن در برابر نيروهای نظامی ابرقدرت آمريکا و انگليس)، آنهم پس از يکسال سرکوب، تصفيه های خونين و تحت فرماندهی حاکمان اسلامی که امتياز نام شهروند نيز برايشان زيادی است، چه رسد افتخار فرماندهی نيروهای نظامی ايران، کافی است که پنجاه سال تحقير، خفت و تبليغات کينه توزانۀ روشنفکران برعليه اين نهاد پر اهميت کشور، بی اعتبارشده و تعمق و تجديد نظر در اطلاق آن به عنوان ارتش «خدا، شاه، ميهنیِ» شاهی و پوزش خواهی از اين نوع نگرش اجتناب ناپذير گردد.

ارتشی که شاهش رفته بود، خدايش از هيچ جنايت و کشتار و تحقيری بر عليه ژنرالها، افسران جزء، درجه داران، سربازان و خدمه اش کوتاهی نمی کرد، روشنفکر انقلابی اش از قتل و نابـودی و آرزوی انحـلال آن سـر از پـا نمی شناخت، عليرغم همه اينها، افراد چنين ارتشی که در وحشت از دست دادن کار و ممر درآمد و درماندن از پاسخگوئی به نياز زن و فرزند تا رُعب مرگ، امروز را به فردا می رساند، با وجود همۀ اينها، با آغاز جنگ ايران و عراق، بدون کوچکترين ترديد در دفاع از خاک کشور به جبهه های جنوب و غرب کشور شتافت تا ميهن اش را حفظ کند، تا نگذارد استانهای جنوب و غرب ايران به استان دهم عراق بدل گردند. (کويت استان نهم عراق نامگذاری شده بود) ارتش ايران در اين جنگ کشته های فراوان داد ـ چند لشگر آن بويژه لشگر ۷۷ خراسان و لشگر قزوين چندين بار در طول جنگ بازسازی انسانی شدند. ارتش ايران از اين نبرد سرفرازانه به جلادخانه درون بازگشت. اگر بند خفقان و رُعب سازمان سياسی ـ ايدئولوژی به دليل فلاکت رژيم از يکسو و مبارزات مردم از سوی ديگر در ساير ادارات و مؤسسات دولتی پوسيده و شُل شده است، امّا برويد و بپرسيد که اين نهاد پليسی ـ مذهبی جنايت پيشه هنوز در ارتش چه آتشها که نمی افروزد!

آيا زمان آن نرسيده است که به دور از تأثيرعواطف و نظرات سياسی ـ تاريخی، ازسر نهاد ارتش که شايد برای کمتر کشوری به اندازه ايران درمنطقه وجود قدرتمند آن ضروری باشد، دست برداريم؟ !

عمل رضا شاه ؛ تن دادن به اخراج و عدم مقاومت ارتش به دليل ناتوانی در مقابله با سپاه متفقين و اشغال کشور توسط ابرقدرتهای انگليس و شوروی و به منظور جلوگيری از تقسيم خاک ايران (دچار شدن به سرنوشتی چون آلمان) و مقايسه آن با «مقاومت» سه هفته ای صدام و ارتش وی در برابر ابرقدرت آمريکا و انگليس (قيمتی که بابت آن پرداخت شد، ظاهراً در برابر نشان دادن ميزان استقلال طلبی و مقاومت در برابر قدرتهای «زورگو» اهميـت چندانی ندارد) را بهتر است به قضاوت مردم ايران بسپاريم.

و امّا دنباله پرسشها:

شايد بر سر ميزان قدرت و نقش حزب توده و امکان خطر کمونيسم برای ايران در آن دوران هرگز توافقی ميان مخالفين و موافقين واقعه ۲۸ مرداد ايجاد نشود. امّا آيا اين واقعيتها را نيز می توان ناديده گرفت که اولاً حزب توده سازمان نظامی خود را تنها برای خالی نبودن عريضه نمی خواست و دوم، تلاش اين حزب درگسترش نفوذ هرچه بيشتر خود در ارتش ايران ـ که هيچگاه حتی در زمان حکومت اسلامی و در اوج دفاع از «امام» و مبارزات ضدامپرياليستی وی وانگذاشت ـ تنها از سر تفنن و شوخی نبوده است؟

ديگر اينکه ايران به هر دليلی به دامان کمونيسم در نغلطيد. امّا پس از مشاهدۀ تجربۀ نمونه های کافی از کشورهائی که به ياری « بچه حزبهای لنينی » خود به دامان کمونيسم، سوسياليزم عقب مانده جهان سومی و بعضاً اسلامی يا «راه رشد غيرسرمايه داری» در غلطيدند ـ آخرين نمونۀ فلاکت بار آن کودتای حزب دمکراتيک خلق افغانستان به رهبری نورمحمد ترکی در ۱۹۷۸ برعليه حکومت داود خان و پس از آن کودتاهای پی در پی خونين کمونيستی و… در اين کشور ـ حداقل مشاهده اين تجربه ها و مقايسه با شرايط ايران در سالهای حکومت مصدق و دوران اوج گيری اين حزب، آيا نبايد ما را در خصوص صدور حکم قطعی در مورد « افسانۀ خطر کمونيسم » محتاط تر نمايد؟

در مورد لزوم پرداختن به تاريخ شكي نيست و بازبيني گذشته هم براي پي ريزي آينده اي بهتر لازم است. من به هيچوجه در حسن نيت اشخاص شكي ندارم و قبول اشتباهات گذشته را هم نشانه بزرگمنشي مي دانم، بخصوص كه قصد رفتن به سوي دمكراسي باشد. آنچه كه مهم است احتراز از افراط و تفريطي است كه گاه گريبان برخي را مي گيرد و باعث مي شود تا از يك گفتار ضد دمكراتيك به يك گفتار ضد دمكراتيك ديگر كوچ كنند و حتي وسط راه هم در جايي اطراق نكنند.

چند نكته اي در باب ارتش عرض كنم. درست است كه بحث اصلي ما ارتش نبوده ولي ارتش ايران عامل كودتاي ۲۸ مرداد بود كه كار كوچكي نبود، وقتي از اين واقعه صحبت مي شود از اشاره به ارتش گزير نيست.

به دو مسئله اشاره كرده ايد. اولي سركوبي اشرار و ياغيان و غيره. در اينكه ارتش ايران در تمام طول حيات خويش در زمينه ايجاد امنيت داخلي نقش داشته است، شكي نيست ولي هيچگاه اين امر از مسئله حفظ نظام اتوريتر پهلوي تفكيك نشده است. از همان دورۀ رضا شاهي كه در موردش اغراق كم نشده است تا به امروز كه اين اغراق ها از سرگرفته شده. تثبيت قدرت رضا شاه كه انجامش تغيير سلسله و برقراري حكومت اتوريتر بود، مستلزم از بين بردن يا مهار كردن هر نيروي مستقل از قدرت فرمانده ارتش بود. ارتش اين خدمت را براي بنيانگذار خود انجام داد و با خشونت بسيار هم انجام داد و بسا اوقات با غارت و غنايم همين سركوبي ها بود كه جيب برخي فرماندهان و در رأس آنها «فرمانده كل قوا» را پر كرد و مخارج پيشبرد برنامه هاي سياسي وي را تأمين نمود.

تبليغات دوران پهلوي هر كس را كه ارتش سركوب ميكرد ياغي و غيره معرفي ميكرد كه اين طور نبود. ياغي خواندن هر كسي كه رضا شاه از سر راه خود برداشته يعني قبول بي چون وچراي روايت تاريخي طرفداران استبداد پهلوي. بازنگري به گذشته مستلزم فرارفتن از اين گفتار تبليغاتي است كه هرچند كهنه و ريشه دار است، نمي توان به اين دليل معتبرش شمرد. در ايران هر كس از خود قدرتي داشت ياغي نبود. طي قرنها همين اشخاصي كه صاحب قدرتي مستقل از حكومت مركزي بودند با همراهي با دولت مركزي، ايران را حفظ كرده بودند. اگر قرار بود همه اينها ياغي باشند كه مملكتي نمانده بود تا به رضا شاه برسد. دولت سنتي ايران هيچگاه اقتداري قابل مقايسه با دولتهاي مدرن نداشت، از دوران قاجار ضعفش به مقدار زياد تحت فشار دولتهاي روس و انگليس تشديد شده بود كه گاه نيرومندان محلي را نيز به خدمت سياست خود مي گرفتند. وقتي از اين دو يكي از ميدان به در رفت، ديگري روش خود را عوض كرد. اول كوشيد تا ايران را تحت الحمايه كند (حكايت قرارداد ۱۹۱۹) كه نشد. بعد همين راه را ادامه داد و از كودتا و قدرت رضا خان آن زمان و رضا شاه بعدي، پشتيباني كرد. كار ندارم كه حسابهايش چه اندازه درست از كار درآمد، ولي در مورد نفت كه اهم منافعش بود ضرري نديد.

در مورد آذربايجان هم نقش ارتش به نهايت محدود بود. مسئلۀ آذربايجان، به طريق سياسي و بدون كاربرد نيروي نظامي حل شد و آن هم به تدبير قوام السلطنه نه محمدرضا شاه. آن نيروي نظامي كه پشتوانه حل اين مشكل بود و بدون اينكه به ميدان بيايد در سوق دادن جريان به سوي منافع ملي ايران، نقش داشت، نيروي نظامي آمريكا يعني رقيب قدرتمند شوروي بود. ارتش ايران كاري كه كرد دوباره گرفتن اختيار آذربايجان با پشتيباني مردم خود آذربايجان بود كه از حكومت فرقه دمكرات به تنگ آمده بودند، آن هم پس از بيرون رفتن ارتش سرخ و فرار فدائيان فرقه ـ فتحي در كار نبود! نقش عمده قائل شدن براي ارتش در ماجراي آذربايجان، محور مساعي دستگاه تبليغات محمدرضا شاهي براي كم بها جلوه دادن زحمات قوام السلطنه است كه سياسي و ديپلماتيك بود، به قصد ريختن امتياز اين پيروزي به حساب پهلوي دوم و در حقيقت با احاله نقشي كه ارتش آمريكا بدون وارد شدن در جنگ بازي كرده بود، به ارتش ايران آن روز.

اين نكته را هم تذكر بدهم كه من نه تصريحاً و نه تلويحاً ابراز احترامي به ارتش عراق نكرده ام، متن مصاحبه ما كه كتبي است نبايد جايي براي چنين سوء تفاهمي بگذارد. من گفته ام كه اين دو ارتش از يك قماش بود، يكي سه روزه از هم پاشيد و ديگري سه هفته اي. از نظر صرفاً نظامي آن كه بيشتر مقاومت كرده امتياز بيشتري به حساب خود مي گذارد ولي قضاوت من در باره اين هر دو ارتش اساساً از ديدگاه سياسي انجام شده، يعني هر دوي آنها را در درجه اول وسيله اي براي تداوم يك نظام سياسي معين و فاسد مي دانم. اگر مي بينيد كه ارتش ايران طي سالهاي دراز مورد علاقه مردم ايران نبود به اين دليل بود كه اسباب محروم كردن مردم از حقوق سياسي شان شده بود. سخت بتوان براي ارتشي كه در داخل زور مي گويد و اگر فرصت دست داد كودتا هم ميكند و علاوه بر اينها در مقابل خارجي سابقۀ شهريور بيست را هم دارد، كسب محبوبيت كرد. اين حكايت كينۀ روشنفكران نيست، موضوع كاركرد يك نهاد دولتي است. روشنفكران شايد در انتقاد از ارتش اغراق كرده باشند ولي كارنامۀ ارتش هم در برابر ماست.

نكاتي را كه در باب مقاومت ارتش ايران در برابر عراق شمرده ايد بيشتر در تأئيد عرايض بنده است تا رد آنها. بايد از خود پرسيد: چرا اين ارتش تنها باري كه براي دفاع از مملكت كارساز شد زماني بود كه ديگر نه سلسله پهلوي در كار بود و نه اميراني كه برگزيده فرمانده كل قوا بودند؟ همانطور كه قبلاً هم اشاره كردم، بدنۀ ارتش ايران بسيار سالم تر از فرماندهي آن بود و همين بدنه بود كه قابليت خود را در جنگ ايران و عراق نشان داد، البته باز هم متأسفانه مجبور به فرمانبرداري از افرادي بود كه نه از نظاميگری درك درستي داشتند و نه از جنگ، در درجۀ اول در پي حفظ حيات خود و نظام توتاليتري بودند كه با انقلاب بر پا شده بود، نقشي را هم كه دو پادشاه پهلوي براي حفظ قدرت خود به گردن ارتش گذاشته بودند، به پاسدار و بسيجي و غيره محول ساخته بودند.

اين حكايت هم كه رضا شاه تسليم را پذيرفت تا ايران به دو منطقه تقسيم نشود قابل قبول نيست. اول به اين دليل كه رضا شاه جز ترك مخاصمه چاره اي نداشت. ارتشي كه بر پا كرده بود به دليل كارناداني فرماندهان و گاه فرار آنها از هم پاشيده بود و خودش هم كمتر از زيردستان سرآسيمه نبود، هم از اسارت به دست روسها نگران بود و هم از به محاكمه كشيده شدن در خود ايران. دوم اينكه به هر حال ورود قواي بيگانه به ايران، منطقاً كشور را به دو منطقه تقسيم مي كرد، كما اينكه ديديم كرد و تا زماني كه نيروهاي متفقين در ايران بودند اين تقسيم بر جا ماند. حال چرا اين تقسيم دائمي نشد، دلايلي داردكه مي توان به آنها پرداخت و ربطي به تصميم رضا شاه ندارد.

در اهميت ارتش شكي نيست، ولي وظيفۀ ارتش دفاع از منافع ملت است كه حفظ دمكراسي را هم مي توان در آن منظور داشت، به خصوص در مملكت مشروطه. اگر هدف پشتيباني از قدرت شاه بود كه همان بريگاد قزاق كفايت مي كرد و اين همه دردسر لازم نبود. هنگامي كه ارتشي درست رفتار نكند، اطلاق صفت « ملي » به آن مشكل خواهد شد و توقع محبوبيت هم نبايد داشته باشد. به عنوان مثال كافيست به تاريخ فرانسه نگاه كنيد. ارتش اين كشور در طول قرن نوزدهم همان مشكلاتي را با مردم مملكت خود داشت كه ارتش ما در قرن بيستم، يعني مخالفان جدي داشت و دائم مورد طعن بود. به اين دليل كه دو بار كودتا كرده بود (ناپلئون و ناپلئون سوم) و چند بار هم به روي مردم آتش گشوده بود. تازه اين ارتشي بود كه سابقه فتوحات ناپلئوني داشت نه سركوب عشاير.

در پايان اين توضيح را هم اضافه كنم كه مي بايست در ابتداي مصاحبه مي دادم و از آن غفلت كردم: من تا به حال هيچ مطلبي كه مشخصاً مربوط به ۲۸ مرداد باشد ننوشته ام و مصاحبه اي هم در اين زمينه انجام نداده ام، چون مسئله به نظرم روشنتر از آن بوده كه احتياج به اين كارها داشته باشد، حتي در چند سالۀ اخير كه نوعي رويزيونيسم در باره كودتا باب شده. به اين دليل كه بيست و هشت مرداد را مشكل آنهايي مي دانم كه مايلند توجيهش كنند. به هر حال هيچگاه هم، نه در مصاحبه حاضر و نه در جاي ديگر، قصدم مجاب كردن كسي نبوده، مقصودم عرضۀ هر چه روشنتر نظرات خودم بوده و بس، طبيعي است كه همه جا قضاوت را بر عهدۀ خوانندگان و شنوندگان گذاشته ام. البته از اين كه مي بينم شما در اين مصاحبه ـ و حتماً مصاحبه هاي ديگر اين شماره ـ موضعي مخالف موضع مصاحبه شونده اتخاذ كرده ايد، بسيار راضيم، چون معتقدم كه مطلب به اين طريق بهتر روشن مي شود. ولي باز هم تأكيد مي كنم قصد من نه مجاب كردن سركار است و نه هيچكدام از كساني كه متن حاضر را خواهند خواند. قضاوت به هر صورت با ديگران است. برويم سر سؤالها.

در پاسخ اين سؤال فقط فهرست وار عرض كنم كه در زيانبار بودن برنامه حزب توده به حال ملت ايران و نيز در همگامي آن با سياست شوروي كوچكترين شكي نيست. شك جدي در توان حزب توده است براي كودتا كردن. اينكه توده اي ها خود ادعاي قدرت مي كنند، چيز جديدي نيست ولي بايد اين ادعا را مثل باقي ادعاهاي اين حزب، وارسي كرد. اين امر هم كه طرفداران كودتا از قدرت حزب توده سخن مي گويند دليل روشن دارد. مي خواهند كارشان را كه جلوگيري از رفتن به راه دمكراسي بود به حساب مبارزه با كمونيسم بگذارند. اين دو طرف سخن هم را با انگيزه هاي متفاوت تأئيد مي كنند ولي حرف خالي كافي نيست، بايد به تاريخ مراجعه كرد. به تصور من، تاريخ داستان پردازي هاي هيچكدام اين دو گروه را تأئيد نمي كند. اين مسئله هم كه در كشورهاي ديگر و در زمانهاي ديگر، كودتا شده يا نشده، گرهي از كار اين دو گروه نميگشايد. مورد ايران را بايد در درجۀ اول با مراجعه به اسناد و مدارك مربوط به اين كشور ارزيابي كرد، نه وقايعي كه در جاي ديگر اتفاق افتاده است. اين اسناد هم نقداً خطر كمونيسم را در حدي كه از آن سخن رفته تأئيد نمي كند.

شما وجود اوضاع سخت و بحران اقتصادی را تأئيد می کنيد. امّا فائق آمدن برآن را خارج از حيطه توان دولت دکتر مصدق ارزيابی نمی نمائيد و از اين زاويه سخن ميرفندرسکی مبنی بر« فلاکتبار بودن اوضاع » را چندان مهم نمی دانيد. در صورتيکه بي نتيجه ماندن يا عملی نشدن تصميمات و اقدامات دولت در حل اين بحران ها تصورما را از اوضاع، بيشتر به سخن ميرفندرسکی نزديک می کند تا به نظرات شما. اقداماتی نظير:

1 ـ تقاضای قرضه ملی ـ يکسال پس از اعلام ملی شدن نفت ـ که از سوی اقشار و طبقاتی که به لحاظ مالی می توانستند دکتر مصدق را ياری دهند، يعنی صاحبان سرمايه و مالکان، مورد استقبال قرار نگرفت. و پس از آن دکتر مصدق با تلخ کامی بسيار آنان را خائنين به مملکت و وابستگان به بيگانه خطاب نمود، که معلوم نيست چگونه می توان تصور نمود يک طبقه يا يک قشر جامعه يکپارچه خائن به مملکت و عوامل بيگانه باشد.

2 ـ استفاده از پشتوانه اسکناس به منظور پرداخت دستمزد کارگران و کارکنان دولت که طبعاً رويکرد به چنين راه حلی خود نشانه شرايط سخت بحرانی است. دکتر مصدق اين امر را مدتها از نمايندگان مجلس پنهان داشت و همين مسئله موجب استيضاح دولت و زمينه اختلافی ديگر در درون جبهه ملی شد. دکتر مصدق بجای پاسخ گوئی به مجلس به مراجعه به آراء مردم در دفاع از خود روی آورد و اين حمايت را نيز دريافت داشت. امّا اين حمايت وی را در يافتن راه حل عملی برای رفع بحران ياری ننمود.

3 ـ تقاضای وام صد ميليونی از آمريکا و بقول خود دکتر مصدق «با احتساب هر بهره ای» که هرگز به وی پرداخت نشد. زيرا پرداخت اين کمک از سوی آمريکا در گرو مسئله نفت قرار داده شده بود.

حل مشکل فروش نفت نيز برخلاف نظر شما چندان کوتاه مدت و نزديک به نظر نمی رسيد. چه در زمانی که ايران بشدت درگير اين مشکل بود با دستيابی به منابع جديد نفتی در عراق، کويت، عربستان و آمريکا ـ و همه تحت سلطه شرکتهای نفتی انحصاری جهان ـ و افزايش قابل توجه توليد نفت در سطح جهان، می توانست تا مدتها نفت ايران را بی اهميت نمايد.

آيا فکر نمی کنيد فاکتور زمان با توجه به همه اين واقعيت ها نه به نفع دکتر مصدق بلکه کاملاً به زيان وی عمل می کرد. و با توجه به مشکلات همه جانبۀ درونی و بيرونی و امکان مانور کمتری برای وی باقی می گذاشت؟

سخن گفتن كلي از سختي وضعيت اقتصادي با كار تحليل فرق مي كند و به هر حال اين تصور كه دست تنگي ايران الي الابد ادامه پيدا ميكرد، از واقع بيني به دور است، نه ايران از سياست جهاني كنار گذاشتني بود، نه نفتش از اقتصاد جهان. مسئلۀ ساقط شدني بودن دولت مصدق به دلايل اقتصادي هم به نهايت بعيد است، كما اينكه مخالفانش به همين دليل دست به كودتا زدند وگرنه به طـريقي كه با بي آبرويي كمتر همراه باشـد به هـدف مي رسيدند.

و اما مسئلۀ قرضه ملي. ابتدا عرض كنم كه مصدق هم خود سرمايه دار و ملاك بود و هم بسياري از خويشان و همكارانش. او به هيچوجه سخني كه كل اين دو طبقه را هدف بگيرد نگفته است. سخنانش در مورد قرضۀ ملي متوجه به دو گروه است. اول آنهايي كه براي كوبيدن دولت او قرضه را بايكوت كردند. يعني از يك طرف توده اي ها و از طرف ديگر هواداران دربار. دوم آنهايي كه اوراق قرضه را مي خريدند تا ارزانتر در بازار بفروشند و اعتبار قرضه و دولت را به اين طريق متزلزل سازند و قصدشان هم از اين كار كه بسيار خرج بر مي داشت، روشن بود. اطلاق صفت وابسته به بيگانه يا حتي خائن به كساني كه اينچنين در راه مبارزه ملت ايران مانع مي تراشيدند، حتماً خوشايند آنها نبوده، ولي تصور نمي كنم بتوان اغراق آميزش شمرد.

برويم سر مسئله پشتوانۀ پول. حتماً دقت داريد كه مصدق از پشتوانه اسكناس براي پرداخت دستمزد كارگران استفاده نمي كرد. پشتوانۀ اسكناس طلا بود و دولت با سكۀ طلا به كسي حقوق نميداد. مشكل مصدق دست تنگي دولت بود كه ناچارش كرد بيش از حجم پشتوانه پول وارد بازار كند. كاري كه امروز تمام دولتها براي جبران كسر بودجه يا به دلايل ديگر اقتصادي انجام ميدهند ولي مخل ليبرال بودنشان نميشود. براي مصدق كه به دگمهاي عمدۀ ليبراليسم اقتصادي از جمله برابري حجم پول در گردش و پشتوانۀ پولي، پايبند بود، بسيار ناخوشايند و مشكل بود كه حجم پول را افزايش دهد، ولي چاره اي هم نداشت چون پولي در بساط دولت يافت نمي شد و موقعيت اقتصادي چنين اقتضأ مي كرد. به عنوان مثال كافيست به مورد خود دولت انگلستان در طول جنگ جهاني دوم توجه كنيد كه حجم پول در گردش را به نحو سرسام آوري افزايش داد و چاره اي هم جز اين نداشت، مگر تسليم در برابر آلمان. طبعاً اين كسر بودجۀ عظيم كه با وام گيري عمده از آمريكا همراه بود، بعد از جنگ به مرور و با مرارت برطرف شد. دولت مصدق هم كاري غير از اين نكرد كه مستوجب اين همه انتقاد باشد.

اين حرف كه مصدق چاپ اسكناس را از مجلس پنهان كرد نادرست است. هيئت نظارت بر اندوخته كه عده اي از وكلاي مجلس بنا بر قانون عضو دائم آن بودند، مداوماً بر تعادل حجم پول در گردش با پشتوانه اسكناس نظارت داشت، ولي با پيروي از نظر دولت مسئله افزايش حجم پول را علني نمي كرد تا باعث نگراني و بخصوص افزايش نرخ تورم كه پيامد منطقي آن بود، نشود. مشكل از آنجايي پيدا شد كه حين تغيير دوره اي اعضاي اين انجمن، حسين مكي از طرف مجلس به عضويت آن انتخاب شد. مصدق مي دانست كه مكي از خبر افزايش حجم پول براي كوبيدن دولت استفاده خواهد كرد، يعني هم با هوچيگري، تورم را كه وجود داشت ولي مهار شده بود، تقويت خواهد كرد و هم خواهد كوشيد تا با همكاري امثال بقايي و طرفداران دربار به اين بهانه دولت را ساقط كند. اين نگراني از بابت سر و صدا راه انداختن مكي منطقي بود، هرچند در اين باب كه آيا او و همدستانش مي توانستند دولت را به اين وسيله ساقط كنند بسيار بحث شده. به هرحال و به هر دليل، مصدق جداً به اين مسئله اعتقاد داشت و نگران بود كه به اين ترتيب همه زحماتش بر باد خواهد رفت.

اين اعتقاد بود كه باعث شد تا مصدق راه انحلال مجلس را در پيش بگيرد كه مركز تمام توطئه هاي ضد دولت شده بود و عملاً برخي از اعضايش با زاهدي دست اندر كار كودتا بودند ـ حكايت شركت بقايي در قتل افشارطوس هم شناخته شده ترين اين توطئه ها بود. در كشورهايي كه با اصول پارلماني اداره مي شود و در صدر آنها انگلستان كه مصدق آنرا سرمشق تمام حكومتهاي مشروطه مي شمرد، حق انحلال مجلس با رئيس دولت است ولي در ايران نخست وزير چنين حقي نداشت و اين امر در تضعيف دولتهاي مشروطه نقش بزرگي بازي كرده بود ـ به سابقه جريان در قانون اساسي و مثالهايش نمي پردازم چون طولاني است. براي سالهاي ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ بهترين تحقيقي كه در اين زمينه انجام شده كتاب فخرالدين عظيمي (بحران دمكراسي در ايران) است كه مي توان به آن مراجعه كرد.

در ايران، شاه از آن مجلس مؤسسان قلابي كه ذكرش رفت، حق انحلال مجلس را كه قاعدتاً با غيرمسئول بودن پادشاه هيچ مناسبتي نداشت، گرفته بود. مصدق از همان زمان با افزايش اختيارات شاه مخالفت كرده بود و در موقعيتي نبود كه فرضاً مثل قوام السلطنه كه او هم با دست بردن در قانون اساسي از در مخالفت درآمده بود، ولي عليرغم موضعگيري اوليه خود، در سي تير از شاه حكم انحلال مجلس را خواسته بود، از شاه چنين درخواستي بكند. راهي كه برگزيد راه رفراندم بود. آنچه كه در انجام اين رفراندم به حق مورد ايراد است نفس مراجعه به آراي عمومي نيست كه هرچند در قانون اساسي به اين شكل منظور نشده بود، ولي با اصل حاكميت ملي منافات نداشت. ايراد به ترتيب اجراي اين رفراندم است كه در آن صندوقهاي رأي موافق و مخالف از هم جدا شده بود، يعني رأي گيري، بر خلاف اصول، مخفي نبود. مصدق معتقد بود كه به اين ترتيب جايي براي وارد آوردن اتهام تقلب انتخاباتي به دولت باقي نخواهد ماند ـ دست بردن در صندوقها شيوۀ كلاسيك تقلب انتخاباتي در ايران بود. اين پيشگيري به قيمت مخفي نبودن انتخابات حاصل شد كه اشكال كوچكتري نبود.

مصدق نتيجه رأي گيري را مستقيماً اسباب انحلال مجلس نكرد، بلكه آنرا پيش شاه برد تا پس از توشيح نتيجه، انحلال مجلس را اعلام كند، هم سابقه اي براي رفراندم و تقويت موقعيت رئيس دولت ايجاد كرده باشد و هم اختيار انحلال مجلس را كه شاه به ناحق به دست آورده بود، به اين ترتيب با رأي مردم محدود كند و به حد تأئيد تشريفاتي تصميم مردم تقليلش بدهد ـ مثل مورد توشيح قوانين مصوب مجلس. شاه انحلال مجلس را نپذيرفت، ولي در عوض حكم نخست وزيري زاهدي را صادر كرد و به دست كودتاچيان سپرد تا در صندوق يكي از خانه هاي مخفي «سيا» در تهران به امانت نگه دارند و به موقع به صاحبش رد كنند. حكم عزل مصدق را هم به همان گروه داد كه نصيري با توپ و تانك به در خانه نخست وزير ببرد. طبعاً اين عمل شاه، يعني عزل مصدق و نصب زاهدي، فقط در صورتي مي توانست ظاهر قانوني پيدا كند كه مجلس رسماً منحل شده باشد، ولي روشن است كه در منطق كودتا اين مسئله امر مهمي نبود.

پس از شكست اولين كودتا و خروج شاه از كشور، مصدق خود انحلال مجلس را اعلام كرد تا انتخابات جديد را طبق قانون جديد انجام دهد. براي جلوگيري از اغتشاش در شهرها، تظاهرات را ختم كرد و از طرفداران خود خواست كه به خيابانها نيايند. هنگامي كه دومين كودتا شروع شد خيابانها بر خلاف سي تير و به خواست دولت خالي بود. وقتي كار تظاهرات ضد مصدق بالا گرفت و شهرباني هم به دليل همراهي رئيس آن با كودتاچيان واكنشي نشان نداد، يك ستون نظامي به مركز تهران اعزام شد تا تظاهرات مخالف دولت را مهار كند، ولي فرمانده ستون هم به كودتاچيان پيوست و تانكهايش را در اختيار آنان گذاشت. كار كودتا به اين طريق به انجام رسيد. اين كه چند بار عرض كردم بخت كودتاچيان بلند بود به اين دليل است كه در نهايت موفقيتشان مديون جلب افسران يك ستون نظامي بود، نه پشتيباني وسيعي كه بعد سالها لافش را زدند.

مخالفان مصدق از ابتدا سعي كرده بودند تا دولت وي را در مجلس ساقط كنند كه نقطهٌ اوج مساعيشان حكايت سي تير بود و بالاخره هم از جانب اين نهاد بيشترين فشار را متوجه وي ساختند. تغيير شيوه انتخابات نفوذشان را به نحو چشمگيري در مجلس تقليل مي داد و مي بايست قبل از انتخابات جديد كار را به انجام مي رساندند. ايجاد بحران با كمك طرفداران دربار و بخصوص با كمك كساني كه به يمن پشتيباني از مصدق وارد مجلس شده بودند و سپس به او پشت كرده بودند، ممكن شد و تا آنجا رفت كه مصدق احساس كرد به هيچوجه نميتواند با مجلس كار كند و به دنبال انحلال آن رفت. وضعيت آن روزگار وضعيت ايده آل نبود، ولي گزيري هم از روشن كردن تكليف مجلس كه از روز اول به هر ترتيب در برابر مصدق اشكال تراشي مي كرد، نبود. مخفي نبودن رفراندم كه محل ايراد است نه در ايجاد بحران نقش داشت، نه در تشديد آن و نه در انجام كودتا. ريشه بحران قديمي تر بود، شدتش به طور مداوم با افزايش قدرت مصدق افزايش يافته بود و كودتا هم اصلاً به قصد دفاع از مجلس يا سختگيري در باب قانون اساسي نبود، طرحش از مدتها قبل ريخته شده بود، انجامش از اسفند ۱۳۳۱ يا فروردين ۱۳۳۲ شروع شده بود و نه ربطي به قانون داشت و نه به رفراندم و نه به دمكراسي، همان طور كه نتيجه اش نيز نشان داد. قرار بود سي تير دوباره اي باشد منتها با شدت عمل نظامي كه اعضاي دولت توقيف شوند و مردم هم سركوب گردند. فقط شاه كه از مصدق باك داشت حاضر نبود حكم عزل او را امضأ كند مگر با پشتيباني مجلس كه حاصل نمي شد. وقتي كار به رفراندم رسيد تن به عزل مصدق داد و كار را به دست كودتاچيان سپرد.

بحران روابط ايران و انگليس مربوط به عرصۀ روابط خارجي بود و بحران رابطه با شاه و مجلس مربوط به داخل و تعيين نظام سياسي مملكت. اين دو به هم گره خورده بود. آنچه كه ايرانيان در آن دوران شاهدش بودند از يك طرف فشار شديد خارجي بود و از طرف ديگر بحران قانون اساسي يا به قول فرنگي ها Crise constitutionnelle. گذشتن از اين بحران دوم مستلزم تثبيت تفسير ليبرال قانون اساسي بود و به همين دليل است كه نهضت ملي را بايد دنباله منطقي نهضت مشروطيت شمرد، نهضتي كه هدف اساسي آن محدود كردن قدرت شاه در چارچوبي دمكراتيك بود. اين بحران دوم در حقيقت ادامه دعوا بر سر خود قانون اساسي بود نه دعوايي در چارچوب قانون اساسي. همانطور كه عرض كردم، رفراندم مصدق عيناً مطابق اين قانون نبود و نمي توانست باشد، چون در حقيقت هدفش حذف يكي از حقوق ناحق شاه بود و انتقالش به رئيس دولت. كاري در جهت تحكيم موقعيت دولت در نظام ليبرال پارلماني كه اسماً نوع حكومت آن روز ايران بود. حركت شاه نه فقط عيناً مطابق قانون اساسي نبود، بلكه اصولاً در جهت تعطيل آن بود، چون هدفش برقراري حكومت مطلقه بود كه انجام شد.

از اين قبيل بحرانهايي كه موضوعش خود قانون اساسي است در تاريخ دمكراسي هاي قوام يافته غربي هم بسيار پيدا شده. في المثل اختلاف فرانكلين روزولت با ديوان عالي ايالات متحده بر سر اعتبار تصميمات رئيس جمهور در باب به اجرا گذاشتن سياست تعديل اقتصادي New Deal كه به نفع روزولت پايان گرفت. يا فرضاً اختلافي كه در هنگام سقوط جمهوري چهارم و برقراري جمهوري پنجم فرانسه بين دوگل و رئيس سنا در گرفت و در نهايت با تصويب قانون اساسي جديد به نفع دوگـل ختم شد. در اين دو مثال اختلاف بر سر انتخاب نظام سياسي ليبرال يا اتوريتر نبود و بر سر نوع نظام ليبرال بود، ولي در قانون اساسي نمي گنجيد و لزوم تفسير جديد آنرا، مثل مورد آمريكا، و يا تغيير آنرا، مثل مورد فرانسه، پيش مي اورد.

در كشور ما اين بحران بر سر انتخاب دو نظام متفاوت بود نه انتخاب بين انواع يك نظام و بالاخره با دخالت قدرتهاي خارجي به نفع طرفداران نظام اتوريتر پايان گرفت. بزرگترين بختي كه طي قرن بيستم براي رفتن به سوي دمكراسي نصيب ما شده بود، به اين ترتيب از دستمان رفت. اگر مي بينيد كه برخي، كه من جزوشان نيستم، دست از سر حكايت ۲۸ مرداد برنمي دارند، چنانكه مداحان ديروز و امروز كودتا وانمود مي كنند، به دليل لجبازي هاي شخصي نيست، به دليل اهميت سياسي آن است در تاريخ معاصر ما. از اينجا بود كه ايران به سوي تقويت روزافزون قدرت مطلقه شاه و در نهايت انقلاب فاجعه بار اسلامي رفت. از دست دادن فرصت دستيابي به دمكراسي چيزي نيست كه مردم به آساني فراموش كنند و مسئولانش را ببخشند، حق هم دارند. اهميت عامل اتفاق در پيروزي كودتا نيز به نوبۀ خود تشديد كننده اين خشم فروخورده شده.

دو كلمه هم راجع به وام ندادن آمريكا بگويم. آمريكا متحد قديمي و چندين سالۀ خود را نمي گذاشت كه طرف ايران را بگيرد. انگلستان چنين كمكي را به ايران، مخالفت با خودش تلقي ميكرد و حق هم داشت. آمريكا در ابتداي اختلاف ايران و انگليس سياست بي طرفي پيش گرفت كه طبعاً تحمل آن براي دولت قدرتمند بريتانيا بسيار كم زحمت تر بود تا ايران يك لا قبا. ولي حتي اين سياست هم كه در دوران دمكراتها مرعي بود، براي ايران قابل تحمل بود، هرچند با سختي. كار از آنجا به كلي خراب شد كه جمهوريخواهان آمريكا يك سره طرف انگلستان را گرفتند و طرح كودتايي را كه دمكراتها به آن تن نداده بودند، تصويب كردند و به اجرا گذاشتند. باز هم عرض مي كنم كه منطق سياست با منطق اقتصاد دو تاست. منطق سياست چنين ايجاب مي كرد كه انگلستان به هر قيمت هست جلوي فروش نفت ايران را بگيرد و آمريكا هم از خريد آن اجتناب كند، ولي نه دليلي بود كه ديگران الي الابد از خريد نفت ارزان اجتناب كنند و نه اينكه ايران دست از مبارزه بكشد.

حربۀ مصدق براي شكستن محاصره، حجم نفت نبود كه ديگران مي توانستند جبران كند، پائين آوردن قيمتش بود كه كم كم راه بازار را برايش گشوده بود و در دراز مدت بالاجبار مشتريان بيشتري را به سوي آن مي كشيد. اين هم امكان نداشت كه شركتهاي غيرانگليسي، بهاي نفت را محض خاطر انگلستان بشكنند تا ايران تحت فشار قرار بگيرد. اين بود منطق زمان كه به نفع مصدق حركت ميكرد و كودتاچيان هم خوب مي دانستند كه وي هر چه بر سر قدرت بماند، موضع محكمتري پيدا خواهد كرد، كما اينكه از بسياري جهات پيدا هم كرده بود، هم با پيروزي در دادگاه لاهه و هم با ترك انداختن به محاصره نفتي انگلستان، هم با گرفتن و تمديد اختيارات فوق العاده از مجلس و هم با محدود كردن قدرت شاه. بحراني كه كودتاچيان در بيست و هشت مرداد از آن استفاده كردند، زائيده از ضعف بنيادي دولت مصدق نبود، بحراني بود موضعي و گذرا كه مصدق به هر حال و صرفنظر از ضعف يا قدرت كلي اش مي بايست از آن عبور ميكرد. بحراني كه طي آن دشمني طرفداران نظامهاي غير ليبرال با مصدق به نقطه اوج رسيده بود و بايد از وراي حل آن تكليف نظام سياسي مملكت روشن مي شد. دولت مصدق بر خلاف تبليغات كودتاچيان در سراشيب سقوط نبود، بايد از پيچ خطرناكي عبور ميكرد كه بهترين موقعيت براي كوشش در سرنگوني وي بود. دشمنانش از اين موقعيت استفاده كردند و موفق شدند.

كم شدن امكانات مانور مصدق در داخل منطقي و اجتناب ناپذير بود ولي با بالا رفتن قدرتش جبران ميشد و طرح ليبرال را پيش ميبرد. كم شدن امكان مانور در خارج امري بود اتفاقي و زائيده نتيجه مشابه و منفي انتخابات ايالات متحده و انگلستان همراه با مرگ استالين كه نه قابل پيش بيني بود و نه مصدق قدرت مهار كردنش را داشت. اين دومي بود كه در نهايت باعث شكست وي شد نه اولي.

آخرين پرسش، گزينش دمکراسی به سبک غرب و رفتن به راه و روشی که بعدها کشورهای موسوم به «غيرمتعهد» (بيشتر اعضاء از کشورهای آسيائی و آفريقائی) در روابط بين المللی در پيش گرفتند و انتساب آن به دکتر مصدق، آيا ابهامات بيشتری را در درکِ آمالهای ليبراليستی و استقلال طلبانه دکتر مصدق ايجاد نمی کند؟

چه، در عمل و به تجربه، اکثريت مطلق اين کشورها در دوران عدم تعهدشان به غرب سرمايه داری و شرق سوسياليستی ـ صرف نظـر از هـند ـ نه در داخل خـود بـه راه دمکراسی رفـته انـد ـ سـياست ناسيونال پـوپـوليستـی (عوامفريبانه) شايد! که در تضاد ماهوی با ليبراليسم قرار می گيرد ـ و نه در سياست خارجی و مناسبات بين المللی به دليل نيازمنديهای شديد در زمينه های توسعۀ اقتصادی، فنی و تکنولوژی به کشورهای صاحب صنعت و ثروت، توانسته اند عدم تعهد و استقلال خود را حفظ نمايند. بسياری از نمونه های آسيائی و آفريقائی اين کشورها مسلماً هيچگاه نمی توانسته الگوی مناسبی برای ايرانيان باشند. از بررسی نمونه های مصر، اندونزی، کوبا، پاکستان و يوگسلاوی سابق بهتر است درگذريم.

برويم بر سر آخرين پرسش كه بايد در ابتداي آن توضيحي بدهم. مسئلۀ عدم تعهد اصولاً امري است مربوط به سياست خارجي يك مملكت. مقصود از آن در جهان دو قطبي، نپيوستن به هيچكدام از دو بلوك بود و در پيش گرفتن سياست مستقل ملي، يعني آن شعاري كه محمدرضا شاه ميداد و به آن عمل نميكرد. اين قضيه اصلاً مربوط به سرمايه داري و سوسياليسم يا انتخاب پديده سومي نيست كه هيچكدام اين دو نباشد، البته با سياست داخلي يك كشور هم بي ارتباط نيست.

در زمان مصدق و تا دوره اي كه جهان دو قطبي بود، غير از عدم تعهد، دو انتخاب كلي ديگر در برابر كشورهاي جهان سوم بود: يكي پيوستن به بلوك سوسياليستي و برقرار كردن نظام توتاليتر يا نوعي استبداد اتوريتر در داخل، مثل كوبا يا فرضاً الجزاير، و ديگر پيوستن به بلوك غرب و برقرار كردن نظامي اتوريتر مثل پاكستان يا ايران و احياناً دمكراسي مثل شيلي تا دوره پينوشه.

انتخاب مصدق بسيار روشن بود: عدم تعهد در زمينه سياست خارجي و دمكراسي ليبرال در داخل. او اين هر دو را لازم مي شمرد چون اعتقاد داشت كه از دست دادن استقلال در سياست خارجي نظام داخلي مملكت را از دمكراسي دور مي كند، همانطور كه وجود دمكراسى در مملكت امكان دخالت كشورهاي قدرتمند را محدود ميكند؛ زيرا اين كشورها موقعي مي توانند منافع خود را به دست بياورند كه حكومت دست نشانده آنها باشد و چون دمكراسي مانع از اين امر ميشود، استبدادي روي كار مياورند كه تابع خودشان باشد. تجربۀ تاريخي ايران، چه قبل و چه بعد از دوران صدارت مصدق و نيز تاريخ كشورهاي تابع دو بلوك، به نفع اين ديد رأي ميدهد. تكليف بلوك سوسياليستي كه روشن است چه نوع حكومتي به كشورهاي دست نشانده تحميل ميكرد. در اين سوي ديوار آهنين هم بارها ديديم كه وقتي حكومتي از منافع آمريكا دور افتاد، گرفتار كودتا و روي كار آمدن نظامهاي اتوريتر شد. شوروي كه از بنياد با حكومت ليبرال دشمن بود، آمريكا نيز منافع خود را ميخواست، اگر ليبرال ها اين منافع را تأمين ميكردند با آنها كنار ميامد و اگر نميكردند كوشش خود را مصروف ساقط كردنشان ميساخت.

خلاصه كنم، روش سياسي مصدق به روش سياسي هند شبيه بود و سياست محمدرضا شاه به سياست پاكستان. البته اگر هند به دليل تنش و اختلاف با چين به شوروي نزديك شده بود، مصدق نه چنين انگيزه اي داشت و نه چنين سودايي، چون اصولاً و به دليل پيوستگي با فكر ليبرال، با كشورهاي غربي خويشاوندي فكري نزديك تري داشت و علاوه بر آن به مشكلات همسايگي با شوروي نيز آگاه بود كه اين هم دليل ديگري بود براي نزديكي بيشتر با غرب.

اينكه ديگر كشورهاي غير متعهد چه كرده اند، مسئوليتي متوجه مصدق نمي كند. قرار نبود اين كشورها الگوي ما باشند تا ما نيز مانند برخي از آنها به راه خطا برويم، ما در زماني و از جهتي الگوي آنها بوده ايم. همانطور كه افتادن برخي از آنها به دام كمونيسم نمي تواند به كار اثبات بالا بودن خطر كمونيسم در ايران بيايد، چند و چون عدم تعهدشان هم، چه اصيل و چه غير اصيل، به خودشان مربوط است. به هر حال وابستگي مصدق به دمكراسي ليبرال بسيار محكمتر از آن بود كه بخواهد به اين كجراهه ها برود. مقصودش هم از استقلال روشن بود و اساساً سياسي بود وگرنه به خوبي مي دانست و به صداي بلند هم ميگفت كه ايران محتاج داد و ستد با دول غربي و فرا گرفتن از آنهاست، منتهي حاضر نبود براي اين كار هر قيمتي را بپردازد.

محكوم كردن فكر دوري گزيني از دو بلوك، عملاً در حكم صرف نظر كردن از دمكراسي در داخل بود، مثالهايش آنقدر زياد است كه لزومي به يادآوري نيست. در حقيقت آنهايي كه از اعتبار مطلق سياست دو قطبي صحبت ميكردند، منطقاً پيشنهادي جز دست نشاندگي يكي از دو بلوك نداشتند و از اين بابت هم مصدق را دشمن مي داشتند و هم دمكراسي را. در تمام طول حكومت محمدرضا شاهي، يكسره طرفدار پيروي از آمريكا بودند، به سبك پاكستان و با نتيجه اي كه ديديم. از وقتي هم كه جهان دو قطبي از هم پاشيده و آمريكا يكه تاز ميدان شده، با اعتماد به نفس بيشتر صلاي پيروي از ايالات متحده را در داده اند و اوضاع امروزين را دستاويز توجيه سياست ديروزشان كرده اند. اگر هم دوباره به قدرت برسند معلوم است چگونه سياستي در پيش خواهند گرفت. به هر حال اگر بخواهيم سخن مصدق را خلاصه كنيم دمكراسي ليبرال در داخل كشور و استقلال در سياست خارجي است. خود او تا جايي كه توان داشت به اين راه رفت، رفتن باقي راه با ديگران است. راهي است پر خطر ولي تنها راه موجه است و اگر مي بينيد كه محبوبيت مصدق در هر دوران با سوداي آزاديخواهي مردم اوج مي گيرد، به اين دليل است كه هم آزادي را پاس داشت و هم اسباب سربلندي ايرانيان را فراهم آورد و منافع ملي ايران را با منافع هيچ كشور ديگري يكي نگرفت.

آقای کامران با تشکر فراوان از وقتی که در اختيار ما قرارداديد.