امینی و خاتمی، دو همزاد سیاسی-رامین کامران
شاید خوانندگان این مطلب از خود بپرسند كه بین اشرافزاده ای مثل امینی كه با بزرگترین رجال قرن بیستم ایران منسوب و ظرف چند دهه با تمامی سیاستمداران نامی این كشور محشور بوده و آخوندزاده ای كه اگر توفان انقلاب اسلامی برنخاسته بود و جامعهٌ ایران را زیرورو نكرده بود، حتی در بین همسلكان خود نیز گمنام میماند، چه وجه شبهی هست كه بتوان همزادشان نامید. درست است كه نه خاستگاه طبقاتی این دو یكسان است، نه تحصیلاتشان، نه مسلكشان، نه نظامی كه به آن خدمت كرده اند، نه مراتبی كه طی نموده اند و نه حتی خلق و خوی آنها. ولی بین این دو شباهتی عمیق و اساسی هست. این دو نفر با فاصلهٌ زمانی نزدیك به چهل سال، به یكسان و با نادرستی تمام از فرصتی كه شور آزادیخواهی مردم ایجاد كرده بود برای رسیدن به قدرت سؤاستفاده كردند و در این میان عطش جاه طلبی خویش راارضاء نمودند. مردم با گرویدن به این دو به هدف خویش كه دستیابی به آزادی و دمكراسی بود نزدیك نشدند. آنچه نصیبشان شد فقط شبههٌ نزدیكی بود كه بعد از مدتی رفع شد. امینی و خاتمی در حقیقت درخشانترین نمونه های كلاهبرداری سیاسی در ایران معاصرند، نمونه های آن كسانی كه مردم گاه از سر تلخی، به اقتضای ادب و در مقام دشنام «سیاستمدار» مینامند.
كلاهبرداران سیاسی با دیگر همتایان خود تفاوت اساسی ندارند، همگی از ساده لوحی مردم سؤاستفاده میكنند. فقط باید به یاد داشت كه این ساده لوحی ذاتی نیست، بسا اوقات روزگار و سختی های آن مردم را بیش از آن كه باید ساده لوح میكند. دروغی را كه كلاهبرداران به طعمهٌ خویش القاء میكنند آنی است كه خوشایند اوست، اینگونه است كه قربانی را در شیب آرزوهای خویش سُر میدهند تا به دامشان بیافتد. دروغی را به او تلقین میكنند كه بسا اوقات در خلوت ضمیر خویش به خود میگوید و با شنیدنش از دهان دیگری بر نادرستی آن خیال و نامردمی این دروغزنان چشم میبندد. در این كلاهبرداری ها بیشترین زحمت قانع شدن را خود قربانی تقبل میكند و برای همین است كه بر خلاف دزد زده ها در معرض طعنه و تمسخر هم قرار میگیرد، در صورتیكه بیشتر سزاوار ترحم است.
امینی و خاتمی هر دو در نظامهای استبدادی روی كار آمدند. یكی در پادشاهی پهلوی و دیگری در جمهوری خمینی. اولی پیش از برقراری استبداد هم برای خود سابقه ای دست و پا كرده بود، به مدد میراث خانواده و به كمك فرصت طلبی شخصی. دومی تا انقلاب از امامت مسجد هامبورگ، طبعاً با تأیید ساواك، بالاتر نرفته بود و زایش و بالش سیاسی خود را فقط و فقط مدیون امامش بود كه تخم این علفهای هرز را در صحنهٌ سیاست ایران پراكند، كاشت تا دیگران بخورند. یكی نمونهٌ به قهقرا رفتن خاندانهای قدیمی است و دیگری نماد بی ریشگی نودولتان اسلامی.
هر دو به جدایی از دستگاه قدرت تظاهر میكردند. اولی كوشید تا حسابش را از شاه سوا كند و دیگری از خمینی. هر دو محض دلبری از مردم فرزند خواندهٌ مصدق شدند، البته بی رضایت پدر. یكی عضویت در دولت وی را به رخ میكشید تا خاطرهٌ جهیدن به دولت زاهدی و عقد قرارداد كنسرسیوم را محو كند. دومی را هم مشتی تبلیغاتچی حقوق بگیر و عده ای نوكر بی جیره و مواجب به رهبر نهضت ملی مانند كردند تا سابقهٌ همكاری چندین ساله اش را با امام راحل بپوشانند. این دو به یكسان محتاج نیكنامی بودند و میدانستند كه در كجا یافت میشود، ولی قصد كسبش را نداشتند هدفشان دستبرد بود كه زدند.
هر دو در موقعیت های بحرانی راه به سوی قدرت باز كردند. یكی در زمانی كه شاه به دنبال بی آبرویی و ناكارآمدی دولتهای پس از بیست و هشت مرداد و تزلزل پشتیبانان آمریكایی اش ناچار از یافتن چهره های جدید بود تا بتواند به این ترتیب استبداد خویش را نو كند و برای دوام آن كه از داخل و خارج گرفتار فشار بود، چاره ای بجوید. دیگری در هنگامی كه استبداد اسلامی، پس از ختم مفتضحانهٌ جنگ و مرگ خمینی و ورشكستگی رفسنجانی، محتاج خون نو بود تا به این ترتیب بر عمر پر نكبت خود بیافزاید. هر دو به موقع از راه رسیدند تا به استبداد از نفس افتاده فرصت نفس تازه كردن بدهند.
روی كار آمدن هر دو در زمانی صورت گرفت كه مردم به ستوه آمده از نبود آزادی با قاطعیت و صراحت تمایل خویش را به برقراری حكومتی دمكراتیك و لیبرال بیان كرده بودند و نقش هر دو عرضهٌ راه حل شبه لیبرال بود تا جای خالی آزادیخواهانی را كه هر چند در دل مردم جا داشتند اما دستشان از قدرت كوتاه بود، پر كنند. آزادیخواهی آنچنان نزد مردم عزیز است كه حتی تظاهر به آن هم اعتبار میاورد، از آنجا كه این دو فقط اعتبارش را میخواستند به همان تظاهرش هم قناعت كردند.
هر دو فرزند نظامهایی بودند كه به هیچ قیمت با دمكراسی سر سازش نداشت و تحت هیچ عنوان مایل نبود تا به نماینگان واقعی سیاست لیبرال فرصت دخالت بدهد. محمدرضا شاه از مصدقی ها متنفر بود و میدانست كه با به قدرت رسیدن آنها نخواهد توانست به سلطنت مطلقه ادمه دهد. اسلامی ها كه در نفرت از مصدق همتای شاهند، حتی از ملی مذهبی هایی كه قرائت اسلامی جبههٌ ملی هستند نیز هراس دارند تا چه رسد به لیبرالهای واقعی. هر دو آزادیخواهی بدلی به بازار آوردند كه برای حكومت ارزش داشت ولی بهایش را از مردم گرفتند.
هر دو از نفرت مردم نسبت به دیگر نامزدان قدرت بهره برداری كردند. اقبال كه خود را نوكر خانه زاد شاه میخواند و علم كه عملاً نوكر شاه بود، یاور اولی شدند و ناطق نوری و اراذل و اوباش پیروش به داد دومی رسیدند. هر دو مردم را از به قدرت رسیدن رقبا ترساندند تا از آن سر بام به دامان خودشان بیافتند.
هر دو بیش از دستگاه دولت به مردم و نهادهای غیردولتی تكیه كردند. اولی با تشویق و پشتیبانی گروه ها و انجمنهای صنفی و حرفه ای، از اتحادیه های مختلف گرفته تا جامعهٌ معلمان. دومی با به میدان كشیدن مردم و مجیزگویی از جامعهٌ مدنی. جمع كردن این گروه ها و ایراد نطق و خطابه كار اصلی هر دو بود. اولی مدعی بود كه از جوانی میخواسته آخوند بشود و خانواده مانع شده اند. دومی چنین شهرت داد كه نمیخواسته و خانواده آخوندش كرده اند. ولی در نهایت هر دو واعظ از كار درآمدند، منتها از پشت تریبون نه از بالای منبر.
هر دو از تختهٌ پرش مطبوعات استفاده كردند. یكی روزنامه نگارانی كه هنوز آزادی درخشان دوران مصدق را در خاطر داشتند و تشنهٌ تجدید آن بودند به طرف خود كشید. دیگری ساوامایی های روزنامه نویس و تازه كارانی را كه خواستار آزادی بیان و اندیشه بودند، گرد خود آورد. هر دو پس از به قدرت رسیدن به یكسان آزادی نسبی مطبوعات را قربانی استبدادی كردند كه حیات سیاسی خود را مدیونش بودند. یكی سانسور را دوباره به راه انداخت و دیگری با بی اعتنایی شاهد مرگ نشریاتی شد كه تنها پشتیبانش بودند. قصدشان رسیدن به مقصد بود، وقتی رسیدند دیگر حاجتی به مركب نداشتند تا تیمارش كنند.
هر دو توانستند عده ای روشنفكر را به دنبال خود بكشند تا از طریق این دلالان ثابت اعتبار اجتماعی برای خود كسب وجاهت كنند. اولی با روی خوش نشان دادن به مخالفان كمابیش شناخته شدهٌ دستگاه و دومی با نشستن بر گردهٌ همانهایی كه هنوز پشتشان از سواری دادن به خمینی خمیده مانده بود و مانند غلامان و كنیزان خانه زاد از هیچ خدمتگزاری در حق وارث او كوتاهی نكردند.
هر دو كوشیدند تا با گردآوردن چهره های به ظاهر موجه برای خود گروه و دسته راه بیاندازند. اولی با دست زدن به دامن آنهایی كه به حاشیهٌ میدان سیاست رانده شده بودند و دیگری با جلو انداختن چهره های درجهٌ دوم حكومت اسلامی كه یا سابقه شان برای همه روشن نبود و یا مدعی استحاله بودند. نیمه بی نامان و نیمه بدنامان همكاران اصلی هر دو بودند.
هر دو به مذهب تكیه كردند. اولی عمامه نداشت ولی از هیچ تظاهر مذهبی كوتاهی نكرد، برای خود مشاور مذهبی تعیین كرد، محض جلب مرید بر سر سفرهٌ افطار علما حاضر شد و به رقاصه ها و مراكز لهو و لعب اعلان جنگ داد. دومی حاجت به این كارها نداشت چون دیگران از قبل انجام داده بودند و عمامه اش هم ضمانت دینداریش بود كه لازم نبود از دیگری وام بگیرد. فقط سطل اسلام را در دست گرفت تا به هر خواستهٌ معقول مردم رنگ اسلامی بزند كه همرنگ نظامش كند و به دنبال هر حرف و سخن حساب صفت اسلامی ببندد تا ناحسابش سازد.
هر دو در عین سخن گفتن از آزادی از ایجاد و تشكل و فعالیت گروه های سیاسی مخالف جلوگیری كردند و هیچ امتیازی به مخالفان رژیم ندادند تا خود به تنهایی میدان داری كنند. یكی دهان جبههٌ ملی را بست و دیگری دهان همهٌ مخالفان را بسته نگاه داشت. راه انتخابات آزاد در زمان هیچ كدام باز نشد. آزادی در حد حرف باقی ماند، حداكثر این حرف را روی كاغذ هم نوشتند. نسخه حاضر شد ولی از دارو خبری نشد.
هر دو اگر تخصصی داشتند در زمینهٌ روابط عمومی بود. به ضرب تبلیغ و سخنرانی های متعدد برای خود وجهه دست و پا كردند. وقت خودشان بیش از هر كار صرف وراجی شد و وقت دیگران را نیز به همین ترتیب هدر دادند. اگر اولی فقط شفاهیات از خود به جا گذاشت كه مثل دیگر كارهایش باد هوا بود، دومی كتبیات هم تولید كرد تا برای آیندگان به یادگار بگذارد. در نهایت نقش هر دو بر جریدهٌ روزگار ثبت شد، اما به صورت رپرتاژ آگهی.
هر دو فرصت بزرگی را از دست مردم گرفتند. یكی با مجال دادن به شاه كه توانست بر بحران مسلط شود و تعادل از دست رفته اش را باز یابد و با اصلاحات ارضی و انقلاب سفیدش بر قدرت مطلقهٌ خود جلای نوی بدهد. دیگری با مهار كردن موج مخالفت و كشاندنش به گنداب اصلاحات حكومتی و دمكراسی موهوم مذهبی. هر دو میان پردهٌ استبداد بودند، شیرینكاری هایشان كه پایان یافت نمایش دوباره از سر گرفته شد.
در نهایت دست هر دو را هم دانشجویان باز كردند. اولی گرفتار تشنج و اعتصاب دانشگاه ها و فعالیت دانشجویان جبههٌ ملی شد و تیر دغلبازی دومی به سنگ هجده تیر و جنبش دمكراتیك دانشجویانی خورد كه پس از سالها فشار باز برای بیان خواستهایشان نمادی بهتر از عكس مصدق نداشتند تا با بلند كردن آن به هر ابله بیسوادی هم حالی كنند كه طالب چگونه حكومتی هستند.
اولی مرد و و دومی در انتظار پایان دوران ریاست است. امینی مدتها از هالهٌ دروغین آزادیخواهی كه درماندگی مردم بر دور سرش نقش كرده بود، بهره برد و حتی وقتی پایش به تبعید باز شد دوباره، این بار در مقابل بختیار، دكان لیبرالیسم تقلبی اش را به راه انداخت كه سرقفلیش بالاخره به حزب مشروطه رسید. دومی هنوز زنده است و لابد تا زنده باشد امید خواهد داشت كه از تتمهٌ اعتبارش باز هم بهره ای ببرد. بالاخره آخوند كه هیچگاه از بهره برداری از بلاهت مردم امید نمیبرد.
یك دولتمرد بزرگ گفته كه «نمیتوان همهٌ مردم را برای همیشه فریفت»، یك طنزنویس بزرگ بر سخن او این را اضافه كرده كه «برای مدت كافی میتوان»، هر یك از این دو سیاستمدار متقلب ما هم میتوانستند بر این سخنان بیافزایند كه «تازه بعد از آن هم خدا بزرگ است».
15.02.2006