معرفی یک کتاب مهم – رامین کامران
(خاطرات من -سرهنگ ستاد بازنشسته حسینقلی سررشته (یادداشتهای دورهٔ ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۴)
ناشر: نویسنده
چاپ اول -۱۳۶۷-۵۰۰۰نسخه
ملیون در ترتیب گفتار نظری و گرد هم آوردن مآخذ تاریخی، از دیگر گروه های سیاسی ایران عقب هستند. چپگرایان همیشه در این کار ها همت نشان داده اند، اسلامگرا ها هم، بخصوص پس از دستیابی به قدرت امکانات وسیع دولتی را در این راه به کار انداخته اند، حتی پهلوی طلبان هم که در بیسوادی سرآمد اقران هستند، تکانی به خود داده اند و پول خرج دروغهایشان کرده اند. ولی ما هنوز نه آثار کامل مصدق را داریم، نه مجموعهٔ مقالات فاطمی را، یادداشتهای صدیقی هم که در صندوقخانهٔ خانواده است و…
حتی کتابهایی هم که ملیون به دست چاپ سپرده اند به صورت پراکنده منتشر گشته، یعنی نه تنها یک انتشاراتی که حتی یک مجموعهٔ معین هم نبوده که اینها در دلش جای بگیرد و در کنار هم به همگان عرضه شود. بسیاری آثار هم بوده که باید بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب منتشر میشده، ولی با تأخیر قابل توجه به دست مردم رسیده. شاخصترین اینها خاطرات و تألمات مصدق است که به تصمیم غیر قابل توجیه ایرج افشار، ویراستار کتاب، چند سال بعد از انقلاب چاپ شد.
خاطرات سرهنگ حسینقلی سررشته از این گروه آخر است. البته خود کتاب دیر نوشته شده و واکنش نویسنده است به خطاهایی که در کتابهای مورخان نهضت ملی، غلامرضا مصور رحمانی، غلامرضا نجاتی و محمد ترکمان به چشمش خورده ـ بالاخص در مورد ربایش و قتل افشارطوس. ولی با تمام این احوال، تا آنجا که من دیده ام، توجهی که باید بدان نشده، در صورتی که به تمام معنا و از چند جهت شایان توجه است. موضوع مقالهٔ حاضر جلب توجه است به این کتاب مهم و عرضهٔ فشردهٔ محتوایش. لینک پیاده کردن کتاب را در آخر مقاله ملاحظه خواهید فرمود.
کتاب که بسیار پر مطلب است، در جمع بسیار موجز و فشرده نوشته شده، بیش از صد و چهل و شش صفحه نیست و یک مقدمه و سه قسمت دارد که بخش مربوط به افشارطوس مفصل ترین آنهاست ولی ـ بر خلاف انتظار ـ از بابت تاریخی پرده در ترین نیست. خواهیم دید چرا.
سررشته، در بخش مقدماتی شرح کوتاهی میدهد از ورود به ارتش و از در افتادنش با سرلشکر منصور مزینی بر بر سر دزدی در خرید برنج برای ارتش در مشهد. این مزینی، غیر از سرتیپ مزینی شرکت کننده در قتل افشارطوس است. وی میگوید که در چه شرایطی با سرلشکر بهارمست آشنا شده و چگونه جلوی دزدی را گرفته است. مقدمه از جهت روشن کردن نوع ارتباط وی با بهارمست حائز اهمیت است. او بهارمست را از نظر مالی درستکار و از بابت سیاسی صحیح العمل میداند و بر این نکات تأکید میورزد. وقتی بهارمست در سال ۱۳۳۰ به ریاست ستاد منصوب میگردد، ریاست شعبهٔ تجسس رکن دو را به سررشته محول مینماید. وی از این مقام است که در صدد تعقیب و دستگیری عاملان ربایش و قتل افشارطوس برآمده است. بهارمست، همزمان با نصب سررشته، سرهنگ علوی کیا و سرگرد نادری را از این اداره بیرون میکند و هنگامی که سررشته دلیل امر را جویا میشود، به او میگوید که اینها با دربار ارتباط دارند. نویسنده اینرا از اول کتاب به ما میگوید چون در بارهٔ این دو نفر و بخصوص نادری حرفهای دیگری هم دارد.
اول واقعهٔ مهمی که سررشته در آن نقش عمده بازی کرده است، توطئهٔ نهم اسفند است که هدف آن به قتل رساندن مصدق پس از کشاندنش به کاخ مرمر بود. داستان را همه میدانند. سررشته راجع به نقش سه نفر در این واقعه سخن میگوید. اول افشارطوس که خود را بعد از حملهٔ اوباش به خانهٔ مصدق رساند و توانست وی را از راه خانهٔ همسایه بیرون ببرد و از دست اراذلی که با جیپ در منزل وی را شکسته بودند، نجات دهد. دوم خود سررشته است که بعد از تخلیهٔ خانه بدانجا رسیده و با گذاشتن تله، یعنی شهرت دادن اینکه مصدق به خانهٔ خود برگشته است، اوباشی را که قصد کشتن نخست وزیر را داشته اند، به محل کشیده و گوشمال داده است، از جمله سرگرد خسروانی را.
مصدق که از غیبت بهارمست در روز نهم اسفند برآشفته بود، وی را عزل نمود و در گیر و دار آن روز پرماجرا، به پیشنهای سررشته، تقی ریاحی را به ریاست ستاد گماشت ـ پیشنهادی که سررشته بعد ها به خود نبخشید. سررشته معتقد است که شاه عملاً بهارمست را در کاخ زندانی کرده بوده تا نتواند به وظایف رئیس ستاد در هنگام بحران عمل نماید و با قاطعیت میگوید که او طرفدار دربار نبود و غیبتش به اختیار خود نبود و قصد ضربه زدن به دولت ملی را نداشت.
واقعهٔ دوم که نام سررشته یه آن گره خورده است، حکایت دزدیدن و قتل سرتیپ افشارطوس رئیس وقت شهربانی است و بخش اعظم کتاب بدان اختصاص یافته است.
سررشته در روز دوم اردیبهشت سی و دو توسط دکتر غلامحسین صدیقی، وزیر کشور به دفتر ریاست شهربانی احضار میشود. به او میگویند که رئیس شهربانی دو روز است به سر کار نیامده و میگویند مفقود شده، چه فکر میکنید؟ ایشان کجا میتواند باشد؟ میتوانید ایشان را پیدا کنید؟ سررشته فوراً مسئولیت را میپذیرد و دو درخواست مطرح مینماید: یکی اینکه دکتر مصدق با استفاده از قانون اختیارات فوق العاده اش به وی اجازهٔ تجسس اماکن مشکوک را بدون مراجعه به دادستانی بدهد تا بتواند با سرعت عمل کند و دیگر اینکه سازمانهای اطلاعاتی شهربانی و ژاندارمری در اختیار او قرار بگیرد. هر دو پذیرفته میشود و کار بلافاصله شروع میشود.
در طول تجسس که از خیابان صفی علیشاه شروع و به الموت ختم میشود، سررشته ظرف هفت روز و از نقطهٔ شروعی که نبود مطلق سرنخ و سردرگمی دولت است، کار خود را آغاز میکند و در نهایت تمامی شرکاری جرم را دستگیر میکند. کار منضبط ذهن و عمل او سکته ندارد و هیچ جا از خط منطقی و درست پیگیری منحرف نمیگردد. نشانه ای از زیر چشمش در نمیرود. یکایک دستگیر شدگان را که به دلیل عدم اعتماد به افسران این اداره به رکن دو نمی فرستاده، خود مورد بازپرسی قرار میدهد و با تهدید و تحبیب که وارد جزئیاتش نمیشود، از آنها اعتراف کتبی میگیرد. در سه مورد تظاهر به این کرده که ممکن است کار به استفاده از روشهای خشونت آمیز برسد و همین برای شکستن مقاومت متهمان کافی بوده است. بر خلاف ادعای دروغ بقایی در مجلس که تا امروز هم توسط نوچه های درجهٔ چندم او نظیر پرویز ثابتی تکرار میشود، هیچ کجا شکنجه ای در کار نبوده است.
یکی دو جا تصادف به یاری سررشته میاید ولی باید یادآور شد که بخت موقعی مفید واقع میشود که ذهن منظم و خط عمل درستی موجود باشد که بخت بتواند در زنجیرهٔ آنها جا بیافتد و معنا پیدا کند، اگر اینها نباشد هیچ تصادفی به هیچ کاری کمک نمیکند.
اول تصادف این است که سررشته، درست در شب ناپدید شدن افشارطوس، در عمارت شهربانی به او برخورده و متوجه شده که وی در معیت راننده اش محل را ترک کرده و کس دیگری با او نبوده است. افشارطوس به احدی نگفته بوده که عازم کجاست. پس اول کسی که سررشته برای بازپرسی احضار میکند همین راننده (حسن ثابت قدم) است که آخرین کسی بوده که افشارطوس را دیده بوده. او از دادن جواب طفره میرود تا جایی که سررشته به زندان تهدیدش میکند. بالاخره مقر میاید که رئیس شهربانی را در خیابان صفی علیشاه پیاده کرده. این میشود مقدمهٔ یافتن خانهٔ حسین خطیبی که محل ارتکاب جرم بوده. خود خطیبی خانه نبوده. سررشته با بازجویی نرم و طولانی و دادن پول، شعبان نام مستخدم خانه را به حرف وامیدارد و دستگیرش میشود که عده ای ارتشی مدتها در این خانه جلسه داشته اند و در شب معهود بعد از زد و خورد، افشارطوس را بیهوش کرده و از این خانه بیرون برده اند. بوی کلوروفرم در خانه مؤید روایت مستخدم است. این قدم اول تجسس است.
روز دوم
سررشته روز قبل چند پاسبان در خانه گذاشته بوده و امر کرده بوده که به تلفن جواب داده نشود تا خطیبی نگران شود و واکنش نشان دهد. در روز دوم، حسین خطیبی هنگام ورود به خانه اش دستگیر میشود. به او میگوید مستخدم همه چیز را گفته. خطیبی طفره میرود. سررشته که متوجه شده وی نمیخواهد در حضور نادری صحبت کند، نادری را بیرون میفرستد و پس از مدتی چنین تظاهر میکند که ریاست ستاد به او دستور داده به هر وسیله خطیبی را به سخن گفتن وادارد. خطیبی که میترسد شکنجه اش کنند به حرف میاید، مزینی، بایندر، منزه و زاهدی را لو میدهد که بلافاصله دستور بازداشت اینها صادر میشود.
روز سوم
به یمن مخفی ماندن داستان و سرعت عمل، مزینی و منزه دستگیر میشوند. مزینی با تبختر و تحکم حرف میزند و چیزی نمیگوید، همین باعث مشود تا سررشته دستور بدهد که با دستبند به زندان انفرادی برده شود. منزه بنا به فحاشی را میگذارد که باعث میشود یکی از افسران حاضر با مشت به سر او بزند. وقتی سررشته به او میگوید که خطیبی و مزینی اعتراف کرده اند (مزینی هنوز حرفی نزده بوده) خود را به غش میزند. وقتی سررشته وانمود میکند که میخواهند به او از همان آمپولی که به افشارطوس زده، تزریق کنند، خودش را جمع و جور میکند و در میان خندهٔ افسران حاضر،اعتراف میکند.
روز چهارم
مزینی را که به گفتهٔ سررشته، رئیس ستاد عملیات بوده، برای بازپرسی میاورند و با نشان دادن اعترافات خطیبی و منزه، وادار به اعترافش میکنند. ولی هیچیک نمیگویند که افشارطوس کجاست. سررشته روی خطیبی فشار میاورد و به او میگوید که بقیه نظامی هستند و پیشنهاد داده اند که در قبال همکاری در مجازاتشان تخفیف داده شود و به علاوه در دادگاه از همبستگی افسران سود خواهند برد، ولی تو نه. اگر همکاری کنی و محل اختفا را بگویی برایت تخفیف میگیرم. خطیبی میگوید از مصدق دستخط بیاورید تا بگویم. سررشته نیمه شب کاغذ را میگیرد و میاورد (متن دستخط در آخر کتاب کلیشه شده است). خطیبی میگوید رانندهٔ مزینی را پیدا کنید، به او تحویل دادیم.
به خانهٔ مزینی میروند ولی راننده را نمی یابند.
روز پنجم
صبح زود، سرهنگ امینی، همکاری که کاملاً طرف اعتماد سررشته بوده و از روز اول وی را در تجسس یاری داده است، به او تلفن میکند که راننده (نصرت جهانقاه) دستگیر شده. ظاهراً وی که تصور نمیکرده تحت تعقیب باشد برای رساندن پیامی به مزینی به محل پادگان جمشیدیه آمده بوده که حضورش تحریک سؤ ظن میکند و باعث دستگیریش میشود. این دومین تصادفی است که کار سررشته را تسهیل میکند. راننده در بازجویی بسیار مقاومت میکند و سررشته دستور میدهد با نور قوی به طور مداوم و تکراری از وی بازجویی شود و در نهایت بعد از خستگی مفرط وی با صحنه سازی که گویی قرار است وی را شکنجه کنند، وادار به اعترافش میسازد. با قول اینکه اگر حقیقت را بگوید، به عنوان شاهد و نه متهم، با او رفتار خواهد کرد و از مجازات مصونش خواهد داشت. او میگوید که افشارطوس را همراه مزینی و منزه به ده امیرعلایی برده و سررشته را هم خواهد برد و چون خودش میدانسته از سوی شرکای توطئه گران که در ارتش نفوذ داشتند، تحت نظر است، خواهش میکند تا مخفیانه از بازداشتگاه بیرونش ببرند.
وقتی به ده میرسند، کسی را میبینند که از دور سعی در فرار دارد، دستگیرش میکنند، معلوم میشود کدخدای ده است. نمیخواسته هیچ بگوید، ولی وقتی میگویند همه را گرفته ایم، میگوید محل دفن افشارطوس را نشان میدهم. اما با این وجود، چند بار جای نادرست نشان میدهد و مأمورانی را که در ساعت چهار صبح و زیر باران شدی، بدون وسیله و با دست و به کمک سرنیزه زمین را میکنده اند، گمراه میکند. تا جایی که سررشته وی را تهدید به زنده به گور کردن میکند. آخر جای درست را که زیر نهر آب بوده نشان میدهد. به محض پیدا شدن جسد، سررشته محل را ترک میکند و نگهبانان را محافظت از محل میگمارد تا پزشکی قانونی برسد.
کدخدا در بازجویی میگوید که قتل به دستور و در حضور مزینی انجام شد و عاملان قتل خود کدخدا، افشار قاسملو و فریدون بلوچ قرایی بوده اند.
روز ششم
سررشته صبح زود به خانهٔ افشارقسملو میرود و در رختخواب دستگیرش میکند. او فوراً اقرار میکند و میگوید که بلوچ قرایی باید در خانهٔ سرهنگ زاهدی باشد. سریع به آنجا میروند ولی بلوچ قرایی را در خانه ای را که به نظر خالی میامده، نمی یابند. اما تکان خوردن کمد در گوشهٔ اطاق شکشان را برمیانگیزد. کنارش که میزنند دو تیمسار، نصرالله زاهدی و نصرت الله بایندر را در پشت آن می یابند ـ بایندر از ترس خودش را خراب کرده بوده.
زاهدی به سررشته التماس میکند که به او دستبند نزند. وی دربرابر گرفتن نشانی محل اختفای بلوچ قرایی، قبول میکند. معلوم میشود که او در منزل تیمسار شعری در قزوین است.
سررشته و امینی با صحنه سازی برای اینکه کسی مقصدشان را نفهمد عازم قزوین میشوند. ساعت چهارده به قزوین میرسند و با گرفتن کمک از ژاندارمری به خانهٔ شعری میروند و وی را در رختخواب دستگیر میکنند. به تهدید اسلحه از وی در میاورند که بلوچ قرایی به ده الموت رفته. راه مالروبوده و بعد از گرفتن اسب از شهربانی، به راهنمایی رشوند داماد شعری به الموت میروند.
روز هفتم و آخر
ساعت چهار صبح به الموت میرسند و بلوج قرایی را در رختخواب دستگیر میکنند. و کت بسته به تهران میاورند. مردم الموت و قزوین که از دستگیری قاتل رئیس شهربانی اطلاع پیدا کرده بوده اند و میخواسته اند وی را همانجا به کیفر کارش برسانند، مانع حرکت میشوند تا با تیر هوایی و دخالت ریش سفیدان متفرق گردند. بلوچ قرایی، طی راه، اعترافات کامل میکند و چگونگی قتل افشارطوس را با خفگی، توضیح میدهد. میگوید که اول قرار نبود او کشته شود ولی بعد از دو روز مزینی آمد و دستور داد بکشیمش و ایستاد تا کار انجام شد.
قتل در روز دوم اردیبهشت، یعنی همان روز مأمور شدن سررشته انجام گرفته بوده است. تجسس پیگیرانهٔ سررشته ظرف یک هفته تمام داستان را روشن میکند، تمامی شرکای جرم را دستگیر میکند و همه را در اختیار مراجع قضایی قرار میدهد. کار در فضایی مملو از شک و سؤ ظن انجام میگیرد. سررشته دائم از بدگمانیش به این و آن میگوید و لزوم پنهان داشتن تحول تجسس از نزدیکترین کسان در دستگاه های اطلاعاتی. خود از ابعاد وسیع نفوذ مخالفان مصدق در این دستگاه ها سخن میگوید. تقریباً تمامی شرکای جرم به غیر از خطیبی و کدخدا ارتشی بوده اند، تیمسار پشت تیمسار و ظاهراً همگی از افسرانی که مصدق بازنشسته کرده بود. تحقیق سررشته تقریباً هیچ کجا به عوامل مادی متکی نیست، مگر داستان بوی کلوروفورم. تمامی کار روانی است، چه حدسیات، چه مهارت در بازپرسی و تهدید و تحبیب حساب شده برای حرف کشیدن، علاوه بر سرعت عمل بی خدشه. داستان وقفه و به اصطلاح معمول، زمان مرده ندارد. سرعت انتقال چشمگیر سررشته را هم نباید از قلم انداخت.
پیگیری کار از سوی دستگاه قضایی ارتش بسیار طولانی و به عقیدهٔ سررشته با قصد وقت کشی، انجام میپذیرد، تا جایی که با کودتا دادگاهی قلابی سر هم میشود و همه تبرئه میشوند.
این قسمت اصلی کتاب بود. داستانی بسیار جذاب و پر کشش که در کلیاتش برای همه آشناست، ولی جزئیات روایت سررشته آنرا از زوائد و شایعات بی پایه پاک میکند و پیراسته و روشن به خواننده عرضه میدارد. توانایی او در به انجام رساندن کار، مایهٔ اعجاب است و در عین واقعی بودن به داستانهای کارآگاهان تخیلی پهلو میزند. ولی با اینهمه، روایت و برداشت کلی ما را از حکایت ربایش و قتل افشارطوس عوض نمیکند. سیر اصلی همان است که کمابیش میدانستیم و نه گناهکار جدیدی در آن میبینیم و نه تبرئهٔ کسی را شاهدیم. فقط روایت دست اول و درستی به دستمان میرسد که البته اهمیت بسیار دارد.
حال برویم سر قسمت سوم کتاب که بر خلاف بخش دوم، نگرش معمول راجع به نقش بعضی افراد و سیر وقایع کودتا را به چالش میگیرد و اهمیتش از بابت تاریخی، به علت تفاوت با بینش رایج، بیش از باقی کتاب است.
اول دو کلمه هم در بارهٔ سرهنگ دو نادری بگویم.
سررشته میگوید که انتصاب وی به ریاست اطلاعات شهربانی، پس از رانده شدن از رکن دوی ارتش، بسیار شبهه انگیز بوده و در طول تحقیق در بارهٔ قتل افشارطوس میکوشد تا وی را از جریان امور دور نگاه دارد و اضافه میکند که وی با داستانپردازی خواسته کشف ماجرا را به خود نسبت بدهد. به هر صورت مدعاهای نادری اینجا و آنجا انعکاسی یافته است. سرهنگ بزرگمهر، وکیل مصدق، نیز سؤ ظن خویش را نسبت به وی بیان نموده است.
حال، اتهام اصلی. سررشته میگوید که پس از کودتای نافرجام بیست و پنج مرداد به کمک عوامل غیر ارتشی خود متوجه شدم که زاهدی در باغ مصطفی مقدم در شمال شرق تهران مخفی شده است. وقتی به باغ رسیدیم معلوم شد زاهدی نیم ساعت پیش آنجا را با دو ماشین ترک کرده است. در راه بازگشت از مأموران فرمانداری نظامی که همهٔ ماشینها را میگشتند، پرسیدیم که آیا تازگی دو ماشین از اینجا رد شده؟ گفتند، بله، سرهنگ نادری در جلویی نشسته بود و گفت که ماشین عقب هم از ماست، کاری نداشته باشید. سررشته معتقد است که زاهدی در ماشین دوم بوده است.
سرشته این نکته را نیز ذکر میکند که زاهدی پس از کودتا به مصدق گفته بوده که نتوانستی من را بگیری چون با سی هزار تومان نادری را خریده بودم و از همهٔ تمهیدات شما خبر میشدم. دکتر مصدق هم از طریق پسرش غلامحسین به نادری پیغام داده بوده که چه بدی به تو کرده بودم که این نهضت را فروختی؟
از این مهمتر گفته های او در بارهٔ خود کودتا و شخص ریاحی است.
جریان کودتا، یعنی شرح و نقشه برداری دقیق اتفاقات این روز تاریخی، هنوز به طور کامل و قاطع مشخص نشده است. تصویر کلی که ما از این روز داریم، خالی بودن خیابانها از ملیون، بسیج اوباش، انتصاب خطای سرتیپ دفتری به ریاست شهربانی که این نهاد را فلج کرد، منحرف شدن ستون تانکی که به فرماندهی سرتیپ کیانی و به دستور سرتیپ ریاحی، عازم مرکز شهر بوده توسط همین تیمسار دفتری که با کودتاچیان همراهی میکرده، حمله به خانهٔ مصدق، رسیدن چند تانک کمکی به شورشیان حمله ور، تمام شدن توان مقاومت محافظان خانه، فرار مصدق و نزدیکانش و پیروزی کودتا. در این میان ساختمان رادیو هم به اشغال کودتاچیان درآمده بوده است و خبر پیروزیشان را در حدود ساعت شانزده اعلام کرده است. داستان بیشتر هرج و مرج و تصادف است و طرح و نقشهٔ روشنی در آن دیده نمیشود.
سررشته سخنانی میگوید که این تصویر کلی را تکمیل میکند و در مواردی مهم تغییر میدهد.
اول از همه اینکه از قول برادر بزرگش که در شهربانی بوده است، میگوید که در آن روز به هر یک از رؤسای کلانتری ها چهل هزار تومان داده شده بوده که لشوش را با اجرت نفری پنج تا ده تومان جمع کنند و در تاکسی هایی که هرکدام چهل تا پنجاه تومان گرفته بودند، بنشانند و برای ایجاد هرج و مرج و کشیدن فریاد جاوید شاه روانه شان کنند. خود این نکته حائز توجه است.
او میگوید که ریاست دژبانی را بر عهده داشته و به محض شروع شلوغی ها در توپخانه (مرکز ستاد کودتاچیان در سالن تلگرافخانهٔ ادارهٔ مرکزی پست قرار داشته است)، محض دفاع از وزارت جنگ و ستاد ارتش، سررشته داری، دارایی، دادرسی ارتش، وزارت خارجه، شهربانی، فرمانداری نظامی و سایر ادارات قلب دولتی تهران، نیروهای تحت امرش را با آرایش دفاعی در اطراف این محدوده مستقر میسازد و حملات را دفع میکند. این باعث میشود که شورشگران، مأیوس از پیشروی، به سوی خانهٔ مصدق حرکت کنند.
او میگوید که هر پنج تیپ مستقر در تهران به مصدق وفادار بودند و هیچیک در کودتا شرکت نکردند. یادآوری کنم که گزارش ویلبر هم تصویری مشابه به عرضه میدارد. اینرا نیز میدانیم که هیچکدام اینها دستوری که باید از مرکز ستاد برای مقابله با کودتا میامد، دریافت نکردند.
مطلب اصلی سررشته این است که میگوید ریاحی در آن روز با کودتاچیان همراه شده بود. ببینیم چه دلایلی برای اثبات این ادعا عرضه میدارد.
میگوید ریاحی ذهن مصدق را نسبت به سرهنگ اشرفی فرماندهٔ نظامی تهران مشوب کرده بود و در روز کودتا حکم عزل وی را از مصدق گرفت که من اجرا کردم ولی کسی را هم جانشین وی ننمود. در نتیجه فرمانداری نظامی بی فرمانده ماند و نیرو هایش فلج شدند. وی اضافه میکند که اشرفی مطلقاً در برابر بازداشت مقاومت نکرد و افسران زیر دستش هم هیچ واکنش منفی نسبت به بازداشت نشان ندادند. وی بعد از کودتا دو سال زندانی و سپس بازنشسته شد و در دادگاه مصدق هم، در عین آگاهی به عواقب این کار، به طرز بارزی به مصدق ادای احترام نمود. خلاصه اینکه اشرفی به مصدق وفادار بود و هدف ریاحی از عزلش فلج کردن نیرو های دولت.
سررشته میگوید که قلب دولتی تهران تا ساعت سه و نیم بعد از ظهر در امن و امان بود. در این ساعت سرهنگ ممتاز به سررشته تلفن میکند و میگوید که تلفن ستاد ارتش جواب نمیدهد و از او میخواهد که به کمکش برود ـ نیروهای شورشی در اطراف خانهٔ مصدق متمرکز بوده اند. سرشته مستقیماً به ستاد میرود و به زور وارد دفتر ریاحی که با چند افسر مشغول صحبت بوده میشود و اجازه میخواهد که با تانک به کمک ممتاز بشتابد. واکنش ریاحی در آن موقعیت بحرانی این است که به دفترتان بروید و منظر دستور من باشید! ریاحی بلافاصله سرهنگ محمدحسین ضرغام را به جای او رئیس دژبانی میکند و اولین حکم ضرغام هم جمع کردن نیرو های محافظ مرکز اداری تهران و گشودن راه برای کودتاچیان بوده است. ضرغام، به پاداش این کار، بعدها تا سپهبدی هم ترقی کرد.
سررشته میگوید افسرانی که آن روز در دفتر ریاحی جمع شده بودند (ابراهیم والی، حسین سیاسی، قاسم فولادوند) نه تنها دچار مشکلی نشدند، به مقامات بالای ارتشی رسیدند. همین فولادوند بود که عصر به خانهٔ مصدق رفت و گفت بهتر است تسلیم شوید ـ اینرا صدیقی نیز در خاطراتش آورده است. سررشته اضافه میکند که بعد از کشف ماوقع و دستگیری ربایندگان و قاتلان افشارطوس، همین ریاحی وی را از پست حساس ادارهٔ تجسس رکن دو برکنار کرده و حتی میخواسته به جنوب کشور بفرستدش! وی نتیجه میگیرد که همکاری ریاحی با کودتاچیان از مدتها قبل آغاز شده بوده است و برای همین میخواسته سررشته را از مرکز دور کند.
سررشته بر این نکتهٔ بسیار مهم نیز انگشت میگذارد که رها کردن کودتاچیان بیست و پنج مرداد از زندان دژبان، فقط از طریق ستاد ارتش ممکن بوده است و هیچکس نمیتوانسته از خارج محدودهٔ حفاظت شده، وارد این محل بشود. معنی داستان روشن است.
خلاصه اینکه سررشته پیروزی کودتا را نه حاصل بیعرضگی ریاحی که خیانت صریح وی میداند. به هر صورت اولی مورد قبول همه هست، ولی دومی نکتهٔ نوی است. جواب ندادن به درخواست کمک ممتاز راه برای تعبیر دیگری باز نمیگذارد. به تصور من این بخش از سخنان سررشته اهمیت بی چون و چرا دارد و باید در هر پژوهشی در مورد کودتا مورد توجه قرار بگیرد.
کتاب یادگاری است از افسران شجاع و وطنپرستی که در راه نهضت ملی از هیچ فداکاری دریغ نکردند و باید نامشان همیشه زنده بماند.
رامین کامران
۷ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ۱۷ دی ۱۴۰۱
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است