خطایی کودکانه ولی چهل ساله – رامین کامران
یكی از عباراتی كه در فارسی سیاسی عمر چند دهه ای دارد، هر از چندی از گوشه ای شنیده یا بر كاغذی نوشته میشود و تكرارش هر بار بیش از پیش بر ملال خواننده میافزاید این عبارت «… هم استراتژی هم تاكتیك» است كه اول از همه مسعود احمدزاده با جزوهٌ معروفش «مبارزهٌ مسلحانه هم…» باب كرد و از آن پس برخی به تقلید از وی تكرار كرده اند. من هم مثل بسیاری از رواج بیجای این شعار بی رمق آزرده هستم ولی آنچه وادارم كرد تا مطلب حاضر را بنویسم تكرار این حرف از جانب عباس امیر انتظام بود كه آنرا عنوان مقالهٌ «حقوق بشر هم…» كرده بود. مطلب او از بابت تأثیرگذاری همپای جزوهٌ احمد زاده نیست ولی طنین امروزین خطایی است كه عمر نسبتاً دراز دارد و در عین نشان داشتن از تحولات عمده ای كه فضای سیاسی ایران و جهان ظرف چند دههٌ اخیر به خود دیده است بیانگر همان نوع سهل انگاری است كه دیروز در برابر حكومت شاه خود را نمایاند و حال در برابر جمهوری اسلامی به نمایش درآمده است.
دیروز: مبارزهٌ مسلحانه و گزینش خشونت
از كتاب احمدزاده شروع كنیم كه در سال ۱۳۴۹ منتشر گردید و نزد چپگرایان افراطی ایران به صورت یكی از مآخذ اصلی تئوریك درآمد و بارها توسط چریك های فدایی خلق و هوادارانشان در داخل و خارج ایران تجدید چاپ شد.
پسزمینهٌ تاریخی کتاب را یادآوری میكنم. ضعف حکومت شاه كه در ابتدای سال های ۱۳۴۰ با كنار رفتن حامیان آمریکایی جمهوری خواه او از قدرت پیدا شده بود در دو مرحله برطرف شده بود. مرحلهٌ اول پیدا كردن بدل شبه لیبرال برای جبههٌ ملی بود كه با كمك علی امینی انجام گرفت و به شاه فرصت داد تا بدون واگذاشتن ذره ای از اختیارات نامشروع خویش، و با ایجاد فضای محدودی برای بحث و گفتگو كه به تغییر سیاست او تعبیر شد، از محول كردن قدرت به لیبرال ها و گردن گذاشتن به قانون اساسی كه لازمهٌ این كار بود، شانه خالی كند و سر فرصت مختصر راه نفسی را كه برای آنها باز كرده بود مسدود نماید و امینی را هم بفرستد به لشت و نشأ. مرحلهٌ دوم خلاصی از دست خمینی بود . این شخص از یك طرف شعارهای اسلامگرایانه اش را پیش كشید و از طرف دیگر شعارهای ناسیونالیستی را كه جبههٌ ملی فروگذاشته بود صاحب شد. بخش اول منزوی اش كرد و به شاه فرصت داد تا شورشی را كه به راه انداخته بود سركوب نماید ولی بخش دوم و حملاتش به وضعیت حقوقی مستشاران نظامی آمریكا كاسهٌ صبر حریف را لبریز كرد و به تبعید خمینی انجامید که آیت الله رفت تا امام برگردد.
كتاب احمدزاده در فضایی كه پس از پیروزی شاه پیدا شده بود نگاشته شد و بازتاب وجهی بود از آن موقعیت تاریخی. نكته در این بود كه امید هر گونه تغییر مسالمت آمیز نظام سیاسی و حتی تعدیل آن به كلی به یأس مبدل گشته بود و برای همه روشن شده بود كه حكومت به هیچوجه به میل و رضای خویش ذره ای از قدرت را فرونخواهد گذاشت و سر سوزنی از حقوق مردم را بدانها باز نخواهد داد.
این تشخیص كاملاً درست بود و استنكاف نظام از پذیرش هر نوع اصلاحات تمامی مخالفان را در موقعیت سختی قرار میداد: یا كمر همت بستن به تغییر آن یا قبول مرگ سیاسی. جبههٌ ملی با سیاست «صبر و انتظار» خود راه اخیر را برگزید و با این تصمیم خود را به اغمایی انداخت كه در سال ۱۳۵۷ نیز نتوانست از آن بدر بیاید. در حقیقت نطفهٌ شكست بعدی این جبهه در همان ابتدای دههٌ چهل بسته شد. در مقابل، خواستاران مبارزه، صرفنظر از گرایش ایدئولوژیكشان، منطقاً راهی جز براندازی نظام در پیش نداشتند. دو گروه به این راه رفتند. یكی خمینی و هوادارانش كه تكلیفشان با حكومت آریامهری روشن شده بود. دیگر جوانانی كه بسیاریشان از بی عملی جبههٌ ملی به جان آمده بودند و دنبال عمل رفتند.
گزینش خشونت
گروه اخیر، كه احمدزاده نمونهٌ شاخص آنهاست، در اضطرار به دنبال راه حلی بودند كه تصور كردند با گزینش مشی مسلحانه یافته اند. در این دوران انحصار اتحاد شوروی در نمایندگی فكر كمونیسم شكسته بود، هم چین به میدان آمده بود و هم برخی كشورهای جهان سوم كه هركدام به ماركسیسم چاشنی خود را زده بود و راه و روش خویش را به دیگران عرضه میكرد، البته با دگماتیسم خاص این مكتب فكری. در این میان حزب توده هم كه تاوان سیاستش در دوران حكومت مصدق را میداد از دید این جوانان محلی از اعراب نداشت. در عوض جنگ چریکی بسیار مورد توجه و صاحب اعتبار شده بود.
انتخاب این روش در درجهٌ اول به خیال گزینش تنها راه و مؤثرترین راه مبارزه كه استفاده از خشونت باشد انجام گشت ولی این انتخاب اولیه و به ظاهر محدود و موضعی دنباله های مهمی داشت. نبرد مسلحانه فقط «روش» است و طبعاً نه استراتژی است نه تاكتیك نه طبعاً هدف. این روش را میتوان (مثل بسیاری روش های دیگر) در راه اهداف مختلف و در چارچوب استراتژی ها و با تاكتیك های گوناگون به كار گرفت. اگر طرفداران مشی مسلحانه تا حد «هم استراتژی هم تاكتیك» شمردن آن پیش رفتند به این دلیل بود كه تصور میکردند این روش حلال مشکلات است و به همین دلیل تمامی اندیشه و همت مبارزاتی خود را روی این نقطهٌ محدود متمركز كرده بودند و باقی ابعاد كار را فرو گذاشته بودند.
البته راهی كه احمدزاده و همرزمانش گزیدند در عمل واجد این ابعاد هم بود یعنی هدف معینی داشت، استراتژی مشخصی را به تعقیب میکرد و تاكتیك های معینی را هم به كار میگرفت. جوانان مبارز یك مجموعهٌ بسته بندی شده را كه عبارت بود از «مبارزهٌ چریكی شهری برای تحریك مردم به انقلاب و ساقط كردن حكومت به قصد برقراری دیكتاتوری پرولتاریا و با هدف نهایی برقراری حكومت سوسیالیستی در سراسر جهان»، برگزیده بودند. آنچه عملاً خرید این بسته را توجیه میکرد این امر بود که در فهرست محتویاتش «مبارزهٌ مسلحانه» هم جا داشت و از آنجا كه مبارزان جوان اعتقاد داشتند که چارهٌ كار همینجاست در خرید كل بسته تردید نكردند. طبعاً با این كار باقی محتوای آنرا نیز، احتمالاً با طیب خاطر و به پیروی از مد روز، صاحب شدند. نكته این بود كه به هر صورت برای كسانی كه ساقط كردن حكومت آریامهری را جز به این وسیله ممكن نمیدانستند «مبارزهٌ مسلحانه»، لااقل در آن دوران، به صورت جداگانه فروخته نمی شد.
هدف، استراتژی و تاکتیک
هدف این جوانان كه از فكر لیبرال بریده بودند دیگر رسیدن به آزادی دمكراتیك نبود، برقراری دیكتاتوری پرولتاریا بود. البته شعار آزادی از سوی آنها مورد استفاده قرار میگرفت ولی بی معنا بود چون در قالب حكومتی كه نسخه اش را برای مردم پیچیده بودند به كلی از محتوا خالی شده بود. نكته در این است كه بریدن از دمكراسی در حقیقت آنها را از مردم می برید چون روشن بود كه وقتی دیر یا زود بین انتخاب آنها و خواست مردم تناقض پیدا شد راهی جز استبداد در پیش پا نخواهند داشت.
استراتژی كار طبعاً ایجاد تنش اجتماعی بود برای برانگیختن مردم به انقلاب خلقی بزرگی كه می بایست دیكتاتوری پرولتاریا را برقرار سازد. در این طرح ارتباط بین نبرد مسلحانهٌ اول كار و انقلاب آخر كار به هیچوجه روشن نشده بود و معلوم نبود كه چطور قرار است از اولی به دومی برسیم. در حقیقت این خط ارتباطی را ایدئولوژی ترسیم كرده بود نه استراتژی و از آنجا كه قرار بود جبر تاریخ همهٌ جوامع را (حال با كمی دیر و زود) به سوی سوسیالیسم ببرد، طرح و توضیح مطلب به نظر لازم نیامده بود. اشكال اصلی هم در همین بودكه چپگرایان رادیكال ایران تصور میكردند استراتژی دارند ولی در حقیقت فقط ایدئولوژی داشتند.
این را نیز اضافه كنم كه پیروزی نهایی سوسیالیسم فقط در چارچوب صرفاً «ملی» ایران معنا نداشت. این روش بخشی بود از رویارویی كمونیسم با آنچه كه جهان سرمایه داری خوانده می شد. در نتیجه تكیهٌ فكری و تداركاتی به «اردوگاه سوسیالیسم» در خارج از مرزهای ایران چریك های ایرانی را خواه ناخواه تابع تحولات سیاست این اردوگاه میكرد و باعث می شد هر نوع نزدیكی بین اعضای این اردوگاه با حكومت شاه بر «پشت جبههٌ» حركت چریكی كه خارج از ایران بود تأثیر بنهد.
تاكتیك كار هم در عمل از پیش تعیین شده بود و اصلاً ارتباطی به طراحی یا نوآوری چریكهای ایرانی نداشت. آنهایی كه تصور می كردند اصولاً «مبارزهٌ مسلحانه» را گزیده اند در حقیقت شكل بسیار معین و محدودی از آنرا برگزیده بودند كه نوع فعالیت چریكی شهری به اتكای خانه های تیمی بود و در هیچ جا ثمر نداده بود و بعد هم نداد. تاكتیك های درگیری این كار همان ترتیبات معمول ضربت و گریز بود كه دیگران طرح و آزمایش كرده بودند. یكی پخش اعلامیه و تبلیغ و دیگر انفجار بمب یا ترور این و آن كه نمونه هایش را به یاد داریم ولی نتیجه اش را كه قرار بود سوق دادن مردم به سوی انقلاب بزرگ باشد خیر، چون چنین نتیجه ای در كار نبود.
این حركت با تمام قناسی های نظری و عملیش كه با آرمانخواهی و فداكاری توأم شده بود بی اثر نماند، هرچند اثرش راه انداختن انقلابی نبود كه پیشگامان و اعضایش در نظر داشتند. حاصل كار در درجهٌ اول شكستن سكوت استبداد بود كه برای همهۀ گرایش های سیاسی ارزنده بود و بیش از همه برای گرایش چپ رادیكال كه به این ترتیب توانست طرفداران هر چه بیشتری را از بین روشنفكران و افرادی كه حول آنها حركت میكردند (یعنی در درجهٌ اول دانشجویان) اگر نه به طرف راه و روش چریكی، لااقل به سوی رادیكالیسم انقلابی و هواداری از روشی كه در نهایت بی عاقبت بود جلب نماید.
علیرغم تمام زحمات، این جوانان قادر به راه انداختن آن انقلاب رؤیایی كه طالبش بودند نگشتند و حتی موفق به گرفتن اختیار انقلابی هم كه به راه افتاد نشدند چون در آن جوش و خروش هم نتوانستند از بی برگی استراتژیك نجات پیدا كنند و رأساً منشأ اثری بشوند. مشكل اصلی آنها كه نداشتن استراتژی بود برجا ماند و باعث شد تا مساعی تاكتیكی شان در چارچوب استراتژی خمینی تحلیل برود و در حد مادهٌ خام توسط وی مورد استفاده قرار بگیرد. البته چپگرایان رادیكال به سهم خود یك وجه از انقلاب را تراش دادند: وجه تندی و آشتی ناپذیریش را. به این خیال كه انقلاب هر چه طولانی تر و عمیق تر بشود پالوده تر خواهد شد و از دسترس خرده بورژوآزی دورتر خواهد گشت و به راهی كه از قبل معین شده، یعنی سوسیالیسم، خواهد رفت. آنچه نصیبشان شد این بود كه اسباب و شاهد قدرتگیری فاشیست های مذهبی بشوند وآنچه را كه پنجاه سالی قبل بر سر همتایان اروپائیشان آمده بود از نو تجربه كنند.
امروز: حقوق بشر و گریز از خشونت
امروز هم موقعیت ما بسیار شبیه دوره ایست كه احمدزاده و یارانش در آن به فكر جنگ چریكی افتادند. باز حكومتی در ایران برقرار است كه كاملاً به حقوق مردم كشور بی اعتناست و هر چه كه بخواهد میكند البته به نام مذهب و در چارچوب ایدئولوژی. تفاوت عمده كه البته باید در نظر داشت این است كه حكومت شاه از نوع اتوریتر بود و از جهت ایدئولوژیك بی رمق. این یكی از نوع توتالیتر است و هرچند هیچگاه نتوانسته در میدان رقابت با همتایان خویش چنانكه باید خودی بنمایاند و از بدو تولد ضعف های اساسی داشته است، از بابت ایدئولوژی بسیار پرقوام تر از دستگاه آریامهری است و در ابراز خشونت هم دستی بازتر دارد. نكتهٌ دیگر اینكه حكومت شاه دست نشاندهٌ آمریكا بود و برای همین بود كه حتی شبههٌ تزلزل در پشتیبانی آن كشور برایش بسیار خطر آفرین بود، در صورتیكه حكومت اسلامی مستقل است و حتی می توان گفت كه از هر دشمنی خارجی سود می برد و پیدایش ضعفش را باید از عوامل دیگری چشم داشت. به هر حال اگر امید اصلاح پذیری حكومت شاه با آمدن و رفتن امینی خاكستر شده بود، توهم اصلاح پذیری حكومت اسلامی هم با آمدن و رفتن خاتمی رفع شده و همگان را در برابر انتخابی جدی قرار داده است: یا رفتن به راه براندازی یا بازنشستگی سیاسی.
عجالتاً اشاره ای بكنم كه در این وضعیت برخی هنوز با پافشاری و بدون داشتن نامزد از اصلاح طلبی صحبت می كنند و دنبال شبح خاتمی که خودش از بابت سیاسی مرده است، میدوند. این گروه که چندین سال است بیشترین فضای گفتار و تبلیغات را در داخل و خارج كشور به خود اختصاص داده است، از نفس نیافتاده و به هر ترتیب كه باشد، چه با جلو انداختن این و آن حزب اللهی سابق و چه با ادامهٌ مقاله نگاری (كه فعالیت اصلی اصلاح طلبان بوده و هست) در باب تحولات جامعه (كه معمولاً به معاشرت دو جنس یا وبلاگ نویسی و احتمالاً سینمای كیارستمی ختم می شود) بر این امر پا میفشارد كه باید به هر قیمت که هست از انقلاب احتراز کرد و راه اصلاحات را ادامه داد! این را نیز اضافه کنم که در این راه دعای خیر حکومت اسلامی که این شبههٌ اصلاح پذیری را بهترین بیمهٌ عمر خود می داند پشت و پناه گروه اخیر است. به هر حال در موقعیتی كه نه راهی هست و نه رهبری و تازه اگر هر دو باشد عاقبتی در كار نیست این سخن چندان خواستاری در بین مردم ندارد و فقط فضایی را اشغال کرده كه مزاحم ارائه و رواج حرف درست است. باید با جدیت به طرف در خروجی راهنماییش كرد بلكه زودتر زحمت را كم كند.
از مزاحمت این خطا كه مدت هاست باطل بودنش بر همگان روشن شده است اگر بگذریم می بینیم كه در حقیقت تنها شكل معقول بحث باید بین خواستاران تغییر رژیم (و نه اصلاح آن) صورت بگیرد و هر حرفی خارج از این چارچوب بی موضوع و فقط مزاحم است.
گریز از خشونت
تغییر عمده ای که نسبت به دوران فعالیت چریکی پیدا شده است این است که امروز دیگر كمتر كسی خواستار مبارزهٌ قهرآمیز است. جالب اینکه این گریز از خشونت در مقابل حکومتی پیدا شده که در سرکوب مخالفان به نهایت از حکومت شاه خشن تر است. جالبتر اینکه بسا اوقات طرفداران سابق و اسبق همان مشی چریکی هستند که اینبار به طرف دیگر بام کوچ کرده اند. به هر حال امروز همه طالب این هستند كه هرچه قرار است به دست بیاورند بدون هیچگونه خشونت و حتی تهدید بدان حاصلشان گردد و خلاصه اینكه حكومت استبدادی حقشان را بدون هیچ دعوا و با نهایت آرامش به آنها تحویل بدهد. حقوق بشر وردی شده كه باید به دفعات كافی خواند تا كارها به مراد شود. امروز دفاع از حقوق بشر همان موقعیتی را یافته است كه مبارزهٌ مسلحانه چهل سال پیش داشت و صورت نوشدارویی را پیدا كرده كه قرار است علاج همهٌ دردها باشد. بالاخره بعد از چهل سال باز به اینجا رسیده ایم كه صلا درداده اند «حقوق بشر هم استراتژی هم تاكتیك».
هدف و استراتژی و تاكتیك
رعایت حقوق بشر خواستی است محترم و مشروع ولی صرف بیان این خواست به هیچوجه برای تحقق آن كافی نیست و از طرف دیگر حتی معلوم نمی كند كه می خواهیم به چه ترتیب به آن دست پیدا بكنیم. حقوق بشر نه استراتژی است نه تاكتیك، همانطور كه مبارزهٌ مسلحانه هم نبود ولی، بر خلاف آن دیگری، هدف می تواند باشد. اما وقتی هدف بودن احترام به حقوق بشر را پذیرفتیم باید بعد سیاسی کار را هم در نظر بیاوریم و از اینجاست که مشکل رخ مینماید چون بسیاری مبارزان حقوق بشری از توجه به این بعد رخ برمیتابند.
حقوق بشر معیاری است برای عدالت و طلب رعایت این حقوق روشن می كند كه ما از عدالت چه تعریفی در سر داریم. از این گذشته، این معیار كلی مانند نظایر خویش به طور مستقیم قابل دستیابی نیست. رعایت حقوق بشر از ورای برقراری و اجرای قوانین عادلانه انجام میگیرد و در درجهٌ اول تابع نظام سیاسی یك كشور است. طلب احترام به این حقوق بی اعتنا به نظام سیاسی دو معنا می تواند داشته باشد. یكی آگاه نبودن به اینكه هر نظامی قادر به دادن آن نیست كه البته مایهٌ خجالت است و كسی را كه چنین چیزی میگوید باید برای استراحت به نقطه ای آرام فرستاد و پرستارانی دلسوز را به تیمار وی گماشت. دیگر آگاهی به این امر و هدف گرفتن تغییر نظام منتها به صورتی ظاهرالصلاح. این پنهان کردن هدف نه معقول است، نه با اخلاق میخواند، نه کارآیی دارد. معقول نیست چون از عرضهٌ فکر استراتژیک به مردمی که نیروی تغییر هستند جلوگیری می کند و امکانات درک درست و تحلیل جریانات سیاسی را که پایهٌ دمکراسی است از کسانی که صاحب حق تصمیم هستند می گیرد. اخلاقی نیست چون کل حرکت سیاسی را به بازی دادن تودهٌ مردم تنزل می دهد. آخر از همه کارآیی هم ندارد چون «حریف اسلامگرا» نادان نیست. نادان حساب کردن حریف هم بهترین ضمانت شکست است.
یک اشارهٌ کوچک بکنم به اینکه بسیاری از آنهایی هم كه قبل از انقلاب، و طی آن، دم از حقوق بشر می زدند به همین ترتیب بود كه عمل می كردند، منتها با نادرستی تمام. یعنی یك شعار اساساً لیبرال را بریده از ریشهٌ سیاسی و فكری آن به كار گرفته بودند تا با ظاهر غیرسیاسی استبداد موجود را بکوبند و در راه برقراری حكومتی ضدلیبرال و آزادی كش به كارش بگیرند. امروز از این منحرف ساختن حقوق بشر به سوی اهداف ضد آزادی دیگر خبری نیست ولی این كار جای خود را به نادیده انگاشتن یا انكار ارتباط آن با لیبرالیسم داده كه هم خطاست و هم خطرناك.
نکته در اینجاست که حقوق بشر هم وسیله است برای برقراری نظام سیاسی مطلوب و هم هدفی است که از برقراری چنین نظامی تعقیب می شود. این دوگانگی بسیار مهم است و ابداً امر غریبی نیست. درخواست عدالت می تواند وسیلهٌ ایجاد تغییر باشد (مثل دوران مشروطیت) و در عین حال هدفی باشد که از ورای این تغییر تعقیب می شود (همانطور که در انقلاب مشروطیت شد). در آن دوران البته صحبت از عدالت معمول بود نه درخواست اجرای حقوق بشر ولی نکته در این بود که رابطهٌ این درخواست با تغییر نظام سیاسی نه تنها از قلم نیافتاده بود بلکه مرکز توجه مبارزان بود. آنها آگاه بودند که عدالت سیاسی عدالت مادر است و برقراری عدالت در شعب مختلف حیات انسان در درجهٌ اول تابع برقراری عدالت سیاسی است و اگر این یکی در کار نباشد به اجرای باقی هم نمیتوان چشم امید داشت. دلیل بستگی حقوق بشر به دمکراسی لیبرال این است که اولی را به وسیله ای غیر از دومی نمی توان به دست آورد.
اگر به ارتباط ناگسستنی حقوق بشر با دمكراسی لیبرال آگاه باشیم اول از همه خواهیم دانست كه استراتژی دستیابی به حقوق بشر، كه مشروط به برقراری نظام سیاسی معینی است، اصولاً جز سیاسی نمی تواند باشد و حرف از حقوق بشر زدن با تظاهر به بی اعتنایی به وجه سیاسی كار و از آن بدتر با پشت چشم نازك كردن برای آنهایی كه كار سیاسی می كنند جهالتی است كه گاه با غروری كاذب همراه شده است.
تفاوت اصلی وضع ما با دورهٌ احمدزاده در این است كه مد ایدئولوژیك در همهٌ دنیا عوض شده و ما هم از این تغییر تأثیر پذیرفته ایم و متأسفانه گاه حتی یكسره و بدون تحلیل به آن دل سپرده ایم. دیگر دو دهه است كه اعتبار ماركسیسم به حد اقل رسیده و بسیار از حدی كه در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تا قبل از تأسیس بهشت سوسیالیسم پیدا كرده بود، پس تر رفته است. دور دور لیبرالیسم است ولی این برتری كه بالاخره دوباره برقرار شده است به یكسان و به روشنی برای همه نمودار نیست. حقوق بشر در این میان سهمی را به خود اختصاص داده و اهمیتی برای خود كسب كرده كه در لزوم و فایده اش نمیتوان شك كرد ولی در اینكه بتواند جای طرح و فكر سیاسی و خود لیبرالیسم را بگیرد جداً می توان و باید تردید نمود.
طالبان حقوق بشر از بابت استراتژیک به الگوهایی که در دیگر نقاط جهان ساخته شده نظر دارند و به سوابق مبارزات مسالمت آمیز. این به خودی خود محل ایراد نیست. ایراد به این است که در الگوبرداری به یک تفاوت عمده توجه نکرده اند، به اینکه روش مسالمت آمیز بیشتر به کار اصلاح نظام های دمکراتیک می آید نه حکومت های توتالیتر که اصلاً اصلاح نمی پذیرند. به کار بستن آن به صورت چشم بسته یعنی قبول اصلاح پذیری یا حتی دمکراتیک بودن نظامی که با آن طرف هستیم. شاید به دلیل آگاهی کمابیش روشن به این امر است که طرفداران بی قید و شرط روش مزبور این اندازه بر توتالیتر نبودن نظام اسلامی پا میفشارند و می کوشند به هر قیمت هست از بحث نظام سیاسی طفره بروند و اگر نشد از هر کجا که شده مفهوم عجیب و غریبی پیدا کنند و به این نظام اطلاق نمایند تا سخنانشان در باب مبارزهٌ مسالمت آمیز با آن معقول جلوه نماید. اگر چریک های ایرانی فاصلهٌ مبارزه مسلحانه و رسیدن به هدف نهایی را با خیالپردازی ایدئولوژیک در باب سیر حرکت تاریخ پر کرده بودند مبارزان حقوق بشری آنرا با خیالپردازی در باب نظام سیاسی پر کرده اند.
از آنجا که حقوق بشر تاكتیك هم نیست باید دید پس تاكتیك كار در عمل عبارت از چیست. با مختصر دقتی روشن میشود كه از دید امیرانتظام (و بسیاری دیگر) تاكتیك كار همان كوشش در ایجاد حركت هایی خارج از چارچوب دولت و نهادهای اسلام گراست، یعنی ایجاد حركت های مدنی. متأسفانه بدون توجه به این امر که صفت «مدنی» معنای تمایز و تشخص از دولت را می دهد و به خودی خود معنای سیاسی ندارد. معنای سیاسی این قبیل حركت ها باید از بیرون تعیین شود. نه به این صورت كه عده ای از راه برسند و به جای آنهایی كه در دل مبارزه قرار دارند برایشان تصمیم بگیرند. مقصود این است كه خود این حركت ها به خودی خود بار سیاسی محدود و چندجانبه ای دارد كه باید در فضایی كه كل حركت را در بر می گیرد بسط پیدا کند و روشن شود. به عنوان مثال، حركت های سندیكایی یا نهضت های دانشجویی یا جنبش های زنان می توانند هم در راه برقراری جامعهٌ كمونیستی به کار گرفته شود هم فاشیستی و هم دمكراتیك و لیبرال. رنگ سیاسی باید به جنبش مدنی اضافه شود تا کارساز اش سازد.
آنهایی كه صحبت از حقوق بشر می كنند و از آن بدتر هم استراتژی و هم تاكتیكش می شمارند در حقیقت از بابت مبارزات تاكتیكی روی همان حرکت هایی حساب می كنند كه به راه افتاده و همه شاهدش هستیم ولی از دادن شكل سیاسی به آنها، كه شرط لازم ارتقایشان به سطح استراتژی است، رو می گردانند و با دادن شعار شبه مبارزاتی ناقص آنها را از رسیدن به این سطح که جز سیاسی و معطوف به تغییر نظام سیاسی نمیتواند باشد، باز می دارند و به این ترتیب از تأثیر این حركت ها می كاهند و به راه عقیم شدن سوقشان می دهند.
به ظاهر خلاف هم و در اساس شبیه هم
این دو راه حلی که از نظر گذراندیم، علیرغم فاصلهٌ زمانی قابل توجه و هدف گیری سیاسی متفاوت، ساختار شبیه و بالطبع نقاط ضعف مشابه دارند. در هر دو مورد شاهد انتخاب یک چارهٌ مشخص هستیم بدون اعتنا به ابعاد مختلف نظری و عملی مبارزه که در عبارت «هم استراتژی هم تاکتیک» بازتابیده است.
نداشتن استراتژی کارآمد در هر دو مورد بارز است و به این صورت بروز کرده که استفاده از یک وسیلهٌ معین برای دستیابی به هدف کافی شمرده شده است و صورت ضمانت مطلق پیروزی را پیدا کرده است. علاوه بر این، در هر دو مورد شاهد بی اعتنایی به گسترهٌ سیاسی کار هستیم. در مورد اول حذف سیاست با توجه انحصاری به مقولهٌ شیوهٌ تولید و با اتکای یک جانبه به عامل نظامی و دل دادن به خیال تحقق جامعه ای آرمانی و محال واقع گشته است و در دیگری با روگرداندن از بعد سیاسی کار به خیال پرداختن به کاری فراتر و مهمتر از سیاست و با درجا زدن در حدی فروسیاسی.
از بابت تاکتیک هم باز تشابه بارز است. در هر دو مورد بعد تاکتیکی کار، به معنای پیروزی های جزئی که قرار است جمع آمدنشان پیروزی کلی استراتژیک را ممکن سازد، از الگوهای موجود استخراج شده است و هیچ نوآوری یا کوششی برای انطباق آن با موقعیت در کار نیست و از آن گذشته چون بعد استراتژیک کار معیوب است اصلاً معلوم نیست که این خرده پیروزی ها، به فرض به دست آمدن، چگونه باید پیروزی اساسی را ممکن سازد. در یک جا صحبت از عملیات چریکی شهری است که باید موجد انقلاب شود و در دیگری از بهره گیری از جنبش های صنفی و گروهی که باید دولت را به سوی قبول تغییر سوق بدهد. اولی که اصلاً نمونهٌ پیروزی نداشت تا عرضه کند، دومی هم که دارد، آن را از جایی آورده که به موقعیت ایران ربطی ندارد.
دل سپردن به مدهای ایدئولوژیک جهانی وجه اشتراک دیگر این دو است. راه حل اول زمانی عرضه شد که جهان به دو اردوگاه ایدئولوژیک و سیاسی تقسیم شده بود، سوسیالیسم جهان سومی در اوج اعتبار بود و اگر کسی پا در این راه میگذاشت از انواع کمک و یاری همفکران و به سائقهٌ این همیاری جهانی از اعتبار بسیار برخوردار می شد. امروز هم که می بینیم دور دور حقوق بشر است. همه جا صحبت از دفاع از آن است، هزاران دسته و گروه و کمیته دارد که به هم کمک می کننند و مشغولیت همه شده شمارش موارد نقض حقوق بشر. هرکس صحبت از دفاع از حقوق بشر بکند قدر می بیند و از انواع مواهب برخوردار میگردد، از دسترسی به رسانه ها گرفته تا گرفتن انواع و اقسام جایزه.
آخرین مورد تشابه هم شکستی است که بر پیشانی هر دو راه حل نوشته شده است، در اولی واقع شده و در دیگری هم خواهد شد. در هر دو مورد به دلیل نداشتن استراتژی و معطل ماندن در سطح تاکتیک که دفعهٌ قبل حاصل کار را به دیگری حواله داد و این بار هم خواهد داد. همانطور که مبارزهٌ اصلی در آن مورد معطل راه حل چریکی نماند این بار هم در سطح درخواست حقوق بشر هم نخواهد ماند ولی این روش دوم همانند اولی به آن لطمه خواهد زد. اولی گروه بزرگی از جوانان آرمانخواه، یعنی سرمایهٌ اصلی این قبیل مبارزات، را از دمکراسی لیبرال دور کرد و به سودای مبارزهٌ مؤثر کردن به طرف رادیکالیسم بی عاقبت انقلابی و خیالپردازی مبارزاتی کشاند که در نهایت به پیروزی خمینی مدد رساند. دیگری هم نوعی پسروی فکر و ذهن سیاسی را ترویج می کند و از این جهت به جای افزودن بر آگاهی و شعور سیاسی مردمی که دیر یا زود برای احقاق حق خود قیام خواهند کرد، از آنها می کاهد و با زدن رنگ نیمه اخلاقی به مبارزه ای که اساساً سیاسی است و باید به ابعاد و منطق آن درست آگاهی داشت تا بشود منضبط و ثمربخشش کرد، جلوی رشد شعور سیاسی مردم را میگیرد.
نباید فراموش کرد که خمینی از ضعف فکر سیاسی نزد مردم ایران بسیار بهره برد، اگر این مردم تحت تأثیر عوامل سنتی و نیز گفتارهای مغشوش برخی از روشنفکران و فعالان سیاسی، سیاست و اخلاق را (به معنای درک نکردن ارتباط درست این دو و شیوه و حدود تأثیرگذاری شان بر یکدیگر و با تصور اینکه یکی را می توان جایگزین دیگری کرد) با هم خلط نکرده بودند به شعار یاوه ای در حد «حکومت اسلامی» که بعد تبدیل به «جمهوری اسلامی» شد و بیخ ریش همه ماند، دل نمی سپردند و متوجه می شدند که ماهیت نظام سیاسی در برقراری حکومت مطلوب نقش مهمتری بازی میکند تا فضایل حکومتگران. در آن زمان اگر فریاد حاجت به دمکراسی به گوش گروه محدودی رفت به این دلیل بود که دو دهه تبلیغ و اغتشاش فکری این نظام سیاسی را به نفع نظام های ضددمکراتیک مورد حمله قرار داده بود و این توهم را که در نهایت مشکل مردم ایران از مجرایی غیرسیاسی حل خواهد شد، در بسیاری ذهن ها جا انداخته بود.
امروز ما گرفتاری اول را نداریم زیرا افکار غیرلیبرال به حاشیهٌ میدان سیاست رانده شده و بیشتر وزوزی مزاحم است تا همهمه ای پرخاشگر، ولی هنوز هم از آن انضباط فکری که برای روشن کردن تکلیفمان با نظام اسلامی (و، در درجهٌ اول، خودمان) لازم است بسیار دور هستیم. یکی از عوامل اساسی که ما را از این انضباط بازداشته همین گفتار معمول (و بعضاً عامیانه) ی حقوق بشری است. در اعتبار حقوق بشر به عنوان معیار عدالت تردیدی نیست ولی آنچه که لازم است درک ماهیت سیاسی مبارزه بر سر این حقوق است و پذیرفتن اینکه منطق چنین مبارزه ای سیاسی است و در درجهٌ اول تابع مختصات نظام سیاسی. پذیرش این نکات بدیهی یعنی قبول اینکه نمی توان به طور مستقیم و بی واسطه برای تحقق حقوق بشر اقدام کرد، این کار فقط به طور غیر مستقیم و از طریق مبارزه در راه ایجاد نظام سیاسی لیبرال و دمکراتیک و لائیک (روی این آخری جداً تأکید می کنم) ممکن می گردد. نمیتوان از روی این ارتباط منطقی پرید. نادیده گرفتن ارتباط ناگسستنی حقوق بشر با دمکراسی لیبرال به هیچوجه توجیه بردار نیست و به نهایت بدعاقبت است. دم زدن از حقوق بشر و احتراز از موضعگیری صریح سیاسی، بر خلاف آنچه که برخی فعالان سهل انگار بدان تظاهر میکنند، به معنای بالاتر رفتن و جلوتر رفتن از سیاست نیست، در حکم پس رفتن و عقب ماندن از آن است.
سیاست بالاترین مرجع در انتظام حیات اجتماعی انسان است. میتوان هدفی را ورای کشمکش های سیاسی یا حتی بالاتر از آنها شمرد. اما نباید تصور کرد که می توان فارغ از سیاست بدان رسید. زندگانی فردی و جمعی همهٌ ما بی استثنأ، در وهلهٌ اول در واحدی سیاسی رقم میخورد و به همین دلیل در درجهٌ اول تابع نظام سیاسی است. این قدم اول درک درست منطق حیات اجتماعی و عمل کردن درست در این میدان است.
مشکل اصلی: مهار نشدن خشونت
نقطۀ ضعف مشترک این دو چارهٌ نادرستی که با تفاوت چهل ساله به مردم درماندهٌ ایران عرضه شده است نداشتن تسلط نظری و عملی به مسئلهٌ خشونت است. همین عدم تسلط بود که دیروز مبارزهٌ مسلحانه را حلال مشکلات جلوه میداد و امروز حقوق بشر را راه حلی نهایی قلمداد میکند. با این افراط و تفریط نه می توان در بارهٌ خشونت به درستی اندیشد و نه آنرا درست مهار کرد. خشونت به خودی خود (مگر برای افراد بیمار) امر جذابی نیست ولی نمیتوان به دلیل انزجار از درک و تحلیلش سر باز زد.
باید توجه داشت که خشونت در سیاست اهمیت مرکزی دارد و روبرگرداندن از آن به نوعی روبرگرداندن از سیاست است چون موضوع سیاست مهار خشونتی است که افراد انسان می توانند عملاً بر سر هر نوع اختلافی به کار بگیرند. فکری که خود را سیاسی بشمرد و خشونت را نادیده بگیرد اصلاً فکر سیاسی نیست. علاوه بر این هدف سیاست حذف خشونت نیست چون این کار اصلاً ممکن نیست و رفتن به دنبال هدف غیرممکن کار سیاسی را تبدیل به سیر و سلوکی جنون آمیز می کند و بسا اوقات نتیجهٌ عکس بار میاورد.
سیاست خشونت را حذف نمی کند، منضبط و متمرکز و مهار می کند و آنرا تا حد امکان از صورت بالفعل خارج می کند و به آن حالت بالقوه می دهد و تهدید را جانشین ضربه می نماید. به همین دلیل است که کار سیاست چه از سوی دولتی که برقرار است و چه از سوی مخالفان آن و اصولاً دسته ها و گروه های سیاسی مختلف اصولاً هیچگاه به استفاده از خشونت ختم نمی شود، ولی از تهدید خشونت نیز خالی نمی گردد.
موقعیتی که در آن خشونت وجود نداشته باشد و وضعیتی که سراسر خشونت باشد هر دو در حکم انحلال کامل واحد سیاسی و منقطع شدن حیات سیاسی و طبعاً اجتماعی انسان است. این دو هیچکدام از نظر تاریخی وجود نداشته است و دو قطبی است که به کار سنجیدن وضع موجود جوامع انسانی می آید. اولی ناکجاآبادی است که در آن سیاست موضوعیت خود را از دست می دهد. به همین دلیل است که بسیاری خیالپردازان سوسیالیست از جمله خود مارکس، جامعهٌ آرمانی را محل انحلال دولت می دانند، یعنی چنین تصور می کنند و وعده می دهند که این جامعه از هر خشونتی خالی خواهد بود و به همین دلیل هم مطلقاً غیر سیاسی خواهد بود. دومی هم وضعیتی است که به قول آن فیلسوف نامدار انگلیسی «آدمی دد آدمی می گردد» و دیگر از جامعه اثری بر جا نمی ماند تا در بارهٌ چند و چون آن بحثی در بگیرد.
هیچکدام این دو قطب نه الگوی زندگی است و نه هدف عمل سیاسی. حیات معمول انسان که باید پایهٌ کار سیاسی باشد عبارت است از زیستن در موقعیت بینابین دو قطبی که ذکر شد. لزوم احتراز از افتادن به دام همه گیری خشونت که نزدیک ترین مصداق تاریخیش طی جنگ های داخلی پیدا می شود بدیهی است. ولی باید به این هم توجه داشت که سودای حذف مطلق خشونت به همان اندازه خطرناک است. برای حذف خشونت یا باید از خود آن استفاده کرد که نقض غرض است یا باید به طور یکجانبه از کاربرد آن چشم پوشید که به طرف مقابل فرصت بهره برداری کامل از آنرا خواهد داد. از بین رفتن خشونت در صورتی ممکن می گردد که افراد بشر بر سر هیچ چیز با هم اختلافی پیدا نکنند که البته غیرممکن است. می ماند احتراز از استفادهٌ از آن در صورت بروز اختلاف. از آنجا که برای عقد صلح باید دو طرف تصمیم بگیرند ولی برای اعلان جنگ تصمیم یکی کافیست، باید مرجعی داشت که مجاز به مهار خشونت در سطح جامعه باشد و از آنجا که این مهار خود نیز جز با استفاده از خشونت ممکن نیست باید این حق مشروع را برای مرجعی قائل گشت. مردم ایران برای حکومت امروز مملکت خویش چنین حقی قائل نیستند و از آنجا که در برابر قدرت دولت اسلامی دست خالی هستند باید راهی برای به کرسی نشاندن نظر خویش بیابند. راه این کار نه استفادهٌ بی محابا از خشونت است (چون حکومت در این میدان دست بالا را دارد) و نه صرفنظر کردن از آن (چون در این صورت به کلی بازنده خواهند بود).
استفادهٌ یکسره از خشونت یا احتراز مطلق از این کار هیچکدام کلید پیروزی نیست. اگر زیاد کردن خشونت مترادف افزایش بخت پیروزی یا گرفتن امتیاز بیشتر بود استراتژی و تاکتیک از حالت معضل نظری و عملی که دارد درمی آمد و تبدیل می شد به نوعی فشار مکانیکی که به سادگی نتیجه اش از قبل معلوم می گشت. حلال مشکلات شمردن مسالمت مطلق نیز همان اندازه خطاست که تکیهٌ یکسره به آن. این هر دو شیوه به یکسان از فکر استراتژیک دور است و در حکم نفی آن است. به همین دلیل است که کسانی که این فرمول های ابتدایی را به کار می بندند و به دیگران عرضه می دارند خیال می کنند کشف عمده ای کرده اند که هم استراتژی است هم تاکتیک.
توهم موفقیت بری از خشونت
تصوراتی که در بارهٌ مقاومت مسالمت آمیز رواج یافته است بسا اوقات از تصویری ابتدایی از پیروزی های گاندی و مارتین لوترکینگ و نلسون ماندلا سرچشمه گرفته است و متأسفانه در ذهن برخی چنین القای شبهه کرده است که ممکن است در مقابل حکومت اسلامی از مبارزه ای مطلقاً مسالمت آمیز و به کلی بری از خشونت نتیجه بگیرند. اول از همه باید توجه داشت که در این هر سه مورد مبارزان با دولت های دمکراتیک طرف بوده اند و دوم اینکه هیچکدامشان از خشونت خالی نبوده است.
اگر دولت انگلستان پس از پایان جنگ جهانی دوم عملاً به این نتیجه رسید که باید دست از سر هند و هندیان بردارد و از بزرگترین مستعمرهٌ خود بار سفر ببندد، فقط به دلیل خشونت گریزی گاندی نبود. تمامی مبارزات مردم هند به رفتار گاندی ختم نمی شد. دولت انگلستان آگاه بود که تاب مبارزهٌ قهرآمیز با استقلال هندیان را ندارد و بهتر است حال که کار دارد به این مرحله کشیده می شود بدون تقبل هزینهٌ آن زحمت را کم کند. بسیج نیروی جنگی فراوان در مدت دراز برای کشوری که از جنگ جهانی دوم ورشکسته بیرون آمده بود ممکن نبود، همین و بس. استقلال هند فقط ثمر انساندوستی مردم انگلستان نبود، حاصل این بود که آنها از توانایی خود و کشورشان ارزیابی معقول داشتند، به دمکراسی دلبسته بودند و آگاه بودند که استفادهٌ بی محابا از خشونت برای خود شان هم مخاطره انگیز خواهد بود. به این دلیل که پیش گرفتن چنین سیاستی در مستعمرات در نهایت بر سیاست داخلی خود کشور صاحب مستعمره نیز تأثیر می گذارد. زور گفتن در بیرون کشور زور گفتن در درون را نیز به همراه می آورد. نمونه اش سیاست اخیر آمریکاست که به بهانهٌ نبرد خارجی با تروریسم آزادی های شهروندان خویش را کاهش داده است.
مارتین لوترکینگ هم با تکیه بر ارزش های دمکراتیک خود آمریکا مردمان سفیدپوست و آزادیخواه این کشور را نیز برای فشار به دولت دمکراتیک آن کشور قانع نمود و به مصیبت کشیدن قانع نشد بلکه تعادل قدرت را به سود خویش تغییر داد. البته با متوجه ساختن همگان به این امر که اگر حق سیاهپوستان را یک قرن پس از پایان جنگ داخلی به زبان خوش ندهند با واکنش های بیش از پیش خشن این گروه مواجه خواهند شد. واکنش هایی که در هر صورت به رغم سیاست این رهبر مسالمت جو و صلح طلب پیش هم آمد ولی با باز شدن راه ترقی برای سیاه پوستان از نفس افتاد. باز در آنجا نیز همین ارزیابی خشونت بالقوه و پشتیبانی شمار قابل توجهی از سفید پوستان بود که جنبش مدنی سیاهپوستان آمریکا را به ثمر رساند.
مبارزات سیاهپوستان آفریقای جنوبی هم در مقابل دولتی که دمکراسی را به سفیدپوستان محدود کرده بود انجام گرفت و هدفش تغییر نظام سیاسی نبود، توسعهٌ حقوق تمام و عیار شهروندی به جمیع مردمان آن کشور بود. در اینجا هم باز نقش سفید پوستان را نباید ندیده گرفت و علاوه بر این توجه باید داشت که مبارزه به هیچوجه از خشونت خالی نبود (شورش ها و درگیری ها در مناطق سیاه نشین به شمار نمی آید) و خوشبختانه به یمن شعور سیاسی حکام دولت آپارتاید بخش آخر ان به مسالمت برگزار شد. اینجا هم باز ارزیابی این بود که دیگر خشونت کارساز نیست و باید سلاح را زمین گذاشت و حکایت تبعیض نژادی را ختم کرد.
از نزدیک که نگاه کنید میبینید مبارزاتی که رسماً «مسالمت آمیز» محسوب می شوند نه از خشونت خالی بوده اند و نه از تهدید بدان. ارزیابی خشونت و نقشش در تحولات اجتماعی نمی تواند فقط با معیار قرار دادن خشونت بالفعل انجام بگیرد چون اصلاً نتیجهٌ درستی نخواهد داد. در هیچ نبردی دو طرف فقط به خشونتی که حریف به طور آنی عرضه می دارد توجه نمی کنند، هر دوی آنها تحول نبرد را در نظر می آورند و می کوشند تا آیندهٌ کار و تحول این خشونت را از سوی طرف مقابل حدس بزنند. این امری نیست که بسیار پیچیده باشد یا محدود به موقعیت یا گروهی خاص، این قدم اول فکر استراتژیک است که بنا بر تعریف تحول نیروهای طرف های درگیری را در طول زمان میسنجد.
مختصری واقع بینی
یکی شدن استراتژی و تاکتیک در صورتی ممکن می گردد که فقط یک درگیری در کار باشد، این نبرد در یک نقطه متمرکز گردد، تداوم زمانی و مکانی آن (در نهایت یعنی وحدتش) کامل باشد، صرفاً نظامی باشد و اصلاً بعد سیاسی نداشته باشد، سرنوشت ساز باشد و وقتی ختم شد همه چیز ختم شود. اگر ایجاد این وحدت مطلق و تضمین کل پیروزی را صرفاً از به کارگیری یک روش چشم داشته باشیم یعنی که چشم به راه معجزه نشسته ایم. چنین برداشتی از مبارزه بیشتر به تعریف ارسطویی تراژدی و قاعدهٌ سه وحدتش شباهت دارد تا به درگیری های واقعی سیاسی و نظامی و اگر در جایی واقع گردد استثنای مطلق است. این نحوهٌ نگرش به مبارزه بیش از آنکه تابع ارزیابی استراتژیک باشد بیانگر برداشتی تراژیک از موقعیت تاریخی است که در بعضی موارد صدق می کند ولی همزمان خیال نوعی پیروزی را ترویج می نماید که از نوع گشایش موقعیت تراژیک بر صحنهٌ نمایش است و ربط چندانی به واقعیت ندارد.
اول چیزی كه باید در موقعیت فعلی روشن كنیم «هدف» مان است كه بر هر امر دیگری مقدم است و تا روشن نشده باشد اصلاً به طور جدی نمی توان از استراتژی و تاكتیك صحبت كرد. این دو تابع هدف اند نه برعكس. اگر نخواهیم هدف تغییر نظام سیاسی ایران را برای خود به صراحت و درستی تعریف كنیم و به دیگران نیز عرضه اش بداریم در خم همین كوچهٌ اول خواهیم ماند و رهی به دهی نخواهیم برد. حریف هم اگر ببیند حتی جرأت نداریم كه بگوییم طالب چه هستیم مطمئن خواهد شد كه كاری از ما ساخته نیست و هر ضربه ای هم كه بخواهد به ما خواهد زد. وقتی هدف درست روشن شد معلوم خواهد شد كه استراتژی كار ما سیاسی است.
حریف ما، دستگاه دولت ایران، یعنی اسباب اصلی قدرت در این كشور را تحت اختیار دارد و به اتكای آن است كه هر كار می خواهد میكند. طبیعی است كه ما باید برای پیروز شدن تعادل قدرت را به نفع خود بر هم بزنیم. در رابطهٌ قدرت، خشونت (كه فقط به شكل نظامی آن محدود نمی گردد) حرف آخر است و برهان قاطع. فقط در دمكراسی است كه قدرت بدون خشونت یعنی با شمارش آرای طرف های مبارزه دست به دست می شود و معمولاً دعوایی پیش نمی آید. اگر حریف ما این اندازه دست بزن دارد برای این است كه رأی ندارد و زور دارد و خیال شمارش آرا را هم ندارد.
تغییر نظام سیاسی در هر جا، چه با خشونت و چه بدون آن انجام شود، تغییری انقلابی است. اینكه امروز در موضع قدرت نیستیم ابداً بدین معنا نیست كه راه تغییر در برابر ما بسته است. كسی انقلاب را صرفاً بر مبنای ارزیابی (درست یا غلط) برتری خود آغاز نمی كند. آنكه به راه انقلاب می رود همیشه در موضع ضعف است. هیچ ارزیابی صرفاً عقلانی نمی تواند پایهٌ آغاز انقلاب باشد. نقطهٌ شروع كار همیشه این است كه رسیدن به هدف را طالبیم و ممكنش می دانیم. بعد از این دیگر ماییم و همت مان و احیاناً بختمان.
رفتن به راه انقلاب یعنی كوشش در گردآوری نیرو برای بر هم زدن تعادل قدرت. این كار نه فقط ممكن است بلكه همانطور كه همه می دانند در تاریخ جهان مثال های بسیار دارد. انقلاب دو تفاوت عمده با جنگ دارد كه انحصار توجه به امر خشونت (چه به سودای استفادهٌ یكسره و چه به قصد احتراز مطلق از آن) بسیاری را از توجه بدان ها باز می دارد.
اول اینكه انقلاب (بر خلاف جنگ) همیشه با نیروی نسیه شروع می شود و حركتش حركت نقد كردن این نیروست. نهایت این نقد شدن توان قدرتگیری به زور است. مانور كردن در این میدان همان اندازه لازم است كه تهدید حریف به نیروی آینده، به آن نیرویی كه هنوز نقد نیست ولی در معرض نقد شدن و استفاده است. انقلاب ها معمولاً در نقطه ای به نتیجه میرسد كه صاحبان قدرت می پذیرند كه دیگر استفاده از خشونت نخواهد توانست جلوی پیروزی حریف را بگیرد. این نقطه آنجایی نیست كه انقلابیان تمامی نیرو را برای پیروزی یكسره به ضرب خشونت به دست آورده اند و به كارش گرفته اند. پیروزی انقلاب (برعكس پیروزی جنگ) اول در ذهن مردم صورت می گیرد بعد در صحنهٌ نبرد، در جایی كه حریف می فهمد بهتر است دست از مقاومت بردارد تا وضعیت خود را بدتر نكند و خود را در معرض خشونت بیشتر قرار ندهد. این تفاوت دوم است.
در این وضع رفتن به سوی راه حل نظامی مقدور ما نیست چون آناً بازنده خواهیم شد. ولی باید تعادل قدرت را بر هم بزنیم و این ممكن است استفاده از خشونت را (به معنای واكنش مشروع در برابر حریف زورگو) لازم بیاورد. اگر از این كار مطلقاً صرف نظر كنیم یعنی خود را خلع سلاح كرده ایم. اگر ادعای مسالمت صرف بكنیم یعنی اعتراف کرده ایم تا آخر راه را خیال نداریم برویم و به دست خود نقطهٌ پیروزی را از استراتژی خود حذف كرده ایم. این نقطهٌ پیروزی آن نقطهٌ نهایی و فرضی نیست كه در آن حریف طی مقابلهٌ نظامی نابود می گردد. نابودی كامل تصویری است كه باید حریف در پیش چشم داشته باشد تا در نقطهٌ واقعی پیروزی كه بسیار قبل از آن قرار دارد و بر اساس این ارزیابی كه دیگر مقاومتش بیفایده است، تسلیم شود و حق مردم را بدانان بازگرداند.
اینكه بخواهیم هزینهٌ كمتری برای تغییر بپردازیم امریست درست و منطقی ولی باید توجه داشته باشیم كه تغییر نظام سیاسی را مجاناً به كسی عرضه نمی كنند، قیمت كار مقطوع نیست و البته جا برای چانه دارد ولی باید آمادگی پرداخت تمامی بهای لازم را داشته باشیم وگرنه دست خالی از میانه بیرون خواهیم رفت.
در پایان این را هم یادآوری بکنم که دلیل مخالفت من با دو راه حلی که نقد کردم بی عاقبتی آنهاست و این امر ارتباطی به احترام به افرادی که آنها را عرضه کرده اند و می کنند ندارد. طبیعی است که من از هیچ بابت نزدیکی با عقاید احمدزاده و یارانش که سال هاست در خاک سرد خفته اند ندارم ولی شک هم ندارم که بدون همت جوانان آرمانخواه چرخ مبارزه به گردش درنخواهد آمد. امیرانتظام هم سالیان درازی را بی جهت و بی مورد و فقط به تاوان کینه ای که ملایان از زمان سخنگویی دولت موقت از وی به دل گرفته بودند، در زندان گذرانده است و خود به نماد ظلم این نظام تبدیل گشته. در حقانیت و صلاحیت او برای سخنگویی درخواست حقوق بشر تردیدی نیست.
ولی مشکل امروز و دیروز ما در استراتژی و شیوهٌ عمل است. تا این ضعف رفع نشود پیروزی ممكن نخواهد بود. هر عاملی كه ما را از رسیدن به سطح عمل استراتژیك بازدارد یا به راه خیالپردازی استراتژیك بكشاند مانع پیروزی و آزادی میهنی است كه همه به آن دلبسته ایم. این خطا را باید بی تزلزل و بی تردید تصحیح کرد وگرنه نسلهای آیندهٌ آزادیخواهان ایرانی هم نصیبی جز همین مرگ و زندان نخواهند داشت.
(ژانویه ۲۰۰۹) دی ۱۳۸۷