Home سخن روز آرشیو سخن روز چطور به اینجا رسیدیم؟- رامین کامران

چطور به اینجا رسیدیم؟- رامین کامران

ما در این وانفسای تبعید همه چیز دیده ایم، یا بهتر است بگویم که تصور میکنیم که دیده ایم، چون با فواصل نه چندان زیاد، آه از نهادمان برمیاید که نمردیم و این راهم دیدیم! به هر صورت داستان تا زمان مرگ مان ادامه خواهد داشت وعمر ـ هر قدر هم دراز باشد ـ از پس عجایب این دنیا بر نمی آید، بخصوص [به قول یکی از دوستان] در مورد ملت نجیب و البته عجیب ایران.

اعلامیه ای که اخیراً در برنامه ریزی برای ایرانی فدرال منتشر شد از این جمله بود. نه محتوایش چیز خاصی داشت و نه شکلش. از همین خزعبلاتی بود که طرفداران فدرالیسم هر از چندی منتشر می کنند و غیر از خودشان و احیاناً اربابانشان که خرج این یاوه های را تأمین می کنند، کسی هم به آنها اعتنایی نمی کند. آنچه نو بود، اسباب تعجب و مایۀ اعتراض جدی پیروان مصدق، امضای یکی دو نفری بود که به مصدقی بودن شهرت دارند و نام خود را پای این چرندیات گذاشته بودند و از آن بدتر، اینها را حاصل مذاکرۀ دراز مدت با فدرال چی های امضأ کننده، عرضه کرده بودند که خلاصه ببینید چه دستاوردی به شما ارمغان می کنیم!

بسیاری به این امر واکنش نشان داده اند که کار بسیار درستی است و بحق متوقع هستند که دیگر ارادتمندان مصدق نیز چنین کنند. روشن است که  منهم در اعتراض به این افتضاح، با آنها هم سخن هستم. ولی در اینجا می خواهم از فرصت استفاده کنم و در ابعاد وسیعتری به مسئله بپردازم و نکاتی را مطرح کنم که بسیاری بدان ها آگاه و با آنها موافق هستند، ولی محض آبرو داری یا احتراز از برانگیختن واکنش، از به زبان آوردنشان خودداری می نمایند. فرصت برای نیشتر زدن به این زخم عفن و کهنه مناسب است و نباید از دستش نهاد.

مشکل چیست؟

معترضان که شمارشان هم بسیار است، می پرسند که چنین امر خلاف عادتی چگونه ممکن شده است؟ میراث مصدق چه ارتباطی دارد به فدرال بازی آنهم با همبازی هایی که پشتشان به کمک خارجی گرم است و حتی آنقدر آبرو ندارند که در خانۀ فسادی در حد شورای گذار هم راهشان بدهند؟

پاسخ ابتدایی و اولیه روشن است. این داستان با میراث مصدق و حتی سابقۀ جبهۀ ملی با تمام پست و بلند و ضعف هایی که از خود نشان داده، جمع آمدنی نیست.

ولی برای یافتن ریشۀ این از هم گسیختگی فکری و سازمانی که یکی از پیامد هایش انگیزۀ نوشتن مقالۀ حاضر شده است، باید به عقب بازگشت. همین ابتدا صریحاً یادآوری کنم که لیبرال ها، از بابت نگرش انتقادی به گذشتۀ خود از دیگر خانواده های سیاسی ایران عقب هستند. اسلامی ها که بر قدرتند حاجتی به این کار نمی بینند، چون شکست است که چنین نگرشی را لازم می آورد. چپ گرایان سال هاست که به این کار  مشغولند و حتی سلطنت طلبان نیز به این امر پرداخته اند، ولی لیبرال ها خیر. ظاهراً گروه اخیر، به دلیل این که به رغم چند شکست پیاپی، حکومت بر ایران را به خاطر درستی مشرب و روش سیاسیش از آن خود می دانسته است، حاجتی به انتقاد از خود ندیده.

جبهۀ ملی اول، احیاناً به دلیل نزدیکی دوران زایشش به انقلاب مشروطیت و پشت داشتن به خاطرۀ تازۀ آن، در عین حرکت بزرگی که ایجاد کرد، از بابت تربیت فکری و تئوریک طرفدارانش گام های مهمی برنداشت. حرف اصلیش در زمینۀ داخلی اجرای قانون اساسی بود و تا انقلاب همین هم ماند. از آن پس، تغییر قانون اساسی مملکت، این مضمون مرکزی را از بین برد و مطالبۀ اصلی جبهه را بی معنی کرد. در این دستگاهی که از ابتدا ملت گرایی و لیبرالیسم سیاسی شاخص های تئوریک هویتش بوده است، همین دو امر بدیهی هیچگاه نه موضوع تدقیق بوده و نه پردازش درست که بتواند گروندگان پر شمار به این گرایش فکری را تغذیه کند و مانع از این بشود که با انواع هله هولۀ سیاسی شکم خود را پر و مملکت خویش را بیمار کنند. همین الان اگر از اکثر طرفداران آن، بخصوص جا افتاده ها بخواهید دو کلام راجع به مشرب فکریشان برای شما توضیح بدهند، دستتان خواهد آمد که چه می گویم. البته اگر قصه و حکایت از گذشتۀ جبهۀ ملی و بالاخص دوران مصدق بخواهید تا دلتان بخواهد هست. یعنی فکر سیاسی نیست ولی فولکلور سیاسی فت و فراوان است.

از بابت سازمانی هم وضع بهتر نبوده و سیر قهقرایی جبهه، بی توقف ادامه داشته است. باید به یاد داشت که مصدق جبهه ملی را تأسیس نکرد، این جبهه بود که در اطراف وی شکل گرفت تا برای نهضت ملی قالب و بیان سازمانی فراهم نماید. تا مصدق بر سر کار بود، جبهه از عهدۀ این کار برآمد. اجزای جبهه، به غیر نیروی سوم، از نوع احزابی بودند که به آنها «حزب کادر» می گویند، یعنی در اصل کسانی را در خود جای داده بودند که قرار بود در سطوح مختلف مناصب اجرایی را اشغال کنند. توان بسیج مردمی این نوع احزاب بسیار کم است، چون قرارشان بر این نیست که عضو هر چه بیشتر بگیرند و مردم را برای پشتیبانی سازمان بدهند. بسیج طرفداران جبهه، به صورت سنتی و از ورای اصناف واقع می شد و با فراخوان مستقیم و با طلب یاری از مردمی که با آن ارتباط سازمانی نداشتند، ولی به ندایش گوش می دادند و از آن پیروی می کردند. احزاب عضو جبهه، می بایست به مرور تبدیل به بازیگران اصلی دمکراسی ایران می شدند که هیچگاه این فرصت را نیافتند. این وضعیت در فرصتی هم که در ابتدای ده چهل پیدا شد، تغییری نکرد. طرفداران جبهه که در آن زمان بسیار هم پرشمار بودند، در عمل طرفدار جبهه بودند، نه این یا آن سازمان عضوش. تصمیم شورای جبهه برای تبدیل شدن به حزب، با ماهیت متنوع آن هماهنگی نداشت و واکنش زا بود، در نهایت هم به جایی نرسید. بعد از آن هم که فرصت هیچ گونه سازماندهی نبود. در انقلاب اسلامی همان اسم جبهه بود و چند نفری که احیایش کردند ـ اسماً به همان صورت جبهه ای. بعد هم که سرکوب فرصت سازمان دادن طرفداران را از همه گرفت.

نداشتن چارچوب فکری محکم و غنی و نداشتن چارچوب سازمانی به هم بسته است و نبود این دو است که کار را به اینجا رسانده که انواع و اقسام اشخاص خود را طرفدار مصدق و حتی عضو جبهه معرفی می کنند ولی حرف هایی می زنند که از ملی مذهبی تا سلطنت طلبی می رود و ارتباطش هم با کارنامۀ مصدق و آن چیزی که امروزه «جبهۀ ملی اول» می نامیم، روشن نیست. کار مدت هاست که از دست به در رفته است، بخصوص با پیدایش انواع جبهۀ ملی های محلی، از شهر و ایالت گرفته تا آمریکا و اروپا که بیش از ارتباط درست، با هم تشابه اسمی دارند. به قول ظریفی، جبهۀ ملی هم شده مثل بستنی اکبر مشدی و چلوکبابی شمشیری که در هر گوشه ای شعبه اش را می بینید. ارتباط اینها با جبهۀ ملی ایران که در عمل حالت حزبی با یک دبیرکل را دارد و به هر ترتیب و به رغم فشار هایی که تحمل می کند، می کوشد تا سرش از غرقاب خفقان بیرون نگاه دارد، درست معلوم نیست. بی در و پیکری سازمانی در حد اعلاست.

به عقب برگردیم

وقتی به عقب نگاه می کنیم، اول خدشۀ بزرگی که بر خط مشی جبهۀ ملی وارد آمد از سوی اللهیار صالح بود که یک تنه در سال ۱۳۳۵، در قبول دکترین آیزنهاور اعلامیه صادر کرد. کار در حکم کنار گذاشتن سیاست بیطرفی جبهۀ ملی بود و پذیرفتن توجیهاتی که سازمان دهندگان بیست و هشت مرداد برای مشروع جلوه دادن این کودتا و نظایر آن سر هم کرده بودند. به هر صورت این اعلامیه که بسیار از این خزعبلات فدرالیستی مفتضح تر بود، عملاً به دست فراموشی سپرده شد، ولی صرف صدورش خبر از نوعی اغتشاش فکری و بی نظمی سازمانی می داد که بعد نتایجش را همه دیدند.

شروع دوبارۀ فعالیت جبهۀ ملی در ابتدای سال های چهل شمسی، به مشکلات مختلفی که به آنها اشاره کردم، فرصت توسعه داد. جبهه نتوانست روشن کند که همان جبهه است یا حزب و در برابر شعار ساده و روشن محمدرضا شاه که اصلاحات ارضی و انقلاب سفیدش را دست مایۀ مانور کرده بود، حرفی برای زدن پیدا نکرد مگر مخالفت با دیکتاتوری. در نهایت هم به میدان آمدن امینی که خاتمی دستگاه آریامهر بود و سرکوب قاطع حکومت، جبهه را از دور خارج کرد. بخصوص که جبهه به دست خودش دانشجویان را که تنها نیروی میدانیش بودند، از بازی بیرون رانده بود. انتخاب اللهیار صالح به دبیرکلی جبهه، آنهم در این دوران به نهایت حساس، موقعیت فکری و انتخاب سازمانی اعضای شورا را نشان می داد.  معلوم بود که اینها به بازی کردن نقش حزب اپوزیسیون در رژیم شاه دل داده اند و بحث سلطنت و نه حکومت را به کناری نهاده اند. در نهایت هم این انتخاب به تعطیل جبهۀ ملی به تصمیم صالح و بر خلاف خواست مصدق انجامید و جبهه را به اغمأ فرستاد. به میدان آمدن خمینی که توانست با موضعگیری در مورد اعطای مصونیت حقوقی به مستشاران آمریکایی، موضع ناسیونالیستی و مخالف آمریکا را که قاعدتاً باید از سوی جبهه اتخاذ میشد، صاحب شود، وی را به جلوی صحنۀ سیاست آورد. او این زمین را جبهه گرفت و پایۀ پیروزی آیندۀ خود را همانجا ریخت، همانطور که جبهۀ ملی با بی عملی پایۀ شکست آینده اش را.

پردۀ بعدی بازی، انقلاب اسلامی بود. این بار هم جبهۀ ملی، مثل دفعۀ قبل و البته در موقعیتی بدتر از بار قبل، کوشید وارد میدان شود. تقلیل عملی نمایندگان آن به سه نفر که نشانۀ تضعیف بی حدش بود، این حسن را داشت که تصمیم گیری را آسان تر سازد. این بار خواست اجرای قانون اساسی از اول مطرح شد، دست شاه هم که از بابت شعار و برنامه خالی بود. ولی فشار بر ملیون توسط حکومت که به همان نسبت خمینی را در رقابت جلو می انداخت، امکان سازماندهی طرفداران و تبدیلشان به نیروی مؤثر سیاسی را از جبهه گرفت. مشکل اصلی هنگامی رخ نمود که سنجابی، در یک چرخش ناگهانی، اعلامیۀ ‌معروفش را که خلف اعلامیۀ صالح بود، منتشر ساخت و عملاً جبهۀ ملی را به خدمت خمینی درآورد. این کار در حکم تعطیل جبهه به عنوان نیروی مستقل سیاسی بود. وقتی هم که بختیار، وفادار به روش بنیادی جبهه و با طرح خواست های سنتی آن، نخست وزیری را پذیرفت، همینن جبهه به بزرگترین دشمنش تبدیل شد و تنها فرصت ایفای نقش مؤثر سیاسی را از خود سلب نمود و اگر بار قبل خود را تعطیل کرده بود، این بار خودکشی کرد. جبهه بدون رهبری کاری نمی توانست بکند و بختیار تنها کسی بود که توان اشغال این مقام را داشت. بیرون راندنش کار را ختم کرد.

امروز روزمان هم که معلوم است چیست. سنجابی توانست خود را به آمریکا برساند و همانجا بمیرد. بختیار را هم که همین جا کشتند. ولی هنوز اکثر آنهایی که خود را متعلق به جبهۀ ‌ملی می دانند طوری رفتار می کنند که گویی دوران قبل از انقلاب است، نه اتفاق خاصی افتاده و نه گزینشی لازم آمده  است. انگار نه انگار که دعوای بزرگ بین دو گزینۀ سنجابی و بختیار هیچگاه واقع شده و اصلاً گویی تاریخ از همان زمان از حرکت باز ایستاده است. می بینید که می خواهند تحت عنوان «مصدقی» که به نهایت درجۀ ابهام تاریخی خود رسیده است، همۀ آنهایی را که تنه شان به جبهۀ ملی خورده، در یک گونی جا بدهند. در جایی که بنی صدر هم مصدقی محسوب می شود، فقط مانده امام خمینی که بیاید و بشود عضو جبهه. تصور می کنم که اگر هم بود و درخواست عضویت می داد، احتمالاً برخی از ذوق گرفتن عضو جدید، حاضر بودند قبولش کنند.

اگر صالح، از دید دربار، کم ضرر ترین رهبری بود که می شد از سوی جبهۀ ملی تحمل کرد، ادیب برومند نیز همین موقعیت را از دید حکومت اسلامی داشت. در هر دو مورد حکومت خواستار بی عملی یا بی خاصیتی جبهۀ ملی بود و به هدفش هم رسید. اگر جبهه تعطیل می شد، لیبرال ها دستگاه دیگری راه می انداختند، پس باید می ماند ولی در حالت اغمأ. حالا  هم کار به جایی رسیده که کورش زعیم هم که مشی سیاسیش روشن است و جبهۀ ملی هیچگاه قاطعیت بیرون راندنش از صفوف خود را پیدا نکرد، رفته و یک تنه سامانۀ ششم راه انداخته! انگار جبهۀ ملی ویندوز است که هر چند وقت نسخۀ جدیدش به بازار بیاید. خود جبهه هم مانده با یک دبیرکل که می کوشد به آن حرکتی بدهد، ولی نمیتواند از بابت سازمانی و فکری کار عمده ای بکند.

نقش لیبرالها

این است وضعیت فعلی میراث مصدق. جریان فقط اهمیتی تحقیقی یا تاریخی می داشت، اگر ایران در وضعیت بحرانی کنونی نبود.مدت هاست که نظام اسلامی به انتهای توانایی خویش از بابت جلب رضایت مردم و ادارۀ‌ مملکت رسیده است و اگر نمی میرد از بی کفنی است. در شرایط فعلی، آیندۀ ایران دست لیبرال ها و به عبارت دقیق تر دست لیبرالیسم است. لیبرال ها باید به مرحله ای از توان سازمانی و تئوریک ارتقأ پیدا بکنند که بتوانند بالاخره بعد از یک قرن،  از عهدۀ رسالت تاریخی خویش بر بیایند.

توهم اینکه لیبرالیسم بتواند جدا از ریشۀ تاریخی خود دوباره از نو و به ترتیبی دیگر در ایران جوانه بزند و رشد کند، مضحک و بیجاست. نکته را به این دلیل اضافه کردم که برخی از کارمندان دستگاه های نو محافظه کار می کوشند چنین تصوری را به اذهان القأ نمایند و لیبرالیسم بی مصدق به بازار عرضه کنند که جنس تقلبی است و به درد خودشان و صاحب کارشان می خورد. قرار نیست لیبرالیسم در ایران دوباره از نو اختراع بشود.

تا لیبرال های ایرانی نتوانند گرد هم بیایند، وحدت پیدا کنند و خود را به گفتار درست و محکم تجهیز نمایند و رهبری از خود پیدا کنند، نه فقط خودشان که ملت ایران را معطل نگاه خواهند داشت.البته این خط فکری و میراث مصدق بر جا خواهد ماند، ولی همچون سایه ای، نه گزینه ای مجسم و توانمند. هیچ مشرب فکری دیگری قادر به نجات ایرانیان و ضمانت حیات آبرومندانۀ آنها نیست. شرایط تاریخی مدت هاست که با ما موافق است، این ماییم که آماده نیستیم.

۷ دسامبر ۲۰۲۱، ۱۶ آذر ۱۴۰۰

این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است

rkamrane@yahoo.com