Home سخن روز آرشیو سخن روز آیا اسلام با دمكراسی سازگار است؟- رامین كامران

آیا اسلام با دمكراسی سازگار است؟- رامین كامران


سالهاست كه این سؤال در بین ایرانیان مطرح است و پاسخ های مختلفی به آن داده شده است. مقصود من از نوشتن مقالهٌ حاضر عرضهٌ پاسخ جدیدی نیست، روشن كردن این است كه چرا خود سؤال از اصل و بنیاد بد طرح شده است، طرح آن نشانهٌ تفكیك ناكردن مسائل است و به این دلیل نمیشود پاسخی به معنای درست و منطقی كلمه به آن داد و باید به جای رفتن دنبال پاسخ باید سؤال را عوض كرد.

صریح بگویم: آنهایی كه مسئلهٌ سازگاری این دو را مطرح میكنند از اسلام كمابیش همان تعریفی را دارند كه خمینی داشت. یعنی به جای اینكه آنرا مذهب بشمارند نوعی نظام سیاسیاجتماعی محسوبش میكنند و چون به این ترتیب آنرا چیزی از قماش دمكراسی به حساب میاورند بحث سازگاری این دو را معقول و در خور طرح میشمارند كه نیست. در صورتیكه اگر اسلام را، چنانكه باید، مذهب به شمار بیاوریم اصلاً بحث سازگاریش با دمكراسی مطرح نخواهد بود اول از همه به این دلیل كه مذهب اصولاً با نظام سیاسی كاری ندارد و اگر هم داشته باشد حتماً رقابت ندارد. دوم اینكه هیچ نظامی به خوبی دمكراسی آزادی مذهبی را تضمین نمیكند كه سازگاری اش با اسلام جای شك داشته باشد. حال اگر از طرف دیگر بیاییم و اسلام را نظام سیاسی محسوب كنیم باز هم صحبت از سازگاری آن با دمكراسی بی جا خواهد بود چون روشن است كه هیچ دو نظام سیاسی با هم سازگاری ندارد، اگر داشت كه یكی میشد و صحبت از دو نظام مجزا موردی نداشت، مثلاً اسلام و دمكراسی میشد مترادف همدیگر كه میدانیم نیست. خلاصه اینكه طرح سوألی كه عنوان مقاله شده است بر پایهٌ ابهامی انجام شده كه به محض رفع شدن بی محتوایی پرسش را برای همه روشن میسازد.

طبعاً به اینجا كه میرسیم كه برخی میگویند كه بسیار خوب، مسئله ای نیست، اسلام را همان نظام سیاسی اجتماعی فرض میكنیم و بعد میكوشیم تا از دل آن دمكراسی بیرون بكشیم. تمام مدعیان آشتی دادن اسلام با دمكراسی در نهایت چنین ادعا میكنند، از امثال بازرگان گرفته كه فقط نادان بود و یك عمر نام نیك اندوخته بود تا پیرانه سر به حساب 100 امام واریز كند، تا خاتمی و سروش كه دغلبازی را هم به حسن اول اضافه كرده اند و هر اعتباری دارند از همین حساب 100 اخذ شده است. اولی مردم را به این خیال واهی كه اسلام هم تابع ارزشهای دمكراتیك است در دام حكومت اسلامی انداخت، بقیه امروز كه مردم گرفتار شده اند چنین وانمود میكنند كه چارهٌ كار بیرون آمدن از دام نیست، ماندن در میان آن و گشاد كردنش است.

در دمكراتیك نبودن اسلام كه شكی نیست كافیست به دور و برمان نگاه كنیم. حال اگر بخواهیم مسئلهٌ دمكراتیك شدنش را در نظر بگیریم باید به ترتیب به سه نكته بپردازیم: اول تكلیف اقتدار مذهبی در اسلام، دوم توان این مذهب برای ایجاد برابری و آخر از همه امكانات تحولش.



تفكیك اختیارات

این عبارت كه «در اسلام دین و سیاست از هم جدا نشده» برای همهٌ ما آشناست. بسا اوقات به كارش میبریم و برای ادای مقصود كافی می شماریمش كه نیست. مشكل اسلام در حقیقت اینجاست كه در این دین، تا آنجا كه به اعمال اقتدار مذهبی مربوط است، هیچ چیز از هیچ چیز تفكیك نشده. به عبارت دیگر اقتدار مذهبی در اسلام تام و تمام است و اصلاً جای خالی ندارد تا بگوییم در آن چیزی از چیزی مجزا شده یا نه. اختیارات پیامبر در این حد بوده، شیعیان هم امامشان را صاحب اختیاری در همین حد میدانند. مشكل، لااقل در حوزهٌ تشیع، تا به اینجا مطرح شده كه علما بحث كرده اند ببینند تكلیف اقتدار مذهبی در غیبت امام چه خواهد شد، به كلی تعطیل خواهد بود، بخشی از آن توسط اؤلیای مذهب اعمال خواهد شد یا تمامی آن. پاسخ ها فراوان بوده است و پاسخ خمینی را هم كه همه میدانیم و میبینیم چه بوده. نكته در اینجاست كه خمینی وقتی بحث اختیارات فقها را مطرح میكرد نه به دلیل اعتقاد به لزوم تحدید اختیار مذهبی، بلكه تا اندازه ای به قصد آرام كردن دیگر علما كه میترسید در كار قدرتگیری وی اخلال كنند و قدری هم به دلیل نداشتن اشراف به نتیجهٌ كار و ثمراتی كه خواه و ناخواه از كوشش در یكی كردن دین و دولت زاده میگردد، صحبت از این میكرد كه اختیارات فقها به حد پیامبر و ائمه نیست و محدود است. ولی همه شاهد بودیم كه اقتدار اسلامی به محض احیأ هر مرزی را درنوردید و تمامیتی پیدا كرد كه چیزی از دوران پیامبر كم نیاورد. این مسئله با وجود تمام رذالتی كه نزد اسلامگراها سراغ داریم، برخاسته از توطئهٌ این و سؤنیت آن نبود، برخاسته از منطق فرآیندی بود كه به راه افتاده بود. از آنجا كه اقتدار مذهبی در اسلام مطلقاً جامع است امكان اینكه فقط بخشی از آن احیاء بشود وجود نداشت. دست یافتن به قدرت سیاسی كل این قدرت را زنده كرد و چون بنا بر تعریف محدودیتی نداشت مانعی در برابرش نماند مگر ضعف های سازمانی خودش و سدهایی كه جامعه با زحمت زیاد در مقابل آن بست. نظام اسلامی ایران با توجه به قدرت بسیار دولت مدرنی كه در اختیار گرفته بود نظامی توتالیتر شد كه میكوشد تا همه چیز را مطابق میل خود بسازد و تا آنجا كه بتواند در این راه پیش میرود و مانند گرگ توبه ای جز مرگ ندارد. روشن است كه خمینی نه از مفهوم توتالیتاریسم سر در میاورد و نه برنامه ای برای این كار داشت ولی حركتی ایجاد كرد كه جز این سرانجامی نداشت. اول به این دلیل كه وقتی اسلام مدعی تعیین تكلیف همه چیز است نمیتوان هم قدرت را به دستش داد و هم محدودش نمود. دوم برای اینكه نمی توان در جهان سیاست مدرن نظامی جدید ابداع كرد كه نه دمكراتیك باشد و نه اتوریتر و نه توتالیتر، هر چه باشد یكی از این سه است. در حقیقت انتخاب اصلی بین احیأ كردن یا نكردن اقتدار اسلامی است و اگر این كار شد به دلیل نقش مركزی ایدئولوژی در حكومتی كه از دل آن بیرون میاید جز توتالیتاریسم نمی توان نامی بر آن نهاد.

مشكل در این است كه اگر در اسلام اعمال اقتدار مذهبی تعطیل شود خود مذهب تعطیل شده است و اگر سرش باز بماند این خطر هست كه گرفتار خمینی آدمی بشویم، كما اینكه شدیم. تا اختیار مطلق و بی تمایز اسلامی به اجزای منطقی خویش تفكیك نگردد اصلاً بحث دمكراسی بی جاست و تقسیم این اختیار بی در و پیكر در بین اعضای جامعه گرهی از كاری باز نخواهد كرد كه هیچ هرج و مرج را از حد خواهد گذراند. موقعی هم كه این تفكیك انجام پذیرفت و اقتدار مذهبی به حوزهٌ مذهب محدود گردید و بخصوص از حاكمیت سیاسی مجزا شد كه دیگر صحبت از دمكراسی مذهبی بیجا خواهد بود چون روشن خواهد شد كه دمكراسی و مذهب به دو حوزهٌ مختلف حیات آدمی مربوط است و صحبت از آشتی آنها همانقدر بیجاست كه پیوند زدن شاخ بز به شاخهٌ شفتالو.



تكلیف برابری چه خواهد شد؟

آنهایی كه مدعی آشتی دادن اسلام و دمكراسی هستند همیشه از دادن پاسخ به اینكه در این میان تكلیف برابری چه میشود شانه خالی میكنند. طفره زدنشان دلیل هم دارد، چاره ای برای این مشكل ندارند. پایهٌ دمكراسی بر برابری شهروندان است و اسلام تا اینجا قادر نبوده است برابری را حتی در بین مسلمانان ایجاد نماید و اصولاً هیچگاه قادر نخواهد بود بین مسلمان و غیرمسلمان برقرارش سازد.

حكم اول متكی است به تجربه. كافیست نگاهی به موقعیت زن و مرد در اسلام بیاندازیم. البته دوستداران اسلام بحق مدعی خواهند شد كه هیچ دلیل اساسی و كلی نیست كه ثابت كند اسلام هیچگاه نخواهد توانست این برابری را برقرار سازد. فقط میتوان جداً پرسید كه اگر ظرف هزار و چهارصد سال نكرده است باید تا كی انتظار كشید. ولی جواب سر بالا دادن به این سؤال كار آسانی است و میشود الی الابد از این وعده های «بزك نمیر…» تحویل مردم بخت برگشتهٌ ایران داد.

اما ناتوانی اسلام در ایجاد برابری بین مسلمان و غیر مسلمان اساسی و منطقی است و اثباتش محتاج تجربه نیست و اصولاً هم قابل رفع نیست و نه انكار برمی دارد و نه وعده. اسلام اگر مثل هر مذهبی خود را تنها راه رستگاری نشمرد كه میشمرد، خود را حداقل بهترین راه رستگاری ابنای بشر میداند و اصولاً هم نمیتواند به غیر از این دو طریق وجود خویش را توجیه نماید. با وجود مذاهب پرشمار دیگر، بعثت پیامبر اسلام و عرضهٌ دین نو به بشریت منطقاً دلیلی غیر از این نمیتواند داشته باشد كه این یكی لااقل از بقیه بهتر است وگرنه باید پایه را بر این گذاشت كه خدا گاه و بیگاه محض تفریح پیامبری به میان مردمان گسیل میكند تا تماشا كند و ببیند چه خبر خواهد شد. قبول اینكه مسلمان ها از جهت مذهبی با دیگر مردمان روی زمین از مؤمن و بی ایمان برابرند اصلاً علت وجودی اسلام را نفی میكند و نه فقط این دین كه هیچ دینی قادر به قبول و تبلیغ چنین امری نیست. چنین كاری مترادف نوعی «خودكشی» مذهبی است.



چرا مذهب خود عقب بنشیند؟

كسانی كه توهم استحالهٌ حكومت اسلامی را ترویج میكنند دلیلی برای این كار عنوان نمی كنند مگر تحول خلق الساعه ای كه قرار است وجه سیاسی این حكومت را بر وجه مذهبی آن غالب سازد و برود تا آنجا كه به دمكراسی برسد.

اول از همه بگویم كه غالب شدن منطق سیاست در این نظام شتر گاو پلنگ نه امر خارق العاده ایست و نه معنای غلبهٌ دمكراسی را میدهد. هر جا كه مذهب و سیاست یكی شد منطق دومی است كه در نهایت بر دیگری میچربد. چون منطق سیاست منطق تاریخ است و دنیا و منطق مذهب منطق تقدس است و آخرت. سیاست در پهنهٌ تاریخ صاحبخانه است و تقدس اجاره نشین. از این گذشته، برتری سیاست را كه از ابتدای گام گذاشتن خمینی در راه قدرتگیری واقع شده است و افرادی كه بسا اوقات داعیهٌ تخصص هم دارند چندین سال بعد بر آن آگاه شده اند و به عنوان كشفیات بیسابقه به خورد دیگران داده اند، به هیچوجه نمیتوان به حساب رفتن به سوی دمكراسی گذاشت. به این دلیل ساده و روشن كه اصولاً سیاست به دمكراسی محدود نیست تا هر كجا منطقش حاكم شد این نظام هم خود بخود ریشه بدواند و رشد كند. خلاصه اینكه شك نیست این منطق سیاست است كه بر تحولات نظام اسلامی حاكم است منتها از نوع توتالیتر آن و خبر این تفوق را هر كه بیاورد نه آفرین دارد و نه مشتلق.

بعد باید به افراد خوش خیال یا آنهایی كه خود را به خوش خیالی زده اند یادآوری كرده كه دلیلی نیست تا اسلامی كه حكومت میكند و تمام وسائل دفاع از قدرت خویش را هم دارد بیاید و خود را محدود سازد. پس راندن مذهب همیشه از بیرون آن صورت گرفته و میگیرد. همه جا این قدرت سیاسی است كه ابتكار پس راندن مذهب را در دست دارد و دست دراز آنرا كوتاه میكند. آن تحولی كه مورد نظر بسیاری است و عبارت است از پس نشینی مذهب از حوزه های مختلف حیات انسان به این ترتیب است كه انجام می پذیرد و به همین دلیل چشم داشتن چنین تحولی از حكومت اسلامی امروز ایران بیجاست. بیجاست چون دلیل ندارد كه اسلام سیاسی خودكشی كند و به مسجد و حوزه بازگردد. تنها راه خلاصی از وضعیت موجود ایجاد یك قطب قدرت سیاسی است كه مطلقاً وابسته به مذهب نباشد و خارج از دولت و در مقابل آن قرار بگیرد و بتواند در مقابل آن قد علم كند. این جامعه است كه باید ابتكار عمل سیاسی را در برابر دولت اسلامی به دست بگیرد و چنان فشاری به آن بیاورد كه از هم بپاشد، یعنی با این حكومت همان معامله ای را بكند كه با حكومت شاه كرد.

در این شرایط صحبت از راه حل اسلامی كردن وبر حذر داشتن مردم از بریدن از اسلام حكومتی دقیقاً در حكم جلوگیری از شكل گرفتن این قطب است. تمام اینهایی كه به نوعی صحبت از استحاله و اصلاح و دمكراتیزه شدن اسلام میكنند از یك نكته می هراسند: بریدن بند نافشان از نظام اسلامی. هر وعده ای حاضرند بدهند به شرطی كه اسلام از معادله حذف نشود و در بازی سیاست نقشی بر عهده اش بماند. در مقابل، همهٌ آنهایی كه به راستی سودای آزاد شدن از دست این حكومت را دارند باید دقیقاً همین نقطه را هدف بگیرند: ختم حیات سیاسی اسلام چون این حیات به هر بهانه ادامه پیدا كند ثمری جز آنچه كه تا به حال آورده است نخواهد آورد.

آوریل ۲۰۰۷، فروردین ۱۳۸۶