کودکان غزه در خوابند- رامین کامران
چندیست گرفتار این پرسشم که کابوس چه ساختاری دارد؟ معماریش چگونه است و به چه ترتیب ذهن ما را اسیر خود می کند؟
کابوس، نخست همان بختکی است که روی ما می افتد و مثل طعمه ای که ترس فلجش کرده، در اختیار خود می گیرد. نه تنها توان هر واکنش که هر حرکتی را از ما می گیرد. مطلقاً عاجزمان می کند. در عین خالی بودن از هر حرکت، گذر زمان را در ذهن ما متوقف نمی کند. جریان برونی متوقف شده، ولی جریان درونی بر قرار است. ذهنمان گذر زمان را تجربه می کند، بی هیچ نشانهٔ بیرونی و همراه با ناتوانی کامل.
گویی در جایی به سر می برید که سراسر تاریک است، فقط افق سرخی در دوردست قرار گرفته که نمیتوان به آن رسید و نورش هیچ کجا را روشن نمی کند، صبح کاذبی که هیچگاه جا به صبح صادق نمی دهد. نگاهتان از هر گوشهٔ آسمان دریوزگی نور می کند و نمی یابد.
مثل کسی که در چهاردیوار اسیر است و سرآسیمه به هر سو رو میکند و دائم فریاد میزند که «آخر اینها بچه اند، آخر اینها بچه اند، آخر این ها…» ولی نه تنها پاسخی نمی گیرد که حتی طنین صدای خود را هم نمی شنود. فریادش مکرر می شود و نه تنها فریادرسی نمی یابد، حتی ردی هم در جایی باقی نمی گذارد. صدا حتی به گوش خودش هم نمی رسد. بانگی است که صوت نیست، رؤیای صداست، سایهٔ آن است نه خودش.
مثل کسی که در مقابل پهنهٔ بی پایانی از خاک و سنگ قرار گرفته، مطمئن است که کسی در زیر آنها مدفون شده و چشم به راه کمک است، دیوانه وار می کوشد سنگها را کنار بزند، ولی هیچ چیز جا به جا نمی شود. نمیخواهند به او راه بدهند، تقلا می کند ولی چیزی پس نمی رود. در میان آنها دنبال نشانه ای از حیات می گردد که یافت نمی شود، دستی که بگیرد، لااقل انگشتی که لمس کند… هیچ چیز دستش را نمی گیرد.
ناله هایی را می شنود که مثل صدای خودش بی طنین است. در همه سو به دنبال منشأ آنها می گردد و نمی یابد. فکر می کند اگر صدایی هست، حتماً از گلوی کسی بیرون میاید. به هر سو می دود اما نه منظرهٔ اطرافش تغییری می کند و نه به صدا نزدیک یا از آن دور می شود. گویی خودش می چرخد و همه چیز هم می چرخد ولی هیچ چیز تغییر مکان نمی دهد. سرگشته است ولی گردشی در کار نیست.
شکافی در دیوار است که از آن خط باریکی از خون می تراود، تراوشی نرم که انگار چیزی به بند آمدنش نمانده است و می توان به راحتی متوقفش کرد. گویی حتی جریانی در آن نیست، فقط تلألؤی آن باعث می شود که تصور کنید حرکتی می کند. می کوشید متوقفش کنید ولی هیچ از دستتان بر نمیاد. می خواهید به آستین پاکش کنید تا خودتان را قانع کنید که بند آمده، ولی پاک هم نمی شود. به خود می گویید که فقط ردی است که این جا خشکیده، ولی تازگیش جا به این توجیه نمی دهد. حرکت ندارد، ولی زنده است، در دل تاریکی برق می زند.
کوندری ساحره ایست در داستان پارسیفال. او هنگامی که مسیح را برای مصلوب کردن می بردند، به وی تسخر زد و به جزای این بی حرمتی مقدرش شد که هیچگاه نتواند بگرید، هیچگاه نتواند بدین گونه بر زخم غمش نشتر بزند. این رنج بی حرکت و بی کران نقطهٔ آخر کابوس است ولی نقطهٔ ختام نیست.
۱ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ۱۱ دی ۱۴۰۱
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است