من تصور میکنم آنهایی که زیر نام مصدق در ایران به فعالیت سیاسی پرداخته اند تا به حال چهار نسل داشته اند که هرکدام در فرصتی که برای فعالیت فراهم آمده پا به میدان گذاشته و به عبارتی تولد سیاسی یافته . اول همدورگان نهضت ملی، دوم نسلی که در سالهای چهل تا چهل و دو فعال شد، سپس نسلی که در انقلاب تکاپویی کرد و از همه ضعیف تر بود و آخر هم آنهایی که در جنبش دانشجویی هجده تیر شرکت جستند. دلیل اینکه گروه آخر را، علیرغم نداشتن رابطه با آنچه که از جبههُ ملی باقی بود، در ردهُ مصدقی ها جا میدهدم این است که در رویارویی با نظام اسلامی و در کمال شعور، چهرهُ مصدق (نه طالقانی، یا صمد بهرنگی، یا جزنی یا…) را به عنوان نماد بجای خواستهای بحق خود انتخاب نمودند ـ گزینش ایدئولوژیک بر بستگی سازمانی مقدم است. در اینجا میخواهم چند نکته ای راجع به دوتای اینها بگویم، راجع به دو جنبش دانشجویی که با حدود چهل سال فاصله از یکدیگر در دانشگاه تهران شکل گرفت، با یکدیگر شباهتهای قابل اعتنا داشت و دو نقطهُ عطف تاریخی بود و متأسفانه هیچکدام عاقبت خوشی نیافت. نسل دوم آنهایی که در اول دههُ چهل در صحنهُ سیاست ایران چهل نقش آفرینی کردند در آن زمان سالهای آخر دبیرستان تا سالهای اول دانشگاه را طی میکردند و امروزه سنشان به حدود هفتاد رسیده و برخی از چهره های شاخص آنها دیگر در بین ما نیستند. به تصور من وجه مشخصهُ این گروه نقشی است که موقعیت تاریخی خاصش بر شخصیت اعضای آن زده است. مقایسه ای میکنم تا مطلب روشن شود. آنهایی که با تاریخ ظهور فاشیسم در اروپا آشنا هستند میدانند که یکی از محمل های اجتماعی برآمدن نازیسم در آلمان دههٌ بیست جوانانی بودند که طی جنگ جهانی اول سن هیچکدامشان برای رفتن به جبهه و شرکت در نبرد کافی نبود ولی برای آگاهی از آنچه که در جبهه میگذشت و برای شریک شدن در جوش و خروش آن کفایت میکرد. اینها که در سالهای هزار و نهصد و بیست و سی نسل جوانان فعال آلمان را تشکیل میدادند، تأثیری را که از دوران نوجوانی گرفته بودند در رفتار سیاسی خویش منعکس کردند و با انتخاب ناسیونالیسم افراطی انگار کوشش در جبران مافات نمودند، گویی میخواستند نبردی را که در آن شرکت نکرده بودند و به شکست انجامیده بود، از نو بجنگند و ببرند. آنها به این ترتیب برآمدن نازیسم را ممکن ساختند… نسلی هم که من از آن سخن میگویم در موقعیت تاریخی مشابهی قرار گرفته بود ولی از جهت سیاسی درست در نقطهُ عکس آن دیگری. در اینجا صحبت از جهانگشایی نبود، از دمکراسی بود و احقاق حق ملت ایران. این نسل در سنی نبود که بتواند درنهضت ملی شرکت بکند ولی در هیجان پیشرفت آن شریک بود و نیز در سرخوردگی شکست آن، تماشاگر آن بود و مستمع خاطرات مبارزانش. ده سالی بعد از واقعه فرصت به میدان آمدن پیدا کرد و با فداکاری بسیارکوشید در این پردهُ دوم مبارزه، جبران شکست اول را بکند و جنگ ناتمام را ببرد. با شجاعت کوشید و مصاف بزرگی داد ولی از پیروزی بی بهره ماند. نیروی اصلی جبههُ ملی که تا آن زمان گروه اصلی مخالف با استبداد شاه به حساب میامد در درجهُ اول از همین جوانان تشکیل شده بود. زیرا جبهه نه راهی به مجلس داشت و نه میتوانست مانند دورهُ مصدق پشتیبانی وسیع اصناف و بازاریان را سامان بدهد تا به آن پشتگرم باشد، از نشریه و روزنامه هم که خبری نبود تا افکار عمومی را به جنبش درآورد. توان اصلی جبهه از جوانان هوادارش برمیخاست که بزرگترین محل تمرکز آنها دانشگاه تهران بود. ولی پویایی و قاطعیتی که این نیرو ـ به تصور بعضی به دلیل جوانی ـ داشت، با راه و روشی که بالاخره در شورای جبهه غالب شد، هماهنگی نداشت. گرایش شورایی که تحت زعامت صالح اداره میشد سهم گرفتن از حکومت شاه بود در چارچوب نهادهای موجود که مجلس مهمترین آنها بود. حکومت یک کرسی وکالت به آنها بخشید که به صالح رسید و در نهایت هم آبی از آن گرم نمیشد، ولی به هر حال به سرعت و با انحلال مجلس از دست رفت. این امر روشی را که شورا برگزیده بود بی موضوع کرد ولی باعث تغییر آن نشد. آنچه کار را مشکلتر میکرد این بود که انحلال مجلس به دست امینی انجام گرفته بود که با لیبرال وانمود کردن خود شکافی را که بین شاه و جبههُ ملی قرار داشت، به ظاهر و به طور موقت پر کرده بود. وعدهُ آزادی میداد و کار خود را پیش میبرد و طبعاً از آنجا که میدانست که نمایندهُ اصلی فکر و عمل لیبرال در ایران جبههُ ملی است، با گفتگو و دادن وعده قصد یارگیری از بخشی از آنرا داشت و در نهایت از هم پاشاندنش را. حضور او در صحنهُ سیاست که به شاه مجال مانور داده بود، همراه با پراکندگی فکری و سازمانی داخل جبهه، این گروه را فلج کرد. شورا نمیتوانست نیروی جوانان رابرای امتیازگیری های جزئی به کار بگیرد زیرا این نیرو پویایی خاص خودش را داشت، و از سوی دیگر شورا (در عین اینکه با امینی همکاری نکرد) قصد رفتن به راه مبارزهُ صریح و خواست اجرای قانون اساسی را نداشت. رهبری مردد و فلج بود و با نیروی اصلی حرکت به کلی ناهماهنگ. در نهایت، شورای جبهه که از عهدهُ موقعیت برنمیامد، با تصمیمی که هنوز مایهُ حیرت است، به دست خود آتش مبارزه جویی دانشجویان را خاموش کرد. اعتصاب بزرگ آنها به خواست جبهه و توسط شاپور بختیار که مسئول سازماندهی دانشجویان بود و خودش هم طرفدار ادامهُ اعتصاب بود، ختم شد. این خلع سلاح خودخواسته مقدمهُ شکست کامل جبهه بود که خودش هم خاموش شد. کوشش بی فرجامی نیز که برای به راه انداختن دوبارهُ آن در قالب «جبههُ ملی سوم» انجام گرفت، به سرعت تمام سرکوب گردید. ناهماهنگی بین رهبری و نیرویی که در میدان بود، به چنین عاقبتی انجامید. شاید اهمیت این شکست بلافاصله برای همه روشن نشد. چون بر خلاف بیست و هشت مرداد جبهه قدرتی در دست نداشت که از او گرفته شود. نه در در مجلس خبری بود و نه در دولت. ولی این امر مقدمهُ تحولی عظیم در سیاست ایران شد که با گذشت زمان ابعاد وسیعش بر همگان آشکار گشت. خواست برقراری دمکراسی از آن زمان از فهرست مطالبات مخالفان نظام آریامهری حذف شد و جای خود را به خیالپردازی های ضددمکراتیکی داد که در انقلاب پنجاه و هفت شاهد ثمرات آن شدیم و دیدیم که کشور را به کجا برد. شکست آن نسل جوانان دانشجو نقطهُ شروع سقوط فکر لیبرال در میدان سیاست ایران بود، نشانهُ پیشتاز شکست فاحشی که این فکر در سال پنجاه و هفت دید. اولین گروه های مبارز چریک از دل همین جوانان سرخورده بیرون آمدند… امروزه حکومت اسلامی میکوشد تا تمامی جنب و جوش اعتراضی ابتدای دههُ چهل را به پانزده خرداد و اولین مصاف خمینی با حکومت شاه محدود نماید که به هر حال فراتر از گروه کوچک اسلامگرایان طنینی پیدا نکرد و اگر بعدها اهمیتی یافت به خاطر پیروزی در اصل بسیار نامحتمل این گروه، در انقلاب پنجاه و هفت بود. در این گفتار حکومتی تمامی پسزمینهُ واقعه که کوشش ناکام در راه دستیابی به دمکراسی بود، به سایه رانده شده و تصویری کج و معوج در معرض دید همگان قرار گرفته است ولی با اینهمه درخشش آرمانگرایی آن حرکت که رنگ از استغنای جوانی داشت، هنوز نگاه هر مورخی را که متوجه آن دوران میگردد، به سوی خود میکشد. نسل چهارم سالها گذشت تا تاریخ دوباره نوبت به گروه جوانی داد که گویی نشان از این نسل درخشان برده بود: دانشجویان هجده تیر که از ورای چهل سال فاصله با اینها تجدید عهد کردند. نه ذهن دستهُ اخیر در مبارزات نهضت ملی پخته شده بود و نه ارزشهای لیبرال را از نمایندگان موجود این نهضت که همگی سر در لاک خموشی کرده بودند، فراگرفته بود، ولی تحت تأثیر محیط استبداد و به مدد شعور خویش این را راه جست و خواسته های خویش را به ترتیبی درست و در پیوند با تاریخ سیاسی مملکت خویش بیان ساخت. این نسل چهارم عمر فعال بسیار کوتاهی داشت. گویی اخگری بود که از آتش آزادیخواهی چهل و چند سال پیش برخاسته بود. نه تجربهُ تاریخی مشابه نسل دوم را داشت، چون از ابتدا در جامعه ای اسلامزده زیسته بود، و نه همراهی بزرگترانی که خودشان در مبارزات آزادیخواهانه آبدیده شده باشند. خودرو بود ولی با تمام این احوال توانست به سرعت راه خود را بجوید و به آن سویی که باید حرکت کند. برای من یاد کردن از این جنبش همیشه با اسف همراه بوده است. نه فقط به دلیل شکستش، بخصوص از این بابت که نه آن پشتیبانی را میباید جلب کرد و نه اهمیتش چنان که باید شناخته شد. تنها ماند و جوان افتاد. جوانهایی که در این جنبش شرکت جستند دیگر حالا باید سر و سامان گرفته باشند و سر خانه و زندگی خود باشند. لابد گاهی به این تجربهُ ناکام اول جوانی فکر میکنند. اگر چنین است، نمیدانم چگونه ارزیابیش مینمایند. حرفهای سبکی را که از همان دوره در باره اش رواج گرفت و تکرار شد پذیرفته اند و بیعاقبتی آنرا قبول کرده اند یا اینکه هنوز بارقه ای از آرمانخواهی آن روزهای پرتنش در دلشان هست تا نگذارد که قدر آن کوشش را به نرخی که دلالان سیاسی و رسانه ای برایش تعیین کردند، پایین بیاورند. آیا این احساس را که هیچ کوشنده ای هنگام مرور بر گذشته از آن در امان نیست، گاه به دل راه میدهند و از خود میپرسند که چه سود؟ یا اینکه هنوز معتقدند که کار درستی کردند و نمیباید جز این میکردند. مثل هرکس که سر به اعتراض بلند میکند، کار را با امید وسعت گرفتنش شروع کردند ولی پشتیبانی که باید نیافتند. نمیدانم در بارهُ آنها که باید به یاریشان میامدند و نیامدند چه میاندیشند. هنوز تلخکامند یا بر دیگران بخشوده اند، آن همت بزرگی که در آن روزگار نشان دادند هنوز در زندگانی یاورشان است یا در مقابل سختی های روزگار فرسوده شده است… هرکدام و هرچه که باشد به نظر من جنبش دانشجویی هجده تیر تا به امروز هم مهمترین جنبش اعتراضی است که از بدو تأسیس جمهوری اسلامی در برابر آن رخ نموده است. نه از بابت وسعت، بلکه به دلیل استقلال فکری و سیاسیش از جناح بندی های موجود نظام و بخصوص معنای تاریخیش، به این دلیل که بیانگر تغییر فکری عمده ای بود و مانند سلفش نشانگر تغییرات آینده. این حرکت اعتراضی کور نبود، تا مثل اعتراضاتی که به طور پراکنده سیاستهای موضعی و منطقه ای حکومت را نشانه میگیرد ضربه ای به آن بزند و بمیرد؛ به همین دلیل عصاکش هم نداشت تا مثل جنبش سبز با همهُ ادعای سرکشی، به مسیل هایی که حکومت محض حفاظت خویش و هدایت جریان های اعتراضی تعبیه کرده است، سرازیر شود. جنبش هجده تیر در همان دوران کوتاه حیات خویش با سرعتی حیرت انگیز، بیان درست اعتراض خود را پیدا کرد. از یک طرف با طرح خواست جدایی دین و دولت و از سوی دیگر با بالا بردن عکس مصدق که به هر بیسوادی هم حالی میکند که مقصود طلب دمکراسی لیبرال است. این جنبش خودجوش و مستقل بود و از دکانداران روشنفکری که از انقلاب به این سو، اکثراً از جامعه عقب مانده اند و در آن زمان هم محض ایجاد مشکل نکردن برای خاتمی، دائم توصیهُ میانه روی صادر میکردند، رهنمود نمیگرفت، پویایی خود را داشت و راهش را هم خود تعیین میکرد. جهت روشن داشت، یعنی با شتاب چشمگیری این جهت را پیدا کرد و شعارهای درهم و برهمی که در تمامی جنبشهای مردمی دست به دست میشود به سرعت در آن بیخته شد و رج شد و نظم گرفت. برخلاف جنبش سبز که با تمام عرض و طول و تبلیغات بی حسابی که برایش شد، تا آخر عمر تخته بند شعار موضعی و سطحی اول کارش ماند و نتوانست گامی از آن جلوتر بنهد، به سرعت تمام از نقطهُ تبلور اعتراض که مسئلهُ بسته شدن یکی از روزنامه های وابسته به حکومت بود، گذر کرد و آخر اینکه جهت سیاسیش فقط روشن نبود، درست بود و این از همه مهمتر است. جنبش دانشجویی، برخلاف سلف خود، وابسته و تابع هیچ گروه و دستهُ معین سیاسی نبود. این امر هم نقطهُ قوت آن بود و هم نقطهُ ضعفش. نقطهُ قوتش بود چون توانست قابلیت خود را بدون درگیری موانعی که گاه تجربهُ بزرگترها بر سر راه جوانان مینشاند، بروز بدهد و آنچه را در توان داشت، از قوه به فعل بیاورد. آنهایی که در «سازمان جوانان» این یا آن گروه سیاسی فعالیت کرده اند با تنشهای ثابت بین این بخش از سازمان با دیگر بخشهایش که معمولاً به نظر جوانان کند و کندرو میایند، آشنایند. نقطهُ ضعفش بود چون مجرای هدایت کننده ای در برابر جوششی که عرضه میکرد وجود نداشت تا بتواند از اعتراض گستردهُ جوانان نیروی سیاسی بسازد. مصدقی ها هم به طور اعم، چه آنهایی که با نام جبههُ ملی فعالیت میکنند و چه آنهایی که چنین نامی ندارند، اصلاً در موقعیتی نبودند که بتوانند به این جوانان یاری برسانند. شاید حتی عدهُ معدودی از بین آنها توانستند اهمیت و معنای حرکت را که عمر کوتاهی داشت، درک کنند. اگر چهل سال پیش از آن ناهماهنگی بین نیروی حاضر در میدان و سیاست رهبری، کار را به شکست کشاند، این بار نبود رهبری و چهره ای که بتواند به این اعتراض وسعت ببخشد و از بابت سیاسی کارسازش کند، حرکت را به بن بستی کشاند که نیروهای انتظامی راه خروج از آنرا بر جوانان سد کردند. سیاست داخلی و خارجی هر دو به ضرر جنبش هجده تیر عمل کرد. در دورانی که خاتمی بر سر کار بود مذاکرات اتمی به ترتیب مطلوب غربیان جریان داشت و راه برای امتیاز گرفتن مذاکره کنندگان اروپایی باز بود. به همین دلیل اینها مطلقاً مایل به تضعیف خاتمی نبودند و انعکاسی هم که جنبش دانشجویی در رسانه های خارجی یافت از تأثیر این سیاستهای دولتی به هیچوجه بری نبود. جهت اصلی کم اهمیت و بی عاقبت نشان دادن جنبش بود و پیشتاز این روش بی بی سی که کارش حساب شده تر از باقی است. البته آنهایی هم که به راه مصدق میروند منطقاً نمی باید از این بنگاه و صاحبکارش خیلی توقع همراهی داشته باشند. اگر در خارج بحث منافع بود، در داخل توهم خاتمی بزرگترین مانع توجه باید و شاید به این جنبش شد و بخصوص مایهُ بی پشتیبان ماندنش. در آن زمان خیالپردازی در بارهُ خاتمی هنوز رواج کامل داشت. بنابراین طبیعی بود که مردم در رودررویی با او سستی نشان دهند. ولی به هر حال این جنبش برای سید خندان بسیار گران تمام شد. اگر مقابلهُ خشن با جنبش دانشجویی اول دههُ چهل دست امینی را که در دغلبازی سلف خاتمی بود باز کرد، سرکوب هجده تیر هم مشت خاتمی را گشود و نشان داد که آزادیخواهیش از چه مقوله است. به هر حال در آن اوضاع اگر هم کسی میخواست در طرفداری از دانشجویان کاری بکند وسیلهُ عمده ای در دسترس نداشت. رسانه های فارسی زبان که تا رواج اینترنت و شکسته شدن محدودیت مالی برای تأسیس رسانه، چندتایی بیشتر نبود، هیچکدام علاقهُ چندانی به انعکاس مطالب مخالف خاتمی نشان نمیداد و از این گذشته، اصلاً توان تحلیل هیچکدامشان در حدی نبود که بتواند اهمیت عمیق واقعه را، ورای شلوغی ها، حلاجی کند. ولی از عاقبت حکایت گذشته، جنبش دانشجویی نقطهُ عطف بازگشت فکر لیبرال به دانشگاه و بین جوانان ایران بود و پیشتاز بازگشت و اعتباریابی دوباره اش در دل جامعه. از حرکت بزرگ ابتدای سالهای چهل که نقطهُ پایان فلج زاده از کودتای بیست و هشت مرداد بود و آخرین عرض اندام مصدقی ها در دانشگاه و در بین جوانان، اختیار سیاسی این محل به دست گروه های افراطی چپگرا و اسلامگرا افتاده بود. حرکت جوانان هجده تیر فقط شبیه جنبش دانشجویانی نبود که نزدیک به چهل سال قبل کوشیده بودند تا آب رفتهُ بیست و هشت مرداد را به جوی بازآورند، دنباله و قرینهُ آن بود. شکست یکی مقدمهُ افول آزادیخواهی بود و شکست دیگری پیشقراول بازگشت آن شد. «باد، باد مهرگان» نادر ابراهیمی وقایع تاریخی از طریق هنر و بخصوص ادبیات است در خاطر ملتی ثبت میشود و جایگاه ثابت خود را پیدا میکند، نه از طریق پژوهشهای تاریخی و جامعه شناسی که بنا به قاعده از بعد عاطفی خالیست. متأسفانه جنبش هجده تیر تا به حال راوی خود را نیافته است و از این بابت هم ناکام مانده. به همین دلیل تصور کردم محض تکمیل آنچه آمد، داستانی را که ضمیمه است و مربوط است به جنبش دانشجویی اول دههُ چهل، در دنبالهُ مقاله ام بیاورم. چند بار با مهشید امیرشاهی صحبت این داستان پیش آمده که او بهترین داستان نادر ابراهیمی و یکی از بهترین داستانهای کوتاه ادبیات معاصر ایران میشمرد. گذشته از شکست حرکت دانشجویی، کوچ از سیاست به ادبیات که در پی سرکوب، جایگزین و ترجمان و برای بسیاری مفر آن گردید، در این داستان با استادی ترسیم گشته و برای درک تاریخ معاصر ایران بسیار مفید است، زیرا یکی از جنبه های اساسی تحولی را که در سالهای چهل و پنجاه واقع شد، پیش چشم ما مینشاند. آنهایی که در جنبش هجده تیر سهیم بودند و این داستان را خواهند خواند به این ترتیب بهتر بر مشابهت تجربهُ خویش با همتایانی که چهل سال قبل از آنها طعم تلخ سرکوب و شکست را چشیدند، پی خواهند برد. هنر نویسنده وقایع را دوباره زنده کرده و البته تلخیشان را نو. بناهای امیرآباد هم که برجاست. |