امیدها و نگرانیها – علی متیندفتری
درآمد:
هفتهی پیش، «عرفان قانعیفرد»، در یک فرستهی توئیتری نقل قولی از «دکتر محمد بقایی یزدی» – پزشک بهداری ارتش در سال ۱۳۳۳ و بعدتر پزشک ساواک- منتشر نمود و فرزندان پزشک یادشده را هم به عنوان کسانیکه اکنون در لندن حاضرند، گواه حرفش نمایاند و نوشت از او شنیده که «محمد مصدق» در جریان اعتصاب غذایش در اواخر پاییز سال ۱۳۳۲ دروغ گفته بوده و علیرغم تغذیه و سلامتی، تمارض میکرده است.
صحت و سقم این روایت را از آقای «هدایت متیندفتری»، نوهی دکتر مصدق که در جوانی با پدربزرگش همراهی داشت، پرسیدم. ایشان به طور واضحی، این روایت را رد کردند و گفتند در جریان آن اعتصاب غذا، که در اعتراض به منع متهم از دفاع در دادگاه نظامی انجام شده بود؛ مقامات ارتشی، سراسیمه اجازهی دیدار با خانواده را صادر کردند، به این دلیل واضح که با توجه به بیماری نخست وزیر برکنار شده، نگران بودند که در خلال محاکمه، بلایی سر او بیاید. در جریان این دیدار جمعی، و به دنبال تاثر حاضران، «خانم»(همسر دکتر مصدق) از او میخواهد که اعتصاب غذا را بشکند و او به احترام همسرش چنین میکند.
آقای «هدایت متیندفتری»، من را به نوشتهای از برادرشان، آقای«علی متین دفتری» که در ویژهنامهی «مصدق» نشریهی «آزادی» ؛ دورهی دوم، شمارهی ۲۶ و ۲۷، تابستان و پاییز ۱۳۸۰، درج شده بود، ارجاع دادند و تصویر مطلب را برایم فرستادند.
در این نوشته، آقای «علی متیندفتری» که در جریان دیدار با پدربزرگش نوجوان بوده، خاطرهی این دیدار را بازگو میکند.
شایان ذکر است که «آزادی»، نشریهای وابسته به «جبههی دموکراتیک ملی ایران» بود که در دور نخست ابتدا به کوشش آقای «ناصر پاکدامن» – به عنوان رئیس شورای تحریریه- و چند شماره به کوشش آقایان «سیروس آرینپور» و «دکتر منوچهر هزارخانی» در سال ۱۳۵۸ منتشر شد و پس از توقیف سراسری نشریات منتقد در بهمن همانسال، پس از دو سال وقفه، در دور دوم، به کوشش آقای «هدایت متیندفتری» تا بهار سال ۱۳۸۴ در اروپا منتشر میشد.
نوشتهی مذکور از تصاویر ارسالی، مجدداً نویسهنگاری شد که با ویراستاری اندکی در زیر میآید.
امید است که اسناد تاریخی، سنجهی عیارسنجی گزارهها و داوریها قرار گیرند.
فرشین کاظمینیا
۲۴ اوت ۲۰۲۳- پاریس
***
امیدها و نگرانیها
علی متیندفتری
درباره پرسش «نشریه آزادی» مربوط به دوران مصدق باید بگویم که من اگر چه سنم در آن زمان کم بود و بچه مدرسهای بیش نبودم ولی یکی به خاطر قرابت خانوادگی و دیگر از جهت جنب و جوشی که در آن زمان ایجاد شده بود و حتی بچههای دبستانی نیز به قول معروف سرشان بوی قرمه سبزی می داد، بسیاری از ماجراها را از نزدیک دیده و لمس کردهام و خاطرات بیشماری از آن دوران به یاد دارم که بعضی از آنها چون مربوط میشوند به زندگی خود دکتر مصدق ،فکر میکنم برای خوانندگان آزادی جالب باشند. به خصوص دو خاطرهٔ آخر، چون من آخرین شاهد زندهٔ آنها هستم.
خاطره اول من مربوط به زمانی است که دولت مصدق برای رفع کمبود مالی که در اثر محاصرهٔ اقتصادی انگلیس پس از ملی شدن صنایع نفت بوجود آمد، اقدام به فروش اوراق قرضهٔ ملی کرد. این کار دولت با استقبال وسیع مردم رو به رو شد. یادم میآید که زنان سالخوردهٔ بسیار بی بضاعتی پسانداز اندک خود را صرف خرید اوراق قرضه ملی میکردند. در مدرسه ما هم، بچهها با یکدیگر برای خرید این اوراق مسابقه گذاشته بودند و ما برای خرید آن نزد ناظم مدرسه، آقای حاکمی آن مرد بزرگوار خدمتگزار فرهنگ، نامنویسی میکردیم. من هم ۱۰۰ تومانی را که چندی پیش مادربزرگم به من داده بود و در آن زمان پول نسبتأ زیادی میشد، قرضهٔ ملی خریدم. یک روزی دسته جمعی با علم و کتل و پلاکارد ،مانند تعداد دیگری از مدارس به صف همراه آقای ناظم به بانک ملی رفتیم، وجوه را تحویل دادیم و اوراق رسمی را تحویل گرفتیم.
مدرسه ما «دبستان جمشید» جم یکی از مدارس زردشتیان بود. بنابراین از آنجا به «دبیرستان انوشیروان دادگر» که در خیابان شاهرضای آن زمان واقع شده بود رفتیم و به سایر مدارس زردشتیان تهران که در این اقدام شرکت کرده بودند، در تالار اجتماعات این دبیرستان پیوستیم. دانش آموزان دبیرستانی زردشتیان یعنی «انوشیروان دادگر» و دبیرستان پسرانهٔ «فیروز بهرام» که از ما بزرگتر بودند و در آن دوران پر شور و جنب و جوش سیاسی نهضت ملی شدن نفت به صحنه سیاسی وارد شده بودند، مرتب شعار میدادند. نطقهایی هم توسط دانش آموزان در زمینهٔ مبارزه با استعمار و پیروزی ملت ایراد گردید. رپورتاژ این مراسم نیز از رادیو پخش شد.
خلاصه این حرکت اجتماعی روی من خیلی تاثر گذاشت و یادم میآید یکی دو سال بعد که بانک پس از شکست نهضت، وجوه قرضهٔ ملی را پس میداد و مادرم با ارائه اوراق صد تومان را پس گرفته بود و به من با بیمیلی خبر داد، اصلأ خوشحال نشدم چون در ذهن کوچک خود آن را برای کاری بزرگ پرداخته بودم ولی حالا تمام آرزوهایم فرو ریخته بودند.
خاطره دوم من بر میگردد به چند ماه پس از کودتای ۲۸مرداد یعنی نوروز ۱۳۳۳ که همراه پدر و مادرم هنگام تعطیلات نوروز به خوزستان رفته بودم. یک روز هم برای دیدار «پالایشگاه آبادان» که هنوز نیمه تعطیل بود به آنجا رفتیم ، بیش از یک ربع در آنجا نگشته بودیم که ناگهان فریاد «زنده باد مصدق » از کارگرانی که بر فراز دودکشها و سایر تاسیسات پالایشگاه قرار داشتند بلند شد و صدای دستزدن آنها فضا را پر کرد. علت این بود که آنها پدرم را که حدود سه سال قبل برای اجرای خلع ید به آنجا رفته بود، شناخته بودند. یکی از کارگران جلو آمد و از پدرم سؤال کرد که آیا او داماد دکتر مصدق است؟ و چون جواب مثبت شنید با پدرم دست داد و باز هم صدای شعار دادن کارگران بلند شد. پس از این واقعه ما از محل پالایشگاه خارج شدیم. ولی همیشه به یاد دلاوری آن کارگران که بیهراس و به آن ترتیب قدردانی خود را از مصدق اعلام کردند، بودهام که بسیار بر من تاثیر گذاشت!
خاطرهٔ سوم من باز هم مربوط می شود به بعد از ۲۸مرداد، دوران یأس و ناامیدی که آن هم بر من تاثیر بزرگی گذاشت .هنگامی که مصدق در اعتراض به رویهٔ دادگاه فرمایشی که در آن آزموده دادستان نظامی مرتب صحبت او را قطع و از دفاع او جلوگیری میکرد، اعتصاب غذا کرده بود. خبر آوردند که پدربزرگ بسیار ضعیف شده است و احتمال دارد که در گذرد. به همین دلیل – آن عده از افراد خانواده که در آن وقت در تهران بودیم – جمعی به زندان لشک دو زرهی رفتیم. او در تخت خود در نهایت ضعف دراز کشیده بود و اصرار مادر بزرگم را در خوردن غذا نمی پذیرفت و میگفت که یا به خانههای خود برگردیم و یا که ناظر احتضار او باشیم!
مادر بزرگم که تقریبأ مستأصل شده بود و نمی دانست چکارکند ، عاقبت رو به من کرد و گفت «علی تو میخواهی که پدرت بمیرد؟» و منتظر بود که من در جواب چیزی بگویم و شاید پدربزرگ وادار بهخوردن غذا شود ولی من چون قلبأ به نیت او احترام میگذاشتم سر خود را پایین انداخته و چیزی نگفتم و چون صدایی از من بلند نشد مادربزرگ همین سؤال را از پسر دایی من، مرحوم «حمید مصدق» کرد. او که طفلی بسیار مهربان و رئوفالقب بود از مشاهدهٔ آن صحنه ناگهان به گریه افتاد و همین سبب شد که همه منقلب شوند و اشک در چشمانشان حلقه بزند و تحت تأثیر آن وضع پدربزرگ با یک لیوان شیر که با شیرخشک و آب مادربزرگم همان جا برایش درست کرد ، اعتصاب غذای خود را بشکند.
اما درباره میراث مصدق و حکومت او بسیار نوشته و گفته اند. من فقط به یکنکته میپردازم که مربوط میشود به اعتلای مبارزه سیاسی و آرمانخواهی و رشد شعور اجتماعی و فرهنگی. البته اشتباهاتی هم صورت گرفت که سرانجام سبب شکست نهضت شد. ولی چون به حد کافی آن مسائل را بررسی نکرده ام و تجزیه و تحلیل آن هم از حوصلهٔ این سرور خارج است از طرح آن صرفنظر میکنم. اهمیت این دوران در این است که پس از شهریور ۲۰ و خاتمهٔ دیکتاتوری رضاشاهی بقایای نیروهایی که در انقلاب مشروطه شکل گرفته بودند امکان یافتند که بار دیگر خواستههای آن انقلاب، یعنی آزادی و مساوات و حاکمیت را مطرح کنند و در واقع میراث عمدهٔ این دوره ،سیاسی شدن مردم و شرکت هرچه بیشتر آنها در مبارزه برای دموکراسی است که از ملی شدن نفت که تنها امری است اقتصادی، مهمترین است زیرا باعث تحول اجتماعی ریشهدار بزرگی شد.
بهخاطر دارم که حتی در دبستانها صحبت از سیاست بود و لااقل مذاکرات مجلس را که در روزنامهٔ اطلاعات چاپ می شد، مرتب میخواندیم. جلو مدرسه، جوانان روزنامه های احزاب را میفروختند. دانشآموزان دبیرستانها به کلی سیاسی شده بودند و بسیاری در سازمان جوانان احزاب آن روز مثل «حزب توده»، «نیروی سوم» و حزب «پان ایرانیست» فعال بودند. جراید بسیاری وجود داشت ، حزبی و غیر حزبی، موافق و مخالف دولت که در جدال سیاسی آن روز فعالانه شرکت داشتند و بسیاری شدیدأ از دولت انتقاد میکردند و حتی ، روزی نبود که به مصدق بد نگویند. همه، آزادانه طبع و نشر مییافتند. هنر تأتر هم با آوردن نمایشنامههای انتقادی به روی صحنه ، بسیار رشد کرده بود. از جمله می شود از بازیگران «تأتر سعدی» و «تأتر فردوسی» و «تماشاخانهٔ تهران» یاد کرد. خلاصه آن زمان در عین کوتاهیاش، دوران رشد افکار و سیاست بود.
جوانانی که در آن هنگام تربیت سیاسی یافتند، به مبارزه در داخل و خارج کشور تا شروع انقلاب و پس از آن ادامه دادند و خیانتی را که به ملت شده بود هیچ گاه فراموش نکردند.
گرچه با کودتای ۲۸ مرداد، مبارزه که اساس قضیه است، بر جای میماند و در نتیجه تداوم نهضت تضمین میشود .چنانچه در همین سنوات اخیر چهرههایی مانند «داریوش و پروانه فروهر» برای استقرار حاکمیت مردم مانند هزاران نفردیگر قبل از آنان از جان خویش میگذرند.
در آن دوران کوتاه، علیرغم تمام سختیها و توطئهها و کارشکنیها، هدفمند در جهت استقرار خاکمیت قانون و رعایت حیثیت انسانی عمل شد؛ و پس از انقلاب مشروطیت، دومین تجربهٔ دموکراسی در تاریخ ایران بود که به گفته فرمانفرمایی* مردم را ممکن کرد.
*استعانت از عنوان جلد آخر کتاب ارسلان پوریا -«کارنامهٔ مصدق» است