یکی از مهمترین رویدادهای زندگی من – شیرین سمیعی
امسال هم سال برای ما بندگان خدا در تبعید، در دیار غریب نو شد و سال دیگری به دور از شهر و سرزمین خودمان آغاز، و خدا خود داناد تا کی باید همچنان به دور از کشور خود بسر بریم. ظاهرآ امید بازگشتی نیست، ایران در دست اجانب مسلمان پلید انیرانی است که همچنان به گوش مردم از اسلام و اجداد عرب شان می خوانند، و اما خوشبختانه این بار توانسته اند بخاطر دوران سیاهی که خلق کرده اند حقیقت اسلام پلید شان را به مردم ایران بنمایانند و برای همیشه از این دین مبین اجانب منزجرشان کنند. گویی سه قرن سکوت از یادها رفته بود و اسارت و کشت و کشتار بیگناهان ایرانی به دست اعراب ددمنش فراموش … چراکه پس از قرنها باری دگر به دنبال عمامه برسر ملعونی به راه افتادند و در لجنزار همان دین مبین فرو رفتند، و اما گویی این بار در این سیاه چال نکبت عاقبت حقیقت داستان اسلام راستین این اهریمنان را دریافتند!
مدتی ست که آسمان ما هم روزها سفید است و شبها سیاه، نه شبها ماه و ستاره ای در آسمان می بینیم و نه روزها خورشیدی، و بخاطر سالروز مرگ مصدق هم چو هر سال هر نوع داستان از دوران حکومتش و حتی ناسزا به خود او نیز منتشر شده است، ولی محققین همواره به دنبال اسناد معتبر هستند و نه نوشته های ناسزاگویانی چون این نویسندگان! هر که را هم عقیده ایست و می توان با ملی شدن نفت و سیاست مصدق مخالف بود و اما ناسزا… حتی زاهدی این مخالف سرسخت سیاست مصدق هم که در تصویری می بینیم با تبسمی بر لب خانه مخروبه و ویران او را تماشا می کند، در گفتارش نسبت به شخص او همچنان با ادب باقی ماند. من هم دیگر به آن روزها نمی اندیشم و سالروز مرگ او برایم معنایی ندارد چراکه نمی دانم کی و چه گونه روزی او برایم زنده شد و از آن پس گویی در کنار من است و دیگر احساس دوری از او را ندارم. با من است و در کنار من، و در این روزهای تاریک تنهایی ام با اوست که حرف می زنم و اوست که تنهایی مرا پر می کند. و اما به رغم اسناد و مدارکی که در باره خودش و حکومتش منتشر شده است، همچنان لاطائلاتی در این باره می نویسند و از کار او نه انتقاد، که به خود او ناسزا می گویند!
یکی از مهمترین رویدادهای زندگی من دیدار و نزدیکی ام با اوست، که همچو پدر و پدربزرگی که در آن زمان دیگر در کنارم نبودند، دوستش می داشتم و دوستش می دارم و همچنان می بینمش که به دیوار حیاط احمدآباد تکیه داده است و افسوس شکست ملی شدن نفت را می خورد، و صدایش را می شنوم که می گوید: دختر جان چه فایده که تمام آن زحمات بر باد رفت! زحمات بر باد رفت، اما نام نیکش باقی ماند.
در دوران حکومت او. پدر بزرگ من بیمار بود و در خانه ما در تهران بستری. تحصیل کرده بود و به همین خاطر چون در میان خویشان ما معممی وجود نداشت، تصمیم گرفته شد که او، درست بخاطر ندارم به کدام از این کشورهای عربی برود. او هم عوض رفتن به این کشورها به مسکو رفت و از پس آن به ژنو، و عوض زبان عربی روسی و فرانسه آموخت و عوض عمامه هم کلاهی بر سر نهاد و به ایران بازگشت، با مادر بزرگم ازدواج کرد و او را هم با خودش به ژنو برد و او هم زبان فرانسه آموخت. در خانواده ما در دوران نخست وزیری مصدق، تنها ما شاگردان مدرسه و پدر بزرگ من و یک تن از پسرعموهای مادرم در گیلان، سخت پیرو مصدق بودیم. پدر بزرگم در آن زمان بیمار بود و بستری، روی تخت و درون رختخواب، و اما با همان حال زارش کتاب هایی خواسته بود و آلمانی و انگلیسی می آموخت و به من هم درس می داد. دوستش می داشتم و دوستم می داشت، نوه او بودم و دختر برادر زاده اش که از این دنیا رفته بود، و او هم پدرم بود و هم پدر بزرگم. می شنیدم که دیگران در خفا می گفتند: آقا، منظور پدر بزرگم، عقلش را از دست داده است، چراکه سفارش کرده بود برایش قرضه ملی بگیرند و مادر بزرگم هم که وکالت نامه داشت و هر کار دلش می خواست با ثروت او می کرد، چنین کاری نکرد و او هم ناآگاه از این داستان و بسیاری از این نوع داستانها هنگامی که مصدق هنوز نخست وزیر بود از دنیای ما رفت.
در آن دوران من مصدق را از نزدیک نمی شناختم و با خویشان عروسش که همسایه دایی من در شمیران بودند، آشنا بودم. بیست وهشت مرداد هم برای تعطیلات در شمال بسر می بردم، و هنگامی که دلمرده از این ماجرا به تهران بازگشتم و خواستم چو همیشه به دیدن دختر دایی به شمیران بروم، مادرم به من گفت: می روی ولی از آنچه که در آن جا خواهی دید با کسی صحبت نمی کنی. چیز دیگری نگفت و فقط تکرار کرد خودت خواهی دید! به راننده هم سفارش کرد مرا دم در پیاده کند و نماند و فورآ برگردد. رفتم و دانستم دکتر غلامحسین مصدق در خانه دایی من و همسایه او، انسان بسیار نازنینی که برادر زنش بود، پنهان است. دو خانه دیوار به دیوار که نردبانی در دو طرف دیوار قرار داشت و او از این طریق از این خانه به آن خانه می رفت و شبها هم در خانه دایی من می خوابید. دایی نصیر من اهل سیاست نبود و با پسر مصدق هنگام تحصیل در اروپا آشنا شده بود و او هم پس از رویداد ۲۸ مرداد که به هر در آشنایی زده بود و کس پناهش نداده بود، به یاد دایی من و انسانیت او افتاد و به او پناه آورد، و دایی هم با آغوش باز او را پذیرفت و به تمام خویشان و دوستان هم گفت که این روزها از پذیرایی در خانه خود معذور است! و دیگران، اعم از موافق و مخالف هم که دانستند داستان از چه قرار است نگران شدند اما دم فرو بستند. دختر دایی تمام داستان را برایم حکایت کرد و من شاد و شادمان از دیدن پسر مصدق… شب شد و برای شام ما از نردبان بالا رفتیم و از آن دیگر نردبان در آن خانه پایین آمدیم، و من که می خواستم پسر مصدق را در برگیرم و از عشقم به پدرش بگویم، با آنچنان مرد عبوس و سرد و تلخی روبرو شدم که در آن شب شهامت نزدیک شدن به او را نیافتم.
پس از چند روزی که به شهر بازگشتم، تا به خانه رسیدم همسر مادرم که افسر بود و یکی از معاونین بختیار، فورآ پرسید او را دیدی؟ و با دیدن قیافه من از این پرسش گفت: پس او هنوز هم آنجاست؟ و من هاج و واج که چه گویم که مادرم گفت : می توانی حرف بزنی، او می داند. او هم سری تکان داد و به مادرم گفت: خانم خواهی دید که این برادرت عاقبت کار دستمان خواهد داد، و مادرم هم گفت: مربوط به خود برادر من است و تو هیچ خبری از این ماجرا نداری، نه به آن جا رفتی و نه می دانی که چه کسی در آن خانه هست!… و این داستان به همین صورت ادامه داشت تا این که چند روز بعد، شبی به خانه همسایه ریختند و خوشبختانه پسر مصدق با دایی من به خانه دایی بازگشته بود و هر دو خوابیده بودند، و نظامیان هم که مصدقی در آن خانه نیافته بودند، بازگشتند. سپس شنیدیم هنگام ورود نظامیان، اردشیر زاهدی به همراه یکی از اصفهانیان معروفی که نامش را بخاطر ندارم و در یادداشتهای دیگرم آورده ام، بیرون خانه در انتظار ایستاده بودند، و در این گیر و دار، نوکر وفادار دایی نصیر هم که از ماجرا با خبر شده بود، از ترس این که مبادا به آن خانه هم بیایند و او را بیابند، آهسته غلامحسین خان را بیدار کرد و ماجرا را به او گفت و او را از سوراخ راه آبی که به خانه همسایه می رفت به حیاط همسایه فرستاد و گفت در انطرف پنهان در انتظار او بماند، و بعد دانستیم که چنانچه صاحبخانه از این داستان باخبر می شد، آنچنان ادمی می بود که خودش او را دست بسته تحویل دشمن می داد!
دایی من در خواب بود و بی خبر از این ماجرا، و خانمش نشسته در خانه همسایه با ترس و لرز، خوشبختانه یکی از دختران آن خانه به دادش رسید و به نظامیان گفت این خانم از شهر آمده و امشب مهمان ما است. آنها هم پس از جستجو و نیافتن پسرمصدق از خانه بیرون رفتند و خانم دایی نیز از همان راه نردبان به خانه اش بازگشت و پسرمصدق را درون رختخوابش نیافت، وحشت زده به سراغ نوکرشان رفت و او گفت در ان سوی راه آب پنهانش کرده است … پس از این ماجرا دایی من که دیگر خانه خودش را برای پنهان داشتن مصدق امن نمی دید، با برادر زاده زن او تماس گرفت و شبی او را با کلاهی بر سر و عینکی بر چشم به در خانه شان برد و در آن جا بود که او را یافتند. همسایه ای او را بر حسب تصادف در حیاط خانه دیده بود و به خیال این که دکتر فاطمی است گزارش داد و آمدند و غلامحسین مصدق را گرفتند و به زندان بردند.
من هم در دوران تحصیلم در لوزان بود که باری دگر او را در آن شهر دیدم و بعدها دانستم که برای ممانعت از ازدواج من با پسرش آمده بود. ولی این بار آن مرد عبوسی که بخاطر داشتم نبود، مرد مهربانی میدیدم که خیلی زود به او نزدیک شدم و شبها با او و پسرش به رستوران و دانسینگ می رفتیم و من با او که رقاص خوبی بود می رقصیدم و شبهای خوشی را می گذراندیم، و دیری هم نپایید که با پسرش ازدواج کردم و شنیدم او هم که مآموریتش را انجام نداده بود، از پس این داستان سخت مورد شماتت همسرش که از من نفرت داشت، قرار گرفته بود.
پس از این ازدواج نامه هایی بود که از هر سو می رسید، به ویژه نامه تبریک منصوره خانم شاهکاری از احساساتش نسبت به من بود و شماتت پسرعمه اش بخاطر این انتخاب … که علف باید به دهان بزی شیرین باشد و از این نوع مهملات که می خواستم نامه را حفظ کنم ولی متاسفانه محمود پاره اش کرد. و اما عقاید دیگران برای من مهم نبود و در انتظار واکنش مصدق از این انتخاب نوه اش بودم که نامه محبت آمیزش رسید و من با خواندنش غرقه در دریای عشق او فروتر رفتم و شتاب زده که هرچه زودتر برای دیدنش به احمدآباد روم، چرا که می ترسیدم او را نبینم و از این دنیا برود!
در این باره در کتابم نوشته ام، و در آن نخستین شب دیدار هم مفصل حرف زدیم و من صادقانه به تمام پرسشهایش پاسخ دادم. می دانست پسرش در خانه دایی من پنهان بود و دانست که من هم به او حقایق زندگی خودم را می گویم و خودم را آنچنان که هستم، با او می نمایانم و ربطی به دیگران و اطرافیانم ندارم و خود او هم مرا آنچنان که بودم پذیرفت و از آن پس به او نزدیکتر شدم و عاشق تر، و همچنان عاشق و مریدش باقی ماندم و باقی هستم. او هم ربطی به دیگران و حتی نزدیکانش نداشت و خودش هم پس از به قدرت رسیدنش گفته بود که از این پس خویشی ندارم. نازنین مردی بود و من سعادتمند زنی که چنین موهبتی نصیبم شد و توانستم به او نزدیک شوم و تا آخرین لحظات زندگانی اش در کنار او باقی بمانم.