Home سخن روز آرشیو سخن روز سفر فاس – رامین کامران

سفر فاس – رامین کامران

یکی به سفر میرود تا به چیزی برسد، دیگری برای اینکه از چیزی بگریزد. من به هیچکدام این دو دلیل راهی نشدم، حسن المصدق که سالها بود ندیده بودمش برای کاری با من تماس گرفت و بعد هم با اصرار به کنفرانسی در مراکش دعوتم کرد، گفت ژان سالم هم هست و با هم خواهیم بود. از آنجا که سالهاست برای سفر تنبل شده ام مدتها به روی خودم نیاوردم و پیامهای برگزارکنندگان را با بی میلی پاسخ دادم، به این خیال که کار خودش در جایی برهم خواهد خورد یا خودم در لحظهُ آخر برهمش خواهم زد. نه دست اتفاق کمکی کرد و نه همت خودم حرکتی. بالاخره من ماندم و بلیت هواپیما و سخنرانی نیمه تمامی که مثل همهُ شاگردان تنبل به خودم وعده داده بودم صبح حین سفر یا بعدازظهر در کافه یا شب در هتل یا در همهُ این اوقات و همهُ این جاها تمامش کنم.

سفر به کازابلانکا سه چهار ساعتی طول کشید و حتماً از مصیبت سحرخیزی و رفتن به فرودگاه اورلی در صبح زود سخت تر نبود. برف بی رمق ولی پیگیری اصرار داشت بر زمین بنشیند و از عهده برنمیامد. تنها جایی که دوام و قوامی پیدا کرد در اورلی بود و بر بالهای هواپیما که یک ساعتی وقت برف زدایی از همه و بخصوص مسافران منتظر در طیاره، گرفت.
گفته بودند سه ساعتی در راه خواهیم بود و بعد تا فاس که محل گردهمایی بود، با ماشین خواهیم رفت، که درست بود. فقط نمیدانستیم که سفر با ماشین هم به اندازهُ سفر با هواپیما طول خواهد کشید. راننده ماهر بود و ماشین راحت. دو دخترخانم مراکشی در صندلی عقب بودند که یکیشان فرانسه حرف میزد و دومی که در قهوه خانهُ میان راه نمازی هم خواند، اصلاً تمایلی به حرف زدن نداشت. هر دو خوشرو بودند، راننده هم به غیر از گوش دادن آهنگهای عربی گاه جمله ای به همان زبان با مسافران عقب رد و بدل میکرد و گاه با تلفن دستیش با رانندگان دیگر ماشین های کاروان که جلودار همه شان بود. اصلاً خوشش نمیامد که کسی از او سبقت بگیرد و اگر کسی جسارت میکرد تشر میزد. بعد فهمیدم که پلاک ماشین های مراکش انواع و اقسام دارد. آنکه دولتی است حق تقدم دارد و آنکه علامت دربار دارد از پاسبانان سلام هم میگیرد. رانندهُ ما که کهنه کار بود اولی را با قاطعیت میگرفت و دومی را با بی اعتنایی تحویل. دوستان در ماشین های دیگر بودند و من هم که همصحبتی نداشتم تماشاگر جادهُ یکنواخت بودم و با این خیال که چیزی به رسیدن نمانده است دلخوش. تنها شراکتم در گفتگوهایی که چیزی از آنها نمی فهمیدم، تک سرفه هایی بود یادگار غذای پر ادویه و فلفل شب قبل.
همه جا صحرا بود، مثل اکثر جاهای ایران، ولی باران میدید و همین مختصر رنگ سبزی بر خاکش افشانده بود. دوستم میگفت معروف است که سلطان اصلی مراکش باران است چون در این کشور کشاورزی همه چیز به آن بسته است. سلطانی که اگرچه خودکامه است در عوض گشاده دست هم هست و آنقدر نثار این خاک میکند که سلطان خاکی و باقی مردم از برکتش زندگی کنند.
وقتی به هتل محل اقامت رسیدیم ساعت از پنج بعداز ظهر گذشته بود و باید به سرعت لباس عوض میکردیم و میرفتیم بنشینیم پای سخنرانی های افتتاحیه. سرسرای هتل محلی بود برای عرضهُ هنرهای محلی تا بلکه فضا را از شکل قالبی هتل های بین المللی متمایز کند. سقفها همه چوب کار شده و ستونها پوشیده از سرامیک پر نقش و نگار رنگی سبز و سفید و آبی و سیاه و زرد. چوبها احتمالاً با ماشین تراش خورده بود و سرامیکها هم از اول به ترتیب معین در کارخانه کنار یکدیگر روی کاغذ چسبانده شده بود تا ورقه ورقه کنار هم نصب بشود. در فضایی که برای استراحت در نظر گرفته شده بود، نزدیک آبنمای وسط، خوانی گسترده بودند برای عرضهٌ آفتابه لگن و اسباب صرف چای، برنجی یا قلع اندود با چکش کاری تزئینی. گاه با سرپوشهایی که درست جا نمیافتاد و پایه هایی که تراز نبود. از بابت کیفیت تفاوت چندانی با آنچه که هنوز هم در ایران به عنوان هنرهای دستی به همه عرضه میشود، نداشت. به هر صورت چیزی که از همه اصیل تر مینمود خوشرویی کامندان محل بود. تنها بخشی از سنت که به طور صنعتی بازسازی نشده بود و بر خلاف صنایع دستی کیفیت خود را هم حفظ کرده بود. عکس پادشاه هم در همه جا حاضر بود و در هر گوشه یکی از آنرا میدیدی. یادآور خاطرات نوجوانی، با این تفاوت که اینجا همسر پادشاه غایب بود.
زیبایی مدینهُ فاس که قدمت هزار ساله دارد از همان لحظهُ اول چشم همه و بخصوص آنهایی را که مانند من برای اولین بار میدیدندش، گرفت. مراکشی ها پول و امکانات بسیار بسیج کرده اند تا در این شهر که از مراکز علمی جهان اسلام بوده، باز دانشگاهی برپا کنند، این بار متوجه به مدیترانه و از ورای آن به اروپا. چنانکه انتظار میرود بخش اعظم امکانات صرف علوم و فنون میشود و حدود سی درصد صرف علوم انسانی که در جای خود قابل توجه است. مضمون گردهمایی «بهار عرب» بود که موضوع روز است و از آنجایی که حدود دو سالی از شروع این موج میگذشت، مهلت برای سنجش کافی بود. دست زمان وقایع را به قدر کافی بیخته بود که بشود مختصر ریز و درشتی کرد و از ابراز امیدهای قالبی که به استقبال هر تغییر وسیع میرود، فراتر رفت.
دم در محل پر بود از پلیس و ماشین پلیس. معلوم بود مقداری برای تأکید بر اهمیت کنفرانس است و مقداری هم محض احترام به صاحبمنصبان مراکشی که همه حاضر بودند. آنچه به محض ورود از نگاه هر واردی استقبال میکرد میز پهنی بود که یک بر دختر جوان و مرتب و بزک کرده پشتش نشسته بودند تا انواع و اقسام بروشور را به همه بدهند. یکیشان همسفر خودم بود که در میانهُ راه نمازش را خواند. اینها ثوابت ایوان ورودی بودند و سیّاراتش عکاسان حرفه ای که همه مترصد بودند تا با سرعت هر چه بیشتر از شمار هر چه بزرگتری از مدعوین عکس بیاندازند تا فوری چاپ کنند و ظرف مدت کنفرانس جلوی در به مشتریانی که میخواستند یادگاری داشته باشند، بفروشند. دوربینهای الکترونیکی هم که کار را آسان کرده و راه تولید به مصرفش بسیار کوتاه است.
سالن وسیع و زیبای سخنرانی که سقف منبت کاریش چند چلچراغ بزرگ داشت و کف کاشیکاری ظریف و چندرنگ، اهمیت گردهمایی را به همه تلقین میکرد. به هر صورت شب اول شب گفتارهای رسمی بود تؤام با حمد و ثنای پادشاه. من آنقدر بسم الله و الحمد لله و اینها شنیدم که فکر کردم جای عوضی گیر افتاده ام و مثل نخود در آش اسلام شناور شده ام. تازه حالیم شد که اول بار است که به یک کشور اسلامی سفر میکنم. در ایران قبل از انقلاب که این اندازه صلوات نمیفرستادند، بعد از انقلاب هم که هر قدر بفرستند، ما دوریم و نمیشنویم. به هر حال این اولین دیدار بود با آفریقا، با یک کشور عربی و با یک کشور اسلامی غیر از زادگاهم. به خودم گفتم جهانگردی همان و افتادن به آغوش اسلام عزیز همان! طبعاً قالبی ترین حرفها از سوی آنهایی زده شد که از سازمانهای بین المللی فرهنگی دعوت شده بودند: جوانها، جامعهُ مدنی، انجمنهای غیردولتی و…
آنچه از شب اول به یاد ماندنی بود مهمانی شام بسیار مفصلی بود که در هتل بسیار مجللی برپا شد، با ساز و دهل و طبعاً خوراک محلی. دومی از اولی بسیار مطبوع تر بود و خوشبختانه فراوانتر، جلوه ای از مهمان نوازی گشاده دستانهُ مردم مراکش. میزها بزرگ بود و هرکس جای خود را انتخاب میکرد. من هم چون آشنایی ندیدم با عده ای که فقط یکی دو نفر از آنها که تصور میکنم اهل الجزایر بودند و فرانسه حرف میزدند، بر سر میزی نشستم و حداکثر چیزی که توانستم بگویم یا بفهمم چندتایی تعارف در باب غذا بود. یک آقای مصری بسیار موقری هم سر میز ما بود که خانم همراهش روسری به سبک پاکستانی به سر داشت و خودش چنان بود که گویی مستقیم از عصر فراعنه به امروز آمده است. هیکل بلند و متناسب، صورت کشیده و چهارگوش تیره، موهای کوتاه سفیدی که چهره اش را تیره تر از آنچه بود جلوه میداد و از میانهُ پیشانی مانند دو هلال به قرینه در دو طرف پخش شده بود. از یکی چهره اش یادم مانده، از یکی سرپوشش، از دو دیگر زبانشان و از باقی هیچ. انگار چیزی لازم بود که به صورتها معنا بدهد و نقش چهره ها به تنهایی برای نقش شدنشان در حافظهُ من کافی نبود، مثل مهر بی جوهر ردی برجا نمیگذاشت. دیروقت به هتل برگشتیم. تصور میکنم خستگی سفر هم اگر کافی نبود، سنگینی غذا همه را به سرعت من به خواب برد.
روز بعد هوا خوب بود و بهاری. از آنجا که برای حضور در محل سخنرانی مزاحم کسی نمیشدند من قدمکی در خارج از هتل که در حاشیهُ شهر و نزدیک به شهر قدیمی قرار داشت، زدم. جز تعدادی ساختمان دور از هم و زمینهایی که منتظر احداث ساختمان بود، خبری نبود. پیاده رو ها هنوز آسفالت نشده بود و باران شب قبل گل و لای فراوان درست کرده بود. عزم را جزم کردم و راه مرکز شهر را پرسیدم به این سودا که پیاده روانه شوم. یکی دو کیلومتری رفتم ولی دیدم فاصله بیش از آنیست که فکر میکردم، برگشتم هتل و وقتی صرف پاک کردن گل و لایی که به کفشهایم چسبیده بود، کردم. چندتا از سواری هایی که برای ایاب و ذهاب گردهمایی آماده شده بود در حیاط هتل بود و شوفور روز قبل با اشاره و سلام و علیک مرا سوار کرد و به محل کنفرانس رساند. زیبایی مدینه در نور روز خیره کننده تر بود، بخصوص که هوا آفتابی بود. محل کنفرانس از شب قبل آرامتر به نظر میامد. هیجان رفت و آمد شخصیت های کشوری فروکش کرده بود. مأموران پلیس جلوی در، دخترخانمهای مسئول راهنمایی زیر طاق نما، عکاسان جلوی تخته هایی که دستاورد شب قبلشان را بر آن به نمایش گذاشته بودند و طبعاً عده ای که درست معلوم نبود مسئول انتظاماتند یا مأمور امنیتی در همه جا.
راه نور روز را به تالار سخنرانی بسته بودند تا در نورپردازی اختیار کامل داشته باشند و تصویربرداری که دائم به راه بود به درستی انجام شود. در ورودی حالتی پیدا کرده بود که گویی به معبدی تاریک باز میشود. جمع سیگارشکان گٌله گٌله دور در حلقه زده بودند. آرام با هم پچ پچ میکردند و به زحمت به تازه واردان اعتنایی میکردند. انگار کاهنانی هستند با خبر از اسرار معبد که بیرون آمده اند تا آیینی را به جا بیاورند و به داخل بازگردند. نگاهشان بی کنجکاوی بود، به از ره رسیدگان به چشم زائر نگاه میکردند. از محل دور شدم تا ببینم ساختمانهای اطراف چیست و چه شکلی دارد. حیاطهایی تودرتو بود که گذرگاه های تنگی به هم وصلشان میکرد. نم باران روی زمین و گل و گیاه نشسته بود. برگ و رنگ حیاطها که در هیچکدام کسی دیده نمیشد استوایی مینمود، دعوت به سرک کشیدن میکرد و به سوی ناشناخته ای میخواند که وعدهُ دوستی و آرامش میداد. گاه صدای یکنواخت مرغی به غربت این منظره میافزود، گویی ندا میداد که تا سرزمین دوردستی آمده ای، بیاسای.
ولی ندای وجدان بر آوای مرغ غالب آمد و بالاخره درون سالنم کشاند ـ برای مدتی کوتاه. زود بیرون آمدم و اینبار بعد از خبر شدن از اسرار معبد، به جمع سیگارکشها پیوستم، سیگار بدون سرفه هم که مزه ندارد. ژان را دیدم و شروع کردیم به صحبت. او که با وظیفه شناسی تمام از اول صبح پای سخنرانی ها نشسته بود، از شنیدن حرفهای قالبی، نسخه پیچیدن های مدل آمریکایی، شعارهای توخالی جهانی شدن و جهانی فکر کردن و جهانی… به تنگ آمده بود. شروع کرد به درد دل و شاکی بود که اصلاً چه وجه شبهی بین ماست و این متخصصان مدیریت دانشگاهی که اگر کتابی نوشته اند بازاری است و اگر پژوهشی کرده اند سفارشی؛ همان حرفهای قالبی را میزنند که در چهار گوشهُ عالم میشنوی و همان توصیه هایی را میکنند که معلوم نیست که و با چه پولی باید اجرا کند تا اصلاً به کجا برسد. به هر صورت صبح روز اول ارزانی متخصصان مدیریت بود و اقتصاد.
بعد از ناهار برگشتم به محل. به رسم آنهایی که عادت دارند دیر بخوابند و دیر بیدار شوند، بعدازظهرها وقت شناسم. دستجمعی با اتوبوس رفتیم. فرصتی بود برای دیدن بقیه. یک مفتی جوان و بلند قد همراهمان بود که تنها روحانی حاضر در محل بود. سپید چهره و با دماغی کوفته ای و چشمانی گرد و مهربان و متعجب. حمام و سلمانی رفته و عطر و پودر زده با فینهُ قرمز و تمام اسباب و وسائل. بسیار مناسب کارت پستال بود و شاید به همین دلیل مورد محبت عکاسان حاضر. خانم بلند قد میانه سالی هم از مصر آمده بود که به سبک عیال فرنگی پسند امیر قطر حجاب را رعایت میکرد: کت و شلوار خوشدوخت و عمامهُ همرنگ لباس. آخرتش محفوظ بود بدون بی اعتنایی به دنیا. این هم از گفتگوی تمدن ها و دستاورد شیخ نشینها در عرصهُ مد.
سرکی به سالن کشیدم که ببینم چه میگویند ولی زود اسبابم را جمع کردم و رفتم در شهر قدیم قدمی بزنم و جای دنجی پیدا کنم و بنشینم روی سخنرانیم کار کنم. گشت و گذار از شعاع چند صد متر فراتر نرفت، چون لااقل از طرفی که من رفته بودم چیز دیدنی چندانی وجود نداشت. خیابانهایی بود مثل جنوب شهر تهران. نه چندان پاکیزه، فقیر، شلوغ، با قهوه خانه هایی که اسباب اصلی جلب مشتری های سبیل تا سبیلشان، تلویزیون است.
دیدم دستمال همراهم نیست، خواستم بسته ای بخرم. به سبک فرانسه وارد اول داروخانه ای شدم که دیدم. بسیار زیبا، همه منبت کاری ولی قفسه ها نسبتاً خالی، نوری از بیرون به آن نمیتابید و با چراغ مهتابی روشن بود که آبی میزد. دو سه نفر با فاصله از پیشخوان ایستاده بودند و معلوم نبود منتظر نوبتند یا حاضر شدن نسخه یا کار دیگری دارند یا فقط آمده اند سری بزنند. از سر احتیاط رفتم به همان گوشه نزدیکشان ایستادم ولی مرا با دست به سوی پیشخوان راهنمایی کردند. خانم مسئول که حجاب سفت و سخت هم داشت به فرانسه گفت که دستمال را باید از بقالی بخرم. تشکر کردم و آمدم بیرون. اول بقالی که دیدم شکافی بود در دیواری. از آنهایی که یا برای جنس جا دارد یا برای فروشنده و سحر و غروب این دو جایشان را با هم عوض میکنند. مشتری هم که باید در همه حال بیرون بایستد. دستمال کاغذی خواستم و اسکناسی به بقال دادم. با خوشرویی حالیم کرد که پول زیادی درشت است ولی خردش کرد و تقریباً تمامیش را به اضافهُ بستهُ دستمال پسم داد. آن طرف خیابان باریک لوحهُ برنجی بزرگی که بود که بر سنگی نشانده بودند و زنجیری همم جلویش کشیده بودند. رفتم ببینم چه نوشته. معلوم شد خانهُ بزرگی که بقالی در کنارش قرار داشت محلی است که اولین اعلامیهُ استقلال مراکش در آن نوشته شده و به امضای جمیع بزرگان حاضر که اسامیشان هم ذکر شده بود، رسیده.
چناکه برازندهُ هر توریست از اروپا رسیده ایست، بالاخره سر از یک هتل مدرن فرنگی مآب در آوردم که ورودیش تیره و کم نور بود. دو نفری که پشت پیشخوان بودند اعتنایی به آمد و رفت کسی نداشتند. توریستهای آمریکایی که بیشتر دختران جوان بودند در حال رفت و آمد بودند، سه تا و چهارتا، مشغول بگوبخند. حرف هایشان در فضای بسته و کاشیکاری حالت همهمه داشت، به عیان از سفرشان راضی بودند.
ورودی هتل از سمت چپ به حیاطی باز میشد که از بالا نور میگرفت و راه به تراس وسیع و بسته ای داشت که دور تا دورش اطاقها قرار گرفته بود، وسطش باغچهُ قشنگی و چند حوضچه در امتداد هم و در انتهایش قهوه خانه و بار. سرکی به بار کشیدم، در گشوده و پنجره ها بسته، بی هیچ نوری و مناسب مشروبخوری شبانه. نه در پشت پیشخوان کسی بود و نه پشت میزها، انگار تعطیل است و درش از سهل انگاری باز مانده. بیرون سر یکی از میزهایی که صندلی راحت داشت نشستم و بساطم را پهن کردم که ناگهان پیشخدمت از عدم به وجود آمد و جلویم سبز شد. شیرقهوه خواستم که وجههُ روشنفکری داشته باشد، سیگار کشیدن هم مثل ممالک متمدن قدیم آزاد بود، اسبابم کامل شد و شروع کردم به زیر و رو کردن حرفها که متناسب با مجمع باشد. هیچگاه اخبار شمال آفریقا را با دقت دنبال نکرده ام مگر در مواقع بحرانی، مثل کشمکشهای الجزایر. معمولاً در حد خبر گرفتن از رسانه ها و گذراندنش از صافی ارزیابی های شخصی. دنبال نقطهُ اتکای محکمی میگشتم برای اینکه محور مطلبم بکنم.
مقایسهُ انقلاب اسلامی با بهار عربی که در هر مملکتی سبزش یک رنگ است ولی به اندازهُ کافی تنوع دارد، آسان نمی نمود ولی بالاخره همان نکته ای را که از ابتدا در ذهن داشتم محور کار کردم: بازگشت اسلام با بیش از سی سال فاصله با ایران و با شباهت با انقلاب اسلامی پنجاه و هفت. احتمالاً تعلل در برگزیدن این دیدگاه که از ابتدا در ذهنم قل میخورد، برخاسته از تأسفی بود که قبول مسئله باعثش میشد. این هم از آن وجوه کار تحقیق است که همیشه به حساب نمیاید. درک و تحلیل امری که اساساً ناخوشایند است مشکل است و گاه از محقق همانقدر نیرو میگیرد که رج کردن مطالب و رد کردن رشتهُ منطق از میانشان. بسیاری از ایرانیان، از جمله خود من، این مشکل را با تحلیل انقلاب و نظام اسلامی که یکی از دیگری ناخوشایندتر است تجربه کرده اند. این هم یادآوری کوچکی بود.
کشورهای عربی که نظامهای اتوریتر تابع آمریکا را برانداختند عملاً همان کاری را کردند که مردم ایران در سال پنجاه و هفت. گرفتار روآمدن اسلامگرایان شدند که در سایهُ استبداد و بسا اوقات با نظر مساعد آن روزگار گذرانده بودند. امتیازاتی که در دوران استبداد قدیم پس انداز شده بود به کار نامزدان استبداد جدید آمد. در این کشورها هم اسلامیان مدتها شبکه ساخته بودند و بهره مند از همان ابهام بین کار مذهبی و کار سیاسی و بخصوص با درست کردن مراکز همیاری، برای خودشان مشتری جمع کرده بودند. دم آخر پولهای عربستان سعودی و قطر هم برای تقویت سریع آنها در جریان انقلاب و در دوران گذار ، بسیار مؤثر افتاد و خوب بادشان کرد. حکایت در تونس و مصر بسیار چشمگیر بود و مایهُ انزجار آزادیخواهان این کشورها که از نفوذ آمریکا خلاص شدند و افتادند گیر نوکران نوکرانش. فقط ضعف اساسی و ساختاری روحانیت سنی فرصت برآمدن خمینی آدمی را به آنها نداد، اکتبر بدون لنین بود و بهمن بی خمینی. در عمل کسانی رشتهُ کار را به دست گرفتند که میتوان به آخوندهای بی عمامه ای نظیر بازرگان یا احیاناً همین اصلاح طلبان تشبیهشان کرد ـ از هم چندان دور نیستند و نکبتشان به یک اندازه توی ذوق میزند. به همین دلیل نداشتن رهبر رادیکال و نفوذ عربستان و شیوخ، سیاست خارجیشان نه به شدت ایران با آمریکا و اسرائیل طرف خواهد شد و نه در جهت همبستگی بین المللی اسلامگرایان حرکت عمده ای خواهد کرد. آزادیخواهانشان در داخل با نیروهای مذهبی طرفند و در خارج با مانورهای آمریکا که میخواهد به هر قیمت شده آب رفته را به جوی بازآورد و مایهُ تأسف خواهد بود اگر بتواند. این هم شده عاقبت اینها. احتمال دارد باز گرفتار حکومت اتوریتر نوکر عمو سام بشوند به علاوهُ چاشنی اسلام که نکبت در نکبت خواهد بود. تنها وجه امیدبخش داستان این است که دعوا ختم نشده و مردم تمایلی برای تن دادن به چنین ذلتی، نشان نمیدهند.
آن دو کشوری هم که آمریکا سعی کرده در این حیص و بیص و به تقلید موج بیداری درشان تغییر ایجاد کند لیبی است و سوریه. اولی که نقداً از هم پاشیده و تبدیل به کانون عفونت اسلامگرایی در آفریقا شده. تنها فایده اش برای انگلستان و فرانسه که در حمله پیشقدم بودند این بود که شصت سال پس از افتضاح سوئز به آنها فرصت داد تا سرنوشت کشوری عربی را به ضرب نیروی نظامی رقم بزنند. از زمانی که حملهُ مشترکشان به مصر با یاری اسرائیل، به دلیل نارضایی آمریکا و بخصوص دالس که نمیخواست کسی بی اجازهُ او از این کارها بکند، شکست خورد و به بی آبرویی در برابر واکنش دو ابرقدرت ختم شد، از ابتکار عمل در تعیین سرنوشت کشورهای عرب محروم مانده بودند. کتک زدن لیبی و انداختن قذافی بدون داشتن جایگزین تلافی دیروقتی بود که لابد مرهمی بر زخمی گذاشت. مملکت که از یاد رسانه ها رفته و نفتش هم که روان است، پس نقداً شکایتی نیست، تا بعد. داستان سوریه هم که نهایتش معلوم نیست. از وقتی حملهُ برق آسای تبلیغاتی ابتدای کار که همراه بود با تقویت مخالفان داخلی، شکست خورد، کار کشید به جنگ داخلی با حمایت خارجی، یعنی پول خرج کردن عربستان و قطر برای منافع خودشان در جنگ با شیعیان و برای منافع اسرائیل برای خلاص شدن از شر پایدارترین دشمنش در بین اعراب و برای منافع آمریکا برای گسترش نفوذ و افزایش شمار نوکرانش در منطقه.
بعدازظهر با خیال راحت رفتم پای سخنرانی ها، بخصوص که ژان هم قرار بود صحبت کند. ترتیب عرضهُ سخنرانی ها نامعقول بود و بیشتر حالت تلویزیونی داشت تا دانشگاهی. کسانی که سخنرانی های خود را مرتب و منظم نوشته بودند در عمل هرکدام حدود ده دقیقه وقت داشتند تا مطالب خود را عرضه کنند، باقی زمان به گفتگو با حضار میگذشت و چیز عمده ای دستگیر کسی نمیشد، البته کسی دست خالی هم نمی رفت. ژان حرفهایش را با همان صراحت همیشگی و با طنز معمولش زد. صریح گفت که این آرتیست بازی های دانشگاهی که به اسم جهانی شدن و… در همه جا رواج گرفته در حقیقت زائده ایست که در کنار دانشگاه واقعی به معنای محل تحقیق و تدریس رشد کرده و دارد اصل را هم از بین میبرد. گفت که تضعیف علوم انسانی از بابت علمی و تمدنی عقب گراست، شرح و شرح بر شرح نوشتن که مد روز شده ما ا از جوهر پویندهُ دانش دور میکند و بالاخره اینکه مدیریت دانشگاه و مؤسسات آموزش عالی با تعلیم و تعلم دوتاست و کار دانشگاه ها دارد میافتتد به دست گروه اول و اگر در همه جا قرار بر این باشد اسباب تأسف خواهد بود. حرف درست بود و همانطور که برایم روشن شد گوش شنوا هم در سالن کم نبود. چندتا از سخنرانان به صراحت متعرض مسئلهُ دخالت اسلامگرایان در سیاست شدند و معلوم بود که اصلاً خوششان نمیاید شیوخ عرب به ضرب پول نفت و به سبکی که در تونس و لیبی کرده اند، در حیات سیاسیشان دخالت کنند.
برنامهُ اصلی شب همان شام خوردن در هتل بود. بوفهُ مفصل و گوشه گوشه جمع شدن دوستان و همفکران بر سر این میز و آن میز. من هم طبق معمول سرگردان بودم که یک زوج میانسال فرانسوی که بعد فهمیدم هر دو حقوقدان هستند سر میز خود دعوتم کردند. خانم استاد حقوق بین الملل بود و آقا تاریخ حقوق و پر اطلاع و صاحب طنز مدام. از احکام حقوقی ادواج در قرون وسطی تا پیراهن های ناف نمای دختران دانشجو کسی و چیزی را بی نصیب نمیگذاشت. خانم فربه بود منتها به سبک خاله خانم های قدیم، قرص و محکم ـ قطاعی بود از کره ای. اصلیت سوئیسی داشت ولی خوی جنوبی و خونگرمی شوهرش را اخذ کرده بود. پروتستان بود و مخالف جدی کاتولیسیسم. حرفش را با قاطعیت میزد ولی همیشه با ظرافت جایی هم برای نظر مخالف باز میگذاشت. شوهر سر طاس و کوچکی داشت با چشمان پرشیطنت و فرورفته و دماغ بزرگ، صورت فرانسوی جاافتاده ای که میشد پای صحبت رابله هم مجسمش کرد. از چهره هایی که تصور میکنید بارها در تابلوهای قرون وسطی و رنسانس دیده اید. شکم گرد و برآمده ای داشت که به چاقیش رنگ شرقی میزد. ژان و دیگران هم رسیدند و بعد از شام، شبمان به میگساری در سوئیت زوج حقوقدان و صحبت از سیاست و البتهُ خندهُ مفصل صرف شد. از فرانسوی هایی بودند که شمال آفریقا را بسیار خوب میشناختند و با مردمش اخت بودند، به دور از بنده نوازی هایی که بعضی دارند و از شیفتگی های بی جهتی که در بعضی دیگر میبینیم. طبعاً مقدار زیادی از خاورمیانه بحث شد و و از سیاست آمریکا و اسرائیل. نظر اعضای جمع بسیار نزدیک به هم بود و در کل بدبینانه. تصور میکنم آخر شب همه سالم و بی دردسر اطاق خود را پیدا کردند و به سلامت به مقصد رسیدند.
اگر نگرانی بود حضور همه سر میز صبحانه رفعش کرد. پرسیدند کی سخنرانی خواهم کرد، گفتم امروز بعد از ظهر، گفتند باید همین صبح باشد چون بعد از ظهر برنامهُ گردش است. معلومم شد اشتباه کرده ام، همین مانده بود به جای سخنرانی کردن بروم این طرف و آن طرف یلّلی تلّلی بزنم. باز همان برنامهُ روز قبل را تکرار کردم، منهای کوشش برای پیاده روی به سمت مرکز شهر. رفتن به محل کنفرانس، سرک کشیدن به سخنرانی ها، زدن چرخی و دود کردن چند سیگار با دوستانی که دم در جمع بودن و در نهایت رفتن به همان هتل آشنا برای ور رفتن به سخنرانیم. فضا همان فضای روز قبل بود، کافه هم به خلوتی دیروز. باز شیرقهوه، باز سیگار و باز پهن کردن بساط کاغذ و قلم برای دادن شکل نهایی به سخنرانیم که میدانستم بیش از ده دقیقه طول نخواهد کشید و فقط خلاصه ای از متن را در آن عرضه خواهم کرد. فضا بهتر دستم آمده بود و حرفهای خودم هم دقیقتر شده بود. با نزدیک شدن موعد سرم را انداختم پایین و رفتم به طرف محل کنفرانس.
میدانستم که فردا عازمیم و حسرت این را داشتم که هیچ جا را ندیده ام، نه شهر قدیم و نه شهر جدید را. باز از همان کوچه ای که منتهی به محل گردهمایی میشد پایین آمدم که چشمم افتاد به در بزرگی که یک لنگه اش باز بود، نه دعوتی نیمه دل میمانست. رفتم تو. محل موزهُ عکاسی بود و نمایشگاهی در آن برپا بود که ظاهراً در آن ساعت مشتری نداشت. فراشی آمد جلو و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم و کار را به لبخند و سر تکان دادن ختم کردم. از دالان سفیدکاری شدهُ وسیعی گذشتم که میرفت به طرف عمارت ولی وقتی به حیاط رسیدم از آن جلوتر نرفتم. باغ بسیار وسیعی جلویم باز شد، پنهان در دیوارهای بلندی که جز چند سرشاخه از درختهای کهن باغ چیزی به بیرون بروز نمی داد. باغ سه پله بود با راهی که از وسطش میگذشت، جویهای آبیاری در حاشیه اش قرار داشت. هر طبقه اش کاملاً مسطح و تراز بود و به قول باغبانها تخت آب. معلوم بود که برای آبیاری کافی است راه آب را باز کنند تا تمامی هر طبقهُ آنرا یکسره آب بگیرد و همهُ گیاهان را یکجا سیراب کند. درختان که کهن ترین و فراخ سایه ترین آنها نزدیک به ایوان ورودی بود، به طور نامنظم کاشته شده بود و بر باغ به رغم شکل مستطیل کاملش، جلوه ای از وحشی بودن داده بود، بر خلاف بوته های بلند گل که که به ترتیب و در کنار جادهُ بلند میانهُ باغ نشانده شده بود. ایوان مسقف ورودی منتهی به ساختمانی میشد که همه اش در حاشیهُ چپ باغ قرار داشت و از یکسو به آن مشرف بود، و در مقابل تمامی ساختمان ادامه پیدا میکرد. بنا، بر خلاف باغ، در یک سطح ساخته شده بود، یک رویه بود و یکسر رو به باغ که چنان که زیباییش ایجاب میکرد، مرکز و محور توجه بود. در بیرون همهمه و شلوغی نبود ولی اگر هم بود بعید بود که بتواند به درون رخنه کند. از همه جا و همه کس دور بود و بیش از کوچه های تنگ و ترش و دیوارهای بلند مدینه درازای زمانی را که فاس از سر گذرانده بود و بر پا مانده بود، در ذهن تداعی میکرد. گذر زمان را دیده بود ولی از آسیب آن به دور مانده بود. مانند باغهای قصه که از زمان خارج است و همیشه به یک شکل میماند، کمالی که تغییر نمی پذیرد. این باغ هم شایستهٌ سکونت دیو یا پری افسانه بود. فرصت نکردم که بیبینم کدامیک، زمان که در گذر بود مرا با خود از باغ بیرون کشید و به محل سخنرانی برد.
جلوی در محل چندان شلوغ نبود و دختران پشت میز اطلاعات کمابیش بیکار بودند. همه مرتب، همه بزک کرده و همه چشم به راه ولی دیگر کسی سؤالی نداشت. عکاس های حرفه ای هم دیگر به عکس انداختن رغبتی نداشتند چون میدانستند که فرصتی برای عرضهُ آنها به مشتری نخواهند داشت. ته بساط عکسهای چاپ شده را پهن کرده بودند و در اطرافش پرسه میزدند، بی مشتری ولی نه بی امید مشتری.
بالاخره جلسهُ اختتامیه که قرار بود در آن حرف بزنم آغاز شد. باز همهُ کملین قوم جمع بودند. همه مان را به همان سبک تلویزیونی رج کردند و دوربینها هم که از ابتدای کار تمام وقت کار میکرد روبرویمان بود. نور هم نور استودیویی بود که محض درست کار کردن دوربینها میزان شده بود، نه راحت شرکت کنندگان یا حتی روشن شدن کاغذهایی که در دست داشتند. حتی میزی هم در کار نبود که بتوان رویش یادداشتی گذاشت و به آن مراجعه کرد، تازه یک دست هم که باید میکروفون را نگه میداشت… همگی در حالتی نشسته بودیم که انگار قرار است با هم سرود بخوانیم یا به کار خطایی اعتراف کنیم. محمد شرقاوی رئیس جلسه مرد محترمی بود و روز قبل اشاره ای هم کرده بود به لائیسیته که به گوش من بسیار خوش آمده بود، تا آنجا که میدانم تنها کسی بود که این کلمه بر زبانش جاری شده بود. از همان اول ده دقیقه ای که به من رسید روی این نکته تأکید کردم تا پیوند آنچه میگویم با گفتار کسانی که بی اعتنا یا بی مهر به مذهب حرف زده بودند، روشن شود. طبعاً پایه را گذاشتم به مقایسهُ بهار عرب با انقلاب پنجاه و هفت که حکومت دست نشاندهُ آمریکا را به زیر کشید و پای آمریکا را هم برید ولی به قیمت اسلامی کردن همه چیز. خلاصه اینکه راه خلاصی از فشار اسلامگرایان و دلارهای خلیج فارس گزینش لائیسیته است چون داستان اسلام حد وسط ندارد و امیتاز دادن به اسلام، اگر از حد تعارف بگذرد، برای همه گران تمام خواهد شد. به شباهت موقعیت مراکش با ایران اشاره کردم، خوشبختانه نه به دلیل بالا بودن خطر اسلامگرایی یا حضور چهره ای نظیر خمینی، به دلیل سلطنتی بودن و با انگشت نهادن بر تفاوتی که به نظرم بسیار مهم بود: اینکه پادشاه مراکش هیچگاه ارتباطش را با نیروهای لیبرال قطع نکرده است. در ایران بعد از بیست و هشت مرداد چنین وضعیتی پیش آمده بود و شاه از نیروهای لیبرال که از بسیاری جهات نزدیک به آنها بود زیرا لااقل هر دو (یکی بحق و دیگری به ناحق) به متن مرجعی تکیه داشتند که قانون اساسی مشروطیت بود، بریده بود. به همین خاطر در جریان انقلاب از همراهی با لیبرال ها که مترادف پذیرش چارچوب مشروطیت بود، سر باز زد و کار را به آنجا رساند که همه دیدیم. برعکس، حفظ ارتباط بین پادشاه و آزادیخواهان در مراکش تا اینجا باعث شده که قانون اساسی جدیدی نوشته شود و راهی برای مشارکت نیروهای مختلف سیاسی در ادارهُ مملکت باز شود که روش درست است. خلاصهُ حرفم این بود که همین راه را با پشتکار هر چه بیشتر دنبال کنید، بخت موفقیتتان از جمهوری هایی که ناگهان ریاستش در پی درگیری هایی که در دوران گذار واقع میشود و بیشتر به حرکتهای جماعتی شبیه است تا چیز دیگر، عوض میشود، بسیار بیشتر است. در وضعیتی شبیه به ما قرار دارید ولی بهتر، با چنین همراهی و گفتگویی جلوی اسلامگرایان را بگیرید که خطر جدیست.
حرفها صریح بود و موافقت و مخالفت به روشنی به چهرهُ حضار نقش بست. مرد مصری که شب اول با همسر شال به سرش دور یک میز بودیم به سبک جوانهای امروزی پای حرفم «لایک» زد و بعضی دیگر هم در سؤالات بعد از گفته ها همراهی نشان دادند. مخالفان چهره ترش کردند و نه بیش از این. کنایه هایی که به اسلام «نفت سوز» خلیج فارس زده بودم یا اینکه گفته بودم رعایت حجاب میدان دیدتان را محدود میکند، خیلی به مذاقشان خوش نیامده بود. ولی به هر صورت تکلیف باید روشن میشد که شد، باقی اهمیتی نداشت. در نهایت، جمع شدن بساط سخنرانی و کنار رفتن پرده های تیره ای که از ورود نور بیرون جلوگیری میکرد، رد کلام همه را از در و دیوار پاک کرد و گویی نه سخنی گفته شده و نه شنیده. تختهُ سیاه آمادهُ جلسات بعدی بود.
بعدازظهر برای گردشی به شهرمان بردند که ختم میشد به دیدار از بازار، به این امید که توریستها خریدی بکنند که نکردند. تنها وجه مطبوع داستان گفتگو با مصطفی شریف وزیر سابق علوم الجزایر بود که همفکری به سوی هم کشاندمان. خوشرو و فروتن بود، از مشکل کشورهای مسلمان و کتابی که با دریدا نوشته بود حرف میزد، وزیر بودنش را از دیگران شنیدم. میگفت خوشبختانه ما الجزایری ها در برابر اسلامگرایی واکسینه شده ایم. پرسیدم به چه قیمت. گفت صدهزار کشته. نگاهی به هم کردیم، هر دو میدانستیم ریختن مصیبتی که بر سر مردم الجزایر آمده در یک عدد شش رقمی چه ایجاز مخلی است. گفت عباسی مدنی رهبر اسلامگرایان محل که مدتها تحت الحفظ بود بالاخره عازم قطر شده تا به خرج شیخ محل بخورد و بچرد. ولی علی بالحاج، وردستش در الجزایر مانده تا هر وقت از خانه ای که در آن تحت نظر است بیرون بیاید، مردم به صورتش تف بیاندازند. تنبیه سزاواری به نظرم آمد و به مخاطبم گفتم. چند کلمه ای در بارهُ سخنرانیم گفت و موقعیت را به خوبی خلاصه کرد: از یک طرف اسلامیسم و از طرف دیگر امپریالیسم، این شده روزگار ما. راست میگفت، همین شده روزگار ما.
شب برگشتیم به هتل که فردا راه بیافتیم. به قول فرانسوی ها فضا فضای فردای جشن بود. حکایت به انجامش رسیده بود و روز بعد فقط زائده ای بود در دنبالش. پراکندگی جمع از همینجا هویدا بود و کارتها و نشانی هایی که رد و بدل میشد بیشتر رسمیت بخش جدایی فعلی بود تا وعدهُ دیدار آینده.
از آنجا که میدانستم نزدیک چهار ساعت در ماشین خواهیم بود تا برسیم به کازابلانکا، راه آن اندازه طولانی جلوه نکرد که به هنگام آمدن. در آمدن درازیش از بی صبری بود، در بازگشت کوتاهیش از بی اعتنایی. فرصت شد ناهاری در فرودگاه بخوریم که بد نبود ولی کسی هم راهنماییمان نکرد که رستوران خوب بعد از گمرک واقع شده. المصدق نارنگی دسرش را به اصرار به من داد که اشتهای چندانی برای غذا نشان نداده بودم. در هواپیما مثل راه آمدن از هم جدا افتادیم و هر کس در گوشه ای جا گرفت. من فکری جز این نداشتم که زودتر برسیم تا بتوانم آخرین قطار را بگیرم و گرفتار یک شب دیگر خوابیدن در پاریس نشوم. مرد میانسالی که کنارم نشسته بود میگفت در طیاره خوب به او میرسند و میرسیدند چون دو سینی غذا برایش آوردند که با اشتهای تمام خورد. حین خوردن به من قوت قلب میداد که تأخیر نخواهیم داشت چون از این طرف باد موافق حرکت هواپیما را تسریع میکند! همان دستی که قرنها کشتی های بادبانی را بر دریاها سرانده بود یاور هواپیمای ما شده بود و بالاخره سر وقت فرود آمدیم.
معطلی خروج از هواپیما بسیار حوصله سربر بود ولی بالاخره سر آمد. وقتی در کنار نوار بارکش منتظر بودم ژان گفت که تشنه اش شده است. نارنگی دسر را که در جیبم مانده بود درآوردم و گفتم از مراکش تحت الحفظ آورده ام که کسی در راه نخوردش. خندید و گفت با این ویروس هایی که در هواست برای جلوگیری از سرماخوردگی هم بد نیست. راست میگفت، نارنگی را به او دادم و سرماخوردگی را به خانه آوردم ـ تنها سوقاتم بود.
اول مارس ۲۰۱۳