Home ویژه ایران لیبرال رقابت بر سر آخرالزمان نگاهی به کشمکش جمهوری اسلامی و آمریکا و اسرائیل- رامین کامران
ویژه ایران لیبرال - جولای 6, 2019

رقابت بر سر آخرالزمان نگاهی به کشمکش جمهوری اسلامی و آمریکا و اسرائیل- رامین کامران

انتخابهای معرفتی ما، همیشه، چنانکه میباید، از گزینشهای ارزشیمان مجزا نیست و بسا اوقات نپسندیدن امری باعث میگردد تا به آن توجه نکنیم و یا دستکمش بگیریم و از توانش غافل بمانیم. مسئلۀ مذهب مثالی از همین دست است، بخصوص در مورد آنهایی که ارادت چندانی به اعتقادات و مناسک دینی ندارند. مذهب، با وجود از دست دادن انحصار دیرینه اش در عرضۀ جهان بینی جامع و یاوری ایدئولوژیک به قدرت سیاسی، هنوز در این زمینه ها نقش آفرین است و در زندگانی بشر تأثیرگذار ـ داستان به هیچوجه محدود به جهان اسلام یا جمهوری اسلامی هم نیست.

در بارۀ رودررویی بین جمهوری اسلامی از یک طرف و ایالات متحده و اسرائیل از سوی دیگر، تحلیل های بسیاری عرضه شده و میشود. این رشته سر دراز دارد و جنبه های مختلف این کشمکش، موضوع کاوش های پرشمار خواهد شد. نقداً، در بسیاری از پژوهشهایی که میبینیم، بر خصیصۀ مذهبی حکومت فعلی ایران تأکید میشود و از جمله بر وجه آخرالزمانی سیاست جمهوری اسلامی، بخصوص محض ترساندن مردم از «رفتار غیرعقلانی» حکومت اسلامی و تقویت این هراس با شایعه پراکنی در باب کوشش این حکومت برای ساختن سلاح اتمی.

همین هوچیگری ها باعث شده تا برخی، بخصوص در بین ایرانیان، تصور نمایند که در مملکتشان با حکومتی مذهبی سر و کار دارند و در طرف دیگر با حکومتهایی غیر مذهبی که قرینه سازی غلطی است. تأثیر مذهب بر سیاست دو طرف دیگر دعوا نیز قابل توجه است، به حدی که شاید بتوان گفت که ما در جمع و در ورای کشمکش سه دولت، شاهد درگیری بین سه بینش مذهبی و در نهایت سه روایت رقیب از آخرالزمان هستیم. از این دیدگاه به مسئله نگاه کردن ما را مختصری از مقولات معمول تحلیل این کشمکش دور میکند ولی حداقل حسنش جلب توجه است به شباهت ها و تفاوت های رابطۀ سه طرف دعوا با مذهب؛ علاوه بر این، اسباب تنوع هم هست.

ترسیم دورنمای درست مطلب محتاج مقدمه ای راجع به فلسفۀ تاریخ است که مختصری انتزاعی است. این بخش خیلی طولانی نخواهد بود. راه دراز نیست و منظره هم دارد. حال اگر کسی حوصله اش سر رفت، میتواند مستقیماً برود سر بخش دوم.

بخش اول

چگونه بر تاریخ مسلط شویم

منزلت متافیزیکی زمان

زوج مکان و زمان از جفت مقوله های بنیادی و کلاسیک متافیزیک است و برای همگان آشنا. این دو، قالبهای اصلی انعکاس جهان بیرون در ذهن ما و ادراک ما از آن است. ولی میزان اندیشه ورزی فلسفی در بارۀ زمان، با آنچه در بارۀ مکان شده و میشود، قابل قیاس نیست. دومی بیشتر به حوزۀ هندسه و ریاضیات تعلق دارد و اولی در عین اهمیت در فیزیک، در متافیزیک هم مقامی دارد که اولی فاقد است. چرای این تفاوت را باید در مسئلۀ آگاهی جست. آگاهی به وجود و تحولش، در زمان است که معنا پیدا میکند ـ با دوام یافتن. همین ارتباط با مفهوم پایه ای فلسفه و الهیات که وجود است، زمان را دارای شأنی فلسفی میکند که مکان فاقد آن است.

سودای تسلط یافتن بر زمان، همانقدر قدیمی است که آگاهی بر آن. منتها تسلط بر زمان مستلزم خارج شدن از حکم آن در عین حفظ آگاهی است که الهیات مختص خداوند میداند ولی از دیدگاه فلسفی منتفی است. موقعیت انسانی، قبل از هر چیز، با تبعیت از زمان تعریف میشود، با تغییر مدام و در نهایت میرایی. آنچه معمولاً از آن به عنوان تسلط بر زمان و یا فراتر رفتن از آن یاد میشود، تسلط بر تاریخ است. تسلط بر تاریخ امر نظری است و با پرداختن فلسفۀ تاریخ ممکن میگردد. در قدم اول روشن کردن این مطلب، باید مقصودمان را از تاریخ معلوم کنیم. این کار مستلزم تمایز بین سه چیز است.

تمایز سه چیز

تمایز تاریخ از زمان و این دو از وجود، امری نیست که فی البداهه به ذهن خطور نماید، محتاج موشکافی و اندیشه است. ما در حالت معمول و اگر خود را وادار به تفکر در این باب نکنیم، بین وجود و زمان و تاریخ تفاوت روشنی قائل نمیگردیم و مانند بسیاری از مردم، چنین گرایش داریم که بخصوص نقطۀ ختامشان را یکی بگیریم.

وجود را بدون زمان و خارج از زمان میتوان در تصور آورد و زمان را بدون تاریخ و خالی از تاریخ. جدا شمردن وجود از زمان یکی از پایه های اصلی الهیات است. کمال الهی وی را از شمول زمان معاف میکند و البته وجود خدا هم که اعتقادی است نه اثباتی، پایۀ اصلی الهیات است. ولی زمان مجزای از وجود، وجودی که تغییر کند، در نظر آوردنی نیست. ولی نفس تغییر کردن وجود مترادف پیدایش تاریخ نیست.

تاریخ محتاج وجود و زمان، ولی در عین حال از هر دو مجزاست و پیدایشش به صرف گرد آمدن آنها، ممکن نمیگردد. پیدایش تاریخ موکول است به آگاهی نسبت به زمان و تغییرات وجود در دل آن. اگر این دو واقع میگشت ولی ذهن آگاهی برای درک آنها و کوشش برای شرح و توضیح این دگرگونی ها در کار نبود، نمیشد از تاریخ صحبت کرد. در نبود آگاهی، دگرگونی را میتوان در نظر آورد، تاریخ را خیر.

تمایز چهارم

تمایز چهارمی هم لازم است که تمایز تاریخ است از حیات بشریت، یا در حقیقت طول این دو از یکدیگر. این تفاوت، تا آنجا که به گذشته مربوط میشود، برای همۀ ما آشناست: ماقبل تاریخ، دورانی است که بشر وجود داشته، ولی وقایع را ثبت و ضبط نکرده است، معمولاً به دلیل اختراع نشدن خط. ولی حیات آیندۀ بشر هم میتواند، به رغم وجود کتابت، از تاریخ فراتر برود. تصور چنین وضعیتی، هم از دیدگاه مذهبی ممکن است و هم غیرمذهبی. ببینیم چطور.

از دیدگاه مذهبی، موقعیت تاریخی میتواند مترادف موقعیت بشر به عنوان مخلوق فرض گردد و تاریخ دوران سختی کشی وی در این موقعیت. از این دید، پایان تاریخ یا آخرالزمان، در حکم نابودی بشر نیست، بلکه نقطۀ گذار وی به موقعیتی است که دیگر گرفتار این محدودیتها نخواهد بود. از دیدگاه غیر مذهبی، هم میتوان تاریخ را از نقطه ای سرآمده تصور کرد و چنین گفت که تاریخ تحول معنا داریست که اول و آخری دارد، وقتی بشر به آخر تاریخ رسید، نابود نخواهد شد، ولی دیگر چیزی به معنای تاریخ نخواهد افزود.

در همۀ این حالات، تعریف ما از موقعیت تاریخی انسان است که به ما امکان میدهد تا برای تاریخ، حدی کمتر از حیات بشریت قائل گردیم و وقتی این موقعیت اساساً تغییر کرد، چنین ادعا کنیم که تاریخ سر آمده است.

محدودیت های فلسفۀ تاریخ

تسلط به تاریخ امریست نظری و کوشش در این راه با ترتیب دستگاه فلسفۀ تاریخ صورت میپذیرد که از تمامیت تاریخ، نمایی کلی به ما عرضه بدارد. نفس طرح فلسفۀ تاریخ تابع محدودیتهایی است که از آنها گزیر نیست ولی همیشه به طور منظم مورد توجه قرار نمیگیرد. از نظر گذراندن آنها، محدودۀ بحث را برایمان بهتر روشن خواهد کرد.

هنگام طرح کلی مسئله، باید به برداشتهای دوری و خطی تاریخ ـ هر دو – توجه داشت. هرچند قرنهاست که به دلیل تأثیر قالبهای فکری مذهبی و نحله های غیر مذهبی اندیشه، چنان به تصویر خطی تاریخ خو گرفته ایم که شکل دوری را اصلاً مورد توجه قرار نمیدهیم.

وقتی از فلسفۀ تاریخ صحبت میکنیم، از تاریخ واحد بشریت یا تاریخ جهانی حرف میزنیم، نه تاریخ این و آن بخش از حیات بشریت. یعنی تمامیت تاریخ را در نظر میاوریم و سرگذشت همۀ ابنای بشر را مشمول آن میشمریم.

طرح فلسفۀ تاریخ بر اساس این فرض انجام میگیرد که تاریخ مجموعه ایست منظم، نه هرج و مرجی از وقایع که شکل و ترتیب معین ندارد. نظم داشتن یعنی قابل پیشبینی بودن، چه به صورت روندی مکرر و چه غیر مکرر.

بسا اوقات تعیین سیر تاریخ با سخن گفتن از قانونمندی آن صورت میپذیرد.

اول نکته ای که باید در باب این موضوع در نظر داشت، این است که مقصود تبعیت تاریخ از قانونی واحد است، نه اینکه فرضاً سیر تحولات حیات انسان تابع قوانینی است که میتوان کشف کرد و بر اساس آنها شناخت جوامع و پیش بینی تحولات آنها را انجام داد. کسانی که از قوانین تاریخی یا جامعه شناسی یا… حرف میزنند، چنی حالتی را در نظر دارند. ولی تعدد قوانین نمیتواند برای تعیین سیر کل تاریخ مورد اتکا قرار بگیرد. چون قوانین متعدد میتواند همزمان و احیاناً در تخالف با یکدیگر عمل کند و نتیجه ای غیر قابل پیش بینی بار بیاورد. تبعیت تاریخ از قانون واحد، به معنای معین بودن سیر آن است، چه تکراری در کار باشد، چنانکه که در تاریخ دوری هست، و چه نه، چنانکه که در تاریخ خطی.

سیر دوری تاریخ نوعی از «قانونمندی» تکراری است، به این صورت که تناوب پست و بلند تاریخ را اصل میشمرد و احیاناً طول هر یک از ضربانهای تاریخ را معین میسازد. باقی همه تابع اینهاست. در فلسفۀ تاریخ خطی هم جز این نیست و قانونی واحد قرار است تاریخ را نظم بدهد. سیر تاریخ واحد است و قانون تاریخ، بیان و توضیح چرایی این خط سیر. در تاریخ دوری راحت تر میتوان از قانون صحبت کرد، چون سیری است که مکرر میگردد. فکر تکرار،به سختی از مفهوم قانون تاریخی جدایی پذیر است.

قوانین تاریخ، چنانکه از آنها صحبت میشود، از قماش قوانین طبیعی است، نه قوانینی که بشر وضع میکند. یعنی پیدایش و عمل کردن آنها اصلاً ارتباطی با ارادۀ بشر ندارد و نمیتوان از آنها سرپیچی کرد. اینکه آدمی بدانها آگاه باشد یا نه، مهم نیست و اینکه بکوشد در جهت خلاف آنها گام بردارد، تغییری در عملکردشان نمیدهد.

بنا بر این، اعتقاد به منتظم بودن تاریخ و معین بودن پیشاپیش سیرش، فرض جبر تاریخی را در دل خود دارد. زیرا مترادف این است که حاصل عمل انسانها به فعل آوردن آن سیر مقدری است که بالقوه در دل تاریخ نهاده شده است. طنز کار اینجاست که معتقدان به آزادی بشر هم، اگر بخواهند دستیابی به این آزادی را با سیر تاریخ توجیه کنند، از ترتیب فلسفۀ تاریخ جبری ناگزیرند.

تاریخ معنی دارد. معنی داشتن از منتظم بودن و قانونمند بودن جداست. معنی داشتن، ارجاع دادن به چیزیست ورای خود. این معنا از طرف موجودی آگاه قابل طرح و درک است. در مورد تاریخ، معنا یافتن در حکم متوجه بودن به مقصودی است و غایتمند بودن تاریخ است که به آن معنا میدهد. اگر غایتی در نهایت تاریخ قرار نگیرد، نمیتوان از معنای کل تاریخ بشر صحبت کرد، حداکثر میشود برای این بخش و آن بخش آن معنایی فرض نمود ولی برای کلش خیر.

فلسفۀ تاریخ به هیچوجه «علمی» نیست و نمیتواند باشد، حتی اگر مروجانش چنین ادعا کنند. علمی نمیتواند باشد چون آنرا نمیتوان به محک تجربه زد. تا هنگامی که تاریخ به نهایت نرسد، امکان اطلاع کامل از سیر آن و سنجیدن گفتارهای فلسفۀ تاریخ با آنچه واقع شده است، ممکن نخواهد بود. انتقاد از این و آن فلسفۀ تاریخ، صرفاً به دلیل علمی نبودنشان، تحصیل حاصل است و فقط چیزی را که اساساً و اصولاً مشمول محدودیتهای گفتار علمی نیست، به نادرست مشمول آنها میکند تا به این ترتیب از درجۀ اعتبار ساقطش بشمارد.

دستگاه های کلامی، برای گریز از محدودیت امکانات انسانی در شناخت کل تاریخ، راهی دارند که شناخته شده است. خداوند را از سیطرۀ زمان بیرون میشمارند و با ادعای اطلاع از مشیت وی، سخن از سیر و غایت تاریخ میگویند.

دستگاه های غیر کلامی برای اعتبار بخشیدن به فلسفۀ تاریخی که عرضه مینمایند، دو راه در پیش دارند. یکی این ادعا که تاریخ به پایان رسیده است، مثل مورد هگل. مقصود این نیست که از این پس دیگر هیچ اتفاقی در جهان نخواهد افتاد. این است که طرحی که به تاریخ معنا میدهد، به انجام خویش رسیده است و هرچند وقایع حیات بشر، کماکان روی خواهد داد، دیگر از بابت معنایی چیزی به تاریخ نخواهد افزود. آنچه باید با شروع حرکت تاریخ به انجام میرسیده، رسیده و دیگر سخن نوی در کار نیست. راه دوم این است که ادعا کنیم که تاریخ هنوز به پایان خود نرسیده، ولی آنقدر به نقطۀ پایان شده که از اینجایی که ما ایستاده ایم، میتوان آخرش را دید. این مورد مارکس است که پایان تاریخ هگل را معتبر نمی شمرد و مرحله ای به آن اضافه کرد و مدعی شد نشانه های فرارسیدنش مشهود است و خودش نزدیک ما. در اینجا هم ختم تاریخ به معنای ختم وقایع نبود، مقصود این بود که معنای تاریخ به این ترتیب کامل خواهد شد و بشر وارد مرحلۀ جدیدی از حیات خویش خواهد گشت که عبارت است از دستیابی به رستگاری در همین دنیای خاکی.

با تمام این محدودیتهای که شمرده شد، در عمل و هنگام بحث، اگر بخواهیم به کل تاریخ و از این طریق به حیات فردی خویش معنا بدهیم، عملاً از ارجاع به فلسفۀ تاریخ ناگزیریم. حیات ما جزئی است از کل تاریخ و دریافت معنای جزء با ارجاع به این کل صورت پذیر میشود. طبعاً همه از این سؤالها از خود نمیکنند و وقت خود را به غور و تعمق در این زمینه، صرف نمی نمایند. بسیاری از مردم برای خود از کل تاریخ تصویری ابتدایی و محدود دارند و با همان روزگار میگذرانند. فلسفۀ تاریخ صورت ساخته و پرداخته و اندیشیدۀ همین است، از همتایان عامیانۀ خود علمی تر نیست، ولی غنی تر حتماً هست.

تاریخ را از کجایش میگیرند

هنگام نگاه کردن به تاریخ و طرح ریزی برای تسلط بر کل آن، سه نقطۀ مهم را میتوان در نظر آورد: ابتدای تاریخ، زمانی که خود ما در آن قرار داریم و نهایت تاریخ. هنگام طرح فلسفۀ تاریخ، این سه نقطه اهمیت و کارکرد یکسان ندارد.

از بابت شناخت و در میان نهادن طرح کلی، نقطه ای که در آن قرار گرفته ایم، حائز بیشترین اهمیت است و همه چیز حول آن شکل میگیرد و مرتب میشود. دورنمای گذشته و آینده و ازل و ابد از این نقطه است که ترسیم میشود. این نقطه به نوعی نقش مرکز تاریخ را بازی میکند.

اما این نقطه، از بابت توجیه موقعیت خودش در دل تاریخ، واجد کمترین کارآیی است. امروز ما، دو چیز میطلبد: اعتبار و معنا، ولی نه معنایش را میتواند فقط از خود کسب کند و نه اعتبارش را. امروز، هیچ برتری بر گذشته و آینده ندارد، مگر موجود بودن. این موجود بودن هم گذراست. امروز محتاج اعتبار و معنایی است که باید از گذشته و آینده کسب کند. نسبت دادن اعتبار به امروز، حاجت دارد به بینشی که همۀ پهنۀ تاریخ را دربنوردد و طرحی در میان بنهد که این نقطه ای که ما در آن ایستاده ایم، در قالبش معنا و اعتبار پیدا کند. در این کار نمیتوان فقط به بخشی از تاریخ اکتفا کرد، کلش را باید از بابت نظری تصاحب کرد.

وقتی به اینجا رسیدیم متوجه میشویم که در ترسیم این دورنما، دو نقطۀ آغاز و پایان، بر خلاف آنچه که از قرینه بودنشان مستفاد میگردد، از اهمیت و ارزش یکسان برخوردار نیست.

مسلط شدن به تاریخ از طریق نقطۀ شروعش، به این ترتیب صورت میپذیرد که برداشتی از نقطۀ شروع عرضه بداریم که اهمیت و نقش ما را در تحولات تاریخی معین سازد و مقام و موقعمان را در زمانه ای که قرار داریم، معنا و اهمیت ببخشد، اینکه از نقطۀ شروع تاریخ، نقشی یا رسالتی بر عهدۀ ما نهاده شده است و تا اینجا که ما هستیم، آمده. ولی این رسالت قرار است همینجا ختم شود و یا به جایی برسد؟

اینجاست که پای نهایت تاریخ در میان میاید و اهمیت آن هویدا میگردد. نقطۀ اصلی و استراتژیکی که به تمامی تاریخ معنا میدهد و هر معنایی را که طی مراحل مختلف، در ابتدا یا در میانه، در دل آن نهاده شده باشد، مسجل میسازد، غایت آن است. از همه جا میتوان شروع کرد و از هزار جا میتوان گذشت، ولی فقط به یک جا میتوان رسید. نقطۀ ختام، بنا بر تعریف واحد است. از این نقطه است که میتوان بر تمامی تاریخ مسلط گشت. به عبارت دیگر، تاریخ را میباید از دمش گرفت، نه از سر. نقطۀ استراتژیک فلسفۀ تاریخ، غایت تاریخ است .

بخش دوم

بهای تکیه به مذهب

بعد از این سخنان کلی بیاییم بر سر سه مثالی که موضوع اصلی بحث است.

تقدیس

مقدس شمردن یک کشور یا نظامی که بر آن حاکم است، از قدیمی ترین شیوه های ارج بخشی است که میتوان در تاریخ سراغ کرد و هنوز هم که هنوز است، به رغم تحولات عصر مدرن، سکولاریزاسیون، لائیسیزاسیون و تمامی فرآیندهایی که بینش مذهبی را به طرق مختلف پس رانده است، رایج است و ثمربخش ـ چه به صراحت به کار گرفته شود و چه نه. جمهوری اسلامی و آمریکا و اسرائیل که موضوع بحث ما هستند، هر سه به ترتیبی خود را مقدس میشمارند و اینرا به صدای بلند اعلام نیز میکنند، ولی در هر سۀ آنها نوعی دوگانگی هست که درجات مختلف دارد. چون هر سه، در عمل، واحدهای سیاسی هستند، نه مذهبی، و ادامۀ حیاتشان تابع پیروی از منطق سیاست است. هرچند شیوۀ اختلاط مذهب و سیاست به هرکدام آنها چهرۀ خاصی داده.

اسرائیل یا به عبارت دیگر دولت یهود، اصلاً زایشش را مدیون صهیونیسم است که روایتی ایدئولوژیک و سکولار شده از مذهب یهود است. تقدیس این کشور در نهایت متکی است به این مذهب. این کسب اعتبار، هم از طریق معیار قرار دادن مذهب ساکنان اسرائیل توجیه میشود، هم با قرار گرفتن بر خاکی که در مذهب یهود ارض موعود خوانده میشود و هم با همراهی و همگامی اؤلیای مذهب با این طرح سیاسی که البته پذیرفتن هنجارهای مذهبی و به اجرا گذاشته شدنشان از سوی دولت، بهای آن است ـ روحانیت هیچ کجا خدمات مجانی نمیدهد. تمایل به مشروط کردن شهروندی اسرائیل به پیروی از آیین یهود، دنبالۀ منطقی برداشتی قومی مذهبی از کشور و ملت است.

در مورد ایران، داستان صورت دیگری دارد و مطلقاً به تأسیس کشور مربوط نمیشود. ایران در دو دوره، با ارجاع به مذهبی معین، مقدس خوانده شده است (ساسانی و صفوی) و رد این تقدیس را میتوان در فرهنگش یافت، ولی نکته این است که تأسیس این کشور به دلایل مذهبی و در قالب مذهبی واقع نگشته است. قالبش شاهنشاهی و سیاسی بوده و به همین دلیل هم بوده که توانسته از بابت مذهبی مداراگر باشد و از آن مهمتر، مذهب غالب و حتی رسمی خود را عوض کند و بر جا بماند. نطفۀ ایران با تعدد مذهبی و قومی بسته شده و از بابت زمانی، تقدم ایده آل سیاسی ایران بر ایده آل مذهبی که برخی کوشیده اند یا میکوشند به آن تحمیل نمایند، کاملاً بارز است.

و اما آمریکا. تأسیس آمریکا هم بعدی مذهبی دارد که معمولاً از یادها میرود. این کشور خاکی بود که پناهگاه مهاجران گریخته از تعقیب مذهبی شد و تقدیسش از این دیدگاه ممکن گشت که ساحل نجات بود برای برخی فرقه های پروتستان که در اروپا هدف آزار و سرکوب بودند. مسئلۀ آزادی مذهب در این کشور، در ابتدا شامل همین گروه های محدود بود و بعد صورت گسترده ای را که امروز شاهدیم، پیدا کرد. ریشۀ مذهبی آمریکا به آن دوران بازمیگردد و بسیار از استقلالش قدیمی تر است. آمریکا در حقیقت دو بار متولد شده، اول به صورت مستعمره و مذهبی و دوم به صورت کشور مستقل و متأثر از افکار روشنگری. دومی جایگزین اولی نشده، در حقیقت این دو لایۀ تاریخی و فرهنگی روی هم قرار گرفته است. ریشۀ تاریخی مهاجرت اولیه به آمریکا مذهبی است، ولی قالب حقوقی حیات مردم این کشور، نشان از عصر روشنگری دارد.

دوگانگی و در عین حال پیوستگی سیاست و مذهب آمریکا را باید در اینجا جست، در تولد دوگانۀ خودش. تنش بین خواستاری دخالت مذهب در زندگی روزمره و در سیاست این کشور و مخالفت با این امر که از ابتدای استقلال این کشور وجود داشته، در حقیقت تنش بین دو بخش از موجودیت تاریخی خود آمریکاست که به طور مزمن بروز میکند. این را هم اضافه کنم که تصویری که دولت آمریکا از خود به خارج عرضه میکند، بر میراث روشنگری تأکید دارد. مسئله با احتساب استقلال و قانون اساسی این کشور بی منطق هم نیست، بخصوص که این لایۀ دوم جذابیت آزادیخواهی دارد. لایۀ اول که چندان جذاب نیست، معمولاً در سایه قرار دارد ولی وجود و تأثیرش را نمیتوان نادیده گرفت.

دو مدعی و یک منتظر

آنچه تا اینجا از نظر گذراندیم، آمیختگی دین و سیاست، یا به عبارت دقیقتر کوشش در مطابق ساختن مرزهای واحد سیاسی و دینی، در سه مثال مورد نظرمان بود. حال نوبت توجه به وجه دیگری است از تقدیس. اگر اولی ایستا بود، این یکی پویاست زیرا حرکت تاریخ را در بر میگیرد. مقدمه ای هم که در ابتدا آمد، بیشتر به این بخش مربوط میشود.

در دوران مدرن که به نوعی عصر تاریخی شدن همه چیز است. تقدیس نمیتواند از ارجاع به تاریخ و تحولاتش و بخصوص غایت آن، یا به عبارت مذهبی و کلی، مشیت الهی و آخرالزمان، بازبماند. اگر بخواهید حکومتی یا کشوری را تقدیس کنید، باید نقش آنها را نسبت به غایت تاریخ توجیه نمایید. در این هرسه مذهبی که تکیه گاه سه طرف دعواست، تاریخ خطی است و آغاز و پایانی دارد. آغاز همان خلقت است و پایان آخرالزمان. خلقت، هر چه باشد و هر گونه تفسیر شود، واقع شده و پشت سر ماست و معنای اساسیش، یکسانی و احیاناً برابری نوع بشر است و از دل آن نمیتوان توجیهی برای ایجاد واحدهای سیاسی متعدد و تقدیس یکی و بی نصیب گذاشتن دیگران درآورد ـ لااقل میتوان گفت که این کار خیلی آسان نیست. آنچه اسباب تمایز و کسب تقدس است، نقشی است که هر کشور قرار است در سیر تاریخ و نسبت به غایت تاریخ بازی کند.

در جمع، موقعیت دولت طالب تقدس را میتوان به دو طریق توجیه کرد. اولی این است که دولتی یا کشوری مجری خاص مشیت الهی و به عبارتی گشایندۀ راه پایان تاریخ شمرده شود و به دلیل ایفای چنین نقشی، از امتیازی نسبت به همگنان خویش برخوردار گردد؛ این مورد آمریکاست. راه دوم این است که بخواهد تقدس و اعتبار خویش را از تحقق وعده های آخرالزمان، کسب نماید؛ این مورد جمهوری اسلامی و اسرائیل است. ادعای اول افسانه پردازی است و دومی صریحاً از قماش جنون.

تا آنجا که به آخرالزمان مربوط میشود، نظام اسلامی و اسرائیل موضع و مشکلی مشابه یکدیگر دارند. هر دو نظام با ایدئولوژیزه کردن مذهب، در عمل مدعی تحقق وعدۀ آخرالزمان شده اند: یکی با ادعای برقرار کردن حکومت الله بر روی زمین و دیگری با بازگرداندن یهودیان به ارض موعود. در حقیقت، هر دو نظام، منطق رهایش دو مذهب را با ادعای اشغال جای منجی که باید در آخرالزمان ظهور نماید، مختل کرده اند و سیر تاریخی آنرا بر هم ریخته اند. این دو فقط به ادعای اینکه در آخرالزمان برنده خواهند بود، برای خویش کسب مشروعیت نمیکنند، رسماً آخرالزمان را اشغال کرده اند که تقدس و پیروزی خویش را محرز جلوه بدهند.

روشن است که چنین روشی نمیتواند از سوی مؤمنانی که زیر و رو شدن سیر رهایش مذهبشان را قابل قبول نمیشمرند و آنرا بدعتی مذموم به حساب میاورند، پذیرفته گردد. دولتهایی که بر سر کارند، در برابر انتقادهای کسانی که انگشت بر تناقضهای استفادۀ ایدئولوژیک از مذهب میگذارند، میکوشند تا کار خود را نوعی آماده کردن ظهور منجی قلمداد کنند و موفق نمیشوند. اگر کاری برای منجی نمانده باشد، دلیلی برای ظهورش نیست و اصلاً منجی موعود، علت وجودی خود را از دست خواهد داد.

خامنه ای آگاه است که در چنین حالتی باید در تعریف آخرالزمان تجدید نظر نمود و به حد تغییر معنا، رقیقش کرد. اشاراتی هم در این زمینه کرده. من در طرف مقابل اثر و خبری از چنین آگاهی  و کوشش در ترتیب دادن گفتار توجیه گر، ندیده ام. احتمالاً به این دلیل که حکومتگرانش هر قدر هم مؤمن به ایدئولوژی یا مذهب باشند، روحانی نیستند تا به این امور حساسیت لازم را نشان بدهند یا به صراحت در آن دخالت کنند. ولی حتماً مذهبیانی که از دولت اسرائیل حمایت میکنند ـ مثل همتایان شیعه شان ـ در این راه دست و پایی زده اند که البته بعید است کسی به چیزی بخرد.

مورد آمریکا البته غیر از این است. این کشور، از دید آنهایی که تقدیسش میکنند، قرار است ابزار پیشبرد مشیت الهی باشد. اینکه سیاستمداران آمریکایی به استمرار کشورشان را تافتۀ جدا بافته میخوانند و مدایح اغراق آمیزی نثار آن میکنند که نظیرش را، حتی در کشورهای عقب مانده، به سختی میتوان جست، مقداری از همین امر سرچشمه میگیرد. اعتقاد، چشم آدم را به برخی امور میبندد و در صدر آنها به مسخره بودن بعضی سخنان.

دین مدنی آمریکا مدعی تحقق وعده های آخرالزمان نیست. آخرالزمان سر جای خودش هست و واقع خواهد گردید، ولی دولت رسیدن به آن را در دستور کار خود ندارد. البته ادعاهای هزاره ای، یعنی آنهایی که نوید فرارسیدن آخرالزمان را میدهند و مریدان را به دنبال خود میکشند، در آمریکا هست، ولی خاص فرقه های کوچک مذهبی است که هر چند سالی خبری از آنها منتشر میگردد، معمولاً در بارۀ خودکشی دستجمعی و این قبیل مسائل که میتوان نوعی آخرالزمان گروهی یا خصوصی محسوبشان کرد. این حرفها، از سوی کسانی زده میشود که نه فقط خارج از حوزۀ دولت که گاه حتی خارج از جریانهای اصلی مذهبی کشورند.

درست است که مضمون به پایان رسیدن جهان یکی از ثابت ترین مضامینی است که در تولیدات فرهنگ عامیانۀ آمریکا میبینیم، ولی بیانگر ایدئولوژی دولتی نیست. تعداد فیلمهای سینمایی یا سریال های تلویزیونی که در هر سال به این مضمون میپردازد، از شمار بیرون است و تصور نمیکنم بتوان برای این امر معادلی در هیچ فرهنگ دیگر یافت. جالب است که همینها دائم به ایرانیان ایراد میگیرند که منتظر آخرالزمانند و همۀ حواسشان به آنجاست! البته مقداری از این دغدغه را میتوان به خطر جنگ اتمی که مدتها بر سر مردمان جهان و بخصوص آمریکا و شوروی سایه افکنده بود، مربوط دانست، ولی هراس از به پایان رسیدن جهان که ریشۀ مذهبی دارد، بر مصادیق فرضی آن که تابع تحولات تاریخی و از جمله پیشرفت تکنولوژیک است، مقدم است و به تناسب اینها، به رنگ جدیدی درمیاید، بدون اینکه همیشه وجه ماورأالطبیعی آن از دیدگان پنهان گردد. وجه عقلانی حکایت نیست که جذابش میکند، وجه ماورأالطبیعی آن است. بی زمانی در زمان انعکاس پیدا میکند و به آن معنا و جلا میدهد.

ارتباط این سه با هم

وقتی به اینجا میرسیم و به این توصیف ساده از وضعیت این سه کشور و شیوۀ‌ تقدیس هرکدام نگاه میکنیم، احتمالاً چنین تصور خواهیم کرد که ارتباطی با یکدیگر ندارند و  مثل سه خط که در سه صفحۀ مختلف یک دفتر ترسیم شده باشد، در هیچ کجا یکدیگر را قطع نمیکنند. ولی داستان در عمل غیر از این است. نه فقط به این دلیل که هر سۀ اینها با ادیان ابراهیمی سر و کار دارند، به دلیل کشمکش سیاسی که بین آنها جریان دارد.

شاهدیم که بین موضع آمریکا و اسرائیل در مورد آخرالزمان نوعی تداوم آمیخته به تناقض موجود است که به نزدیکی سیاسی این دو کمک کرده و لااقل ظرف یکی دو دهۀ اخیر، بخصوص به واسطۀ برخی مسیحیان تبشیری، به این نزدیکی، نوعی پشتوانۀ مذهبی داده که قابل توجه است، هرچند قابل توجیه نیست.

این پیوستگی کاذب، برخی از مؤمنان عامی آمریکا را به راه پشتیبانی از اسرائیل کشیده است. گروه اخیر که در انتظار آخرالزمان هستند، صحنۀ ظهور دوبارۀ مسیح را ارض موعود میدانند. در آنجاست که قرار است اتقیا و اشقیا برای بار آخر با هم مصاف بدهند و از آنجا که قوم یهود در گروه اول قرار خواهد گرفت، این مسیحیان وظیفۀ خود میدانند که امروز روز به یاری دولت اسرائیل بشتابند! نظم گفتار الهیاتی تبشیری ها در حد داستانهای کودکان است و قادر به ارضای خاطر افرادیست که توان ذهنی چندانی ندارند. ولی این ترتیب عرضۀ مطلب، اگر در چارچوب دید معمول مذهبی و به دور از سیاست عرضه میگشت ـ میتوانست مثل بسیاری از اعتقادات مذهبی مورد اغماض قرار بگیرد. ولی از آنجا که با سیاست مخلوط گشته است، اسباب دردسر شده و نمیتوان از سرش گذشت.

به این ترتیب، دولت اسرائیل، آخرالزمانی را که یک بار پیش خور کرده است، محض استفادۀ دوباره، به بخشی از مسیحیان آمریکایی فروخته است که موفقیت تجاری قابل توجهی است! اینها هم، به نوبۀ خویش، در این موقعیت جالبی قرار گرفته اند: از یک طرف، چنانکه باید، در انتظار ظهور دوبارۀ مسیح هستند و از طرف دیگر، از دولتی که خود جای منجی آخرالزمان را اشعال کرده است، طرفداری میکنند!

عاقبت کار

در موقعیت حاضر، سؤالی به ذهن خطور میکند: این وضعیت تا کجا میتواند دوام پیدا کند. به نظر نمیاید که آیندۀ هیچکدام از این کشورها مطابق با مشیتی گردد که هر کدام به خدا نسبت میدهند. مسئولیت دورنمایی هم که از تاریخ ترسیم کرده اند بر عهدۀ خود آنهاست، و نمیتوان به مرجع دیگری ارجاعش کرد. مشکل، از تنش بین سیاست و مذهب و از ایدئولوژی ساختن از دومی به نفع اولی، برمیخیزد.

آمریکا، گذشته از مشکلاتی که پیروی از سیاست اسرائیل برایش ایجاد کرده است، دچار مشکل ساختاری نیست. این کشور، با استفاده از مصالح مسیحیت پروتستان، نوعی دین مدنی برای خود ساخته که در آن  سیاست، مذهب را به خدمت گرفته است. آنچه دست دولت را برای چنین بهره برداری سیاسی از مذهب باز کرده، نبود روحانیت واحدی است که بتواند از سوی مذهب غالب کشور حرف بزند؛ سخنگوهای مذهب بسیارند و پراکنده و بخش قابل توجهی از آنها، همین وعاظ عامی هستند که موعظه هایشان را میشنویم و حقاً دستکمی از مداحان مجلس گرم کن جمهوری اسلامی ندارند. ایالات متحده، تعادل بین سیاست و مذهب را، یا به عبارت دقیقتر به خدمت گرفته شدن دومی توسط اولی را با همین ترتیب دادن دین مدنی یافته است. مشکل تداخل سیاست و مذهب در حدی نیست که قابل مهار نباشد و بازسازی نظام سیاسی این کشور یا تغییر هویت آنرا ایجاب بکند. ولی در دو مورد دیگر داستان به کلی فرق میکند.

دوگانگی بین دو قالب سیاسی و مذهبی ایران و برتری وجه سیاسیش، به نهایت بارز است و به سختی بتوان در دنیا برایش نمونه ای همسان یافت. تقدیس نوین واحد سیاسی و تمایل به یکی شمردن واحدهای سیاسی و مذهبی، از انقلاب و نظام اسلامی و ایدئولوژی اسلامگرا فراتر نمیرود که خود واکنشی است نسبت به انقلاب مشروطیت، نه احیای موقعیتی که در زمانی قدیم وجود داشته است. تقدیس نظام سیاسی، توسط روحانیت و به دلیل حضور روحانیت و نیز اجرای احکام اسلام از سوی حکومت، صورت میپذیرد. این نگرش ایدئولوژیک اساساً با تاریخ ایران بیگانه است و برای همین هم هست که جامعه به این اندازه در برابر تحمیلش مقاومت کرده و میکند. فقط میل و مصلحت امروز مردم ایران رأی به لزوم جدایی نمیدهد، تمامی گذشتۀ تاریخیشان حکم به صحت این انتخاب میکند. در نظام فعلی ایران تعادل بین سیاست و مذهب ممکن نیست. جدایی هم که اجتناب ناپذیر است، در حکم مرگ است، ولی مرگ نظام، نه مرگ کشور.

بر خلاف آنچه که ایدئولوژی حکم میکند، کشور موجود اسرائیل به هیچوجه مختص قوم یهود نیست. این کشور که  با بیرون کردن فلسطینیان از سرزمین آبأ و اجدادیشان شکل گرفته و با اشغال سرزمینهای عربی توسعه یافته است، در عمل جمعیت بسیار پرشماری غیر یهودی را در دل خود دارد که برای ایدئولوژی مذهب مدارش مشکل جدی ایجاد کرده اند. تنش از این واقعیت زاده شده و وجود «دولت یهود» را اساساً در معرض مخاطره قرار داده است، زیرا نه در قالب مذهب یهود و نه در قالب ایدئولوژی صهیونیسم، قابل حل نیست. در این دولت تعادلی بین سیاست و مذهب ممکن به نظر نمیاید، یا همین است و یا جدایی. جدایی مترادف ختم حیات «دولت یهود» خواهد بود که به هر صورت وادار خواهد شد تا هویتش را با اعتنای به منطق سیاست و مذهب و نیز واقعیت موجود، از نو تعریف کند.

کلام آخر

استفادۀ سیاسی  از مذهب مجانی نیست و هر چه این استفاده بیشتر باشد، خرجش هم بیشتر خواهد شد. آمریکا با خیال پیشتازی به سوی آخرالزمان، خوش است و به احتمال قوی، در آینده نیز به همین دلخوش خواهد بود. از آنجا که مدعی تحقق آخرالزمان نیست، میتواند همیشه این افق تاریخی را پیش روی خود نگاه دارد و سرش خود را به همین داستانها گرم کند و قربان صدقۀ خودش برود.

اما در دو مورد دیگر، داستان به کلی فرق میکند. استفاده از مذهب بسیار عمیق است و حیات دو نظام را در گرو خود دارد. دشمنی بین جمهوری اسلامی و اسرائیل، فقط از تفاوتهایشان برنمیخیزد. تشابه ساختاری آنها نیز عاملی است که بر این دشمنی میافزاید. به سختی بتوان دو ایدئولوژی را یافت که از بابت ارتباط با مذهب، به اندازۀ اسلامگرایی و صهیونیسم به هم شبیه باشد. هر دو یکدیگر را دشمن میدارند، ولی دشمن اصلی هر دو در دل خودشان است. این دو، با زیر و رو کردن بینش تاریخی مذاهبی که به آنها تکیه کرده اند، در عمل زیر پای خود را خالی کرده اند. چه مدعی دیگری برای آخرالزمان در کار باشد و چه نه، مشکل هر دوی آنها درونی است و علاج ناپذیر و عاقبتش معلوم.

استفادۀ سیاسی از مذهب کار سختی نیست، ولی به کسی توان معجزه نمیدهد. بدون معجزه هم امکان قانع کردن مؤمنان کم است ـ از قدیم عادتشان داده اند.