احیای دین یا جنبش هزاره ای؟- رامین کامران
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است
۱۴ فوریۀ ۲۰۱۶
پیش درآمد
جنبشی که خمینی به راه انداخت، معمولاً از دیدگاه سیاسی تحلیل میشود و باید هم چنین باشد، چون این حرکت، اگر زبانش مذهبیست، سخنش سیاسی است و از این دیدگاه است که میتوان نقش تاریخیش را درست سنجید. در گفتار خمینی ـ درست بر خلاف ادعای وی ـ این مذهب است که نسبت به سیاست تنظیم شده است: تمامی نظریۀ ولایت فقیه از دل این مشکل بیرون آمد که وقتی نهاد سلطنت اعتنا به خواستهای روحانیان نمیکند، چه باید کرد؟ چاره ای که خمینی جست این بود که روحانیت باید خود حکومت را به دست بگیرد و خواستهای خود را به موقع اجرا بگذارد. بعد نشست بر سر توجیه این امر که شد نظریۀ ولایت فقیه. راه حلش به عبارتی حداکثری بود و جایی برای حرف و نظر دیگر باقی نمیگذاشت، بیان رادیکالیسم خودش در درافتادن با رژیم شاه.
اما اگر وجه سیاسی کار را به قول قدیمی ها «زیربنا» هم حساب بکنیم، نه میتوانیم به بعد مذهبی قضیه بی اعتنا باشیم و نه اینکه از تحلیلش صرف نظر بنماییم. بخصوص که این نوع کار ـ بر خلاف انتظار ـ از خود روحانیان برنمیاید. به چند دلیل، اول از همه کم یا حتی بی اطلاعی؛ تحصیلات حوزوی اینها در اصل متوجه است به فقه و برای این نوع تحلیل تربیت نشده اند، حتی توجهشان به الهیات، تحت الشعاع بینش فقهی آنهاست. از الهیات گذشته، به شناخت مذاهب به طور عام نیز که بخشی است از همین علوم انسانی که دائم هدف حملۀ آنهاست، اعتنایی ندارند. آنچه علوم دینی خوانده میشود، محتاج تغذیه از دیگر علوم و در درجۀ اول علوم انسانی است. دانش، در هر زمینه ای که باشد، اسباب شناخت و عمل درست است. پشت کردن به آن کار آدم عاقل نیست و اگر کسی چنین کند، به همین ترتیب تاوانش را خواهد داد که اینها دارند میدهند ـ با سردرگمی و جهالت ـ و از آنجا که اختیار مملکت را به دست دارند، بقیه را هم مشغول ذمه کرده اند. نکتۀ مهم دیگر اینکه روحانیان اساساً از دیدگاه قضاوت هنجاری به این امور نگاه میکنند، یعنی اینکه فلان چیز مجاز هست یا نیست؛ در صورتی که این کار محتاج قضاوت مفهومی است، یعنی اینکه فلان چیز چیست، فارغ از مجاز بودن یا نبودنش. آخر هم البته بهره ایست که از وضعیت موجود میبرند و چشم انتقادشان را میبندد. خلاصه کنم اگر این کاره بودند تا به حال کرده بودند و زحمت اینرا بر عهدۀ دیگران نگذاشته بودند. موضوع مقالۀ حاضر پرداختن به همین بعد مذهبی جنبش خمینی است.
احیای دین
احیای دین یکی از مضامین ثابت حیات مذهبی است. هر گاه مؤمنان دغدغۀ دور افتادن از اصالت مذهب را پیدا میکنند، میکوشند تا با رجوع به اصل، یعنی نقطۀ زایش دین که محل تماس تقدس با تاریخ است و البته ارجمندترین بخش حیات آن، ضعفها را بر طرف سازند و کار را دوباره به راه راست بیاندازند. به دلیل ارزش مطلقی که به نقطۀ زایش مذهب نسبت داده میشود، حیات آن همیشه در چشم پیروان سیر قهقرایی دارد، حالت دور شدن از نقطۀ شروعی درخشان که چشم خیرۀ همه به آن دوخته شده است. به هر صورت، چه بحث جنبش احیای دینی باشد و چه معتبر ساختن این یا آن گفتار مذهبی، نقطۀ آغازین همیشه مرجع است و معیار.
در این وضعیت، تصور ترقی برای مؤمنان غیرممکن نیست. بسیاری از آنها دین خود را مترقی تر یا پیشرفته تر و خلاصه بهتر از دیگر ادیان میشمارند. ولی اینکه سیر حیات همین دین خودشان، میدان ترقی باشد و چیزی در آن یافت شود که از صورت اولیه اش بهتر باشد، فکری نیست که به راحتی قبول کنند. معمولاً مگر افزایش شمار پیروان به حساب پیشرفت گذاشته شود، وگرنه این تصور که در بخشی از دین، نسبت به روزگار بنیانگذار، پیشرفتی حاصل گردد، چندان جذابیت ندارد. این رویکرد به کلی نادرست است. البته قرار نیست که در طول زمان بر تقدس مذهب افزوده شود، ولی عقلانی تر شدن گفتار و سازماندهی مذهبی در حکم بهتر شدن آنهاست و موضوع پیشرفت. انواع تولیدات هنر مذهبی نیز به همین ترتیب بر غنای آن میافزایند. این فرض هم که در طول زمان و با پیشرفت علوم دینی، راه برای درک بهتر پیام بنیانگذار مذهب هموار میشود، در جای خود قابل تأمل است و… آنچه از دید مؤمنان در حد کمال است، تقدس است، وگرنه سیر مذهب در دل تاریخ، حتماً جا برای بهتر شدن دارد.
از بی میلی به قبول امکان ترقی گذشته، مؤمنان معمولاً توجه ندارند که ما از امروز به گذشته مینگریم. منظور من این نیست که گفتاری که امروز از گذشتۀ دین عرضه میکنیم «با امروز»، با زمانه ای که از آن صحبت میکنیم، منطبق است. این هدف و ادعای کسانی است که میخواهند دین را با زمانه منطبق سازند. مقصودم این است که ما از موقعیت تاریخی معینی صحبت میکنیم و باید محدودیت های آنرا درک کنیم. درست است که از گذشته حرف میزنیم، ولی از موضع امروز چنین میکنیم. «اصل دین» که اینهمه برای پیروان جذاب مینماید، در همه حال تصویری است که امروز توسط آنها بازسازی میشود. زیرا شناخت مستقیم و بی واسطۀ شکل اولیۀ دین ممکن نیست. تاریخ مصالحی در اختیار ما میگذارد که نقش بندی را با آنها انجام میدهیم و پرده ای میسازیم. اگر مصالح مال ده هزار سال پیش هم باشد، تاریخ تولید، امروز است.
حرکت هزاره ای
عبارت جنبش مذهبی هزاره ای (millénarisme) برای همۀ کسانی که مختصری با علوم انسانی و تاریخ مذاهب سر و کار دارند، آشناست. این صفت به جنبشهایی اطلاق میگردد که مدعی به سر آوردن انتظار نجات مذهبی هستند. برعکس احیأگری که رو به گذشته دارد و نقطۀ شروع حیات مذهب، روی حرکتهای هزاره ای به آینده است و نقطۀ پایان آن. از آنجا که در بسیاری از مذاهب کهن، دور تاریخی پس از هزار سال به پایان میرسد و جهان با نو شدن تقدس، حیات نوی از سر میگیرد، این جنبشها، به طور عام هزاره ای خوانده میشود. انتظار هزاره ای در حقیقت ارثی است که از بینش تاریخی دوری، به بینش خطی ارث رسیده است. تفاوت در اینجاست که در مورد اول، این رهایی هیچگاه نهایی نیست، نقطه ایست که بازی دوباره شروع میشود؛ شروع نوینی است که با طی سیر قهقرایی دوباره به حضیض خواهد رسید. اما در بینش خطی، این رهایی مطلق است و نقطۀ پایان کل تاریخ، نه محل شروع دوباره.
جنبشها هزاره ای معمولاً در دل مذاهب سابقه دار و برقرار که رهایش پیروان خویش را وعده میدهند، شکل میگیرد: به این صورت که کسی مدعی به آخر رسیدن دور زمان و منجی بودن، میشود و گروهی را در اطراف خود گرد میاورد و با اختیار تامی که به اتکای تقدس برای خود قائل است، به تمامی قواعد موجود مذهبی و دستگاه روحانی آن پشت پا میزند. اگر این جنبش که همیشه با واکنش بسیار شدید اصحاب مذهب برقرار، مواجه میگردد، شکست خورد که هیچ، بساط از هم میپاشد و پیروان مورد تعقیب و آزار قرار میگیرند و هیچ هم بعید نیست که قتل عام بشوند. اثری اگر باقی ماند، به صورت پراکنده و رد فرقه ای خواهد بود. اگر هم که پیروز شدند که وعده های رهایش آخرالزمانی به دست فراموشی سپرده میشود و گاه مذهب جدیدی، با نهادینه شدن، به مذاهب موجود اضافه میشود. از آنجا که کسی قادر به پایان دادن تاریخ نیست، تنها شکلی از آخرالزمان که در دسترس این قبیل گروه هاست، خودکشی دستجمعی است که نمونه هایش را هر چند سال شاهدیم.
از احیاگری به جنبش هزاره ای
حرکتی که خمینی ایجاد کرد، از ابتدا صورت تجدید عهد با صورت خالص و پاک دین را داشت. او از بابت بینش مذهبی درست در نقطۀ مقابل گرایشهای هزاره ای قرار میگرفت و از مقام روحانی مدافع سرسخت درست دینی (orthodoxie) عمل میکرد. نگاهش به گذشته بود، نه آینده و هدفش بازگشت به صورت اولیۀ دین بود، نه آوردن دین و آیین جدید. درست نمونۀ کسانی که طی قرنها با هر گونه گرایش هزاره ای در دل اسلام جنگیده اند و چنین گرایشهایی را مصداق بارز ارتداد شمرده اند.
یکی از وجوه بارز جنبشهای هزاره ای که از دل مذهبی مستقر سر بیرون میاورند، بی اعتبار شمردن گفتار مذهبی موجود (بالاخص قوانین مذهب) و ساختار موجود روحانیت است. خمینی ـ درست برعکس ـ خواستار رعایت کامل قواعد و قوانین مذهب بود و روحانیت را صاحب برحق قدرت میشمرد. روحانیت شیعه تکیه گاه او بود نه دشمنش و از این نقطۀ اتکا بیشترین بهره برداری را هم برای رسیدن به قدرت کرد. یادآوری کنم که خمینی ناچار از ارجاع به گذشتۀ دین بود، چون کسب مشروعیت با ارجاع به امام زمان و آینده بر او بسته بود. در بین شیعیان، صحبت از ارتباط با امام زمان، زایندۀ شک و انتقاد و دشمنی است، ادعای نیابت امام از این هم بدتر است و ادعای امامت مصداق بارز ارتداد. برای خمینی آدمی، فقط میماند بازگشت به عقب، به دوران پیامبر و ائمه و کسب مشروعیت از آن سو.
با تمام این احوال، حرکتی که خمینی ایجاد کرد، حتماً بر خلاف خواست وی و حتی بدون آگاهی وی، در عمل به صورت جنبشی هزاره ای درآمد. یعنی در نقطۀ مقابل آنچه که میبایست باشد، قرار گرفت. توالی منطقی مراحل این امر، جالب توجه است. به ترتیب از نظرشان بگذرانیم.
به دنبال تحقق کدام آرمان اجتماعی؟
اول از همه باید توجه داشت که خمینی در میدان سیاست، ولی از موضع مذهب و به عنوان روحانی عمل میکرد و از این پایگاه اصلاً نمیتوانست طرحی اجتماعی جز تحقق آرمان مذهبی شیعی در میان بنهد. هر چه میخواست بگوید باید تحت همین عنوان عرضه اش میکرد. این از قالب ایده آل که اعتبار مذهبی آنرا ضمانت میکرد.
حال برویم سر محتوایش. وی نه در این زمینه توان نوآوری داشت و نه اصلاً به چیزی جز همانهایی که یک عمر آموخته بود، ایمان داشت تا به خاطرش بجنگد. او بود و تصویر عدالت اسلامی که مترادف بود با اجرای کامل احکام اسلام، نه کم و نه بیش. در یک کلام، ایده آل اجتماعی او کاملاً سنتی بود و از چاشنی های سوسیالیستی که مد آن دوران بود و لیبرالیستی که مد این دوران است، بری بود. برای همین هم بود که حرفش در بین روحانیان پیش رفت. خواست او همان بود که احتمالاً هر آخوندی که در معرض پرسش قرار میگرفت، خواستار میشد: اجرای تام و تمام احکام اسلام.
نکته در این بود که تحقق چنین آرمانشهری را ممکن میشمرد و پا پیش گذاشته بود تا خود به انجامش برساند. این قدم اول دنباله ای منطقی داشت.
عدالت همین حالا و در همینجا
معنای سیاسی استقرار خمینی بر قدرت همین حکومت توتالیتری است که بیشترین توجه ما را به خود جلب کرده است. ولی معنای مذهبیش هم که کمتر انقلابی نیست، این است که سیر رهایش شیعی را که سرمایۀ اصلی این مذهب در نگرش به تاریخ است، از اعتبار انداخته و باطل کرده ـ این است واقعیت بعد مذهبی انقلابی که او راه انداخت. بعد از آن قدم اول، چنین امری اجتناب ناپذیر بود. وقتی قرار باشد عدالت اسلامی در دل تاریخ و در همین زمان ما تحقق بیابد و حکومت الله بر زمین برقرار شود، سیر تاریخ در هم فشرده میشود و دیگر جایی برای امام زمان و قیامت باقی نمیماند. داستان صریح است و چانه هم برنمیدارد: یا همینجا و حالا، یا در آینده و به دست امام زمان. البته بطلان سیر رهایش شیعی هیچگاه از طرف خمینی رسماً پذیرفته نشد، زیرا با درست دینی سنتی که تا آخر عمر بدان دلبسته ماند، در تضاد بود، ولی او در عمل بدین سو رفت.
حال هم که شاهدیم وراثش دارند کم کم این تغییر را میپذیرند و از آن سخن میگویند، بدین دلیل است که اگر امر بر خمینی معلوم نبود، به مرور زمان، بر اینها معلوم گشته و به راه چاره اندیشی شان انداخته تا بکوشند گفتار منسجمی سر هم کنند. به مشکلاتی که بر سر راهشان قرار دارد، اشاره ای نمیکنم چون در مقالات دیگر به آنها پرداخته ام. به هر حال، در دل یک نظام ایدئولوژیک، جا برای دو بینش تاریخی نیست و از میان گزینه ها، آنی برتری می یابد که با الزامات عملی حیات نظام هماهنگ است، نه آنکه عقلانی تر است، یا زیبا تر است یا حتی مطابق است با برداشت سنتی از دین. صریح و روشن، در نظام مذهبی، منطق سیاست، حتی اگر با زبان مذهب بیان شود، بر منطق مذهب میچربد، حتی اگر این مذهب ادعای سیاسی بودن داشته باشد. زور بنی بشری هم قادر به تغییر این امر نیست.
منجی نوین
روشن است که وقتی قرار شد حکومت عدل الهی همینجا بر پا شود، نقش منجی بر عهدۀ رهبر حرکت میافتد، یعنی خمینی. در چارچوب تشیع نمیتوان انقلاب مذهبی کرد و وعدۀ تحقق عدالت اسلامی داد و امام زمان نبود. ممکن است فرد خود چنین ادعایی نداشته باشد که خمینی نداشت، ولی عملاً در چنین موقعیتی قرار میگیرد که او گرفت. تأسیس حکومت عدل الهی بر عهدۀ مهدی است نه کس دیگر و هر کس چنین ادعایی داشت، در عمل منصب امام زمان را اشغال کرده است. باید توجه داشت که آنچه در اینجا مد نظر من است «کارکرد» امام زمان است نه اسم او. برای من مهم این است که چه کسی «کار» مهدی موعود را بر عهده گرفته، برای مذهبیان این که چه کسی «ادعای» مهدویت کرده. قصد من تحلیل است، قصد آنها محکوم کردن. «امام» خواندن خمینی که ابتدا به تقلید از اهل سنت و بعد از امام موسی صدر و به قصد بالا بردن اعتبار وی انجام گرفت، در عمل و در قالب تشیع انقلابی، ابعادی بسیار وسیعتر پیدا کرد.
به علاوه، باید توجه داشت که اختیار مطلق بر هنجارهای مذهبی که در انحصار منجی است، از سوی خمینی هم اعمال گشت. همانجا که سلسله مراتب این هنجارها را بر هم ریخت و با گرته برداری از ساختار حقوقی نظامهای سیاسی مدرن که قانون اساسی در صدرشان قرار میگیرد، احکام حکومتی را برتر از احکام عبادی و حفظ نظام را برتر از عمل به فرائض معمول مذهبی شمرد. این کار اساساً تفاوتی با انواع و اقسام اباحه که روحانیان اتهامش را به نوآوران وارد کرده اند، ندارد. کسی که بخواهد حکومت بکند، باید، به قول آخوندها، باسط الید باشد و اگر بخواهد به اسم مذهب حکومت بکند، باید در مذهب باسط الید باشد. اینجا هم باز تحلیل مسئله مطرح است، این که طرف در عمل چه کرده، نه اینکه کارش درست بوده و حق داشته چنین بکند یا نه. هدف درک بهتر مطلب است نه محکوم کردن کسی.
آخرالزمان در دل تاریخ
وقتی که امام زمان عاطل میشود، آخرالزمان هم که دروازۀ ظهور اوست، دیگر موضوعیت نخواهد داشت. همانطور که خمینی نقش امام زمان را بر عهده گرفت، ایفای نقش آخرالزمان هم در عمل افتاد بر عهدۀ انقلاب اسلامی که دروازۀ ظهور خمینی و صعودش به قدرت بود. به هر حال، این پله هم اجتناب ناپذیر بود. چرا؟ برای این که هیچ نظام سیاسی، چه استبدادی و چه دمکراتیک، خود را موقت نمیشمارد و انقلاب آینده ای را در جهان بینی اش جا نمیدهد که قرار باشد بر عمر خود او نقطۀ اتمام بگذارد. همه خود را نهایت تاریخ فرض میکنند و دولت ابد مدت میشمارند. طبیعی است انقلاب نهایی آخرالزمان برای حکومتی که از دل انقلاب اسلامی بیرون آمده است، مزاحم باشد، پس باید در همین انقلابی که واقع شده، تحلیل برود.
اگر دولتی اعتبار خود را از ابتدا موقت بشمارد، اصلاً پایۀ خود را سست کرده است و راه برافتادن خود را برای مخالفان علامت گذاری کرده. گذرا بودن نظامها، در قالب نگرش دوری تاریخ ممکن و حتی اجتناب ناپذیر بود، البته کوشش برای ابد مدت جلوه دادن دولتهای مختلف و در صدر آنها امپراتوری روم، وجود داشت… اما به هر صورت، در قالب بینش خطی تاریخ که در بین ادیان ابراهیمی و ایدئولوژی های عصر جدید، مشترک است، چنین کاری ممکن نیست. صحبت از انقلاب بعدی کردن، کار مخالفان است نه حکومت ـ میبینید که خواستاران براندازی چنین میکنند. قبول میرایی، قدم اول مرگ است و هیچ نظامی حاضر به برداشتن آن نیست.
چرای کار
وقتی از نزدیک به مراحل تحولی که خمینی و خمینیسم طی کرده اند، مینگریم، نوعی پیوستگی و حتی اجتناب ناپذیری منطقی بین آنها میبینیم که جالب است و در خور توجه. خمینی با سودای احیای دین و دادن وعدۀ تحقق عدالت اسلامی، پا در طاس لغزنده ای گذاشت که نهایتش جز همین اشغال جای امام زمان و تبدیل جنبش احیاگرش به جنبش هزاره ای نبود. یعنی در نهایت رسید درست به نقطۀ مقابل موضع اولیه اش و در موقعیتی قرار گرفت که از دید هر روحانی سنتی مترادف ارتداد است. احتمالاً اگر صورت مسئله را به طور انتزاعی به خودش هم عرضه میکردند، چنین حکمی صادر میکرد.
این پیوستگی و رفتن از هرکدام این مراحل به مرحله ای دیگر، تحت تأثیر دو عامل انجام گرفت، یکی نظری و دیگری عملی که مکمل هم شد.
اولی این است که خمینی و روحانیانی که دنبال خود راه انداخته بود، با اندیشۀ ترقی بیگانه بودند و از آن مهمتر، دید تاریخی نداشتند. آرمانشهری که از صدر اسلام ساخته بودند، تصویری تاریخی نبود، تصویری آرمانی بود که در قابی زمانی جا گرفته بود. از نوآوری روگردان بودند ولی آگاه نبودند که بازگشت به گذشته اصلاً ممکن نیست، هر چه بکنند، جدید است و نوآوری ـ راهی جز راه آینده پیش پای بشر باز نیست. اینها از صورت اولیۀ دین، تصویری ایستا در ذهن داشتند و برایشان زنده کردن صورت اصیل دین، منطبق کردن واقعیت بود با این تصویر، بی اعتنا به اینکه حیات تاریخی دین هیچگاه ایستا نیست. در حقیقت، این متروک شدن قوانین شریعت بود که توهم تغییرناپذیری آنها را ایجاد کرده بود و باعث شده بود تا تصور کنند که میتوانند این قوانین را بدون تغییر و البته بدون حاجت به اختیار تغییر، به اجرا بگذارند. در صورتی که زنده کردن قوانین شرع مستلزم تصاحب اختیار تغییر در آنها بود. حق به اجرا گذاشتن قوانین و از آن مهمتر، تغییر آنها، حق حکومتی است و به همین دلیل هم هست که امام زمان قرار است حکومت کند. آرمانشهر آنان ـ برخلاف تصور بسیاری که دنبالشان راه افتادند ـ اخلاقی نبود که بتواند از اعمال به قدرت سیاسی صرف نظر بکند، حقوقی بود و محتاج این قدرت.
جالب این است که عامل عملی، به نوبۀ خود، درست در جهت گرد آوردن اسباب تغییر سیر مینمود. خمینی سودای حکومت داشت و با تمام قوا در پی دستیابی به آن عمل میکرد. این بود که خمینی را به دنبال خود میکشید و وادارش کرد تا تمامی مراحل منطقی لازم را بپیماید و شرط و شروط این کار را در عمل بپذیرد، شرطهایی که احتمالاً اگر جداگانه و به صراحت به وی عرضه میگشت، مورد قبولش قرار نمیگرفت. او به این ترتیب درست به راهی رفت که بینش تاریخی شیعی بر روحانیان بسته است. برقرار کردن حکومت الله بر روی زمین، با اعتقاد به ظهور امام زمان که باید بیاید و عدالت را در همه جا بپراکند، گرد آمدنی نیست که نیست. نگاه خمینی محدودتر از آن بود تمامی عواقب کارش را در نظر بیاورد، شاید هم کینه به شاه و حرص قدرت چشمش را بسته بود و کرد آنچه کرد و ارث نکبتش را گذاشت برای ما.
آیا به روحانیت امیدی هست؟
به اینجا که رسیدیم، میتوان از خود پرسید آیا روحانیانی که در ابتدا مختصات حرکت خمینی را به درستی درک نکردند و دنبال این حرکت فرقه ای که نخست صورت احیای دین داشت ولی در عمل به جنبشی هزاره ای ختم گردید، راه افتادند، ممکن است امروز که داستان روشن شده، در برابر تغییری چنین بنیادی و غیر قابل قبول که در دل تشیع واقع شده است، واکنشی نشان بدهند یا نه؟
با این وجود که دعوا اساساً مذهبی است و کار قاعدتاً کار آنهاست، پاسخ به تصور من منفی است. اول از همه به این دلیل که موضعگیری قاطع در دعوای درست دینی مستلزم داشتن نوع خاصی از دغدغۀ ذهنی است. دغدغه ای که نه فقط محتاج تفکر جدی و اساسی در این زمینه است، بلکه به عاملی دیگر هم احتیاج دارد که حیاتی شمردن این نوع مسائل است. بررسی معضلات الهیات در دسترس هر کسی است که در این زمینه مطالعه و تحصیل کرده است، ولی موضعگیری قاطع و ورود در دعوایی که میتواند پرمخاطره باشد، محتاج اعتقاد عمیق است به حیاتی بودن مسئله. این نوع اعتقاد قاطع اصولاً امر نادری است و به هر حال، نقداً چهره ای که چنین توانی داشته باشد، به چشم نمیخورد.
انقلاب اسلامی سازمان روحانیت را متحول کرده است ولی خلق و خویشان را نه. اول از همه همبستگی گروهیشان بر جاست، بخصوص که منافع مشترک در کار باشد. اکثریت آنان همان ذهنیت و طرز رفتاری را دارند که در دوران شاه داشتند، نرمش و کرنش در برابر قدرت برقرار و امتیاز گرفتن در عوض این همرامی. رژیم فعلی هم بسیار سخاوتمندانه تر از قبلی به آنها امتیاز میدهد. به علاوه، نباید از یاد برد که آنها به طور گروهی، یعنی به عنوان روحانیت شیعه، قدرت را تصاحب کرده اند و طبقۀ ممتاز مملکت شده اند. در این وضعیت، مخالفت با برداشتی از مذهب که اسباب این ترقی بی سابقه را فراهم آورده است، به حدی از خودگذشتگی احتیاج دارد که اصولاً نادر است و نزد این تازه به دوران رسیده ها شاید نادرتر از هر جای دیگر باشد. به علاوه، اجرای قوانین شرع، به همین صورت که میبینیم، نقد است و حکایت آخرالزمان نسیه. از اینها گذشته، فشار حکومت هم هست. دادگاه ویژۀ روحانیت و این حرفها را محض زینت نساخته اند و همه میدانند که سرکوب روحانیان متمرد، خفیف تر از سرکوب مخالفان سیاسی نیست. خلاصه اینکه شورش روحانیان برای دست شستن از حکومت به عشق دین، بسیار بعید به نظر میرسد. فعلاً دنیا را چسبیده اند، آخرت هم که مال آخر کار است و فرصت هست. در اجتهاد و توبه و همۀ اینها هم که باز است، بخصوص برای دربانها.
آخر کار
این نظام، ورشکسته است، از بابت سیاسی که بارها صحبتش را کرده ایم و از بابت مذهبی نیز که اینجا باز صحبتش را کردیم. تا وقتی سقوط کند، ادامه اش در حکم تسلط فرقه ای از فرق اسلامی خواهد بود که توانسته بر قدرت سیاسی چنگ بیاندازد و به این ترتیب، تحمیل نظرات خویش و دوام حیات خود را تضمین نماید. این نظام مذهبی با زور سیاست روی کار آمده و با زور سیاست هم از میدان به در خواهد شد، نه با زور مذهب. کار، کار اهل سیاست خواهد بود نه مذهبیان.
پس باید ببینیم بعد از افتادنش چه خواهد شد و در فکر آن باشیم، نه اینکه مثل خمینی تصمیمی بگیریم که دو قدم جلوترش را نخوانده ایم و بعد گرفتار شویم. مهمترین انتخاب بعد از سقوط نظام این است که ببینیم میخواهیم به گذشته، یعنی به وضعیت روحانیت قبل از انقلاب اسلامی بازگردیم که خمینی آدمی از دلش در آمد، یا میخواهیم ترتیب جدیدی برای رابطۀ سیاست و مذهب فراهم بیاوریم.
ارث فرقه ای اینها مطلقاً ارزشی ندارد و طی قرنهای آینده فقط میتواند برای انواع کتب ملل و نحل خوراک فراهم بیاورد. آنچه نقداً از این ارث قابل توجه است، کوشش اسلامگرایان برای تبدیل ساختار چندسالاری روحانیت است به ساختاری تک سالاری و مهار کردن عصمت. این کار البته با سؤاستفاده از قدرت دولتی انجام گرفته، نه با ایجاد جنبشی در جهت منتظم کردن اقتدار دینی که از دل خود مذهب برخاسته باشد. ولی به هر صورت حرکتی در این جهت واقع شده است. اگر نظامی که بعد از اینها در ایران روی کار خواهد آمد، پابند به اجرای لائیسیته باشد که باید امیدوار بود که باشد و جداً بخواهد و بتواند از عهدۀ کار بربیاید، باید این تمرکز اقتدار را با به رسمیت شناختن استقلال روحانیت و با واگذاشتن امکانات این استقلال به روحانیان، بپذیرد و در راه تقویتش بکوشد. به عبارت دیگر، اگر ارثی باقی بماند که به درد بخورد، به یمن درک درست و عمل درست نظام بعدی است که به کاری خواهد آمد، وگرنه آنچه اینها باقی خواهند گذاشت جز آشفتگی و نکبت نخواهد بود.
چند بار به این مسئله اشاره کرده ام که مشکل اختلاط سیاست و مذهب در ایران، در درجۀ اول از ناتوانی روحانیت در تعریف و تحدید اقتدار مذهبی (که به هم بسته است) و نداشتن سازمان درست و متمرکز و محکم، برمیخیزد. خمینی ناآگاهانه و با جنبش هزاره ای که راه انداخته، راهی برای خروج از این بن بست گشوده است. بهره برداری از این فرصت کار اهل مذهب نیست ـ از هیچ جهت توانش را ندارند. کار اهل سیاست است. نباید این فرصت را از دست نهاد.