رهبر یا منجی – رامین كامران
تحولات اجتماعی در زبان نیز بازمیتابد و تأثیرات انقلاب سال پنجاه و هفت از این بابت بسیار گسترده بوده است. از جمله عباراتی كه با این واقعه در همه جا رواج پیدا كرد و كم كم تبدیل به یكی از آشناترین عبارات فارسی سیاسی و حتی شاید فارسی روزمره شد، «رهبری كاریزماتیك» است. اصطلاح مزبور تا قبل از این واقعه فقط در حوزهٌ جامعه شناسی و به صورتی كمابیش تخصصی به كار میرفت و معادل فارسی آن (رهبری فرهمندانه) که توسط مرحوم آریانپور وضع شده بود برای كسانی كه «زمینهٌ جامعه شناسی» وی را خوانده بودند آشنا بود.
بازگشت ناگهانی خمینی به صحنهٌ مبارزهٌ سیاسی و سرعت قابل توجه برقراری رهبری وی بر اعتراضاتی كه تبدیل به انقلاب شد، همگان را به جستجوی کلماتی كه بتواند این واقعه را بیان کند و مفاهیمی كه بتواند تحلیلش نماید، برانگیخت. پژوهشگران در صف اول جویندگان قرار داشتند و این اصطلاح توسط آنها بود كه به نوع رهبری خمینی در انقلاب اسلامی اطلاق گشت. باقی مردم نیز از طریق گروه اخیر با تركیب مزبور آشنا گشتند. رهبری كاریزماتیك به این ترتیب در زمرهٌ كلمات دم دستی فارسی رایج سیاسی جا گرفت.
سرنوشت این عبارت با دیگر اصطلاحات تخصصی كه رواج عام میگیرد، تفاوتی نداشت: استفاده از آن فزونی گرفت و از دقت آن كاسته گردید و از آن مهمتر جا را برای مفاهیم همسایه كه هركدام برد و كاربرد خود را دارد، تنگ كرد. دنبالهٌ این استفادهٌ زیاده از حد گسترده تا به امروز كشیده است و طبعاً در بارهٌ جنبش اعتراضی امروز نیز اسباب اغتشاش فكری و گاه نگرانی شده.
باید برای روشن شدن قضیه اول اشارهٌ كوچكی به خود مفهوم بكنیم و بعد به نوع رهبری خمینی تا بالاخره برسیم به مشكل امروز خودمان.
رهبری كاریزماتیك
مقولهٌ رهبری كاریزماتیك از ابداعات ماكس وبر است و كاربرد اولیه و اصلی آن، چنانكه از خود كلمهٌ كاریزما (كه در یونانی قدیم معنای فیض الهی میدهد) برمیاید، مربوط است به حركتهای مذهبی و به صورت اخص به زایش آنها. وقتی بنیانگذار مذهبی دیگران را به راه خویش دعوت میكند، آنهایی كه دعوتش را میپذیرند به حساب منطقی این كار را نمیكنند بلكه از سر اعتقاد بدان مبادرت میورزند، اعتقاد به درستی ادعای كسی كه بدین كار فرایشان خوانده است.
رابطهٌ رهبر فرهمند و پیروانش، چنانكه وبر وصف میكند، صرفاً اعتقادی است نه عقلانی و از این گذشته تبعیت مرید از مراد است نه رابطهٌ سازمانی. اگر بخواهیم آنرا در قالب یك تصویر ساده بریزیم تصویر رهبری است كه بر پا ایستاده و خیل پیروانش ( همه در یك سطح ولی قدری پایینتر از او ) گرد وی حلقه زده اند تا سخنش را با شیفتگی بشنوند و از فرامینش اطاعت نمایند.
باید تعریف وبر از رهبری كاریزماتیك را به قول خودش نوعی «ایده آل تیپ» به حساب آورد نه «تعریف» به معنای كلاسیك آن. آنچه كه ما تعریف میخوانیم و میگوییم كه باید جامع و مانع باشد، «ماهیت» امری را به ما می شناساند. ایده آل تیپ چنین هدف (و ادعایی) ندارد و در نیمه راه بین مفاهیم انتزاعی و موارد مثال مشخص تاریخی قرار دارد. انتظام منطقی را از اولی ها میگیرد و به کمک آنها عناصری را كه از تجربیات تاریخی برگزیده (بیشتر بر اساس مكرر شدنشان و هماهنگی شان با یكدیگر) به هم میآمیزد. اگر بخواهیم مطلب را با صفتی رایج و نه چندان غیردقیق توصیف كنیم باید ایده آل تیپ را نوعی تعریف سبك یا رقیق (به قول فرنگی ها mild) بخوانیم.
اگر ایده آل تیپ چنین رواجی در جامعه شناسی پیدا كرده است دو دلیل دارد. اول هماهنگیش با وضعیت خود جامعه شناسی كه بینابین فلسفه و تاریخ (كه یكی به مفاهیم انتزاعی میپردازد و دیگری به رشتهٌ وقایع ملموس) قرار گرفته. دوم نرمشش، چون مدعی بیان تمامی حقیقت مطلب و ختم كردن بحث نیست، بلكه بخشی را كه مهم یا لازم میشمرد، بیان میسازد و راه را برای اطلاق ایده آل تیپ های دیگر باز میگذارد.
از آنجا كه انقلاب ایران با سستی گرفتن اعتبار ماركسسیم همراه بود و خودش هم چندان به تحلیل های طبقاتی ركاب نمیداد، در تحقیقات جامعه شناسانه ای كه راجع به آن انجام گشت مقام اول مرجع تئوریك به ماكس وبر رسید و طبعاً این داستان رهبری كاریزماتیك هم در دهان ها افتاد. این را نیز اضافه کنم که حواله دادن فرآیند پیچیدهٌ رهبری خمینی به این عامل ساده برای کسانی که میخواستند با زحمت کم پژوهششان را به انجام برسانند، جذاب بود.
متأسفانه طی كاربردهای این مقوله (و بسیاری مقولات دیگر وبری) چنانكه از انقلاب بدین سو شاهدیم، همیشه توجه كافی به نرمشی كه ملازم استفاده از آنهاست، صورت نگرفته و نمیگیرد. در درجهٌ اول نزد برخی پژوهشگران كه خود را پیرو روش وبری معرفی می نمایند و سپس نزد كسانی كه اهل تخصص نیستند. به این ترتیب مقولهٌ رهبری كاریزماتیك نزد ما دچار دو تحول شده است.
اول اینكه به جای اینكه نوع «رابطهٌ» رهبر و پیروانش مورد تأكید قرار بگیرد، «كاریزم» رهبر محور ارزیابی شده است. این رابطه صورتی بسیط به خود گرفته، گویی تمامیش بر «فرّه» رهبر استوار است و پیروان در این میان فقط نقشی منفعل ایفا میكنند. دوم اینكه ابعادی اغراق آمیز پیدا کرده كه جای چندانی برای تعبیرهای رقیب باز نمی گذارد، صحبت از اطاعت كاریزماتیك که در میان آمد، دیگر انواع آن و بخصوص اطاعت از روی ارزیابی عقلانی به كلی از صفحه محو میشود.
رهبری خمینی
مختصر توجهی به رهبری خمینی كه مثال اصلی مورد نظر ماست برای یادآوری محدودیت های «رهبری كاریزماتیك» بیفایده نیست.
رهبری خمینی را میتوان به دلایل قابل قبول كاریزماتیك خواند. اول دلیل وجه بسیار قوی مذهبی آن است كه به این برداشت میدان میدهد. دوم گرویدن شیفته وار توده های انقلابی است به او كه در حركتهای جماعتی بازتابید، بخصوص طی رشته تظاهرات بزرگی كه به پیروزی انقلاب انجامید.
ولی بلافاصله دو سؤال جدی مطرح میشود. اول از همه اینكه كاریزمای خمینی از كی عمل كرده است. خمینی از ابتدای شروع اعتراضاتی كه به سقوط شاه انجامید رهبر جریان نبود، چه رسد به اینكه مردم بی قید و شرط از او اطاعت كنند، رهبری وی و طبعاً مؤثر افتادن آنچه كه ما كاریزم وی مینامیم نقطهٌ شروعی داشت. دوم اینكه آیا خمینی تا زمانی كه مرد باز هم رهبر كاریزماتیك بود یا نه و اگر بود برای كه و برای چند نفر بود. خلاصه اینكه این امر هم نقطهٌ شروعی داشت و هم نقطهٌ ختامی كه نه اولی با شروع فعالیت سیاسی خمینی مقارن است، چون دیرتر واقع شده و نه دومی با مرگش، چون زودتر واقع گشته.
آنچه كه كلاً از این مثال مستفاد میشود این است كه رهبری كاریزماتیك، بر خلاف شبهه ای كه برخی برداشت های رایج به ذهن القا میكند، فرآیندی است كه در جایی زاده میشود و در جایی هم میمیرد و مبتنی بر خاصیتی نیست كه كسی همیشه واجد آن باشد، رابطه ایست كه در جایی شكل میگیرد و در جایی هم قطع میشود.
به همینجا كه رسیدیم روشن میشود كه رهبری خمینی نه همیشه كاریزماتیك بوده و نه صرفاً كاریزماتیك بوده. پس در پیروی مردم از وی عوامل دیگری هم دخیل بوده است و این كار جنبه های عقلانی هم داشته كه باید در نظر آورد. حال برویم سراغ آنها. فقط توجه داشته باشیم كه در نظر گرفتن معیار عقلانی یعنی اینكه رفتار فرد یا گروه بر اساس سنجش درست یا غلط از روی عقل انجام میپذیرد نه از روی احساس و شیفتگی. حساب عقلانی ممكن است نتیجهٌ مطلوب بدهد یا نه ولی ماهیتش به این دلیل عوض نمیشود.
اولین معیار عقلانی برای گشودن راه خمینی به سوی رهبری این بود كه وی تنها كسی بود كه جداً به قصد بیرون كردن شاه با وی درافتاده بود. با در نظر گرفتن سابقهٌ طولانی محمدرضا شاه در عقب نشینی تاكتیكی و واگذاشتن امتیاز به مخالفان و سپس حمله بردن و پس گرفتن امتیازهای داد شده، مطلقاً جایی برای اعتماد به وی نمانده بود و برای راه گشودن به سوی آزادی سیاسی حذفش از صحنه لازم و حتی شرط اول بود. او از اولی كه به تخت نشست مدعی شد كه چون در فرنگ مدرسه رفته ام دمكراتم و… ولی از همان ابتدا خود و خانواده اش در صدد احیای نظام رضاشاهی بودند. هر بار ضعیف شد ادعای دمكرات بودن كرد و تا جان گرفت افتاد به جان آزادیخواهان. دفعهٌ اول نبود كه میگفت قانون اساسی را رعایت میكنم و چه میكنم و… آنقدر از این دروغها به خورد مردم داده بود و بعد هم در اولین فرصت و با وقاحت تمام باز بر گردهٌ همه سوار شده بود كه جایی برای اعتماد به وی نبود. در یك كلام بیرون راندنش از میدان سیاست ایران هدفی معقول بود و رفتن به دنبال کسی که از عهدهٌ این کار بربیاید، منطقی. آنچه منطقی نبود فراموش کردن این بود بیرون راندن شاه وسیله است و هدف اصلی برقراری دمکراسی در مملکت.
امتیاز دیگر خمینی این بود كه در خارج از ایران بود و از دسترس حكومت به دور بود. روشن بود كه وی بیشترین امكان را برای عمل سیاسی دارد و خطر اینكه از میانهٌ راه به دست حكومت حذف شود به تناسب كم است. كسی كه دنبال او میرفت كمتر در معرض این خطر قرار میگرفت كه وسط دعوا بی رهبر بشود.
علاوه بر اینها مردم به وی حسن ظن داشتند هم به دلیل اینكه روحانی بود و هم به دلیل سن زیادش. اختلاط مذهب و اخلاق كه به هیچوجه مختص اسلام یا ایران نیست و میتوان در همه جا سراغش كرد، باعث میشود تا مردم به روحانی، بخصوص روحانی بلندپایه ای كه زندگانی ساده ای هم دارد، ظن بد نبرند و تصور كنند كه وی در حقشان نادرستی نخواهد كرد. همراهی روحانیان با خمینی (اول شاگردانش و روحانیان میان پایه و در نهایت بلندمرتبگان) به نوبهٌ خود ضامن درستی وی مینمود. سن خمینی هم مزید بر علت بود. مردم بسا اوقات چنین فكر میكنند كه كسی كه عمری كرده تجربه اندوخته و از سوداهای جوانی هم به دور است. این تصور نابجا نیست ولی هرچند در این مورد صدق نكرد نمیتوان از اساس غیرعقلانی اش خواند، از روی حساب بود ولی حسابی كه درست درنیامد. اعتماد مردم به وی، اعتمادی كه در نهایت بدان خیانت شد، بیشتر بر این اساس شكل گرفت تا اعتقاد كوركورانه. پولهای بی حسابی هم كه به خمینی داده شد تا انقلاب را اداره كند به همین دلایل داده شد. بازاری ها كه از آن روز این اندازه مورد انتقاد قرار گرفته اند آدمهایی نیستند كه به این راحتی پول دست كسی بدهند برود، هزار جای كار را میسنجند. مترادف گرفتن «اسلامی شدن» حكومت با «اخلاقی شدن» آن در بین گروه اخیر شاید ریشه دارتر از باقی گروه های اجتماعی بود و همین هم باعث شد کم زحمت تر به دام بیافتند.
این فرض هم كه خمینی سودای حكومت در سر ندارد و با پیروزی انقلاب به امور روحانی خواهد پرداخت نیز متكی به تجربه ای بود كه از انقلاب مشروطیت تا انقلاب اسلامی كمابیش درست درآمده بود، نه به دلیل استغنای روحانیان بلكه از بابت سیر جریانات و تعادل قدرت كه بعد از ایفای نقش به حاشیه فرستاده بودشان.
فضای ایدئولوژیك دو دهه ای را نیز كه منجر به انقلاب اسلامی شد باید در نظر آورد. سیادت چپگرایی تند و اصالت گرایی (اصالتی كه بسیاری در اسلام سراغش میكردند) در آماده ساختن مردم برای پذیرش رهبری خمینی آدمی نقش عمده داشت. البته ایدئولوژی را نمیتوان پدیده ای صرفاً عقلانی محسوب نمود (همانطور كه نمیتوان یكسره غیرعقلانی اش شمرد) ولی اول باید توجه داشت كه كار سیاسی بدون ایدئولوژی ممكن نیست و دیگر اینكه گرایش ایدئولوژیك از هر قسم كه باشد ربطی به كاریزم و این قبیل مسائل ندارد.
اینرا نیز باید در نظر داشت كه مردم در سنجش خوب و بد مسائل و درست و نادرست آنها نظر به كسانی دارند كه به هر نوع صاحب فكر و تشخیصشان میشمارند كه این هم به هیچوجه كار نامعقولی نیست. اگر در جوامع سنتی این مقام از آن ریش سفیدان و دانشوران و روحانیان است در جامعهٌ مدرن ایران متعلق است به تحصیل كردگان و روشنفكران. گرایش اینها به پشتیبانی از خمینی در برتری یافتنش بر دیگر نامزدهای رهبری، در موفقیت وی نقش عمده بازی كرد.
اكثریت قاطع روشنفكران که واسطهٌ اعتبار خمینی شدند، كلاً در موقعیتی نظیر باقی مردم بودند یعنی در معرض همان اشتباهات قرار داشتند و اگر بر خلاف آنچه كه از ایشان انتظار میرفت نتوانستند نقش نقادی و راهنمایی از سر شعور را بازی كنند و حتی از عوام هم تندتر رفتند دو دلیل اساسی داشت. یكی تأثیرپذیری بیشترشان از ایدئولوژی های ضددمكراتیك باب روز كه باعث شده بود اصلاً به آزادی به معنای معمول و معقول آن عنایتی نداشته باشند و دیگر نوعی دروغگویی از سر مصلحت سیاسی كه برخی شان به پیروی از جلال آل احمد برای رسیدن به هدف مجاز میشمردند.
در مقابل دو كلمه هم از رفتار عقلانی خود خمینی بگوییم. وی نه دچار شور حسینی شد و نه به امید معجزه نشست. او هدفش را مدتها بود روشن كرده بود و مطلقاً خیال نداشت كه بگذارد تا این بار زحمتی بكشد و حاصلش را به «خوشه چینان» واگذارد. او به تناسب این هدف استراتژی خود را هم داشت كه هرچند ساده بود، روشن و در نهایت كارساز هم بود. مهمترین نقطهٌ قوت وی این بود كه گزینه های اساسی اش را فدای هیچ چیز نكرد ولی هر طور كه لازم بود مانور كرد. حواس جمعی وی بیش از هر چیز در همین زمینه هویدا شد. دشمن را خود انتخاب كرد و به دیگران فرصت داد تا با وی متفق شوند ولی اختیار كار را به دست دیگری نداد.
از این گذشته به هیچوجه با فكر و شعار دمكراسی سرشاخ نشد، هر چه تبلیغ برای نظرات خودش كرد از این قرار بود كه آنچه من خواهم آورد از دمكراسی هم بهتر است، آنچه در این کلام مستتر بود این بود که اولی به است و دیگری بهتر. دیگر اینكه مطلقاً در باب تئوری ولایت فقیه خود كه به هر صورت میبایست در درجهٌ اول روشنفكران را از وی برماند و در درجهٌ دوم مردم را، سخنی به میان نیاورد. نزدیكانش تا بدانجا در دروغگویی پیش رفتند كه حتی این كتاب را مجموعهٌ یاداشتهای طلاب از كلاس درس او خواندند نه نوشتهٌ خودش! (بر این نادرستی بیشرمانه كه طی روزهای آخر اقامت خمینی در پاریس انجام شد، هر قدر تأكید بشود كم شده)
مردم برای خمینی وسیله بودند و او در استفاده از این وسیله نهایت حسابگری را به خرج داد. شور و هیجان (كه در چند ماه آخر انقلاب به اوج رسید) مال مردم بود. وی در این جوش و خروش با آنها شریك نبود. فداكاری های آنان چندان احساسی در وی برنمی انگیخت، همانطور كه بازگشت به مملكت احساسی را در او بیدار نكرد.
در نهایت وقتی به دقت مسئله را حلاجی كنیم میبینیم كه آنچه «رهبری كاریزماتیك» میخوانیم وجهی از رهبری خمینی بوده كه طی دوره ای (هنگام دور گرفتن انقلاب و بالا گرفتن شور و هیجان آن) بر باقی وجوه آن غالب گشته و بعد هم، مثل بسیاری امور عاطفی، فروكش كرده. تب تندی بوده كه زود هم عرق كرده ولی برای مستقر نمودن او بر اریكهٌ قدرت كفایت نموده است.
رهبر یا منجی
انحصار توجه به یكی از این دو وجه رهبری خمینی بیشتر برخاسته از قضاوت ارزشی است تا تحلیل تاریخی. آنهایی كه از نتیجهٌ این رهبری راضی هستند فقط وجه عقلانی آن را در نظر میگیرند و آنهایی كه ناراضیند فقط وجه دیگر را. اسلامگرایان و طرفداران سلطنت پهلوی بهترین نمایندگان این دو موضعگیری اند.
پژوهش تاریخی نمیتواند فقط به یكی از این دو میدان بدهد و هنر مورخ در درست سنجیدن و یافتن تعادل معقول بین این دو بعد رهبری خمینی است. ولی از تاریخ گذشته، نباید تصور كرد كه نوشتهٌ سیاسی، چونكه سیاسی است و مقید به معیارهای نقد تاریخی نیست، مجاز است به راهی غیر از این برود. جدل كردن گاه دلپذیر است و ممكن است كه موفقیتی هم نصیب ما بكند ولی بی اعتنایی به حقیقت تاوانی دارد كه هیچگاه نمیتوان از پرداختش شانه خالی كرد. در سیاست این تاوان عبارت است از بی سرانجامی كوششهایی كه برای رسیدن به هدف میكنیم. چشم بستن بر واقعیت یعنی به دست خویش خود را كور كردن، همین و بس.
پرداخت بهای تحلیل های سستی كه طی چندین سال در باب رهبری كاریزماتیك خمینی به خورد ما داده شده، امروز بر ذمهٌ ما نهاده شده است. می بینیم عده ای نگران شده اند كه پیدا شدن رهبر همان و كاریزماتیك شدنش همان! اگر چنین شد باز آدمی نظیر امام امت فرصت خواهد یافت تا حاصل فداكاری های مردم را از چنگشان برباید… از سال پنجاه و هفت همه مارگزیده شده اند و میبینیم كه از ریسمان سیاه و سفید هم میترسند.
اول از همه باید به آنان یادآوری كرد كه هر رهبری «كاریزماتیك» نیست. قبول رهبری فقط بر اساس شیفتگی كه استثنایی است نادر، انجام نمیپذیرد و خوشبختانه صورتهای دیگر هم دارد. دوم اینكه كاریزم خاصیتی نیست كه یكی واجد آن باشد و تا به میدان پا گذاشت همه غش كنند. این رابطه دو طرف دارد و مردم در این میان منفعل نیستند. یعنی تنها عاملی كه میتواند جلو بی حساب و كتاب شدن رهبری را بگیرد خود ما هستیم، تك تك مردم ایران. تنها ضامنی هم كه برای این كار هست شعور مردم است، از هر طبقه، با هر تحصیلات و با هر امكانات. بهتر است شعور خود را به كار بیاندازیم و دیگران را بدكار و بدنام نكنیم.
اگر نمی خواهیم مثل بار گذشته فریب بخوریم نباید به هیچ قیمت هدف اصلی مان را كه دستیابی به دمكراسی لیبرال و لائیك است از نظر دور بداریم، مماشات بر سر هدف غایی یعنی از دست دادنش به رضای خود. رهبر، هر كه باشد، در این میان وسیله است و در صورتی و تا موقعی به درد میخورد كه ما را به هدف نزدیك كند. البته مشكل در اینجاست كه در شرایط انقلابی قدرت عظیمی به رهبر تفویض میشود كه بازستاندنش آسان نیست ولی ممكن هست: با تبعیت نكردن از كسی كه ناصالحش میدانیم. قرار نیست كسی سفیدمهر به دست رهبر بدهد. مملكت مال مردم است نه رهبر. او تا هر جا درست رفتار كرد پیرو خواهد داشت و هر جا نكرد كسی از وی تبعیت نخواهد نمود. داور درستی رفتار و گفتار رهبر ما هستیم باید از او سؤال صریح بكنیم و پاسخ صریح بخواهیم. نوشته های مدعی رهبری را بخوانیم و بر اساس آنها در بارهٌ وی داوری كنیم. سوادآموزی بالاخره باید از این فایده ها هم داشته باشد. اگر در انقلاب اسلامی گروه بیشتری آن جزوهٌ صد، صد و بیست صفحه ای خمینی را خوانده بودند و لااقل چند نفر زحمت حلاجی جدی آنرا به خود داده بودند، شاید ما روزگار بهتری میداشتیم.
رهبری قرارداد غیرقابل فسخ نیست، دو طرف دارد كه هر كدام اختیار فسخ آنرا دارد. در هر گام میباید رفتار رهبر را سنجید و مزایا و معایب پیروی از وی را سبك سنگین كرد. مشكل در این است كه از یك طرف دنبال رهبر بی عیب میگردیم و از طرف دیگر اختیار تام به وی تفویض میكنیم، در صورتی كه نه آدم بی عیب در دنیا هست و نه باید اختیار مطلق به كسی داد. این ترتیب رفتار بیشتر بیانگر كاهلی ماست تا خطرات پذیرش رهبر. میخواهیم كسی را پیدا كنیم كه خود تمامی زحمات را بر عهده بگیرد و ما را به سرمنزل مقصود برساند. در یك كلام دنبال منجی میگردیم و بعد كه دنبالش افتادیم شكایت میكنیم كه چرا به مقصد نرسیدیم و آخر هم نتیجه میگیریم كه عیب از رهبر داشتن بوده است.
باید بین رهبر و منجی فرق گذاشت و از این دومی است كه باید حذر كرد و باید توجه نیز داشت كه كسی از پیش خود منجی نمیشود و پیروان او در سوق دادنش به این مقام نقش عمده دارند. مردم همیشه این بخت را ندارند تا با مصدق آدمی طرف بشوند كه اگر ملتی هم به چشم منجی به او نگاه كند خودش پا از حد رهبری كه در برابر ملتش مسئول است فراتر نگذارد و همیشه در درجهٌ اول شعور آنها را مخاطب قرار دهد نه احساسشان را. فرصت انتخاب بین منجی و رهبر هم (چنانكه در پردهٌ آخر انقلاب قبلی بین خمینی و بختیار پیدا شد) همیشه فراهم نمیگردد. باید از ابتدا درست انتخاب كرد و مهمتر از آن، در طول راه از سنجش كار و بازخواست دریغ نكرد. كار به آن آسانی نیست كه در نظامهای دمكراتیك صورت میگیرد ولی آن طور هم بی حساب و یكسره نیست كه برخی تصور میكنند. اگر خطری هست از تنگی موقعیت تاریخی است و كوشش برای تغییر این موقعیت یعنی قبول خطر.
نباید امروز برعكس انقلاب قبلی از آن سر بام افتاد و همانطور كه در آن مورد نفس انقلاب هدف شده بود و رهبر مطلق العنان، این بار بر احتراز از هر انقلاب و تن ندادن به هیچ رهبری (چه فردی و چه جمعی) پافشاری كرد. شرایط تاریخی ثابت نمی ماند و نباید طوری رفتار كرد كه گویی از سی سال پیش هیچ چیز عوض نشده. آنهایی كه چنین میكنند و تصور مینمایند كه دارند تجربه ای گرانبها را به كار می بندند، فقط یك انقلاب از تاریخ عقبند.
(۱ ژانویه ۲۰۱۰) ۱۱ دی ۱۳۸۸