حباب ها و رودخانه – رامین كامران
سه نشانه
پس از تظاهرات عاشورا و آرامش ظاهری كه در پی اش آمده منظرهٌ كلی جنبش اعتراضی مردم ایران به رودخانه ای شباهت پیدا كرده كه چون موجی بر سطحش نیست جریانش آناً به چشم تماشاگری كه بر ساحل نشسته، نمی خورد و به تردیدش می اندازد که اصلاً آب آن حرکتی دارد یا نه. ولی به محض این كه چند حباب بر سطح رود ظاهر شد هم حركت و هم جهت و هم سرعتش هویدا میشود و تردید بیننده را برطرف میسازد. خود حباب ها نه از خود جنبشی دارد و نه عمری، زود از هم میشكافد و محو میگردد ولی در همان چند لحظهٌ حیات گواه حركتی میشود كه عمیق است و مدام.
این اواخر سه اتفاق در ارتباط با اعتراضات مردمی افتاد كه هیچكدام به خودی خود اهمیتی نداشت ولی نشانه های تحول بسیار مهمی بود كه در حال انجام است.
اولین آنها مرخصی گرفتن نهضت آزادی از مبارزه بود و اعلام اینكه نقداً تا بهبود اوضاع جوی از فعالیت سیاسی معذور است. البته این دستگاه كه نقطهٌ اوج حیات سیاسی اش نخست وزیری بازرگان و راهشگایی خمینی به سوی قدرت بوده، هیچگاه خدمتی به ملت ایران نكرده تا غیبتش مایهٌ نگرانی باشد و حتی با توجه به حسن سابقه اش میتوان گفت که حضورش از غیبتش نگران كننده تر است، ولی اعلامیه اش خبر از امری میداد كه بسیار از بود و نبود خودش مهمتر بود.
دوم اعلامیهٌ پنج تنی بود كه محض خریدن آبروی موسوی (به خیال خودشان با بهینه كردن پیشنهاداتش) و به سودای ایجاد رهبری اسلام خواه در خارج كشور (که کمبودش مایهٌ نگرانی بود) صادر شده بود ولی هیچ نشده یكیشان دوره افتاد به مصاحبه كردن و اعلام اینكه خواستار جدایی دین و دولت است. نه موضع آن افراد و نه سرآسیمگی این فرد هیچكدام اسباب تعجب نبود و همراه دیگر تصاویری كه از ابتدای اعتراضات از برابر دیدگان همه رد میشود، به سرعت از پیش چشم ما رد شد. اینجا هم اهمیت از خود واقعه نبود از حركتی بود كه باعثش شده بود.
سومی هم بیانیهٌ عده ای از دانشگاهیان بود كه باز به پشتیبانی از اعلامیهٌ موسوی صادر شد ولی به صورت تفسیر و تأویل آن و ظاهراً به قصد معنا كردنش برای خلق الله كه اگر حرف های خود موسوی را نفهمیده اند، آنرا به یاری توضیحات دانشگاهیان محترم درك كنند. این هم به خودی خود چندان مهم نبود، نكته در این بود كه نویسندگانش كه برخی شان تا به حال از کوچکترین اشاره به جدایی دین و دولت ابا داشتند، خود را ملزم دیده بودند تا این مضمون را در گوشه اش بگنجانند.
این سه واقعه نشانگر قطبی شدن فضای مبارزه با حكومت اسلامی است حول مسئلهٌ مذهب یا به عبارت دقیقتر رابطهٌ مذهب و سیاست كه امر بی نهایت مهمی است، و نیز نشان دهندهٌ این امر كه برای همه، یعنی حتی كسانی كه بیشترین مقاومت را در برابر رانده شدن اسلام از صحنهٌ سیاست نشان داده اند و برخیشان هنوز هم با چنگ زدن به موسوی میخواهند رابطهٌ خویش را به كلی با نظام مستقر نبرند، نیز روشن شده كه اگر در مورد جدایی دین و دولت موضع نگیرند در زمرهٌ طرفداران حكومت بر خواهند خورد، كسی اعتنایی به حرفشان نخواهد كرد، به حاشیهٌ حركت مردمی رانده خواهند گشت و در نهایت از میدان به در خواهند شد. خلاصه اینكه یا باید چنین موضعی، ولو از بن گوش، بگیرند یا میدان را ترك كنند. می بینیم که نهضت آزادی راه دوم را برگزیده و باقی راه اول را
ریشهٌ این تغییر در كجاست؟
مردم ایران با درخواست جدایی دین و دولت به میدان نیامدند، آمدند كه آزادی رأی و دمكراسی بخواهند ولی سؤالی كه دست تاریخ به سرعت پیش رویشان نهاد این بود كه برای رابطهٌ مذهب و سیاست چه فكری كرده اید؟
دمكراسی پدیدهٌ ساده و بسیطی نیست كه فرضاً، چنانكه برخی تصور میكنند، با برقراری آزادی عقیده و بیان و برگزاری انتخابات آزاد بر قرار گردد. این پدیده ابعاد بسیار دارد ولی مفهوم محوری آن برابری است. وقتی قرار است دمكراسی در جایی تأسیس شود تحقق برابری سیاسی است كه مد نظر قرار میگیرد ولی از آنجا كه نابرابری در هر جامعه ای شكل و توجیهات خاص خود را دارد، پس زدنش هم از همان زاویه انجام میپذیرد و باعث می گردد كه كوشش های طالبان دمكراسی، در عین تبعیت از منطقی مشترك، با هم تفاوت داشته باشد. در ایران امروز نابرابری سیاسی اساس و توجیه مذهبی دارد و به همین دلیل همیشه روشن بوده است كه برپایی دمكراسی مستلزم حل این مشكل است.
البته طی سال های متمادی عدهٌ بسیاری از پذیرش این حقیقت روشن و حتی پیش پا افتاده، احتراز می نمودند. گاه به دلیل ترس از مذهب یا حكومت مذهبی، حال هر قدر پس رانده و استتار شده، برخی اوقات از سر دلبستگی به مذهب و در بعضی موارد هم به خاطر بی توجهی به موقعیت تاریخی ایرانیان و سرمشق قرار دادن مثال های تاریخی نامربوط. ظرف این مدت انواع و اقسام توجیهات را هم به خورد ما دادند تا امروز كه بالاخره به قول معروف محك تجربه به میان آمده.
امروز كه مخالفت با حكومت در بستر مقابلهٌ عینی با نظام موجود جاری گشته است، تماس مستقیم با واقعیت تاریخی راه خیالپردازی و توجیهات تق و لق تئوریك را بسته و همه را وادار كرده تا بروند دنبال راه حل جدی. این راه نیز همانی است كه همیشه بوده، یعنی جدایی دین و دولت. به این دلیل است كه موضع گیری در باب رابطهٌ دین و دولت عملاً به خط اصلی تنش بین ملت و حكومت تبدیل شده است. كشاكشی كه شاهدیم و تا سقوط رژیم ادامه خواهد داشت دو قطب دارد: طرفداری از جدایی دین و دولت و مخالفت با این امر. دیگر قطبهای ممكن مبارزه نظیر راست و چپ، سلطنت و جمهوری و… در مقابل این یكی رنگ باخته و بی موضوع است، چون دعوا بر سر ماهیت نظام سیاسی است نه شكل آن و یا فرضاً سیاست هایی كه باید در این و آن مورد در پیش بگیرد. خلاصه اینکه اگر چنین وضعی پیدا شده به این دلیل است که انتخاب موضع در برابر نظام اسلامی تابع شكل خود این نظام است نه دلبخواه ما.
در وضعیت فعلی باید سه مسئله را از هم جدا کرد: قطبی شدن مبارزه، رادیکال شدن آن و بالا گرفتن خشونتش. یکی یکی به آنها بپردازیم.
قطبی شدن
قطبی شدن مبارزه یكی از نشانه های انقلابی شدن حركت های اجتماعی است و حذف راه حل هایی كه می تواند رضایت دو طرف دعوا را فراهم بیاورد. باید دید مكانیسم این تحول از چه قرار است و اصلاً چرا علیرغم خواست بسیاری از بازیگران صحنهٌ سیاست ایران، واقع شده. چون می دانیم كه عدهٌ بسیاری (در عین نارضایی از اوضاع مملکت) خواستار یافتن راه حل میانه و احتراز از موضعگیری قاطع بوده اند.
وقتی صحبت از قطبی شدن حركت انقلابی می شود تصویری که به ذهن اكثر مردم متبادر می گردد تصویر بالا گرفتن دعوا و زبانه كشیدن آتش كینه است كه راه آشتی را می بندد و راهی جز كاربرد خشونت بیشتر باقی نمی گذارد. ولی این در حكم قیاس گرفتن حركت های انقلابی از اختلافات و دعواهای فردی است. اختلاف هایی كه گاه از نقطه ای كوچك آغاز می گردد ولی به دلیل احتراز طرفین از آشتی تند و تندتر می شود.
در مورد انقلاب نمی توان به این تصویر ابتدایی اكتفا كرد. این درست است كه برخورد مردم با نیروهای انتظامی و زد و خورد و زخمی و كشته دادن، آشتی را سخت می سازد و باعث می شود تا دو طرف (و بخصوص مردمی كه برای گرفتن حقشان به میدان آمده اند و در عوض ضربهٌ چماق و ضرب گلوله تحویل می گیرند) كینهٌ حریف را به دل بگیرند و به چیزی جز تسلیم بی قید و شرط طرف مقابل رضایت ندهند، ولی منطق حركت های اجتماعی منطق دعوا و مشاجره نیست. قطبی شدن میدان مبارزه تابع منطق خود اختلاف است نه برخاسته از لجاجت و كینه توزی طرفین اختلاف. اینها مقولات روانشناسی فردی است كه اگر هم در حركت های انقلابی جایی پیدا كند، جنبی است نه اصلی.
اگر در حال حاضر و پس از گذشتن مدتی نسبتاً كوتاه از شروع اعتراضات، شاهد قطبی شدن مبارزه هستیم به این دلیل است كه اصولاً راه حلی برای تقسیم قدرت سیاسی بین دین و دولت وجود ندارد كه بتواند با اختصاص دادن سهمی به هر یك رضایت هر دو را جلب كند. مشکل در این نیست که مخالفان نمی خواهند راه میانه را بپذیرند، در این است که چنین راهی موجود نیست. در كار حكومت باید كسی حرف آخر را بزند و تكلیف همه را روشن كند. این امری نیست كه بتوان موكول به توافق دو طرف كرد، چون هر جا این توافق حاصل نشد كار مملكت زمین می ماند و نظامی كه بر چنین اساس سستی بنا شده باشد، فرو می ریزد. دعوا بر سر پیوستگی یا جدایی دین و دولت در حقیقت دعوای این است كه چه مرجعی باید در زمینهٌ حكومت حرف آخر را بزند و حرف آخر را هم یكی می زند. باید انتخاب كرد.
آنهایی كه می خواستند نه سیخ بسوزد نه كباب تا به حال به صراحت یا به طور ضمنی چنین ادعا می كردند كه میشود هم مذهب در میدان سیاست نقش ایفا كند و هم حق تصمیم مردم یعنی آزادی آنها در حكومتی دمكراتیك، محفوظ بماند. ولی علیرغم تمامی مطالبی كه در توجیه این امر بافتند، چنین چیزی منطقاً ممكن نبود و چون ممكن نبود به ناچار از میانه حذف شد. دعوا فقط بر سر این می توانست باشد كه حرف آخر از آن دولت (برگزیدهٌ مردم) است یا از آن مذهب. رودررویی سرنوشتی جز قطبی شدن نداشت و دیدیم كه به اینجا هم رسید. حال بپردازیم به دنبالهٌ داستان.
بسیاری كه از قطبی شدن دعوا هراس داشتند به این دلیل بود كه آن را مترادف رادیكال شدن و افزایش خشونت می گرفتند. از رادیكال شدن شروع كنیم.
رادیكال شدن
موضع اسلامگرایانی كه بر ایران حكومت می كنند رادیكال و افراطی است. به این دلیل كه ایدئولوژی آنها كه بنایش بر مذهب است مدعی جواب داشتن برای هر سؤالی است و هیچ اعتباری برای هیچ بینش دیگری قائل نیست. كنش سیاسی شان هم معطوف است به منطبق ساختن جهان با این جهان بینی و طبعاً از كاربرد خشونتی كه لازمهٌ این كار است ابایی نداشته و ندارند.
در مقابل، لائیسیته ای كه راه حل مشكل ماست، بر خلاف، به هیچوجه افراطی نیست. نیست چون سودای جنگ با مذهب و برانداختن بنیاد آنرا ندارد. به همین دلیل قطبی شدن مبارزهٌ مردم با نظام (لااقل در وضعیت حاضر) الزاماً به معنای رادیكال شدن آن نیست چون با اینكه اسلامگرایان در اعمال ایدئولوژی مذهبی خود موضع افراطی دارند طرف مقابلشان در عین ضدیت با درازدستی مذهب، حق حیات آنرا نفی نمی كند. ولی با اینهمه خطر رادیكال شدن مبارزه هست چون گرفتن موضع ضدمذهبی (و بالاخص ضداسلامی) كه نشانه هایش را از مدت ها پیش دیده ایم، وجود دارد و احتمال بسط یافتنش در واكنش به سخت جانی حكومت، روز به روز افزایش می یابد.
ممكن است بعضی از خوانندگان این سخن را اغراق آمیز بپندارند. باید به آنها یادآوری كرد این همه سال كه ما صحبت از لزوم جدایی دین و دولت و فراخواندن مردم به قبول این مطلب میكردیم، عدهٌ نه چندان کم شماری رواج این فکر را در ایرانی كه به اصرار اسلامی اش میخواندند، بعید و گاه ناممكن میشمردند. دیدیم كه چگونه این سخن جای خود را باز كرد و به چه سرعتی در همه جا پراكنده شد، به حدی كه وابستگان و دلبستگان اسلام هم محض عقب نماندن از جنبش مردمی آنرا در مرام خویش گنجاندند. ضدیت با مذهب هم هر جا كه مذهبی پا از گلیم خود دراز كند، پامیگیرد و نباید تصور كرد كه مردم كشوری در برابر این نوع فكر مصونیت فرهنگی دارند. چنین مصونیتی هیچ جا وجود ندارد. مثال دیگر كشورهایی را كه ناچار شده اند تا با قاطعیت پیوند دین و دولت را ببرند باید در نظر داشت و دید كه چگونه در آنها هم جنبش های گاه پرقدرت ضدمذهبی نضج گرفته است.
اگر روی این مسئله تأكید می كنم به این دلیل است كه اگر ضدیت با مذهب بر جنبش اعتراضی مردم ایران غلبه كند در حل مشكل رابطهٌ دین و دولت اختلال ایجاد خواهد نمود. البته حق مسلم هر كسی است كه با مذهب از اصل مخالف باشد و آن را مزاحم بشمرد و عقیدهٌ خویش را در همه جا تبلیغ هم بنماید ولی اگر قرار بشود این عقیده در تعیین سیاست دولت نقش تعیین كننده پیدا كند، آزادی تمام كسانی را كه به هر نوع و به هر دلیل به مذهب دلبستگی دارند نقض خواهد كرد و خدشه دار كردن آزادی این یا آن گروه اجتماعی در نهایت به همه ضرر میزند چون اساس نظامی را كه چنین رویه ای در پیش بگیرد سست میكند و واكنش هایی ایجاد مینماید كه مهار كردنشان مشكل است و نیرویی را كه باید صرف امور مهم شود به كام خود میكشد. دولت باید از مذهب بری باشد تا بتواند آزادی پیروان تمامی مذاهب و نیز بی اعتقادان را تضمین نماید، اما بیرون راندن مذهب از اموری كه بر آنها حقی ندارد فرق دارد با كمر بستن به نابودیش. حال که حرف به اینجا رسید این را هم یادآوری كنم كه آنهایی كه لائیسیته را به نادرست و ناحق چاره ای افراطی و آزادی كش قلمداد می كنند تا برای مذهب حق و حقوق اضافی قائل شوند، به هیچوجه قادر به جلوگیری از نبرد مردم با درازدستی مذهب نخواهند شد و با حذف راه حل معقول و متعادل فقط جاده را برای به افراط گراییدن آنها صاف می كنند.
خشن شدن
گاه خشن شدن برخوردها هم با قطبی شدن یا رادیكال شدن آنها یكی گرفته میشود كه اصلاً درست نیست. این سه فرآیند می تواند با هم مرتبط باشد ولی الزاماً نه مترادف هم است و نه پیامد اجتناب ناپذیر یكدیگر. خشونت در برخوردهای انقلابی از از صرف قطبی یا رادیكال شدن دعوا پیدا نمی شود. می بینیم كه در بسیاری موارد بدون این كه از این دو امر اثری باشد خشونت بروز می كند. نمونه اش همین اعتراضات اخیر كه از همان اول كه در حد بسیار ابتدایی درخواست ابطال انتخابات بود با واکنش خشن حکومت روبرو شد.
در ایران ابتدای خشونت از طرف حكومت شده که توانش را دارد و می خواهد در مقابل خواست های مردم مقاومت كند و امتیازات خود را حفظ و ادامهٌ حیات خویش را تضمین نماید. مردم عادی كه به خیابان می ایند تا چیزی بخواهند بی مقدمه دست به خشونت نمی زنند، بالاخص در مقابله با نیروی حكومتی، چون نه آموزش و آمادگی چنین كاری را دارند و نه اسبابش را و دلیل ندارد خود را درگیر نبردی بكنند كه حریف در آن دست بالا را دارد. مشكل در این است كه اگر كاربرد خشونت به تصمیم یك طرف دعوا احتیاج دارد، چشم پوشیدن از آن محتاج توافق دو طرف است و شروع بازی از ختم كردنش بسیار آسان تر. چنین دعوایی می تواند به سرعت به نوعی مزایدهٌ خشونت از دو طرف بیانجامد تا بالاخره طرف قوی تر برنده شود، این تصویر کلاسیک مقابلهٌ نظامی است که پایهٌ تئوری های کلوسویتز است. ولی از این جا صورت مسئله، با در نظر گرفتن این که موقعیت ما انقلابی است نه جنگی، تغییر می کند.
هدف نهایی چه در جنگ و چه در انقلاب، سیاسی است ولی در جنگ هدف آنی نظامی است و در انقلاب نیست. در اینجا فقط یک طرف لشکر دارد، اما نباید تصور کرد که به این دلیل بخت برنده شدنش بیشتر است. چه در جنگ و چه در انقلاب کار فقط بر مدار نیروی مادی نمی گردد تا هر کس سرباز و تفنگ داشت برنده شود. نیروهای معنوی هم به همان اندازه (و به عقیدهٌ برخی بیشتر) در تعیین نتیجهٌ کار دخیل هستند. به هر حال پیروزی در هر دو مورد وقتی حاصل می گردد که حریف ما دیگر ارادهٌ مقابله نداشته باشد و سپر بیاندازد. در جنگ این کار در درجهٌ اول با نابود کردن نیروهای مادی او (لشکر و تجهیزات) حاصل می گردد، در انقلاب برعکس پیروزی با قانع کردن حریف به اینکه امکان برنده شدن ندارد یعنی با از بین بردن توان معنوی اش. عرض اندام مردم در برابر نیروهای نظامی و انتظامی دولت برای رسیدن به این نتیجه است نه از بین بردن این نیروها که به هر صورت مقدور مردم بی سلاح نیست. حکومت هایی که نبرد انقلابی را می بازند از بی لشکری نیست، آنچه کمرشان را می شکند این است که به عیان می بینند بخت پیروزی ندارند، پس ارادهٌ مبارزه را از دست می دهند و از میدان بیرون می روند. نمونه اش موضع شاه در انقلاب سی سال پیش ایران که وقتی همهٌ نقش ها را زد و نگرفت کلید را داد به دست بختیار و از مملکت خارج شد، ارتشش هم سر جا بود.
امروز نه دولتیان و نه مردم هیچکدام تمایلی به این ندارند که انقلاب را به جنگ تبدیل کنند. هر طرف به دلایلی. حکومت می داند که این کار نه فقط از بابت سیاسی برایش بسیار گران تمام خواهد شد بلکه در نهایت هم بازی را به افتضاح خواهد باخت چون دشمنان داخلی و خارجیش به طرف اتحاد با هم سوق داده خواهند گشت و علیه او وارد عمل خواهند شد و امکان ندارد که از چنین مهلکه ای بجهد. مردم هم چنین خواستی ندارند چون نمی خواهند مملکت خودشان را به آتش بکشند، به علاوه می دانند که تلفات زیاد خواهند داد و به این هم آگاهند که دخالت خارجی در دعوا از سر حسن نیت نخواهد بود. از این گذشته هر دو طرف می دانند که حتی اگر کار به جنگ داخلی هم بکشد، بالاخره برنده و بازنده باید با هم در یک کشور زندگی کنند و بهتر همان که بتوانند هر چه آسان تر این کار را بکنند.
وقتی که هیچ کس نمی خواهد به طرف مزایدهٌ خشونت برود تهدید خشونت به همان اندازهٌ کاربردش (اگر نه بیشتر) کارساز می گردد. تفاوت بین جنگ و انقلاب را در اینجا هم می شود به خوبی دید و یکی را می توان قرینهٌ دیگری محسوب کرد. در اولی نفس خشونت محور عمل است در دیگری تهدیدش نقش سنگین تری بازی می کند. میدان رویارویی ما با حکومت در محدودهٌ چنین مختصاتی رسم شده است. ما و حکومتیان در کشمکش بر سر تغییر نظام سیاسی از حوزهٌ صلح آمیز حل اختلافات خارج شده ایم، آنها دست به خشونت برده اند و مردم هم لااقل در یک مورد چنین کرده اند و بدون شک و در صورت لزوم باز هم خواهند کرد تا پیروز شوند، ولی در عین حال هیچکدام دو حریف شوق به راه انداختن جنگ داخلی ندارند.
در این وضعیت نبرد مردم ایران با حكومت اسلامی، هر قدر هم خشونت آمیز بشود اساساً و از دیدگاه ارزیابی نیروهای دو طرف صورت نوعی مقابلهٌ فرسایشی خواهد داشت، فرسایشی که در نهایت متوجه ارادهٌ طرف مقابل است. اگر كسی طالب نتیجهٌ فوری باشد ممكن است این راه را زیاده از حد طولانی تصور كند ولی نفس نبرد فرسایشی الزاماً طولانی نیست و حتی می توان گفت که چند قرینه مایهٌ امید به کوتاه شدن نبرد ماست.
اول از همه رسوخ همه جانبهٌ فکر جدایی دین و دولت که سه نشانه اش را در ابتدای همین مطلب آوردم، نشان از سستی نیروهای معنوی جمیع اسلامگرایان و از جمله حكومتیان دارد. اعتقاد به برحق بودن در جبههٌ اسلامگرایان ریز و درشت كاهش گرفته است و اطمینانشان به پیروزی هم به همان نسبت سست شده. اگر شک آنها به حقانیتشان تا به اعتراضات اخیر فقط نظری بود و در بحث و مقاله نویسی خود را می نمود، چند ماه است که در عمل خود را می نمایاند. علاوه بر این چنددستگی و نبود استراتژی واحد توان عمل همهٌ آنها را ضعیف کرده است. میبینیم که مرز خودی و غیر خودی که خط جبهه شان بود بر هم ریخته است.
از اینها گذشته، باید توجه داشت كه نقطه ضعف جبههٌ ما نداشتن رهبری است و گذشت زمان در عین تداوم فرسایش حریف، فرصت شكل گیری رهبری را برایمان فراهم میاورد. پیروزی ما با ماندن در میدان به رغم فشار حكومت و با نشان دادن اراده و پشتكار بیشتر به دست خواهد آمد. با قانع كردن حكومت به این امر كه قادر به بردن بازی نیست پس بهتر است كه دست از مقاومت بردارد و خود و ما را خلاص کند. زمان در جبههٌ ماست چون از نیروی حکومت می کاهد و بر توان ما می افزاید، از خود نرانیمش.
همگی ما سودای خلاصی هرچه زودتر از دست این نظام را داریم و هر روزی كه از حیات آن می گذرد چون سالی بر دوشمان سنگینی می كند. در این شرایط بی تابی همه قابل درك است ولی در امری چنین خطیر شتاب زدگی از هیچكس پذیرفته نیست. شهامت نشان دادن برای مدتی كوتاه در دسترس بسیاری هست ولی آنچه فلز مبارزان واقعی را از دیگران متمایز می كند شجاعت توأم با پایمردی است. این است آن شجاعتی که کارساز خواهد بود.
ژانویه 2010