Home ستون آزاد آرشیو ستون آزاد و باز هم «حماسه»ی سیاهکل-تورج استرآبادی

و باز هم «حماسه»ی سیاهکل-تورج استرآبادی

۵۰ سال از رخدادی بنام «سیاهکل» در ایران می‌گذرد. هر سال در ۱۹ بهمن جشنی به همین مناسبت از سوی هر آنکس که خود را «فدایی» می‌خواند و یا گرایشی به چنین نامی دارد، برگزار می‌شود.

کسانی که گرایش عاطفی فراتر از منطقی سرد به آن دارند، و یا در سازمانی که آن رخداد را کارنامه‌ی پرافتخار خود می‌خوانند، این روز را بسیار گرامی می‌دارند و آن را حماسه می‌نامند و تلاش دارند تا آن را نقطه‌ای تابناک در چرخشی مثبت در تاریخ معاصر ایران سکه زنند. این کوشش نابجاست. چرا که بنیان چنان «حماسه»ای بر ضد نیازهای جامعه‌ی ایران بوده‌است.

نویسنده‌ی گرامی، محمود تجلی‌مهر، در مقاله‌ای در «ایران امروز» آن را عاشورای فداییان خوانده‌است. ایشان در مقاله‌ی خود تلاشی گذرا به مبانی و همانندی فکری چنین «حماسه»ای با آنچه ۱۴۰۰ سال پیش در نزدیکی کربلا اتفاق افتاد، کرده‌است. این ارزیابی به تریج قبای بسیاری از وارثان این گروه‌ها برخورده‌است.

آقای ف. تابان (سر دبیر اخبارروز)، از جمله و البته، مقاله‌ای نوشته‌است با تیتری درشت از گناه نابخشودنی آقای تجلی‌مهر از به زیر پرسش بردن چنین «حماسه»‌ای.

تیتر این است:‌ «در باره‌ی چپ‌ستیزی و نفرت‌پراکنی پیرامون سیاهکل.»

روانشناسی کلی این تیتر گویای نکته‌های برجسته‌ایست از برداشت عمومی آقای تابان و گروهی که ایشان از جمله رهبران آنند هم در باره‌ی جنبش چپ و هم جایگاه خودشان در این بساط. پیش‌فرض ایشان این است که:

 ۱)‌ او نه تنها در جبهه‌ی چپ است بلکه ایشان به نوعی آن را نمایندگی هم می‌کند،

۲) ارزیابی هر آنچه در حرم مقدس ایشان پرستش می‌شود، اگر بر وفق مراد ایشان نباشد، جهاد و ستیز علیه همه‌ی جنبش چپ است،

۳) هر انتقادی به آن ضریح مقدس نفرت‌پراکنی‌ست در فضای جامعه.

این ذهنیت همچنان بار زهرآلود ایدئولوژی دو قطبی و شکست خورده‌ی ایشان را نشان می‌دهد که دستکم ناآگاهبود او را همچنان در تارهای چسبناک خود اسیر کرده‌است. چنین سیستم دو قطبی، دستکم در کشورهایی مانند ایران، همیشه یک طرفش خودی‌ها و شهیدان معصوم و مظلومند، و در سوی مخالفش تحریک کنندگانی که تخم نفرت و ستیزه‌جویی را علیه ایشان می‌پراکنند.

پاسخ کسی که نفرت می‌پراکند و کیان چپ (هویت ایشان) را نشان می‌گیرد، چیست؟ من از پاسخ به این پرسش هراس دارم. راستی چرا آقای تابان خود را در چنین جایگاه پرسش‌برانگیزی قرار داده‌است؟

آیا چپ همین چیزی‌ست که آقای تابان آن را معرفی می‌کند و ادعای نمایندگی‌اش را دارد؟

باز اندیشی در برخی واژه و مفهوم‌ها  

یکی از دردهای جامعه‌ی ما این است که بسیاری از واژه‌های کلیدی معنایی ایستا و حتا گنگ دارند از جمله «چپ». واژه‌ی دیگری که، در عین ناروشنی، مانند نقل و نبات استفاده می‌شود «روشنفکر» است که هر کس از آن برداشت خودش را دارد.

این بلبشوی درهم ریزی مرز واژه‌ها و مفهوم‌ها تبادل و تصادم اندیشه‌ها را دچار اختلال می‌کند. درست مانند این است که کسی تختخوابش را بی‌تشک در میان اتاق، تلویزیونش را زیر آن دمر، کفش‌هایش را روی تاقچه، و جارویش را از سقف آویزان بگذارد. چنین خانه‌ای همه چیز دارد و هیچ ندارد؛ چیزها سر جای خودشان نیستند. طبیعی‌ست که این آشفتگی بازتابی‌ست از دیدگاه و روان کسی که کاشانه‌اش را اینگونه سامان می‌دهد.

آشفتگیِ زبانی به نوعی ریشه در فقر جامعه و اغتشاش فکری دارد. همه، همه جا هستند و هیچ جا هم نیستند. و این البته بهشت برین کسانی‌ست که پاسخگویی به کارکردها برای‌یشان دردسرآور است. ما بر سر، ظاهرن، پیش‌پا افتاده‌ترین و رایج‌ترین واژه هم با همدیگر روشن نیستیم: وقتی «ما» هم «من» هست و هم نیست، تو نمی‌دانی چه کسی مسئول است و بنابراین چه کسی پاسخگوست. درست مانند تعارف کردن‌مان است که نمی‌دانیم هست یا نیست، واقعیت دارد و یا خیالی‌ست، جدی است یا شوخی. دو پهلو می‌گوییم تا هم این دنیا و هم آن دنیا را داشته‌باشیم. ما شیفتگی‌یه پرسش‌آمیزی به زیست در دو دنیای موازی داریم. از همین زاویه، بسود این نوشته‌است تا نگاهی گذرا و کلی به دو واژه‌ی «چپ» و «روشنفکر» که در دنیای امروزین، دستکم در کشورهای غربی، فهمیده می‌شوند، بیندازیم.     

عمومی‌ترین برداشت این است که جنبش چپ را جریانی پیشرو، دموکراتیک و سیاسی که سنجشگر قدرت است، می‌شناسد. این جریان فکری-سیاسی برای تحقق رادمنشی و دادمنشی در جامعه، بویژه بسود لایه‌هایی از جامعه که کمترین سهم را در قدرت دارند، می‌کوشد. افزون برین، اکنون بویژه، نگهبانی از زیستگاه‌مان، مادرزمین، از بزرگ‌ترین دغدغه‌های این جنبش شده‌است.

این جنبش می‌تواند از کوشندگانی در قوا و ترکیب سازمان‌هایی دموکراتیک (و نه لزومن سیاسی)، و یا حتا بگونه‌ای فردی و یک‌تنه وجود داشته‌باشد. هر کوشنده‌ای، صرف نظر از اندازه و شمارش، وجودی مستقل و دلبخواه و داوطلبانه دارد. از نشاندادهای برجسته‌ی چنین جنبشی باور به ارزش‌های دموکراتیک است؛ و یا که باید باشد. ناگفته نماند که این جنبش، بگونه‌ای سنتی، در دوران معاصر به سازمان‌ها و کسانی که باور به اندیشه‌های مارکسیستی داشته‌اند، اطلاق می‌شده‌است. حال که فرمول جادویی‌ این ایدئولوژی دیگر شاه‌کلید آلترناتیو همه‌ی مشکلات دنیا را در دست ندارد، معنایی همه‌گیرتر و واقعگرایانه‌تر حتا برای این گروه از شیفتگان جنبش چپ نیز یافته‌است.   

روشنفکر، در برداشت عمومی‌اش، کسی است که کار و دغدغه‌ی هر روزش خردورزی است از راه پژوهش و کندو کاو داده‌ها و سپس سنجش و ارزیابی آنها. هدفش روشنگری و یافت حقیقت است بر مبنای واقعیت.

 از نشاندادهای برجسته‌ی چنین روشنفکری (چه «راست»، چه «میانه»، و چه «چپ») این است که ابزار کارش داده‌‌ها و مشاهده‌های عینی و نه ذهنی‌اند. راست‌منشی‌ در ارائه‌ی درست یافته‌ها و برداشت‌ها شرط بایسته و شایسته‌ی چنین مقامی‌ست و فصل مشترک همه‌ی روشنفکران.

در این صورت، نمایان‌ترین و پرشمارترین روشنفکران هر جامعه‌ای در میان دانشگاهیان، نویسندگان، روزنامه‌نگاران، تاریخ‌نگاران و پژوهشگرانی‌اند که مدام دهلیزهای جامعه را می‌کاوند و بدین سان جامعه‌ را از خردورزی راست‌منشانه‌ی خود آبیاری و سیراب می‌کنند.

در حالی که دل‌نگرانی جاودانه‌ی «جنبش چپ»، در شکل ظاهرش، تلاش برای دموکراتیزه کردن دستگاه و قدرت سیاسی و دادخواهی جامعه‌ست، روشنفکر جامعه نماد دگراندیشی، خردورزی، استقلال اندیشه، نوآوری، و روشنگری در هر جامعه‌یست.

سیاستمداران و سیاست‌کاران زیادی بوده‌اند که در جبهه‌ی چپ با قدرت حاکمه مبارزه کرده‌اند. اما شمار کمی از ایشان در نمای یک روشنفکر دوام آورده‌است.

نکته‌ی اساسی این است که نشاندادی که هر دوی آنها، یعنی هم جنبش چپ و هم روشنفکر را، پایدار و یکپارچه نگاه می‌دارد، سرشت همواره دموکراتیک و همه‌گرای این دو است؛ و یا که باید باشد.

برای همین است که روشنفکران ایرانی در برون مرز، به نسبت، با آسودگی می‌توانند کند و کاو کنند و یافته‌های خود را، هرچند با هزار ریسک و فداکاری، تقدیم جامعه نمایند. این کار در ایران هزینه‌ای بسیار سنگین‌تر‌ و هولناک‌تر فردی دارد.

تاریخ ما شاهد شکوفایی جامعه‌ی ایران از سوی چنین روشنفکرانی‌ست که در نیمه‌ی سده‌ی ۱۹م در برون از ایران روشنگری می‌کردند.

واقعیت تاکنون چنین بوده‌است که رهبران سازمان‌های سیاسی کنونی ایران از آنجا که همواره سنگ حزب و گروه خود را بسینه زده‌اند، ‌نتوانسته‌اند در مقام یک روشنفکر بزییند. چنین کسانی به دلیل بندگی فکری‌شان به ایدئولوژی حزبی و سازمانی‌شان کمتر به قامت یک روشنفکر فرا روییده‌اند. گناهی ندارند، چه طوق بندگی عقیدتی و ایمان عبدالله‌هی با مرام روشنفکری آبش در یک جوی نمی‌رود.  به پشت سر و پیرامون خود نگاهی بیندازیم تا دستگیرمان شود رهبران سیاسی که ادعای روشنفکری هم می‌کردند، چگونه آلت‌‌دست هدف‌ و آرمان‌های حزبی و سازمانی بوده‌اند و بدین سان، آثارشان از اعتبار چندانی برخوردار نشده‌است. که این بخودی خود ستم دوگانه‌ای به جامعه‌ی دموکراتیک ایران بوده‌است. چه اندیشمندان ایرانی که ناروا پایشان بدرون چنین خزینه‌های نمور و کپک‌آفرین فکری (سازمان‌های سیاسی ایدئولوژیک) باز شده‌است جامعه را از گوهر خردورزی روشنفکرانه‌ی خود محروم کرده‌اند. و در این چرخه‌ی غم‌انگیز آب باز هم به آسیاب دیکتاتوری ریخته‌شده و می‌ریزد.

سازمانی که ایدئولوژیک است بیش از هر چیز به گذشته‌ی خودش می‌بالد و کمتر از همه پاسخگوی رفتار و کردارش است. همواره گذشته‌اش و هر بلا و فاجعه‌ای که بر سرش می‌آید را از بزرگ‌ترین روزهای تاریخی جامعه‌اش، اگر نه بشریت، ‌می‌خواند. پیروزی‌های حقیر هم برایش نقطه‌ی عطفی در تاریخ شمرده‌ می‌شوند. برای هر کاریش مدال افتخار جاودانه از دنیا طلبکار می‌شود.

شهادت بویژه‌ از ابزارهای تبلیغاتی برای بالا بردن وجه‌اش، بگونه‌ای غریزه‌وار، ستایش می‌شود. چرا که آرمان چنین سازمان‌‌هایی بزرگ‌تر و سزاوارتر از زندگی‌ست. شهادت از سوی کسی رخ می‌دهد که قهرمان است. هر شهید راه ایشان قهرمان است.

قهرمان کسی است که خونش (زندگی‌اش) را به پای چنین سازمان و آرمانی فدا کند. هر قهرمانی نه تنها با آن آرمان یکتن و همبسته می‌شود، بلکه آن آرمان را رویین‌تن‌تر هم می‌‌کند. در این داد و ستد آرمان و  قهرمان یکی می‌شوند، این آن را و آن این را پروار می‌کند. سازمان‌های آرمانگرا به چنین کسانی که تنورشان را گرم نگاه می‌دارد نیاز دارند و هرگز حاضر نیستند ‌آنها را از بازار سهام خودشان به ارزانی بفروشند (کنار بگذارند). بی دلیل نیست که هیچ گروهی از «فداییان» حاضر نیست این اوراق گرانبها را که هستی ایشان را ارزشمند کرده و، گویا، به ایشان مشروعیت اخلاقی هم می‌دهد، به رقیبان خود واگذار کند.

در مقابل، ضدقهرمان کسی‌ست که خودقربانی کردن و خون خود ریختن را ارزش نشمارد و یا بدتر از این به آن آرمان توهین کند، و یا زبانم لال ستایش قهرمانان را آنگونه که صاحبان جاودانه‌ی این قهرمانان می‌طلبند، بر زبان نیاورد.

آیا ازین زاویه نیست که ارزیابی نویسنده‌ی گرامی، محمود تجلی‌مهر، از سوی رهبران گروه‌هایی که خود را «فدایی» می‌خوانند، اینگونه با خواری نگریسته‌شده و روبرو شده‌است؟   

هدف من از این نوشتار کوچک نمایاندن انسان‌هایی که در این سازمان‌ها می‌کوشند، نیست. هر چه نباشد، ایشان نیز مانند بسیاری دیگر بهای شخصی گزافی بابت برابرخواهی‌ آرمانی‌شان برای مردم ایران پرداخته و هنوز نیز.  

بنابراین، من دست ایشان را به گرمی می‌فشارم. این مهرورزی البته که بایسته‌ و شایسته‌ی حال جوانانی هم می‌شود که در ۵۰ سال پیش با آرمان‌خواهی خود جان ارجمند خود را از دست دادند. هدف‌شان البته خودکشی دسته‌جمعی نبود.

افسوس به آن همه زندگی پرشور و شیدایی که چنین بیهوده پرپر شد!

هزاران نفر، پس از سیاهکل، بدین گونه جان خود را از دست داده‌اند.

بسیاری از ایشان کسانی بودند که نه سنگ گروه و ایدئولوژی کیش خود را بلکه همه‌ی ایران را به سینه می‌زدند.

و نیز سازمان اسلامیست مجاهدین ازین سیاهکل‌ها پس از رودر رویی نظامی‌اش با جمهوری اسلامیست‌ها کم ندارد. اگر سیاهکلِ فداییان حماسه است، پس چرا مال دیگران حماسه نباشد!؟ 

هر کسی می‌تواند حماسه‌ی خودش را داشته‌باشد. کسی بخیل جشن و سرور کسی نیست. اما زمانی که این حماسه‌ها برای امتیازگیری در جامعه علم می‌شوند آنوقت هر کسی می‌تواند و باید به این کاسبی اعتراض کند.

زمانی که این رخداد، بویژه، «حماسه»ای در جنبش چپ خوانده‌می‌شود، از دامنه‌ی ملک خصوصی وارثان ظاهری آن خارج می‌شود، و بیشتر قابل نقد و چالش. ناگفته پیداست (هست؟) که در این کارزار فکری، کسی نباید بخودش اجازه دهد تا برای دیگران خط قرمز بکشد و بخواهد دیگران را به دلیل ارزیابی متفاوت‌شان با اتهام‌زنی خوار کند و یا لشکر خودی‌ها را بر ضدشان بشوراند.

هشدار‌های بالا البته بسیار پیش‌پا افتاده و هضم‌شده می‌بایست بوده‌باشند. اما ظاهرن «جنبش چپ» معاصر ما هنوز در کلاس‌های ابتدایی‌اش همچنان نمره‌های رفوزگی می‌گیرد. و این از اندوه‌های بزرگ سیاسی و دموکراتیک جامعه‌ی ایران است. 

   حال سری به چند نکته‌ی درشت‌تر، و نه لزومن مهم‌تر، بزنیم.

نقش چریک‌ها را نویسنده‌ی گرامی، آقای محمود تجلی‌مهر، اشاره‌وار مرور کرده‌است. چند اشاره‌ایی دیگر به آن را سودمند می‌دانم.

چریک‌ها جوانانی (عمدتن، دانشجویانی) بودند بسیار بی‌پروا که قلب‌شان برای داد و رادمنشی تعریف‌نشده‌ای در ایران می‌تپید. بی‌پروایی و دلیری البته از نشاندادهایی لازم برای کارهای بزرگ‌است. اما این به تنهایی فقط ابزار کار است و نه خود آن کار. جنبش چپ سزاوار این است که «حماسه»هایش با خردورزی نیز درآمیخته باشند، که پیامدی، اگر نه پیامدهایی، سازنده برای جامعه داشته‌باشند.

اجازه بدهید یک حساب سرانگشتی از جمله پیامد‌‌های این «حماسه» بکنیم.

سیاهکل گفتمانی را به حکومت و جنبش، از جمله، دانشجویی تحمیل کرد که، دستکم، آسیب‌های جبران‌ناپذیر سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زیرین را به همراه داشت:

۱) خشونتی دوچندان را به جامعه تحمیل کرد.

۲) با ایدئولوژی کمونیستی‌اش فضای جامعه را بیش از پیش دو قطبی نمود.

۳) با زیر ضرب بردن بسیاری که در شرایط پیشین رژیم اهمیتی به آنها نمی‌داد، به شمار زندانیان افزود.

۴) بسیاری از زندانیان سیاسی را در لیست نابودی از سوی رژیم شاه کشاند. (آیا بیژن جزنی از جمله قربانیانش نبود؟)

۵) جنبش صنفی دانشجویان را با پرسمان مرگ و زندگی درگیر ساخت.

۶) جامعه‌ی روشنفکری ایران را در خارج از دانشگاه‌ها، بیش از پیش، زیر ضرب دیکتاتور برد.

۷) دسترسی به بسیاری از کتاب‌های روشنگرانه را در چنین جوی دو قطبی سخت‌تر، پرهزینه‌تر و بنابراین فقیرتر کرد.

۸) دیکتاتور و سیستم دیکتاتوری را بجای تاثیرپذیری از مردم، سنگدل‌تر و کوته‌بین‌تر کرد. همین دیکتاتوری از دوگانگی خود در تضاد و رنج بود: از یک سو خواهان پیشرفت (غربی) جامعه بود و از سویی نظر مخالف را برنمی‌تافت.

۹) از پئی این همه، دست روحانیت را برای فریبکاری بازتر گذارد و همان چیزی را که روحانیت در رویاهایش هم تصور نمی‌کرد، ناگاهانه، تقدیمش کرد:‌ فضایی «غرب‌ستیز» (ضد ارزش‌های غربی) و شهید‌پرور با لشکری از بمب‌های پربنزین‌ آماده بر روی آتش (فداییانش).  

خب، با این کارنامه‌ی کلی کجای این رخداد «حماسه» است!؟

اما چریک‌های پس از انقلاب اسلامی چه کردند؟ کارنامه‌ی این جنبش در سازمان‌های رنگارنگش تاکنون چی بوده‌است؟ کدام یک از آنان در سازندگی ایران سنگی را روی سنگ دیگر گذاشته‌است؟

این جنبش البته آنچنان که آغازید به هستی‌اش، در شکل‌های گوناگون، ادامه داده‌است با یک فصل مشترک که همگی را درون یک کاسه جای می‌دهد: سردرگمی، بی‌برنامه‌گی، دنباله‌روی‌های رسواآمیز، و شکست‌های پی‌در‌پی، که سد البته، پیامد فکرهای التقاطی سرشگونه‌ی آن بوده‌اند.

می‌توان آه کشید و در نبود بیژن جزنی گریست که شاید خردورزی و شم تیز سیاسی‌اش می‌توانست دوای درد این کودک ابدی باشد. شاید، و شاید هم نه! کسی چه می‌داند. اما کودکی که در همان اندام و توان فکری پیر می‌شود، کمتر می‌تواند از خورجین تهی‌اش بدهی‌هایش را به جامعه بپردازد. آه اگر پاسخگویی مرام پذیرفته‌‌شده‌ی جامعه‌ی ما، چه در صف حکومت و چه اپوزیسیونش، می‌بود.

می‌توان سال‌ها در حسرت چیزهای شایسته و بایسته برای ایران آه کشید. اما هیچ یک ما را به هیچ آبادی نمی‌رساند، جز دلسردی و ناامیدی.

ما مسئول تیره‌روزی خود هستیم. چیزی در ناآگاهبود ما لانه کرده که ما را به خودآزاری شگفت‌انگیزی می‌کشاند. بقول کارل یونگ روانشناس، «تا زمانی که از ناآگاهبود خود آگاه نشوید، او شما را به جاهایی می‌برد، که شما آن را سرنوشت خواهید خواند.»

همه‌ی ما باید پاسخگوی کارکردها و رفتارهایمان باشیم. احساس مسئولیت در پاسخگویی ما با مقام ما در جامعه پیوندی مستقیم دارد. این خانه‌ی آشفته‌ی ایران باید از درون با موازین دموکراتیک، آجر به آجر، با شکیبایی، با مهر و دوستی و البته با دلیری بازسازی شود.  

و چرا همچنان «فدایی»؟

گیرم که خود را به نقد کشیده‌اید و دیگر نه تنها راه چریکی را بکنار گذاشته‌اید، بلکه آن بینش را هم متحول کرده‌اید. اما با نام «فدایی»تان چه می‌کنید!؟ این دم خروس بگونه‌ای ریشخندآمیز بیرون است. این چه تحولی‌ست که هنوز سیستم ارزش‌هایتان بر مدار شهادت می‌گردد!؟ چگونه ما شما را جدی بگیریم وقتی در سیستم ارزش‌هایتان (قطب‌نمای‌تان) شهادت، که سرشتش بر ضد زندگی‌ست، ارزش شمرده‌ می‌شود؟ شما چگونه می‌توانید با ما از سکولاریته سخن برانید (پیشگامی آن پیشکش‌تان!) وقتی که هنوز پیوند بنیادین آن را با زندگی نمی‌دانید؟

  با این نام چه می‌خواهید بگویید؟ و به ما نگویید که به این پرسمان نیاندیشه‌اید؟

به شما اطمینان می‌دهم سازمان شما پرسابقه‌تر از حزب کمونیست ایتالیا نیست. آیا می‌دانید نام کنونی این حزب چیست؟ اگر نمی‌دانید آن را گوگل کنید. سری به گذشته‌ی تاریخی این حزب بزنید.

دیگر آن حزب خودش را کمونیست نمی‌خواند. جالبه، نه!؟ البته آن حزب هم به اندازه‌ و شمار گذشته‌اش نیست اما هر یک از شاخه‌های آن، بسیار خردمندانه، اکنون بر ویژگی‌یه «دموکراتیک» خود می‌بالد؛ چرا؟

آیا این برداشت نابجا و نادرست است که شما روی این نام «فدایی» حساب باز کرده‌اید؟ کجای این عمل آگاهانه‌ی شما «چپی»‌ست؟ کار شما پراگماتیزمی فرصت‌طلبانه و سیاسی است. اگر شما به سازمان‌ها و حزب‌های نه چندان «چپ» هم، در همین اروپای غربی، زیستگاه شما، نگاهی بیندازید درخواهید یافت که، دستکم در حرف، آنها ارزش‌های والایی را می‌ستایند. شهادت و فدایی بودن برای آنها ضدارزش‌ است. شما حتا این کالا را در دکان حزب‌های دست‌راستی، که مذهبی نیستند، هم نمی‌توانید بیابید. اگر شما آن را تنها نامی شناسنامه‌ای خود می‌خوانید، پس شما را چه به کار سیاسی و ادعای رهبری جنبش دموکراتیک و مردم!؟ 

بپذیرید که سودای شما قدرت ‌است و بدین سان شمار لشکریان برای‌تان حق‌تقدم دارد، و نه ارزش‌های لائیک و دموکراتیک که از ویژگی‌های ابتدایی جنبش چپ هستند. این پافشاری بر روی این نام از سکه‌ افتاده‌تان پیامی ندارد جز پیوند با گذشته‌ای که شهادت در راه آرمانی بزرگ‌تر از زندگی همگان را ارزش می‌خواند. 

هر سازمانی چه سیاسی، چه اجتماعی، چه فرهنگی، چه ورزشی، چه نظامی و چه اقتصادی باید به یکی از ابزارهای بی‌بروبرگرد مسلح باشد: بینش. و این برای آن است تا آینده را بسود خود بگرداند. بینشی که از دل سیستمی از ارزش‌های والا زاییده‌ می‌شود، هرگز به خفت و خواری گرفتار نمی‌گردد. ارزش‌ها زمانی والاترینند که زندگی را مقدس بشمارند، آنهم زندگی هر آن کس و چیزی که زنده‌است.

می‌توان از این پرسش ژرف و گسترده، از شما که خود را وارثان «حماسه»ی سیاهکل می‌خوانید، آغازید که آیا براستی زندگی را، در همه‌ی بودها، شکل‌ها، فرازها، و رنگارنگی‌اش مقدس می‌شمارید یا نه؟

این جایگاه و کارزای‌‌ست که «حماسه»ی واقعی شما، و هر کسی در هر جایگاهی را نهفته در خود دارد.  

به امید سرفرازی این چنین حماسه‌ای!

تورج استرآبادی

‌