توطئه ی نهم اسفند 1331 به تقریر دکتر محمد مصدق – بزرگمهر، جلیل
افشار، ایرج
یادداشت سردبیر
بحران روابط مصدق و شاه،به توطئهی دربار برای قتل مصدق در 9 اسفند 1331 انجامید.مصدق میخواست شاه،سلطنت کند،نه حکومت،از ملاقات با مخالفان دولت دست بردارد و از تولیت آستان قدس رضوی و حق تقسیم عایدات آستان قدس و املاک سلطنتی صرفنظر کند.به همین دلیل،مصدق از روبرو شدن با شاه-حتا ملاقات با شاه در خانهی خودش(خانهی شمارهی 109 خیابان کاخ)که مقر هیأت دولت شده بود-خودداری کرد و از مجلس خواست برای تعیین حدود صلاحیتهای هیأت وزیران،اصل عدم مسؤولیت مقام سلطنت در نظام سیاسی مشروطیت و لزوم عدم دخالت شاه در امور کشور،برطبق قانون اساسی،یک هیأت هشت نفره از بین نمایندگان برگزیند.«هیأت حل اختلاف دربار و دولت»در جلسهی خصوصی مجلس گزارش داد که«ادارهی امور مملکت،اعم از کشوری و لشکری،از وظایف خاص دولت و هیأت وزیران است».شاه نیز در ملاقات با هفت تن از نمایندگان فراکسیون ملی،مراتب پشتیبانی خود را از دولت تأیید نمود،اما در پنهان با مطرحکردن سفر قهرآمیز خود به تمهید توطئهی نهم اسفند آغاز کرد.
هنگامی که گزارش«هیأت هشت نفری حل اختلاف دربار و دولت»مقام سلطنت را به یک مقام تشریفاتی تنازل داده بود،حسین علاء (نخستوزیر اسبق)با حشمت الدولهی والاتبار(برادر ناتنی مصدق)،نزد مصدق آمد و از او خواست با شاه دیدار کند و از او بخواهد در آن اوضاع بحرانی،از مسافرت به خارج بپرهیزد.مصدق در نهم اسفند به دربار رفت،درحالیکه اوباش و چاقوکشان بر ضد ّ مصدق شعار میدادند و میگفتند که او شاه را فراری میدهد تا بتواند جمهوری اعلام کند.بنا بود همچنانکه مصدق از دربار بیرون مصدق از در دیگر دربار(از کاخ شمس پهلوی)بیرون آمد و توطئهگران گفتند:مرغ از قفس پرید!دشمنان آنگاه به خانهی 109 هجوم کردند،اما نیروهای انتظامی آنها را راندند و مصدق از مرگ رست.
برای فهم بهتر توطئهی 9 اسفند 1331،خاطرات یک شاهد عینی(مرحوم منوچهر ریاحی)که در زمان حیات خود او در ماهنامهی حافظ چاپ شد،حائز اهمیت است.وی مینویسد که:وی در روز شنبه هشتم اسفند در ناهار شاهانه شرکت داشت.شاه به ملّیون و مصدقیها چنین القا کرده بود که فردای آن روز میخواهد با ملکهی ثریا از ایران برود،اما در عین حال خودش در حال سر کشیدن گیلاس ویسکی به ندیم هراسناک خود که به وسیلهی یکی از ملّیون از«فرار قریب الوقوع»!شاه آگاه شده بود،میگوید:«تو نمیفهمی. امروز بهترین روز زندگی من است و تو باید ویسکی جانانهیی به سلامتی من بنوشی.»(حافظ،فروردین 83،ص 28).عاقلان دانند که اگر شاه تصمیم گرفته بود که آن روز با ملکهی ثریا ایران را برای همیشه ترک کند،چنان روزی نمیتوانست«بهترین روز زندگی»اش باشد.بی گمان،باید شاه در آن روز نقشهیی برای حذف رقیب از صحنه و در دست گرفتن قدرت انحصاری داشته باشد که نهم اسفند 1331 را«بهترین روز زندگی»خودش بداند.
ما در این بخش،تقریرات مصدق را راجع به توطئهی قتل او در 9 اسفند 1331 از کتاب تقریرات مصدق در زندان«یادداشت شده توسط جلیل بزرگمهر و تنظیم شده به کوشش ایرج افشار)به شما ارمغان میکنیم.
آن روزها گزارش هیأت هشت نفری در جریان بود.آن هشت نفر به اتاق من آمده بودند و دور تخت خواب صحبت میکردیم.
دکتر معظمی را خبر کردند که شما را پای تلفن میخواهند. رفت.وقتی برگشت با دکتر سنجایی بیخگوشی صحبتی کرد. استفسار شد که چه بود؟با قول شرف و وجدان قسم داد که بیرون از اینجا حرفی زده نشود.گفت:آقای علاء وزیر دربار،پای تلفن گفت که:اعی حضرت قصد دارند مدتی به خارج از کشور بروند و گفت که با حشمت الدوله و الاتبار میآییم آن جا.
علاء و حشمت الدوله آمدند.این آقایان رفتند به اتاق هیأت. اظهار کردند که اعلی حضرت تصمیم جدی دارند که چندی از مملکت خارج بشوند و از بعضی جریانات دور باشند.
گفتم:صلاح نیست.برای چه تشریف میبرند؟
گفتند:اصرار دارند که بروند و میخواهند خیلی محرمانه باشد. لذا به عنوان رامسر تا کرج تشریف میبرند و بعد از آنجا از راه قزوین و کرمانشاهان به بغداد خواهند رفت.قرار شد روز چهارشنبه تا پنجشنبه تشریف ببرند.بعد اطلاع دادند که روز یکشنبه نهم اسفند تشریف میبرند.
صبح نهم اسفند،آقای علاء با تلفن اطلاع داد که ظهر من بروم تا ناهار در خدمت اعلی حضرت صرف شود.ساعت یک هم وزرا بیایند و مراسم خداحافظی انجام بگیرد و تشریف ببرند.
بعد خبر دادند من ساعت یک بروم و وزرا ساعت دو بیایند که مراسم ساعت دو و نیم به جا بیاید.
ضمنا دستور داده بودم پولی که برای مسافرت لازم بود،فراهم شود.پاسپورتها آماده باشد که معطلی پیش نیاید.صبح رییس ستاد ارتش،رییس شهربانی،فرماندار نظامی، رییس کلانتری یک را جدا جدا خواستم و گفتم:مراقبت کنند کسی جلوی کاخ جمع نشود که خدا نکرده مثل چهارم آبان(در امجدیه)اتفاقی نیفتد و اسائهی ادبی نشود.
ساعت یک بعد از ظهر[نهم اسفند 1331]در کاخ شرفیاب شدم.اعلی حضرت تشریف داشتند.ملکه ثریا تشریف داشتند. عرایضی عرض شد.من وقتی که میآمدم،هیچ کس نبود.اگر جمعیتی بود، برمیگشتم.
بعد وزرا هم آمدند.اعلی حضرت فرمودند که چند نفر از نمایندگان مجلس آمدهاند میخواهند ملاقات کنند.من میل ندارم صحبتی بشود.ممکن است اصرار کنند که نروم و من تصمیم دارم حتما بروم.
عرض کردم:چرا آنجا تشریف نمیبرید؟اگر مجاب کردند تشریف نبرید. چرا میخواهید تشریف ببرید؟تشریف داشته باشید.بالاخره تشریف بردند،برگشتند.وزرا آمده بودند.بیاناتی کردند.عرایضی هم حضورشان عرض شد.
بعد فرمودند:میخواهم بروم با برادرهایم وداع کنم و تشریف بردند.موقع بدرقهی اعلی حضرت،دم در،دیدم که آقا سید محمد بهبهانی و حاج آقا بهاء الدین نوری رفتند به اتاق خلوت.
به هرمز پیرنیا گفتم:از اعلی حضرت استفسار شود که با وزرا دیگر مطلبی ندارند.زیرا ما بالاتکلیف مانده بودیم.نمیدانستیم برویم یا بمانیم.پیرنیا آمد و گفت:فرمودند کاری ندارند.
نهم اسفند 1331:شاه در تظاهر به خروج از ایران،در«بهترین روز زندگی»اش!یعنی توطئه برای کشتن دکتر مصدق!
وقتی من از پله آمدم،به طرف در کاخ که خارج شوم،صدای «قال مقالی»از جلوی در کاخ شنیدم.من چون اهل برگشتن نبودم، گفتم هرچه میخواهد بشود.دیدم سر و صدا خیلی زیاد است.جمع زیادی هم جلو در جمع بودند مثل داشها،و صر و صدا بود.
وسط راه دیدم یک نفر میآید.در ده قدمی بود.صدا کردم و گفتم:آقا اینجا در دیگی هست که من از آنجا خارج شوم.
گفت:بله آقا،بچشم.بعد فهمیدم خدا عمرش بدهد امیر صادقیست.گفت:با من تشریف بیاورید.پس برگشتیم.یک نفر از مستخدمین کارخ را صدا کرد و گفت:فلانی،کلید در کاخ والا حضرت شمس را بیاور.کلید را آورد و در را باز کرد.گفت: بفرمایید.
گفتم:پس خبر کنید که ماشین مرا از جلو در کاخ بیاورند این جا.
گفت:آقا،آن هم به چشم.رفتد ماشین مرا خبر کردند،آمد. سوار شدم رفتم طرف منزل.موقع حرکت،دیدم که چند نفر پشت سر ماشین میدوند.پاسبانهای چهار راه حشمت الدوله مانع[آنها] شدند.یک سر رفتم منزل.بعد معلوم شد میخواستند کار مرا جلو در بسازند.ولی من رفته بودم.آقا،آدم را خدا نگه میدارد.اینها حرف است.
تغییر ساعت شرفیابی[از وقت ناهار به ساعت یک و بعد دو بعد از ظهر]برای این بود که مردم حاضر نبودند در آنجا جمع شوند.
منزل بودم که«قال مقال»شروع شد.ریختند اطراف خانهی من.یک نفر رفته بود بالای چنار کوچه و به کلفت منزل احمد [مهندس احمد مصدق]یک چاقو نشان داده بود و گفته بود با این چاقو سر مصدق را میبرم.خانوادهی احمد متوحش شده بودند.احمد آمد و گفت:آقا برای خاطر شما ممکن است این جاها غارت بشود و سربازها کشته شوند.از منزل خارج بشوید.لذا از اصل چهار خارج شدم.احمد پسرم و دکتر فاطمی هم بودند.گفتند:برویم شمیران، چون خطر هست.
گفتم:کجا؟شمیران؟آن وقت بگویند نخستوزیر و وزیر دفاع ملی ترسید و فرار کرد.[به راننده]گفتم:برو ستاد ارتش.
با همان لباس خواب و قبا بودم.رفتم به اتاق رییس ستاد ارتش.
روز نهم اسفند 1331؛روزی که«مرغ[مصدق]از قفس پرید»!
یک سرهنگی منشی سرلشکر بهارمست(پسر مرحوم جلاء الدوله نمایندهی اصفهان)بود.او که مرا دید،تعجب کرد.دستپاچه شد.زیرا انتظار نداشت.
سرلشکر بهارمست از پیش از ظهر رفته بود دربار.هرچه کسب دستور میخواستند بکنند و تلفن میکردند سر کارش نبود.
گفتم:خبر کنید بیاید.
دو سه نفر هم از وزرا آمدند.بقیه هم جمع شدند.سرلشکر بهارمست آمد.پیش همه[از او]بازخواست کردم:چرا وظیفه و دستوری که به تو داده بودم انجام ندادی؟هیچ جوابی نداشت. خشکش زده بود.
از مجلس خبر دادند که چون جلسهی خصوصی هست چند نفر از وزرا را بفرستید.
گفتم:همه باهم برویم.یکی دو نفر از وزرا که گویا کاظمی هم بود،گفتند:آقا کجا تشریف میبرید؟خطر دارد.
گفتم:خطر چیست؟یا اللّه.بهارمست را هم با خودم بردم.وارد جلسه که شدیم،یکی دو نفر اعتراض کردند که چرا سرلشکر بهارمست را به جلسه آوردید؟گفتم:حالا اجازه بفرمایید.بهارمست نشست.جریان را گفتم و سخت از بهارمست آنجا مؤاخذه کردم. حرفی هم هیچ نداشت بزند.او هم هم دست بود.گفتم:چرا دستور را اجرا نکردی که این اوضاع شد؟در ستاد ارتش که بودم،به سرتیپ ریاحی معاون وزارت دفاع ملی گفتم:برو خانهی مرا حفظ کن.
آقا برای یک سیاستمدار سه چیز لازم است:
جرأت باید داشته باشد که بتواند کاری انجام دهد؛
از خودگذشتگی میخواهد تا از همه چیزی بتواند بگذرد؛
تصمیم به موقع هم باید بگیرد.
اگر روز نهم اسفند تصمیم نمی گرفتم که به ستاد ارتش بروم و جرأت هم نداشتم، کارم تمام بود.
رفتن مجلس هم همین طور.همه کار خداست.
بعدا شنیدم که پس از بیرون آمدن من از کاخ،به خارج تلفن شده بود که:«مرغ از قفس پرید.»
واقعا آن روز امیر صادقی را خدا رساند،والاّ من اهل برگشتن از راه که میرفتم،نبودم.او پیدا شد و بیخبر از همه جا وسیله ی بیرون آمدنم را از آنجا فراهم کرد. حالا نمی دانم که بعد،از او بازخواست کرده اند یا نه؟
روزی هم که آمدم جلوی مجلس و گفتم:هر جا ملت هست، آنجا مجلس است،خطر حتمی بود.تصمیم گرفتم،نترسیدم و رفتم.
فورا پنج-شش هزار نفر جمع شدند.آنجا حرفهایم را زدم.
آقا آن سال که مرا جلوی مجلس میبردند،حتما به قصد من تیر انداختند،ولی به من نخورد و خورد به آن بیچاره خواجه نوری. چشمم را که باز کردم،دیدم عدهیی توی یک قهوهخانه دورم جمعاند.معلوم شد غش کرده بودم و چون تیراندازی به طرف من شده بود مرا برده بودند در آن قهوه خانه
http://ensani.ir/fa/article/202168/%D8%AA%D9%88%D8%B7%D8%A6%D9%87-%DB%8C-%D9%86%D9%87%D9%85-%D8%A7%D8%B3%D9%81%D9%86%D8%AF-1331-%D8%A8%D9%87-%D8%AA%D9%82%D8%B1%DB%8C%D8%B1-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D9%82?fbclid=IwAR1M8XScahlN_W_IZAmIb701xBPwMAQWLP6HvGjxymMAF2UY4D6FuC-C9uA.