ايرانيان خارج از كشور و اپوزيسيون- جاماسب سلطانی
يكى از سوالاتى كه دوستان خارجى هميشه از من ميكنند اينست كه چرا شما ايرانيان خارج از كشور يك اپوزيسيون تشكيل نميدهيد: هم شمارتان و هم ميزان تحصيلاتتان بالاست، پس چرا حركتى نميشود؟ سوال بر خودى خود مهم است: براى سرنگونى جمهورى اسلامى نياز به اپوزيسيونى در خارج از كشور داريم كه نسبتاً دور از چنگال رژيم فعاليت كند تا به مخالفت مردم نظم و هدف معينى داده و حركت داخلى را هدايت كند. چون نه جمهورى اسلامى اصلاح شدنى است، نه بخودى خود برمي افتد. هر كسى گمان ديگرى كند چشم بر واقعيت و بخصوص بر روند سياسى اين بيست و پنج سال گذشته پوشيده.
براى بررسى اين سوال، يعنى نبود اپوزيسيون، اصولاً به دلايل سياسى اشاره ميشود كه بسيار هم كار درستى است: چند دستگى در ايدئولوژى و هويت سياسى گروه هاى برانداز، علاوه بر عدم اطمينان به سابقهُ يكديگر، آنچنان اساسى و عميق است كه جايى براى اتحاد باقى نميگذارد. مسائل اقتصادى و هراس از نفوذ رژيم هم به اين عدم اتحاد مي افزايد. اما از اين چيزها گذشته، بايد به كيفيت سياسى ايرانيان خارج از كشور هم توجهى داشت. مسلماً جامعه شناسى هموطنان در خارج نياز به پژوهش دارد و در يك مقاله كوتاه شدنى نيست؛ قصد من تنها اينست كه منتقدانه به چند نكتهُ كلى اشاره كنم.
اولاً بايد به هويت سياسى مهاجرين نگاه كنيم و دوماً به قصد مهاجراتشان. از اين لحاظ به چند دستهُ مختلف بر ميخوريم. سياسى ترين طيف مهاجرين در چند سال اول بعد از انقلاب راهى خارج شدند. يك دسته سلطنت طلبان بودند كه بيشتر مقيم آمريكا و انگلستان گشتند و از لحاظ اقتصادى هم وضعشان خوب بود؛ در اين چند دهه هم مدام از لس آنجلس تبليغ رژيم گذشته را كرده اند و تا كنون حاضر به همكارى با مليون (كه براى استقرار نظام پادشاهى مشروطه همپيمانان طبيعى شان هستند) نشده اند، چه رسد به همكارى با باقى گروه ها. دستهُ ديگر كمونيست ها بودند كه با سركوب خمينى فرارى خارج شدند و تا زمانى كه شوروى بر پا بود، همچنان خواهان حكومتى كمونيست در ايران بودند و با ديگر گروه ها همكارى نداشتند. امروزه همگى كيش كمونيسم را رها كرده اند و بفكر گذراندن دوران بازنشستگى در ايران هستند. گروه سوم مجاهدين خلق بود كه آبشان با كسى به جو نميرفت و نميرود و به خاطر گفتار ايدئولوژيكشان و البته كردار سياسى شان، كسى هم كلاً مايل به همكارى با آنان نيست. چهارمين گروه مليون بودند كه تعداد نسبتاً كمترى از ايشان مهاجرت كرد. دليلش هم ساده بود: مليون كمتر سركوب شدند چون نه سازمان داده بودند و نه چريكى و به اين دليل (صرف نظر از رهبرانشان) براى جمهورى اسلامى تازه پاى آن روزگار خطرى حساب نمي شدند. تازه ميان مهاجرين ملى گرا اختلافات اساسى بين طرفداران بختيار و پشتيبانان سنجابى و غيره وجود داشت. در هر حال،هرچه بود و نبود در نهضت مقاومت ملى ايران گرد هم آمد (البته ناگفته نماند كه در آنجا خيلى ها خود را ملى جلوه مي دادند، بدون اينكه واقعاً ملى گرا باشند). با ترور دكتر بختيار و دكتر برومند، ضربهُ اساسى به مليون وارد شد كه هنوز كه هنوز درمان نگشته.
اين از موج پناهندگان ايرانى كه در دههُ هشتاد ميلادى از ايران گريختند و همكارى بين آنان از لحاظ ايدئلوژيك كمابيش ناممكن بود. امروز هم اكثر ايشان يا بازنشست شده يا نزديك بازنشستگى است. كودكانى هم كه پرورش داده اند، با شعارهاى مكاتب خود بوده (تازه اگر همت كرده باشند) ولى با اين درس كه بچسب به زندگى در غرب: “كارت به ايران نباشد بابا جان!”
موج دوم مهاجرت ايرانيان از اواخر دههُ هشتاد شروع شد و در چند سال اول دههُ نود به اوج خود رسيد. هرچند اكثر اين گروه به عنوان پناهندهُ سياسى اقامت گرفت، اما حقيقت امر اينست كه اكثريت مطلقشان پناهندهُ اقتصادى بود. انبوه اين پناهندگان نه هويت سياسى بخصوصى داشتند (مخالفت با جمهورى اسلامى بر خودى خود هويت سياسى نميشود) نه كلاً انگيزهُ فعاليت. آمده بودند براى يك زندگانى آسوده و تامين شده از سوى دول اروپايى. بنابراين، اصلاً ظرفيت سياسى در كار نبود كه از دلش بتوان اپوزيسيونى تراشيد.
جوانان ايرانيانى هم كه اين نسل دوم مهاجرين به بار آورد مسلماً سياسى بشو نيست: بيشترشان اصلاً فارسى را درست صحبت نميكنند و كوچكترين احساس مسئوليتى نسبت به كشور مادرى ندارند، چون در غربت يادشان داده نشده، چه رسد به آگاهى سياسى كه نزد پدر و مادران خودشان هم نيست.
گروه سوم پناهندگان سياسى در دو مرحله، بعد از ١٨ تير 1378 و پس از شكست جنبش سبز، به خارج آمد اما هم تعدادشان پائين است، هم اينكه در جمهورى اسلامى بزرگ شده اند و هويت سياسى شان عمدتاً اصلاح طلب ميباشد؛ اكثرشان اصلاً پيگير براندازى جمهورى اسلامى نيستند كه بخواهند اپوزيسيونى تشكيل دهند.
اين موضوع در مورد دانشجويان ايرانى كه با بورس به خارج آمده اند صحت حتى بيشترى دارد. اين دقيقاً بر عكس دوران انقلاب اسلامى است. آنگاه دانشجويانى كه در اروپا و آمريكا تحصيل ميكردند عمدتاً مخالف حكومت شاه و بسيار فعال بودند. نهايتاً هم كنفدراسيون را برپا كردند و تشكيلات اپوزيسيون را راه انداختند.
اينكه پشتيبانى شان از خمينى نادانى مطلق بود، هيچ از ظرفيت تشكيلاتى شان نميكاهد. اما متاسفانه دانشجويى كه امروز به خارج مى آيد پيگير براندازى نيست. بنابراين، جواب آن سوال اينست كه با كدام ايرانيان بايد اپوزيسيونى تشكيل داد؟ شايد به همين دليل است كه هيچ نشنيده ام هموطنان داخل كشور اين سوال را مطرح بكنند: شايد خيلى از آنان هم اگر پاى شان به خارج باز شود، به فكر همه چيز خواهند بود بجز مبارزهُ سياسى.
تنها اميد، هرچند دور، اينست كه هم ميهنان داخل كشور گسترده تر به اين واقعيت پى برند كه جمهورى اسلامى اصلاح بشو نيست و سپس از ميان آن جوانان عده اى صرفاً به قصد مبارزه و تشكيلات به خارج آيند، نه از براى مشروب خورى. این یک امید واقعى است، چون واقعيت گریز نا پذیر است: هرچه قدر هم كه ما خودمان را به كوچه على چپ بزنيم، واقعيت دير يا زود ما را به جادهُ براندازى باز ميگرداند تا سرانجام دست بكار شويم.
به اميد آنروز.
جاماسب سلطانى،
٤ دسامبر ٢٠١٦
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است.
پى نوشت:
طبيعتاً اين برداشتهاى كلى در مورد ايرانيان خارج از كشور را نميتوان به همگى گسترش داد اما گمان ميكنم كه بازگوى خطوط كلى باشد.