Home سخن روز آرشیو سخن روز دشمن شیفتگان – رامین کامران

دشمن شیفتگان – رامین کامران

تغییر موضع سیاسی در طول حیات، نه امر نادری است و نه اساساً قابل انتقاد، کاریست که بسیاری می کنند، قبحی هم ندارد. اما تغییر جبهه و پیوستن به صف دشمنان دیروز، معمولاً از سوی دیگران با ابراز تعجب و سرزنش، هر دو، مواجه می گردد.
در عصر جدید، پست و بلندهای سیاست ایران، بسیاری را با انگیزه های مختلف، به سوی این گونه تغییر موضع سوق داده است. من میخواهم در نوشتۀ حاضر به سه مسیر تغییر بپردازم که روندگانش بسیار بوده اند. این مسیرها، مثل جاده های پرعلف روستایی که خط ترددشان از بس پا خورده، از هر سبزی خالی شده، راهی را پیش پای روندگان و چشم تماشاگران، ترسیم کرده که بخشی از دورنمای سیاست ایران است. یکی مورد مذهبی هایی که در سالهای قبل از انقلاب، به مارکسیسم روی می اوردند؛ دوم چپی هایی که بعد از انقلاب و بیشتر ظرف دو دهۀ اخیر، شاهی شده اند؛ آخر هم مورد حزب اللهی هایی که ناگهان به خدمت آمریکا شتافته اند. از بابت تعداد، هر سه مورد قابل توجه و از بابت معنایابی، هر سه قابل تأمل است.
از ابتدا بگویم که قصدم قضاوت در بارهُ افرادی نیست که به این راه رفته اند و اصلاً به بد و خوب تک تک آنها کاری ندارم. هدفم درک چرای این تغییر جبهه است و توجهم معطوف به عوامل کلی و جمعی. به هر حال، پرشماری این افراد، انگیزه های شخصی شان را در سایه قرار میدهد و نظر را بیشتر به سوی دلایل مشترک و تیپیک رفتارشان جلب می کند. اول تک تک گروه ها از نظر بگذرانیم چون به نظر من هرکدام این موارد، مثالی است از انگیزه ای مشخص و مجزا از دو دیگر، تا بعد ببینیم بین سه گروه، وجه اشتراکی در سطح کلی تر هم می توان یافت یا نه.

نوکیشان
در سال های پیش از انقلاب، نادر نبودند مذهبیانی که پس از آموزش حوزوی، به مارکسیسم گرایش پیدا می کردند. مقصودم امثال شریعتی نیستند که در نیمۀ راه می ایستادند و می کوشیدند با تلفیق اسلام و مارکسیسم، تعادلی بین این دو آبشخور فکری پیدا کنند تا از هردوی آنها بهره مند گردند. مقصودم آنهایی هستند که اولی را به کلی کنار می گذاشتند و پیرو دومی می شدند.
این تغییر طبعاً در بین جوانان دیده میشد نه روحانیان سن و سال دار و پسزمینۀ سیاسی در آن نقش عمده داشت. از سال های چهل شمسی، مارکسیست ها در بازار ایدئولوژیک مخالفت با شاه، دست بالا را داشتند و پشتگرم به اقبال جهانی به ایدئولوژی شان، از اعتبار قابل توجهی برخوردار و حتی در موقعیت فخر فروختن به دیگران بودند. شمار کشورهایی که با این ایدئولوژی اداره می شد، جنبشهای انقلابی و آزادیبخشی که در سراسر جهان به آن اتکا داشت، اندیشمندان صاحب نامی که در چارچوب آن می اندیشیدند و سخن می گفتند و علاوه بر همۀ اینها ادعای جدی «علمی» بودن مارکسیسم، همه و همه نشانه های برتری این ایدئولوژی بر مذهب قلمداد می شد.
تصور می کنم در این گذار تداومی موجود بود که به اندازۀ کافی مورد توجه قرار نمی گرفت. در مبدأ و مقصد این تغییر موضع، همان چارچوب برقرار بود، ولی به صورت سکولار شده، به معنای دنیوی شده. مارکسیسم به همان اندازه مدعی در دست داشتن دانش تمام و کمال بود که مذهب، با این تفاوت که ادعای خویش را علمی می شمرد نه اعتقادی. موقعیتی هم که مارکسیسم در تاریخ اندیشه برای خود تعریف کرده بود، بی شباهت به موقعیت اسلام و ختم نبوت نبود: آخرین سخن و نسخ کنندۀ سخنان قبلی. نگرش تاریخی این دو نیز بسیار شبیه به هم بود: یکی رستگاری را به نسیه در آن جهان وعده می داد و دیگری به نقد در همین یکی. انضباط فکری سیستماتیک که می توانست برای جوانان اهل استدلالی که ذهنشان به گفتارهای فقه و الهیات خو گرفته بود، جذاب باشد، با نوعی انضباط سازمانی یا لااقل سلسله مراتب معین، تکمیل می شد که در گروه های مارکسیستی، بخصوص تابعان مسکو، روشن تر از مورد روحانیت شیعه بود. عامل آخری هم بود که نمی بایست اهمیتش را دستکم گرفت: نوعی خویشتنداری در حیات روزمره که همیشه جزئی از اخلاق مذهبی بوده است و معادل خویش را در بین مارکسیست ها زود می یافت و از آن گذشته، سختگیری در بارۀ آداب و عادات اجتماعی، از جمله در مورد نقش زن و مرد و نوع رابطه شان با هم.
می ماند مسالۀ گذار از آنچه که در ترجمه های قدیمی «اصالت ایده» می خواندند، به «اصالت ماده». در اینجا هم وجه اشتراک اصلی، وحدت کلی آن دستگاه نظری بود که بر یکی از این دو اساس بنا گردد. شاید حفظ این وحدت در عین تغییر پایه اش، آسانتر از تن دادن به هر نوع ثنویت یا چندگرایی بود و قبولش تغییر را سهل تر می نمود. در نهایت حاصل کار بیش از هر چیز به مذهب عوض کردن میمانست، هرچند جاده ای که این گذار از ورایش صورت می پذیرفت، از زمین سیاست می گذشت.

نادمان
چپگرایانی که ظرف دو دهۀ اخیر سلطنت طلبی پیشه کرده اند، یکی و دو تا نیستند و چریک پیشینی که امروز مدح آریامهر یا حتی پدرش را می گوید، دیگر از چهره های آشنای سیاست و بخصوص اپوزیسیون ایران است.
سقوط بلوک شرق و بی اعتباری مارکسیسم، نقطۀ شروع سرگشتگی سیاسی وسیعی شد که مورد اخیر یکی از موارد مثال آن است. آنچه امروز شاهدیم، روایت جدید همان ابراز ندامت و «پیوستن به دستگاه» است که قبل از انقلاب، شاهدش بودیم. تفاوت در فشار دستگاه های امنیتی است که دیروز بود و امروز نیست و طعنه و تحقیری که دیروز نثار اینان می شد و امروز نمی شود.
در این تغییر موضع نیز خط تداومی می توان یافت: دلبستگی به مدرنیزاسیون اتوریتر. دستاوردهای عملی مارکسیسم، از روسیه گرفته تا چین و کوبا، در هیچ کدام از کشورهای عقب مانده ای که در آنها به قدرت رسید، جز همین نوع مدرنیزاسیون نبود که در قالب کشاورزی مکانیزه و تأسیس کارخانجات و رهایی از قید و بندهای جامعۀ سنتی خلاصه می شد و به همگان عرضه می گشت: تراکتور و ذوب آهن و مدارس مختلط و… که همه برای نوگرایان جهان سوم جذاب بود. از این بابت تفاوتی بین حکومت های رضا شاهی و محمدرضا شاهی و حکومت های کمونیستی موجود نبود. عجالتاً اشاره کنم که فاشیسم هم از بابت اقتصادی و اجتماعی از همین برنامه ها عرضه می کرد. تفاوت اصلی در درجۀ خشونتی بود که توسط این رژیم ها به کار گرفته می شد و البته در کارآیی آنها.
به اعتقاد من، همین کارآیی بیشتر است که قدیم اسباب تغییر موضع چپگرایان می شد و اکنون هم در بازبین گذشته توسط آنها مؤثر افتاده. گروه های چپ ایرانی سا لها در اپوزیسیون درجا زده بودند و شاهد بودند که حریف بسیاری از طرح هایی را که در برنامه داشتند، به اجرا گذاشته و آنها تماشاگرند. اگر در دورۀ شاه، پذیرش کامیابی حریف، بخصوص با اصلاحات ارضی، می توانست دلیل گرایش به وی و راه و روش دستگاهش باشد، پیروزی ارتجاع مذهبی که با انقلاب واقع گردید، به آن دوران جلای بیشتری بخشیده و خطای دشمنی با یکی و دست مودت دادن به دیگری را، در نظر کسانی که به هر صورت آن روش مدرنیزاسیون را مقبول می شمرند، بیشتر جلوه گر ساخته است و گروه بزرگی را به سوی تجدیدنظری اینچنین اساسی سوق داده است، بخصوص که دیگر نه جبهۀ جهانی سوسیالیسم برپاست و نه مارکسیسم اعتباری قابل مقایسه با گذشته دارد.
مثال دیگری هم هست که از بابت انگیزه در همین رده جای دارد و به همین دلیل ذیل این یکی می اورم: مورد چپگرایانی که چه قبل از و چه بعد از سرکوب توسط حکومت اسلامی، به اسلامگرایان پیوستند و همراهی با نظام اسلامی را پیشه کردند. نمونه های اینان نیز بسیارند و برای همهُ ما آشنا. در اینجا نیز شاهد کار کردن همان مکانیسمی هستیم که در مورد قبلی عمل می کرد. وجه اشتراک البته فرق دارد و نوسازی اتوریتر در این مورد جای خویش را به مبارزه با امپریالیسم داده است. نظام اسلامی در عمل ضدامپریالیسم بود و با جدیت هم در این زمینه عمل می کرد، نه فقط در مورد آمریکا که با گروگانگیری بیان بسیار روشن پیدا کرد، بلکه در مورد بلوک شرق نیز، تا وقتی که وجود داشت، به همچنین. در این باب، کارآیی اسلامگرایان بسیار فراتر از آن بود که چپگرایان می توانستند مدعیش باشند و طبیعی بود که گروه اخیر را تحت تأثیر قرار دهد، بخصوص با تأکید بر این نکته که حوزهُ عملش وسیعتر است و القای احساس گناه به افراد و سازمان هایی، بخصوص توده ای ها و چریک های اکثریتی، که با امپریالیسم شوروی همکاری داشتند.

کارمندان
گروه آخری که می خواهم از آنها صحبت بکنم شامل کسانیست که تنها پیشینۀ سیاسی شان همکاری با حکومت اسلامی است و کلاً زاده و دست پروردۀ آن هستند ولی ناگهان بعد از مدتی به خارج مهاجرت می کنند و بی هیچ مقدمه و بدون اینکه حتی احتیاجی به توجیه این عمل ببینند، به خدمت آمریکا در می ایند، حال در این رسانه یا آن اندیشکده یا… این هم از آن تغییرهایی است که مایۀ حیرت است. همه از خود می پرسند با وجود چنین دشمنی بین دو رژیم و چنین ناهمسازی بین جهان بینی آنها، چگونه می توان به این آسانی از یکی به دیگری جست.
در مورد گروه اخیر نه می توان صحبت از ساختار مشترک فکری کرد، نه از اشتراک نظر در روش های حکومتی. در اینجا آن خط تداومی که در دو مورد قبل سراغ کردیم، شکل جدیدی دارد و درست از حذف شاخص های قبلی برمی خیزد. اینجا با کسانی سر و کار داریم که شخصیتشان در آسیای ایدئولوژی حکومت کاملاً نرم شده است و به همین دلیل در هر قالب نوی به راحتی جا می گیرند. مجموعۀ ارزشهایی که به هر صورت می تواند راه تغییر موضع سیاسی را هموار یا ناهموار سازد، در مورد این افراد نقش چندانی ایفا نمیکند. زیرا به دلیل خرد شدن زیر تربیت ایدئولوژیک، از هیچکدامشان اثر چندانی باقی نمانده است تا بخواهد نقشی بازی کند. این پدیده ایست که می توان نزد کارگزاران دیگر حکومت های توتالیتر نیز سراغ کرد. تربیت با ایدئولوژی توتالیتر دو مرحله دارد. اولی نوعی تخلیه است از معیارهای رایج و معمول اندیشه و کردار، از اخلاق گرفته تا بستگی های طبقاتی و پیوندهای خانوادگی… سپس پر کردن جای خالی آنها با ایدئولوژی. وقتی تخلیۀ اولیه که کار مشکلی است و در مورد همه هم به نتیجۀ دلخواه نمی رسد، انجام گرفت، عوض کردن ایدئولوژی خیلی سخت نیست.
گروه اخیر، در اصل تغییر شغل یا به عبارت دقیق تر، تغییر کارفرما می دهد و با نرمش هم این کار را می کند. احتمالاً با این عقیده که نمی توان به کلی هم نادرستش شمرد: با ادامۀ شغل سابق در چارچوب جدید، موقعیتش تغییری اساسی نکرده است. طبیعی است که موضع گیری سیاسی را شغل انگاشتن، تغییر آنرا شبیه به هر تغییر شغل دیگری می کند. برای همین هم هست که نزد گروه اخیر اثری از ندامت مشاهده نمی شود. این ایستار را در بین روزنامه نگاران و کلاً قلمزنان دستگاه اسلامی که قبلاً با رفتن از این رسانه به آن دیگری و سیر بین جناح های حکومت، تغییر موضع سریع را تمرین هم کرده اند، بهتر می توان مشاهده کرد.

تفاهم یا مخالفت
این سه نوع تغییر موضع را که از نظر گذراندیم، نه از بابت مبدأ و مقصد مثل هم است و نه جهت سیاسی یکسانی را تعقیب می نماید و نه تابع انگیزه های مشابه است، ولی با تمام این وجود، تصور می کنم بتوان بینشان وجه اشتراکی در خور توجه جست. به عقیدۀ من این هر سه، بیان دشمن شیفتگی است. فراموش نکنیم که هر سه گروه مبدائی که به آنها اشاره شد، همیشه مخالفان خویش را دشمن به معنای دقیق کلمه شمرده اند و از دشمن تصویر ساخته و پرداخته ای به اعضای خویش عرضه نموده اند. آنچه در این سه مورد شاهدیم، نوعی دل دادن است به همین تصویر. گویی خیره ماندن و تمرکز فکر و خیال بر آن باعث گشته تا گونه ای کشش به تصویری که الزاماً کاملاً هم مطابق با واقعیت نیست، در این افراد پیدا بشود تا در نهایت به خیال پیوستن به آن از گروه سیاسی مبدأشان جدا بشوند.
برای روشن شدن مطلب باید قدری به مفهوم مخالفت در سیاست پرداخت و به سه نکته توجه کرد: اهمیت مخالفت در آگاهی و عمل سیاسی؛ گستردگی طیف مخالفت که از رقابت تا دشمنی تمام عیار گسترده است؛ نقش آشنایی و بیگانگی، هر دو، در شکل دادن و تقویت دشمنی.
اول از همه اینکه تعریف مخالفت و تعیین اینکه با که مخالف هستیم، یکی از اساسی ترین و در عین حال ابتدایی ترین وجوه کار سیاسی است ـ شاید حتی بتوان نخستین قدمش شمرد. نه به این دلیل که اصولاً باید کار را از اینجا شروع کرد که بخش منفی کار است، از این بابت که در بسیاری موارد، اول جرقۀ آگاهی سیاسی است که در ذهن فعالان این حوزه زده می شود و در بعضی موارد ، تا پایان عمر آنها، بخش اصلی درکشان از سیاست را تشکیل می دهد. برای اکثر ما (محض احتیاط نمیگویم همگی)، کشیده شدن به سوی سیاست و افتادن به راه فعالیت سیاسی، به مناسبت و همراه اختلاف های بزرگی واقع شده که هر از چندی میدان سیاست کشور را به جوش و خروش می اندازد و قطبی می کند. ما هم جایی پا در میدان گذاشته ایم و موضع گرفته ایم. به هر صورت اینرا به طور قطع می توان گفت که اگر کسی در حوزۀ سیاست نتواند روشن کند که با که و چه مخالف است، مساعیش به جایی نخواهد رسید؛ همانطور که اگر نداند طالب چیست، زحماتش عبث خواهد ماند. کار سیاسی محتاج آگاهی به این هر دو وجه است وگرنه لنگ میم اند.
ممکن است خوانندگان از خود بپرسند که اگر هر دو وجه مهم است، چرا تأکید را متوجه این بخش کرده ام و نه بخش همیاری و تعاون سیاست که ملاط شکل گیری هر واحد سیاسی است و در تقسیم بندی نظامهای سیاسی و شناخت و تحلیل واحدهای سیاسی، نقش اول را بازی می کند. به این دلیل که تحلیل ها، اکثر اوقات، متمرکز بر این یکی است و، در مقابل، مخالفت نیز که به نوبهُ خود، در سیاست نقش اساسی دارد، مورد بی مهری قرار می گیرد. درست است که وجه منفی کار است و جذابیت آن دیگری را ندارد ولی نباید به این دلیل از قلمش انداخت. شک نیست که هدف سیاست ایجاد و حفظ وحدت است، ولی میدان سیاست هیچگاه از مخالفت خالی نیست و همبستگی هر گروه بسا اوقات به بهای مخالفت با گروهی دیگر حاصل می گردد.
وقتی واحدی سیاسی، بر پایۀ نوعی همبستگی بر پا می گردد، در خلاء به وجود نمی اید، در برابر و گاه در ضدیت با دیگر واحدهای سیاسی است که موجود هستند. صاحب مرز شدن یعنی ابراز وجود در برابر دیگران. از این گذشته، در داخل هر واحد سیاسی هم بخش عمده ای از وقت طرفداران سیاست های مختلف، صرف رقابت و گاه حتی دشمنی با هم می شود. اینها فقط خاص اپوزیسیون ایران یا جناح های حکومت اسلامی، نیست که مایۀ شکوه و گاه تمسخر ماست. کار سیاسی در همه جای دنیا همین است، گیریم در بعضی نقاط با سنجیدگی و توجه به تقدم و تأخر مسائل انجام می گردد و در برخی دیگر متأسفانه بی حساب است. به هر صورت، دشمنی به حد فروپاشاندن واحد سیاسی در همه جا نادر است، ولی در کار سیاست فقط همبستگی و هماهنگی دیدن، در حکم چشم بستن بر نیمی از واقعیت است. بی جا نیست که یکی از متفکران نامدار قرن بیستم، مرز سیاست را مرز دوست و دشمن نامیده و اصلاً تعریف سیاست را تابع این تمایز اساسی کرده است و نه فقط دوستی، چنان که بسیاری کرده و می کنند.

از رقابت تا دشمنی
ولی در عین توجه به اینکه مخالفت نیز به اندازۀ موافقت، هم در تعریف نظری سیاست و هم در حیات روزمرۀ سیاسی جا دارد، نباید از آن تصویری صرفاً در حد دشمنی عرضه نمود. این امر از رقابت شروع می شود و تا دشمنی به قصد نابودی می رود. در اداره و تدارک تداوم حیات هر واحد سیاسی، هدف پایین آوردن دشمنی هاست به حد رقابت و در بین واحدهای مختلف، مهار دشمنی در چارچوب دیپلماسی و روشهای صلح آمیز رفع اختلاف. متأسفانه این دو کوشش همیشه ثمر نمی دهد. دشمنی در دل اولی مترادف مرگ است ولی در بین واحدهای سیاسی همیشه چنین نیست، هم میتواند به مرگ بیانجامد و هم به تقویت و توسعه (برای طرفی که در جنگ پیروز می گردد). یکی از مشکلاتی که در هنگام پرداختن به مسئلۀ مخالفت سیاسی روی می نماید، همین گرایش به فروکاستن آن به یکی از دو قطبش است و از قلم انداختن دیگری. هیچکدام این دو را نمی توان به تنهایی معیار و مرجع قرار داد.

بیگانگی و آشنایی
نکتۀ سوم این است که دشمنی، معمولاً با بیگانگی مترادف محسوب می گردد و برخاسته از آن به حساب می اید، همراه با این تصور که آشنایی با وجوه اشتراکی که با طرف مقابل داریم، می تواند ما را به سوی درک متقابل و تفاهم سوق بدهد. شاهدیم که همه برای نزدیک کردن اقوام و ملل و مذاهب، بهتر شناختن یکدیگر را تجویز می کنند، بی اعتنا به اینکه شباهت می تواند به نوبۀ خویش، اسباب رقابت یا حتی دشمنی گردد. هیچ دشمنی از وجوه اشتراک دو طرف خالی نیست و اصلاً تا چنین فصل مشترکی بین آنها موجود نباشد، دشمنی نمیتواند بینشان صورت ببندد. داو دشمنی، واحد است و کانون وجوه اشتراک دو طرف. خوانندگان حتماً این حکایت معروف عبید را شنیده اند که سربازی از رفتن به جنگ امتناع کرد و وقتی مورد مؤاخذه واقع شد، پاسخ داد که نه من آنها را میشناسم و نه آنها مرا، پس دشمنی بینمان ممکن نیست.
در دشمنی، بیگانگی و آشنایی، وجوه اشتراک و افتراق، هر دو نقش بازی می کند. و به تصور من، در هر سه موردی که از نظر گذراندیم، وجه اشتراک نقشی اساسی بر عهده دارد. نه برای اینکه موجب نزدیکی و دوستی شود، برای هموار کردن راه تغییر جبهه. در مورد اول طلب دانش جامع و جهانشمول، به علاوۀ این اعتقاد ثانوی که برخورداری از چنین دانشی، ضامن کامیابی مطلق در عمل سیاسی و اجتماعی است. در دومی همان اعتقاد به کارآیی خشونت است که وقتی در خدمت اراده ای محکم قرار بگیرد، برای تغییر دادن شکل جامعه کافیست. مورد سوم البته، همانطور که گفته شد، از وجوه ارزشی و ایدئولوژیک خالیست، ولی این به معنای نبود فصل مشترک نیست. نکته در اینجاست که ما، لااقل اکثر ما، بخصوص در جایی که مربوط به سیاست است، وجه ارزشی را برترین وجه می شمریم و کنشی را که تابع آن نباشد و از توجه به وجه ارزشی کار بازبماند، پست و گاه به همین دلیل، کم اهمیت و یا نارسا محسوب می کنیم و برای توضیح امور، وافی به مقصودش نمی شمریم. پس از معیار ارزشی معیار کارآیی قرار می گیرد که وقتی با معیار ارزشی در تناقض بیافتد، قاعدتاً باید در درجۀ دوم اهمیت قرار بگیرد. این دو معیار در دو مورد قبلی موجود بود. اگر دقت کنیم، در این سومی همان معیار کارآیی و کمی است که ملحوظ شده، منتها نه در سطح جمعی که معنای سیاسی بگیرد، در سطح صرفاً فردی، محض بالا بردن امتیازات شخصی، همین و بس. کار از همه ساده تر است و هویدا تر، ولی به رغم ظاهر سیاسیش، اصلاً سیاسی نیست.

دشمن شیفتگی
شاید بتوان گفت عاملی که در این هر سه مورد، موجد دشمن شیفتگی نزد نامزدان تغییر موضع شده، این است که در چشمشان، حریف، در همان زمینه که فصل مشترک آنهاست، موفقیت بیشتری کسب کرده و بهتر از عهده برآمده است. قبول پیدایش چنین احساسی در بین مذهبیانی که شیفتۀ موفقیت های مارکسیسم بودند و آنرا با جهان بینی خویش و دستاوردهایش مقایسه می نمودند و نیز چپگرایانی که به هر صورت شاهد کامیابی های محمدرضا شاه در کوبیدن ساختارهای سنتی جامعۀ ایران بودند، اگر نه بدیهی، لااقل آسان فهم به نظر می اید. می ماند سومی. در اینجا باید پرسید نظام اسلامی چه دارد تابه آنهایی که به خدمتش درمی ایند، عرضه کند؟ اول ایدئولوژی، سپس فرصت های شغلی و رفاه. وقتی اولی از اعتبار افتاد، چنانکه روز به روز شاهدش هستیم، جز آن دو دیگر چیزی نمی ماند. در مقابل آمریکا چه دارد عرضه کند؟ ایدئولوژی آزادیش را که کسی به چیزی نمی خرد و به هر صورت اگر کسی آزادیخواه باشد نمی رود برای دولت ایالات متحده کار کند. می ماند آن دو دیگر. در این زمینه ایالات متحده از نظام اسلامی جلوست، چون فرصتهای شغلی بهتر و رفاه بیشتر عرضه می کند و به عبارتی «انتخاب طبیعی» کسانی است که در سودای این دو، از این حکومت می برند. برای این افراد، پیوستن به دستگاه سیاسی دیگری مطرح نیست. اگر نمی بینیم که به سوی هیچ گروه اپوزیسیون بیایند، برای این است اصلاً چنین دغدغه ای ندارند، کارمندند، مقام و حقوق بهتر می خواهند که آنجا مهیاست.

حرف آخر
قصد من از این طبقه بندی و انگشت نهادن بر انگیزه های مختلف افرادی که جبهۀ سیاسی عوض می کنند، این نبود که بگویم چه کسی کارش صحیح یا اخلاقی است و چه کسی نه و احیاناً حکم محکومیت صریح یا ضمنی حوالۀ کسی بکنم. برای همین هم از اول مطلب تأکید کردم که انگیزه های شخصی مورد نظرم نیست و دنبال دلایل مشترکم. بر وجود انگیزه های شخصی متفاوت که در همهُ موارد موجود است و در مورد هرکس شکل خاص خود را دارد، آگاهم، ولی دنبال آنها نیستم، چون قصدم نوشتن زندگی نامه نیست. عاملی که زمینه ساز این موج های تغییر موضع است و بدانها شکل و ترکیب خاص خود را می دهد، در افراد انعکاس می یابد و با نظر کردن در کردار آنها شناخته می شود، ولی به معنای اخص فردی نیست، جمعی است و زادۀ انتخاب های سیاسی که در نسلهای مختلف رواج می یابد و تحولاتی که نسل های پیاپی فعالان سیاسی با آنها درگیر می گردند. سالیان سال پیش، خلیل ملکی در بارۀ نسل خود گفته بود که ما کمونیسم را انتخاب نکردیم، کمونیسم ما را انتخاب کرد. حرف دقیقی است که مشکل تاریخی یک نسل را بیان میکند ولی به هیچوجه معنای نفی آزادی فردی را نمیدهد، فقط این نکته را به ما یادآوری می کند که آزادی فرد، در میدان گزینه هایی که در برابرش قرار دارد، فرصت عمل می یابد، میدانی که از کنش های افراد بی شمار شکل گرفته است و به ارادۀ یک نفر و دو نفر، تغییر کردنی نیست.
می توان نمونه های بسیاری برای این سه چهرۀ تیپیکی که من به آنها اشاره کردم، یافت. هرکدام این مثال های زنده، زندگانی و حکایت خود را دارد که بسیار از آنچه که من گفتم، غنی تر و پیچیده تر است. ولی وقتی به جمع آنها نگاه می کنید، از افراد با نقاط قوت و ضعفشان و صفات خوب و بدشان، فاصله می گیرید و آن عوامل جمعی را که موجهای حرکت را در دل این گروه ها ایجاد میکنند، بهتر در نظر می اورید. به این ترتیب، اگر هم نخواهید بر میزان مسوولیت افراد چشم ببندید، گسترۀ آزادیشان را بهتر می بینید و اگر هم به این نتیجه برسید که از آزادی خود بهتر می توانستند استفاده کنند، لااقل بر میزان محدودیت هایشان در این کار، بهتر آگاه می شوید.

(۲۶ ژوئن ۲۰۱۴) ۵ تیر ۱۳۹۳