Home ویژه ایران لیبرال آرشیو ویژه ایران لیبرال «منافع ملی »، سوء تفاهمی که باید بر طرف شود- رامین کامران

«منافع ملی »، سوء تفاهمی که باید بر طرف شود- رامین کامران

تاریخ نگارش ژوئن ۱۹۹۰

ترکیب «منافع ملی » دائماً در نوشته های ایرانیان خارج از کشور به کار می رود. اما کاربردهای گوناگون و گاه متناقض آن را که غالباً توضیحی نیز همراه ندارد، باید به حساب سوء تفاهم وسیعی گذاشت که در بین ایرانیان ریشه دوانده است. زیرا بر خلاف آنچه از رواج این ترکیب برمی آید، منافع ملی تعریف مشخص ندارد و معین ساختن آن در وهلۀ اول بازتاب ایدئولوژی سیاسی شخصی است که به کارش میگیرد. مقصود از ایدئولوژی، چارچوب بسته و جزمی نیست که به کار ارزیابی واقعیت می آید و الگوی تغییر آن است (مثل ایدئولژی مارکسیستی رایج در کشور خودمان) بلکه دستگاه فکری کمابیش مدون و کمابیش جامعی است که انسان به هنگام دست زدن به عمل سیاسی، از به کار گرفتنش ناگزیر است. زیرا ارزش هایی که راهنمای این اعمال است و اهدافی که هرکس در سیاست دنبال می کند، بیش از هر چیز تابع انتخاب هایی است که از حوزه استدلال منطقی به دور است و جنبه اعتباری دارد. علاوه بر این، هیچکس نمی تواند قبل از دست زدن به کاری، تمام عوامل موجود را در نظر بگیرد و یا از قبل تمام نتایج آن را پیش بینی کند. نقش ایدئولوژی ( به معنای عام ) کمکی است که به تعیین ارزش های مقدم، تشخیص اهداف، ارزیابی عوامل مهم و پیش بینی نتایج کار می کند. حال ممکن است کسی که دست به کار سیاسی می زند، ایدئولوژی مشخص و مدونی رادر نظر نداشته باشد، اما به هر حال، اعمالش در این زمینه به طور اندیشیده یا نیاندیشیده، تابع انتخاب های فردی و اکثراً اعتباری است و موفقیتشان در گرو اعتبار مدل های اثبات نشده و گاه غیر قابل اثبات است. مقصود از مقدمه چینی، نه اینست که در سیاست همه چیز صرفاً تابع ایدئولوژی است (و یا می تواند باشد) و نه اینکه همۀ ایدئولوژی ها همسنگ است، بلکه قصد فقط تأکید بر این نکته است که ممکن است یک ایدئولوژی، فرض های علمی بیشتری را در دل خود جاداده باشد، با اخلاق بیشتر مطابقت بکند، از انسجام بیشتری برخوردار باشد… اما در هیچ حال صرفاً «علمی» نخواهد بود و ارزش عام نخواهد داشت، زیرا مشکلات سیاسی اصولاً راه حل «علمی» ندارد.

تعیین و پیگیری منافع ملی نیز که هدف اصلی سیاست برون مرزی و درون مرزی به شمار میاید، از قاعده ای که ذکرش رفت برکنار نیست. مثلاً نمی توان به طور قطع گفت که منافع یک کشور تقویت نظامی را ایجاب می کند، یا رشد اقتصادی را. تازه به فرض انتخاب، نمی توان چگونگی آن تقویت و این رشد را با اطمینان از نتیجۀ آنها معین ساخت. حتی تمامیت ارضی یک کشور هم که به نظرمی آید والاترین ارزش در هدایت سیاست آن است، گاه قربانی هدف های دیگر می شود، مثل مورد قرارداد برست لیتوفسک (۱۹۱۷) که در آن بلشویک های روسیه برای تحکیم قدرتشان در داخل مملکت، اراضی وسیعی را به آلمان وانهادند.

موضع گیری های گوناگون ایرانیان بر سرجنگ ایران و عراق، بهترین گواه این سوء تفاهم بر سر منافع ملی است. کم نبودند آنهایی که بدون توجه به اختلاف نظر بنیادیشان با ​ملاها، از سیاست های جمهوری اسلامی در زمینۀ جنگ حمایت بی قید و شرط می کردند. البته طبیعی است که هیچ ایرانی میهن پرستی راضی به از دست رفتن خاک میهن نیست، اما اگر همۀ ایرانیان هم میهن پرست باشند، سردمداران جمهوری اسلامی را باید محض احترام به گفته های خودشان و سیاست بی مرزشان هم که شده، از این اصل برکنار ساخت. دیگر اینکه به فرض اتفاق نظر بر سر اهمیت تمامیت ارضی کشور، باید پذیرفت که تعریف هیچ کشوری در خاک آن خلاصه نمیشود، زیرا اگر این طور بود این دو میلیون ایرانی که اکثراً به سختی جلای وطن گفته اند، هیچ دلیلی برای این کار نمی داشتند. آنهایی هم که سودای بازگشت به وطن را در سر می پرورند، به هر ایرانی راض نیستند، بلکه ایران «معینی» را می خواهند که بتوانند در آن آزاد و آسوده و محترم زندگی کنند. آنهایی که صحبت از «ایران جاودانه» می کنند توجه ندارند که بهای این دوام پذیرفتن دگرگونی های بیشماربوده است و تنها در صورتی می توان به ایران جاودانه دل خوش کرد که بتوان هر تغییری را پذیرا شد.

طرفداری از سیاست جمهوری اسلامی بعد از بیرون شدن دشمن از خاک ایران، شبیه کار کسانی بود که چون خود قادر به سفر نیستند با پرداخت پول به دیگران، برای خود سفرحج را میخرند تا هم از زحمت سفر رسته باشند و هم از نعمات دنیوی و اخروی حاجی بودن بهره ور گردند. دست از دور بر آتش داشتن و دیگران را به فتح عراق تشویق کردن، همان قدر مسخره بود که گریختگان از دست هیتلر برای پیروزی ارتش آلمان جشن بگیرند.

جنگ ایران و عراق جنگی تحمیلی بود، هم برای مردم مصیبت زدۀ یران که حتماً مشکلات داخلی ممکلت تکافوی تیره روزیشان را می کرد و هم برای سردمداران جمهوری اسلامی که خیال صدور انقلاب را داشتند، اما به ضرب تبلیغ و آشوب انگیزی، نه با قبول خطر عملیات نظامی. بهترین نشانۀ بی میلی آنها به جنگ، تصفیۀ نهادهای ارتشی و لغو قراردادهای خرید اسلحه بود. اما به محض شروع جنگ و در تمام طول آن (اگر بتوان پایان یافته اش تلقی کرد) سوء تفاهمی بر سر هدف های آن پیدا شد که اکثر ایرانیان گرفتارش شدند. زیرا چه آنها که به جبهه رفتند و چه آنها که تنها شاهد جنگ بودند، به فکر دفاع از مملکت بودند. اما سردمداران رژیم به فکر دفاع از جمهوری اسلامی بودند، نه از خاک ایران و به همین دلیل به رغم هیاهویی که به راه انداختند، از نظر سیاسی هوشمندی کافی داشتند که بدانند بردن جنگ به هر قیمت نمی ارزد و اگر قرار باشد پیروزی به بهای کم شدن تسلط آنها بر نیروی نظامی و از دست دادن سررشتۀ عملیات صورت بگیرد، پشیزی ارزش نخواهد داشت، زیرا در حکم تضعیف نظام حکومتی و قدرت سیاسی آنها خواهد بود. آنها هیچگاه نگذاشتند جنگ بر سیاست مسلط شود. این حسابگری، زمانی خود را نشان داد که نیروهای عراقی از خرمشهر پس رانده شدند و در برابر حملۀ متقابل ایران، در ضعیف ترین موضع قرار داشتند. اما سردمداران رژیم به جای دست زدن به واکنش سریع که استفادۀ بیشتر از نیروهای ارتش را لازم می ساخت، تصمیم به استفاده از نیروهای پاسدار و بسیجی گرفتند که آماده ساختنشان حدود شش ماه طول کشید و به عراقی ها فرصت تحکیم موضع دفاعیشان را داد. از آن به بعدهم که خیال کشورگشایی در سرملاها افتاد، فقط اسباب کشتار جوانان ایرانی را فراهم آورد.

اما سوء تفاهم بر سر منافع ملی در هر دو مرحلۀ جنگ ادامه یافت و کسانی که با انجام و ادامۀ جنگ موافق بودند، خیال کردند بر سر هدف هم با ملاها توافق دارند. هرگاه اینها به فکر دفاع از جمهوری اسلامی بودند آنها فکر پس زدن دشمنان ایران را در سر می پروراندند و وقتی ملاها به دنبال احیای خلافت اسلامی رفتند، وطن پرستان رؤیای عقب راندن اعراب و کشورگشایی به سبک کوروش و داریوش را در سرپختند. در این میان کمتر کسی دقت کرد که آنچه سرنوشت جنگ را تعیین می کند، سیاست حاکم برآن است، نه گرایش های سیاسی تک تک سربازان، چه رسد به تبعیدیان. موضعگیری در باب جنگ، بارزترین نمونۀ سوء تفاهم بر سر تعریف منافع ملی بود، اما خود جنگ، به رغم اهمیت آن و مصیبتی که به بار آورد، فقط بخشی از سیاست خارجی جمهوری اسلامی است، سیاستی که در چارچوب ایدئولوژیک معین شکل گرفته است.

سیاست خارجی نوین

تغییرنظام حکومتی ایران، طبعاً نه موقعیت جغرافیایی آن را تغییرداد نه امکانات مادی و انسانی آن را ( دستکم تا قبل از اوجگیری مهاجرت)، اما ثبات هیچکدام از این عوامل در حکم ثابت ماندن سیاست خارجی ایران نبود. زیرا هم نگرش حکومت به نظام بین المللی تغییر کرد و هم وسایل، روش ها، مقاصد و اهداف استراتژیک آن دگرگون شد. می توان خطوط اصلی سیاست خارجی شاه را در بالا بردن نفوذ ایران در منطقه، احتیاط در پیگیری هدف های سیاست خارجی، اتحاد با کشورهای غربی، اتحاد طبیعی با اسراییل و استفاده از ارتش برای بازداشتن دشمنان از تهدید ایران خلاصه کرد. ولی مشکل اصلی رژیم شاه کسب مشروعیت بود که برای آن به هر وسیله ای متوسل می شد، از یادگارهای ایران قبل از اسلام و دعا و ثنای علمای اعلام گرفته تا حزب فراگیر و پیوند ناگسستنی شاه و ملت.

رژیم جمهوری اسلامی، از بابت مشروعیت یابی دچار مشکل کمتری است، زیر از یک طرف تکیه به افسانه ای دارد که انقلاب ساخته و پرداخته و از طرف دیگر به اسلام که کلید توضیح و تفسیرش همیشه در دست ملاها بوده و هست. اما آنچه بیش از این جمهوری اسلامی را از نظام حکومتی پیشین ایران متمایز می کند، شکل نگاه کردن زعمای آن به نقشه جهان است. آنچه در نظام بین المللی جلب توجه ملاها را می کند، تقسیم بندی های معمول خاور نزدیک و خاورمیانه و… نیست بلکه در وهلۀ اول چیزی است که به آن «جهان اسلام» نام داده اند و از اندونزی تا مرکز آفریقا را در بر می گیرد. تمام اجزای این واحد گسترده (اگر بتوان واحدش خواند) از اهمیت مساوی برخوردار نیست و می توان در آن بخشی را مشخص کرد که اهمیتش برباقی میچربد. تمام مراکز تاریخی (مکه، مدینه، دمشق، بغداد، قاهره، استانبول)، مذهبی (تمام زیارتگاه های مهم سنی ها و شیعیان) ایدئولوژیک (الازهر، نجف، قم…) در این بخش که از ایران تا مصر را در بر می گیرد و از نظر جغرافیایی نیز مرکز جهان اسلام به شمار می آید، متمرکز است. اگر این منطقه از نظر جغرافیایی همان خاورمیانه است، از نظرملاها معنایی جز این دارد و اهمیت اصلی آن زاییدۀ نفت و آبراه سوئز و مسایلی از این قبیل نیست، بلکه زاییدۀ وزنه آن در جهان اسلام است. زیرا هرکس بخواهد بر جهان اسلام حکم براند، باید اول این منطقه را به زیر نگین بیاورد. از آنجا که ملاها بارها اعلام کرده اند ایجاد یک بلوک اسلامی (طبعاً تحت سیادت خودشان) بزرگترین هدف آنها در زمینه سیاست خارجی است، طبیعی است که بیشترین توجه شان معطوف به این بخش از کرۀ زمین باشد. سیاستی که ملاها در زمینۀ تشکیل بلوک در پیش گرفته اند، نوعی از سیاست جهان سومی است. نه فقط از این بابت که نه شرقی و نه غربی است، بل به این دلیل که حوزۀ پیشروی اصلی آن در جهان سوم قرار دارد. سیاست ملاها، از این بابت درست از روی سیاست ابرقدرت ها گرته برداری شده است.

ملاها در راه تسلط یافتن به جهان اسلام سه روش در پیش گرفته اند : تبلیغ، آشوب انگیزی و تهدید بازدارنده.

دامنۀ تبلیغ که باید فعالیت سنتی ملاها نیز به حسابش آورد، از همه وسیع تر است و اولویت های خاص خود را داراست. تبلیغات آنها که هدف اعلایش تحت نفوذ در آوردن عالم و آدم است، از جهان اسلام شروع شده و اثرات مستقیم و حساب شده و بیش از آن نتایج غیر مستقیم و حساب نشده ای همراه آورده است که بارزترین شان نضج گرفتن حرکت های اسلامی در گوشه و کنار عالم است. محور اصلی تبلیغات بر این اصل استوار است که نه سرمایه داری و نه سوسیالیسم، هیچکدام جوابگوی مشکلات مردم نیست و راه حل اصلی را باید در فرهنگ قومی جست، فرهنگی که اساساً اسلامی است. طبعاً تصاویر خیالی از روزگار شوکت اسلام و رواج عدل و قسط اسلامی، زینت بخش این گفته های تکرای و میان تهی است. از ورای تبلیغات ملاها، راه بازیافتن خوشبختی از دست رفته هیچ نیست جز گردن گذاشتن به فرامین اسلام که به هر صورت در همه جا مبشر خاص خود را می یابد. نیروی بسیار این پیام ساده و مبهم، با تأکید به موفقیت انقلاب اسلامی در ایران تقویت می شود و به مبلغین این امکان را می دهد که همه جا در تشدید اختلافات سیاسی و اجتماعی و تقسیم آنها به دو قطب اسلامی و غیر اسلامی (و احیاناً ضد اسلامی) بکوشند. ابزار اصلی تبلیغ آنها نوعی «انترناسیونال اسلامی» است که بسیار زود به تأسیس آن همت گماشتند تا با جلب کارآموز از اقصی نقاط جهان و با استفاده از زبان عربی، « اسلام وطنی » خاص خود را در همه جا گسترش دهند. اما شبکۀ تبلیغ آنها در کشورهای دیگر، منحصر به مساجد و مراکز مذهبی نیست، بلکه بنگاه های نیکوکاری، انجمن های مختلف و حتی دانشگاه ها را در بر می گیرد. زیرا در بقیۀ کشورهای مسلمان نیز مانند ایران، اسلام گرایی منحصر به روحانیان نیست و افرادی از تمام طبقات، فقیر و غنی، تحصیلکرده و بیسواد… را در بر می گیرد. این اسلام گرایی، از یک طرف با بی اعتبار شدن مارکسیسم تقویت شده است و از طرف دیگر از تمام امتیازاتی که در نقاط مختلف به اسلام سنتی داده شده است، بهره میبرد. زیرا امتیاز دادن به روحانیان میانه رو برای مقابله با گروه های چپ و احیانا گروه های مذهبی تندرو، خاص ایران قبل از انقلاب نیست و راه حل پیش پا افتاده ایست که در بسیاری کشورها رواج داشته و دارد.

اما سیاست خارجی ملاها به تبلیغ محدود نمی شود و آشوب انگیزی را نیز در بر می گیرد. تجربۀ قدرت گیری ملاها در شکل دادن به روش این کار، تاثیر بسیار داشته است. به همین دلیل، آنان تظاهرات بزرگ و خشن شهری را کارسازتر می شمارند تا جنگ چریکی. آنها هیچگاه خود گروه ها ی چریکی تأسیس نکرده اند و هر جا نظیر افغانستان، به این گروه ها یاری رسانده اند، کارشان در حکم کمک دادن به گروه های موجود بوده است. حوزۀ اصلی این آشوب انگیزی، همان کشورهای منطقۀ مرکزی جهان اسلام است که همه دچار مشکلات نوسازی بدون دموکراسی، تورم شهرها، ضعف همبستگی ملی به دلایل مختلف اقتصادی و اجتماعی و تمرکز زیاده از حد قدرت هستند و به همین دلیل تا اندازه ای آسیب پذیرند.

تا به حال هدف از تهدید بازدارنده، برخلاف مورد بالا، بیشتر کشورهای غربی بوده اند. اما، برخلاف آنچه در غرب هم شایع است، نه فقط به این دلیل که اسلام گرایان با غرب دشمن اند، بل به دلیل تمایل به پس زدن غرب از منطقۀ مرکزی جهان اسلام که ملک طلق خود می پندارند. هیچکس، حتی خیالپرورترین اسلام گرایان نیز تصور نمی کند که با گذاشتن چند بمب، انجام یکی دو تظاهرات و گرفتن چند گروگان، مغرب زمین از صفحه روزگار حذف بشود، اما هیچکس هم نمی تواند در ثمر بخشی این قبیل اعمال در بیرون راندن نیروهای غربی از لبنان یا به دست آوردن اسلحه قاچاق و… تردید کند. هرگاه جمهوری اسلامی به غرب «ضربه ای» می زند، امتیاز اصلی را در جای دیگری به دست می آورد، در کشورهایی که مایل است تا با زور یا تبلیغ در آنها راه باز کند. هراسی که جمهوری اسلامی در دل دولت های غربی انداخته است، در مقایسه با اعتبار و نفوذی که به قیمت حمله به غرب، در کشورهای اسلامی پیدا کرده، هیچ است.

در این میان، غربی دچار این شبه اند که اسلام گرایی عاملی ثابت، پرقدرت و اساسی درجهان اسلام بوده و هست و از توجه به ارتباط بسیار زیاد اوج گیری این طرز فکر با قدرت گیری جمهوری اسلامی غافلند. سیاست های آنان بیشتر در جهت جلوگیری از گسترش نفوذ جمهوری اسلامی شکل گرفته است، نه فشارآوردن و ایجاد تغییر در مرکز آن که ایران است.

کمتر کسی به این نکته دقت دارد که آنچه که کمر گروه های فاشیستی اروپا را شکست، از بین رفتن حکومت های فاشیستی آلمان و ایتالیا بود و آنچه احزاب کمونیست را به پس روی واداشت بی آبرو شدن کمونیسم در اتحاد شوروی. به این ترتیب، آنچه خواهد توانست واقعاً اسلام گرایی را در نقاط مختلف دنیا از نفس بیاندازد، سرنگونی جمهوری اسلامی در ایران است که هم سرمشق، هم متحد بالقوه و هم خط پشت جبهۀ اسلام گرایان است.

ممکن است کسی در سیاست کمتر یا بیشتر از ایدئولوژی خود پیروی کند، اما بدون راهنمایی آن قادر به دست یازیدن به کارسیاسی نیست. تا به حال، ملاها نشانی از تغییر بینش سیاسی خود نشان نداده اند و تا وقتی هم که این بینش تغییر نکرده است، نمی توان از آنان انتظار تغییر سیاست داشت. تقسیم بندی آنان به تندرو و میانه رو، بدون درنظر گرفتن اشتراک نظر اساسی آنان، هیچگاه دردی را از کسی دوا نخواهد کرد، نه از غربیان و نه از مقلدان ایرانی آنها.