بنیادِ توهمِ دوگانه های اصلاح طلب ـ اصول گرا- آریو مانیا
بنیادِ توهمِ دوگانه های اصلاح طلب ـ اصول گرا
از آغازِ بنیادگذاریِ رژیمِ تئوکراسیِ شیعی در فروردینِ ۵۸ به رهبری خمینی و همراهی و پشتیبانیِ بخشِ بزرگی از نیروهای سیاسی از آن، هیچ سازمانِ سیاسیِ دیگری بجز حزب توده ایران نمی توانست در نقشِ پشتیبانِ تئوریک ـ سیاسیِ آن بازیگری کند.
حزب توده ایران به این جایگاه خویش هم بخوبی آگاهی داشت وهم بدان می نازید و گاه و بیگاه این توانائی خویش را به رخ دیگران می کشید
راستی این بود که همهٔ سازمانهای سیاسیِ پرآوازهٔ آن زمانِ جامعه از ظنِ خود و به امیدِ سودِ خود یارِ خمینی شدند و هیچیک از آنها و حتا خودِ حزب توده نیز از درونِ او(خمینی) نتوانست اسرارِ اهریمنی او را بجوید.
خمینی بسیار خدعه گرانه از همراهیِ آنها سود می جست تا گام به گام به آماجِ شوم خود نزدیک شود و با هرگامی یکی از آنها را کنار بگذارد تا در پایان همه را سرکوب کند و تنها نیروی چیرهٔ سیاسی، خود و مردانش باشند.
آنها خود نیک نمی دانستند که لعبتکانند و او(خمینی) لعبتک باز و یا اگر می پسندید بخوانید خدعه گر که پس از اینکه همه، نقشِ خود را بسودِ او بازی کردند یک یک به صندوقِ عدم روانه شان کند.
این راهبردِ خونینِ او سراسرِ دههٔ ۶۰ را در بر گرفت که اوجِ آن در کشتارِ تابستانِ ۶۷ به فتوای او بود. جنگِ ایران و عراق و درگیری های مسلحانه و تروریستی مجاهدین خلق و گروه های سیاسی در کردستان در آغازِ این دهه نیز به یاریِ او شتافتند و او با سودجوئی از این رویدادها که «برکاتش» می شمرد توانست پشتیبانیِ مردم و یا دستِ کم سکوتِ آنها را بسودِ خود نیز بدست آورد.
با پایانِ جنگ و نوشیدنِ جامِ زهر و مرگِ خمینی از سوئی و سرکوبِ خشنِ سازمانهای سیاسی درونِ کشور و ترور رهبران و کنشگرانِ اپوزیسیونِ برون کشوری از سوی دیگر و به ویژه ترورِ شاپور بختیار و از میان رفتنِ کانونِ ایستادگیِ ملی، راهبردِ حفظِ ساختارِ تئوکراتیکِ شیعی از «اوجبِ واجبات» بود که پیدایشِ دوگانهٔ فریبکارانهٔ اصلاح طلب ـ اصولگرا تار و پودِ بافتِ آن بود.
پشتوانهٔ تئوریک ـ سیاسیِ این راهبرد نیز از سوی بازماندگانِ توده ای که اینبار در نشریه «راه توده» گرد آمده بودند، دنبال گرفته شد که از آن زمان تا هم امروز ماهرانه می کوشند. «راه توده» بزرگترین و تواناترین نگریه پردازِ اصلاح طلبان بوده و هست و آبشخورِ فکریِ همهٔ دیگر نیروها و کنشگران اصلاح طلبِ درون و برون کشوری است.
حزب توده ایران در آغاز، این دوگانه سازی را با بخش کردن نیروهای انقلابیِ تئوکراتِ شیعی، نخست به «خطِ انقلابیِ امام» و «لیبرال» ها و سپس در آستانهٔ یورش به خودِ حزب، به «راستِ قشری و تنگ نظر» و « نیروهای روشن بین و آینده نگر» و فرادستیِ این دومی در قدرتِ سیاسی که نشان داد پریش پنداشتی(توهمی) بیش نبود و از خواست اندیشیِ خوشبینانهٔ رهبریِ حزب و بویژه کیانوری برمی خاست و در پایان به «اصولگرا و اصلاح طلب» در ادبیاتِ سیاسی خود نامگذاری کرد.
بر پایه باورهای ایدئولوژیک ـ سیاسیِ حزب توده که همان نگریه «راه رشد غیر سرمایه داری» برساخته در کارگاه ایدئولوژیکِ حزب کمونیست شوروی بود، از این دیدگاه در آنجا که انقلابِ پرولتری به رهبریِ حزب کمونیست روی نمی دهد که راه رشد سوسیالیستی پیش گرفته شود و یا انقلاب های خلقی به رهبری خورده بورژوازی در کشورهای توسعه نیافته با اقتصادی کشاورزی و با جمعیتی با بیشینه ای روستائی روی می دهد، «راه رشدِ غیرِ سرمایه داری» تنها گزینهٔ بهین می باشد و نقشِ تاریخیِ کمونیست ها در پشتیبانی از خورده بورژوای ضدِ امپریالیست است که از متحدانِ جبههٔ جهانیِ پرولتاریا و کشورهای سوسیالیستی به سرکردگیِ اتحادِ جمهوریهای شوروی سوسیالیستی است.
در فرایندِ انقلابِ ضد امپریالیستی و پس از فراز و فرود های آن، نیروهای سیاسیِ به گونه ای پیوسته در حالِ بازآفرینیِ آرایشِ و پیرایشی نو هستند و همواره دو نیروی عمده در این بازآفرینی هستند که دیگر طیفِ نیروهای اجتماعی ـ سیاسی را یا بسود خود می ربایند و یا از سوی خود می رانند.
سیاستِ راهبردیِ حزبِ توده، نخست برساختنِ «جبهه متحدِ ضدامپریالیستی» بود و از این رو هر نیروی سیاسی را که به سودِ آزادی های دموکراتیکِ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی در برابرِ آزادی کشی و سرکوبِ خشنِ نیروهای تئوکراتیکِ خمینی ایستادگی می کرد، دوستدارِ امپریالیسمِ جهانی به سرکردگیِ آمریکا می نامید و آنها را بنامِ لیبرال های جاده صاف کنِ امپریالیسم می خواند و هر مبارزه برای آزادی های دموکراتیک را تنها اگر تحت الشعاع «جبهه متحدِ ضدِ امپریالیستی» قرار می گرفت و یا پرسونتر(دقیق تر) در عمل، قربانیِ راهبردِ سیاسیِ جبهه می شد، می پذیرفت.
اگر چه کُمیتِ توده ای ها از همان آغازِ برساختنِ حزب در دههٔ ۲۰ خورشیدی در باره بگرتِ(مفهومِ) آزادی های بورژوائی سخت می لنگید و بر پایه تلقّی و پنداشتِ مارکسیستی از آزادی های دموکراتیک بجز در بازهٔ زمانیِ انقلاب های بورژوا ـ دموکراتیک هرگز محلی از اعراب نداشت. دموکراسیِ بورژوائی که آنرا دموکراسی برای بورژواها و دیکتاتوری برای پرولتاریا می پنداشت، اکنون به تبع آن دموکراسی برای امپریالیسم و دیکتاتوری برای خلق دانسته می شد بدین گونه بود که مبارزه برای آزادی های دموکراتیک، قربانیِ جبهه متحدِ ضدِ امپریالیستی شد که خود هرگز برساخته نشد و تنها در رویدادهای آمریکا ستیزیِ کورِ پوپولیستیِ خمینی و پیروانِ او جلوه های زشتی به نمایش گذاشت..
از آزمون های تلخ و بسیار گزنده برای توده ایها این بس نبود که هم فعالیتِ قانونی و علنی را از دست هشتند و هم اندوختهٔ انسانیِ چهل سال کادر سازی آن را به یک گردشِ چرخِ نیلوفری در تابستانِ ۶۷ به فتوای رهبرِ ضد امپریالیستِ جبهه به جوخه های مرگ سپردند و شگفتا که هنوز و همچنان در زیرِ ثقلِ عاداتِ ایدئولوژیکِ خود و روشِ خو کردهٔ دیرینه، این بار در شیپورِ «جبهه متحدِ ضدِ امپریالیستی و ضدِ ولایتِ فقیه» به سرکردگیِ این بار هم سیّدی از سیّدانِ سیاسیِ خدعه گرتر از سیّدِ انقلابِ ۵۷ و بزدل تر از همهٔ سیّدانِ جهانِ اسلامِ شیعی، سیّدِ اصلاحات، محمدِ خاتمی می دمد.
در این جا بایستی بنازم به نازِ رودکی که ننازید بناز خویش و سرود که:
آنکه نامخت از گذشتِ روزگار ـ ـ ـ هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
سیاستِ حزب توده در این دوگانه سازی همراهی با نیروی فرازرونده در مبارزه با امپریالیست و بکارگیری روش « اتحاد و انتقاد» با آنها از سویی و «نفی و حذفِ» نیروهای بازدارنده و فرودرونده در مبارزه با امپریالیسم از سوی دیگر بود.
این نگریه، بنیادِ گفتار و کردارِ سیاسی توده ای ها در چهل سال گذشته بوده است. این راهبردِ سیاسی تنها می توانست در متنِ آرایشِ جهانِ جنگِ سرد بگرت و چمی(مفهوم و معنی) داشته باشد
با فروپاشیِ شوروی آرایشِ جهانیِ جنگِ سرد نیز بهم ریخت و پایهٔ سیاستهای راهبردیِ احزابِ کمونیستِ کشورهای جهانِ سوم نیز سست و ناپایدار شد.
پس از یک دوره سرگردانی و گیجی و بازآرائی نیروهای سیاسیِ جهان و توانِ تازه ای که در روسیه پدید آمد، سپهرِ سیاسیِ جهانیِ جنگِ سرد بازسازی شد یا اگر بخواهم پرسون تر بگویم کوشش می شد که به گونه ای بازسازی شود و از این رو سیاست های راهبردیِ کمونیست ها هم از نو بر همان پایه های پیشینِ نگریک(تئوریک) سازمان داده شد.
از همین روست که توده ای ها همچنان از روسیه پشتیبانی می کنند و تو گویی که دیالکتیکِ (مشیتِ) تاریخی این گونه مقدر کرده است که آنها تا ابدالدهر روسوفیل هائی سوگند خورده باقی بمانند و از هیچ ارادتی به برادرِ بزرگ فروگذار نکرده اند، چه آن جلاد و لاتِ گرجی، استالین باشد چه خروشچف و برژنف و چه این لاتِ عظمت طلب، پوتین.
به هر روی آنها در گستره منطقه و جهان در جستجوی متحدانِ ضدِ امپریالیستی هستند و از همین روست که رژیمِ تئوکراسیِ شیعیِ چیره بر مردمِ ایران را از نزدیک ترینِ این متحدان می پندارند.
دستگاه استدلالی و دژفرنودِ(مغلطهِ) احتجاجی که از سوی بسیاری از اصلاح طلبان در پشتیبانی از سیاست خود در بارهٔ چگونگیِ آرایشِ نیروهای سیاسیِ درونِ ایران و همچنین روشهای راهبردی و راهکاری خود در رسانه های درون و برون کشوری اینجا و آنجا و گاه و بیگاه خوانده و شنیده می شود هیچ پشتوانه نگریکی(تئوریکی) جز همان تُرَهات فرسوده و ژاژهای پوسیدهٔ «راه توده» ندارد، چه آن را از زبانِ تاجزاده، حجاریان و عبدی از درونِ ایران بشنوید و چه از زبانِ ملی ـ مذهبی ها، که «ذاتِ تناقض» را در نامشان هم به یدک می کشند، در برنامه «رو به رو »ی تلویزیونِ «من و تو» و یا جاهای دگر و چه از زبانِ فرخ نگهدار و اکثریتش که امروز بنامِ حزبِ چپِ ایران می کُنَشند.
اصلاح طلبانِ مذهبی که بر پایه سنتِ دیرینهٔ خود که از محمد نخشب در آغازِ دههٔ ۲۰ سرچشمه می گیرد و سپس به بازرگان در دههٔ ۴۰ می رسد تا با شریعتی در دههٔ ۵۰ اوج بگیرد، بگرت های(مفاهیمِ) سوسیالیستی را دشداشه و عبا می پوشانند و یک کپیِ بسیار زشت و گاه نکبتی فرانکشتاینی از ایدئولوژی مارکسیستی می سازند و آنرا در چنته خود در سپهرِ سیاسیِ ایران از این سوی به آن سوی بر دوش می کشند و گاه «نواندیشِ دینی» که به زعمِ خود به کارِ دین پژوهی و به روز کردنِ دین می پردازد، یکباره در نقشِ چالشگرِ سیاسیِ اصلاح طلب قد بر می افرازد.
حزبِ چپی که در آرزوی بازسازی جهانِ جنگِ سرد به سر می برد تا بتواند در متنِ آن تانگوی پایانی خود را برقصد، هیچ یک از سویدای جان و در پرتوِ فروغِ اندیشهٔ راست و آزموده نه به جمهوری که در آن هیچ نهاد و مقامِ غیر انتخابی، همیشگی و غیر پاسخگو در اداره سیاسیِ کشور جائی نداشته باشد، باور دارند و نه به دموکراسی که در آن ارزش های لیبرالیِ بورژوائی جایگاه برتری دارند و نه به لائیسیته که بویژه در ایرانِ چهل سال در چنگِ تئوکرات های شیعه هرگز نمی توان آنرا با واژه سکولاریته هم ارز و یکسانش شمرد و از چمِ(معنی) خود تهی (اش کرد).
تنها از راه بازخوانیِ همواره سنجشگرانه و پرسشگرانه خود در پرتو آموزه های نوین تر و آزمون های از سر گذراندهٔ خود و دیگر مردمِ جهان، می توان انرژی های سیاسیِ خود را که اگر هنوز چیزی بجای مانده باشد، آزاد کرد و از زیرِ ثقلِ عادت و سلوکِ دیرینه و اتوریتهٔ ایدئولوژیِ سترگ بیرون خزید و به پیشوازِ آینده ای درخشان در سپهرِ سیاسی گام برداشت.
بانو ی بزرگ هیپاشی که از برترین فرزانگانِ اسکندرانی بود و در ریاضیات و نجوم و فلسفه از سرآمدانٍ روزگار، آنگاه که در انجمنِ نوکشیشانِ ترسائی کاتولیک از او خواسته می شود که به دینِ کاتولیسیسم در آید، در پاسخ به آنها سخنی می گوید که تا امروز همچون گوهری سفته در میانِ اندیشه های انسانی می درخشد:
»من فیلسوفم و هرگز نمی توانم باورهای یکبار برای همیشه و قدسی داشته باشم، باورهای من گیتیانی هستند و دانش هائی در باره گیتیِ پیرامونم، زیرا هر روز باورهای دیروزم را به پرسش می گیرم و به سنجش درمی آورم تا نوتر شوند و پیشرفت کنند، دین شما باوری است قدسی که یک بار و برای همیشه به همان سان پایدار می ماند و هرگز به پرسش گرفته نمی شود و به سنجش درنمی آید و از این رو شایسته و درخورِ من در جایگاه یک فیلسوف نیست، پس پوزش مرا بپذیرید که نمی توانم فراخوانِ شما را بپذیرم.»
و بدین گونه بود که این نوترسایانِ فرومایه او را به دشنام های زشت خواندند و پس از شکنجه های سخت که بر تن او روا داشتند جانِ شیفته اش را ستاندند..
فروغِ راستیِ هیپاشی بزرگ هرگز کاستی نگرفت و شمع دانشی که او در آگورای اسکندریه در سده چهارمِ ترسائی برافروخت رخشنده تر از همیشه بجای مانده است.
آریو مانیا
استکهلم ـ ۷ دسامبر ۲۰۱۹ ترسائی برابر با ۱۶ آذر ۱۳۹۸ خورشیدی