ایجاب و نفی جنبش ها در نزدآلن بدیو و تناقضات- بخش اول- تقی روزبه
نگاه بدبینانه بدیو به جنبش ها از کجا سرچشمه می گیرد؟
«بدیو» فیلسوفی چپ و رادیکال است، اما واژه چپ و رادیکال به تنهائی برای توصیف مواضع و دیگاه او در جهانی که در آن چپ به دو شاخه معطوف به قدرت و پاد قدرت بویژه پس از جنبش بزرگ مه ۶۸ فرانسه که سرآغازی گشت برای شکل گیری پارادایم جدیدی در مواجهه با مناسبات قدرت و دولت ها و با رویکردمنفی به مشارکت در آن ها. جنبش های جدید در پی شکست پروژه پیش برد سوسیالیسم از طریق اهرم قدرت دولتی، در هردو شاخه و مدل سوسیالیسم دولتی در بلوک شرق و سوسیال دمکراسی در بلوک غرب که خروجی آن ها نه پژمرده شدن نقش دولت و سوسیالیسم که تقویت هرچه بیشتر هیولای دولتی و تشدید نابرابری ها و سرکوب آزادی بود، به میدان آمدند. برای این جنبش ها انباشت سرمایه و انباشت قدرت، و آزادی و برابری جدا ازهم نیستند. ویژه گی این جنبش ها، آرایش آن ها حول مطالبات مشخص و اشتراکات برخاسته از آن ها، اعم از سلبی و ایجابی، بجای سرسپردن به شعارهای کل گرا و انتزاعی و وعده های ناکجا آبادی از یک سو و مبارزه علیه سیستم در بیرون از قدرت و بیرون از مناسبات مبتنی بر بازنمائی و سلسه مراتب هرمی از سوی دیگر بوده است.
در این میان «بدیو» از آن دسته فیلسوفانی است که در پاسخ فلسفی به تغییرجهان و عرصه عمومی سیاسی داعیه یک پاسخ عقلانی جهان شمول و بطورمشخص «فرضیه کمونیسم» به عنوان یک گفتمان فراگیر را داشته است. به تبع آن، فلسفه سیاسی اش با مجموعه ای از مفاهیم و واژگانی آراسته شده است که در تناسب با کلان روایت مدنظرش باشد: باورداشتن به تغییر از طریق وفاداری و تعهد یک اقلیت سازمان یافته و وفادار به «رخداد» و حامل اراده عمومی است که جهش حداکثری عنصرناموجود و نادیده گرفته شده جامعه سرمایه داری با گشودن امکانی نو، حتی پا نهادن به وادی «دیکتاتوری پرولتاریا» برای آزاد کردن حامعه از سلطه بورژوازی. برای او همواره گفتمان و ایجاب پیشاپیش جنبش قراردارد و باید هم چنین باشد. در این معنا بادیو با رویکردش به تغییر از طریق یک اقلیت سازمان یافته حامل اراده عمومی با استعانت از مقولاتی چون وحدت بازنمائی شده و کل گرائی و سوژه گی جمعی و حقیقت و امرواقعی و رخدادهائی که ناموجود را موجود می کند و تقدم ایجاب بر منفیت و نظایرآن ها ( که در اساس جزبازخوانی گذشته در قالب واژگان و تعابیرجدیدی نیست) و کلا کم توجهی اش به تکینگی و دموکراسی ( در معنای نقش آفرینی مردم وجنبش ها بدون بازنمائی شان)، در زمره فیلسوفان اقتدارگرا و معطوف به قدرت قرار می گیرد.
با این همه، شاید تعجب آور باشد که فلسفه او در این آشفته بازارگفتمانی برای بخشی از چپ های ایرانی هم، با وجود اشباع شدگی جامعه ما از گفتمان های تعالی بخش وناکجاآبادی، به ویژه در طی چندین دهه اخیر و با تاریخ کهن استبدادشرقی، جذابیت و شیفتگانی داشته باشد. چنین گرایشی ممکن است دلایل متعددی داشته باشد، در اینجا می توان به دودلیل مهم آن اشاره کرد: فقرفرهنگ نقد و گفتگو که چپ ایرانی هم به فقدان چنین فرهنگی خوگرفته است و دیگری نگاه به گذشته و گرایش بازگشت «به خویشتن خویش» که همواره در جوامع استبدادزده و سرکوب شده و سوسه برانگیزاست. در انقلاب بهمن این بازگشت که ماتریس و درونمایه گفتمان پیشاانقلاب را تشکیل می داد، موجب فاجعه ای شد که هنوز هم اندرخم آن گرفتارهستیم. نگاه به گذشته فرقی نمی کند که با کدام واژه ها آراسته شده باشد، هرگاه بخواهد خود را به حال و وضعیت کاملا متفاوتی تحمیل کند، همواره بسترمناسبی برای تولید و بازتولیداستبداد می گردد.
متاسفانه در میان چپ ها هم به نوعی وسوسه بازگشت به افتخارات گذشته و فراموش کردن درس های فروپاشی آن، که البته امروزه از عروج گرایش های اقتدارگرایانه در جهان هم تغذیه می کند بدون زمینه نیست و برای بخشی از آن، فلسفه و مواضع بدیو می تواند دارای جاذبه باشد. به عنوان مثال در نگاهی به ویدئوی زیر که در آلمان (شهرهانوفر) و در نشستی پیرامون مواضع بدیوضبط شده است، می توان دید که چگونه رسما با نگاهی مثبت و با آب و تاب از نقش یک اقلیت سازمان یافته و مشرف برجامعه و «اکثریت خاموش» و از «دیکتاتوری» اقلیت و پرولتاریا سخن گفته می شود*.
در بخش اول این نوشته تمرکزاصلی بر نقدمواردمشخصی است که بدیو در ارزیایی اخیر خود مطرح ساخته و تناقضات موجود در آن:
البته اهمیت تحلیل و نقد وضعیت حاکم بر جهان و از صف آرائی های موجود در آن، از ضعف ها و نقاط قوت، و از منظررویکردهای مختلف بر کسی پوشیده نیست.
طبعا نوشته اخیربدیوهم به عنوان فیلسوفی چپ و رادیکال به رغم کوتاه بودنش از آن مستثنا نیست. گرچه برخلاف عنوانی که بر پیشانی خود دارد و انتظاری که بر می انگیزد، «در باره وضعیت کنونی» ربط چندانی به یک ارزیابی جامع از وضعیت حاکم برجهان و شرایط واقعی که جنبش ها در آن قرار دارند و راهبردهائی که قاعدتا باید از درون و در پیوندبا آن ها نشأت گرفته باشند ندارد و در اساس تکرارمواضع کلی او-کمونیزم هم چون بدیل سرمایه داری و مالکیت خصوصی- از یکسو و ارزیابی بدبینانه سال های اخیرش نسبت به عملکردجنبش ها و بیلان آن ها از سوی دیگراست. او با اشاره به تکثر و ناهمگنی جنبش های اعتراضی و گسترده در طی یک دوره، با انتقاد به خصلت «نفی گرائی یا منفیت» آن ها، مدعی است که هیچ سیاست ترازنوین و اراده آفریننده ای در آن ها نمی بیند و حتی فراتر از آن بر آن است که این جنبش ها، که به گفته وی زیرسلطه ایدئولوژی جنبش گرائی قرار دارند، در سرانجام خود به حفظ و تقویت قدرت های حاکم منتهی شده اند. قبلا شبیه همین رویکرد را در موردجنبش جلیقه زردها نیز شاهدبودیم، گواین که پیشتر از آن، تا حدی به سیریزا در یونان و سندرز در انتخابات دوره اول رقابت های حزبی و انتخاباتی آمریکا دل بسته بود و درمورداولی گفته بودکه من آن را بیداری دوباره و احیای «تاریخ» در اروپا می دانم و درمورددومی، من در این سو ایستاده ام و چرا که نه!. با این همه هرچه که هست این جنبش ها نتوانسته اند انتظاراتی را که از آن ها داشته است برآورده سازند و بنظر می رسد در این میان به ویژه ناکامی های بهارعربی و تجربه شکست سیریزا در یونان تأثیرزیادی در این بدبینی و ارزیابی وی داشته باشد.
هر ارزیابی جامع و واقعی از بحران، قاعدتا باید بتواند به انتظاراتی که بر می انگیزد و در این مورد به چگونگی برون رفت از پراکندگی به سوی اتحادسراسری و تبدیل فیگورمنفی جنبش ها به فیگورایجابی پاسخ دهد. و گرنه در اصل وجودچالش هائی چون شکاف های جهانی و پراکندگی در صفوف کارگران و زحمتکشان و فقدان یا ضعف وحدت و همبستگی و اقدامات و اتحادعمل های سراسری در تناسب با بحران و نهایتا ضرورت متحدشدن سراسری آن ها حول خواست های پایه ای و مشترک و رادیکال تردیدی نیست. اما برخلاف آن، در ارزیابی وی اساسا شکاف بزرگ و پرنشدنی بین تصویرمنفی از جنبش ها که با ویژگی نفی گرایانه و فاقدعنصراثباتی توصیف می شوند با مطالبات ایجابی مدنظرش وجود دارد، که پرداختن به این شکاف ها، که طبعا از منطر برداشت های آزادخود و بدون ادعای تکیه و یا استناد به اتوریته های مشخص فکری، ضمن بهره گیری و آموزش از همه آن ها، صورت می گیرد:
در وهله اول ارزیابی او از بیلان منفی عملکردجنبش ها از مواردمشخص و منطقه ای و جهانی و فرازونشیب های آن، از محدوده زمانی و مکانی معین فراترمی رود و جهانی و فراگیر می شود، بطوری که حتی ردپای آن را می توان تا جنبش مه ۱۹۶۸ فرانسه هم که خود در آن به عنوان یک مائوئیست مشارکت داشت دنبال کرد. طبعا تبیین چنان ادعائی با چنان شمولی قبل از هرچیز نیازمند یک تحلیل و تصویرجامع و انضمامی از وضعیت جغرافیای سیاسی و طبقاتی جهان و آرایش صفوف، توازن قوا و رصدکردن روندهای مهم و جاری به ویژه روندهای پیشرو در طی یک بازه زمانی لازم و کافی است. در همین رابطه شاهدیم که نظم موجودجهان به موازات شکاف های نجومی طبقاتی، با انواع بحران های تودرتوئی نظیر مهاجرت و عروج نئوفاشیسم و گسترش میلیتاریسم و بحران اقلیمی و دموکراسی و یا بحران تندرستی و شیوع همه گیری و… دست به گریبان است. پیوند آن ها با یکدیگر و تأثیرات و پی آمدهای متناقض شان در صف آرائی جهانی و در پیشروی و پسروی جنبش های ضدسرمایه داری و تشتت در صفوف طبقه کارگرجهانی از اهم چنین تحلیلی است. در نوشته بدیو، علیرغم نتیجه گیری، از این نوع ارزیابی ها و یا ارجاع به آن ها چیزی نمی بینیم که بر فقدان ارتباط معنادار راهبردهای ایجابی مدنظر او با وضعیت مشخص دلالت دارد.
در وهله دوم، می دانیم که هر ارزیابی از موضوع موردبحث متأثر از نوع نگاه و سنجه ها و مفاهیمی است که در آن بکارگرفته می شوند و نسبتی که ذهن و نظریه با واقعیت پیدامی کند. بطوری که ممکن است در تناسب با نوع دیگر از نگاه و معیارسنجشگری چه بسا به نتایجی کاملا متفاوت رسید. در این رابطه باید دید که بدیو با کدام نگاه و معیارها، به سنجشگری می پردازد (خواهیم دید که در نزداو این معیارها بیشتر یک سری اصول انتزاعی وعام هستند تا معیارهایی که به درد ارزیابی مشخص و استنتاج راهبردهای مشخص می خورند). درنگ براین حوزه ما را به ریشه های نگاه و رویکردبدیو نسبت به وضعیت جهان و جنبش ها نزدیک می کند. به عنوان مثال با نگاه متفاوتی می توان عملکردجنبش ها را بسته به شرایط مشخص و انضمامی نواحی گوناگون چه بسا متناقض و همراه با پیش روی در برخی حوزه ها و مناطق و پس روی در حوزه های دیگر دید که ما را از یک سره کردن ارزیابی برحذر می دارد.
در شرایطی که رشد ناموزون و قطب بندی های تازه ناشی از تغییرتوازن قوا در جهان گلوبال یکی از مشخصات بارزآن هست، و جهان با بحران های گوناگون و پیچ درپیچ مواجه است؛ گذار از وضعیت کهنه به نو به شکل پیچیده و دردناکی صورت می گیرد که با این نوع دوقطبی سازی های تقلیل گرایانه چندان قرابتی ندارد. یا فی المثل بررسی ما اگر نه مقطعی بلکه در مقیاس یک دوره از تحولات پارادایمیک سرمایه (مثلا دوره تهاجم نئولیبرالیسم ) باشد، ممکن است به این نتیجه برسیم که جنگ فرسایشی و مقاومت مستمرجنبش ها، با همه افت و خیزهایش، گر چه هنوز نتوانسته اند کل معادله تعرض و تدافع را معکوس سازند، اما توانسته اند تهاجم سرمایه و صفوف آن را کند و آشفته ساخته و با بحران های عدیده مواجه نمایند که این روزها بخصوص بسیارعیان است. در این صورت گرچه ممکن است هنوز با انتظارات بدیو-الغاء خصوصی سازی و برقراری مناسبات اشتراکی- فاصله زیادی داشته باشیم، اما نمی توان از آن، نه ضعف که شکست و یا ناکامی جنبش ها و تقویت صفوف سرمایه را نتیجه گرفت. چرا که بین دوحالت وضعیت تسلط و شکست، یک دوره گذار و انتقالی از اولی به دومی هم وجوددارد که کم و کیف آن را توازن قوا و شرایط و عوامل بسیارگوناگونی مشروط می کند. در این مورد به ویژه مواجهه بدیو با جنبش جلیقه زردها در فرانسه یک نمونه تیپیک است.
در حالی که این جنبش با سه ویژگی مهم: ۱- مخالفت با بازنمائی خود توسط نظام نمایندگی- هرمی و با تأکید بر دموکراسی مستقیم، ۲-مبارزه علیه سیاست های تهاجمی نئولیبرالیستی ماکرون جوان و مغرور و ۳- به میان آوردن اشکال مبارزاتی رادیکال تر و خیابانی که بالکل با مبارزات سنتی و محافظه کارانه بخش های سازمان یافته در تشکل های رسمی و سندیکاهای تحت نفوذکارفرمایان و احزاب و جریان سیاسی و از جمله احزاب چپ سنتی متفاوت بوده اند؛ اما بدیو با دستکم گرفتن آن ها مدعی شده که هیچ چیزنو و قابل توجهی در آن ها نمی بیند!. روشن است که با فیگورایستادن در یک نقطه مرتفع و از منظری استعلائی و در فقدان یک ارزیابی انضمامی و چندبعدی از وضعیت ابژکتیو، دشواربتوان اهمیت این نوع برآمدهای هرچند نه هنوز بقدرکافی نیرومند ولی به عنوان موجی از موج های روبه افزون مقاومت را دریافت. چرا که در این رویکرد عقب راندن سیاست های نئولیبرالیستی اگر به شکل مستقیم و بی واسطه به خواست الغاء مالکیت خصوصی و برقراری کمونیسم فرانروید فاقداهمیت است. زیرا که در آن، رابطه معناداری بین اهداف کلان و نبردهای جاری و راهبردهای معطوف به فعلیت بخشیدن پتانسیل های موجود در راستای هم افزائی جنبش ها و تعمیق و سراسری کردن آن ها دیده نمی شود. در حالی که همین نبردجلیقه زردها علیرغم همه کاستی ها و برخی نقاط آسیب پذیرش، و از جمله بقدرکافی فراگیرنشدنش و بقدرکافی شفاف نبودن گفتمانش، توانست مکرون را که با توپ پرآمده بود تا مجموعه ای از اصلاحات به تأخیرافتاده نئولیبرالیستی در فرانسه را با شتاب به سرانجام برساند، هرچند محدود تا حدمعینی وادار به عقب نشینی کند. بنابراین بسته به آن که در کجا ایستاده باشیم و از کدام منظر و با چه سنجه ای به ارزیابی به پردازیم، نتیجه گیری ها متفاوت خواهند بود.
رئوس اصلی انتقاد و پیشنهادایجابی او به جنبش ها را می توان در دو گزاره زیر خلاصه کرد:
الف- در ارائه وجه اثباتی: هسته اصلی رویکرد او و سنجه اش همانطور که خود تأکیددارد برگرفته از مانیفست کمونیست است: «آن چه که مارکس چکیده تمام اندیشه اش می دانست چیزی جز الغای مالکیت خصوصی و کمونیسم به عنوان دومضمون اثباتی نیست که بهمراه «برابری» مجموعا سه دستورالعمل مبارزاتی امروز ما را در هرجا و از هم کنون به عنوان تنها سیاست رهائی خواهی تشکیل می دهد».
ب-جنبش ها نفی گرا هستند و رو به فرسایش. نقداصلی او به جنبش ها ویژگی منفی مطالبات آن هاست: «جنبش ها و جوش و خروش انقلابی آن ها با داشتن ویژگی نفی گرائی صرف و ناهمگنی، و در فقدان ایده ایجابی و ابداع سیاستی ماهیتا متفاوت، تنها در خدمت پس روی ها قرار می گیرند».
«الغای مالکیت خصوصی» هم چون کلیدواژه خروج جنبش ها از بن بست
چنان که اشاره شد بدیو در پی یافتن «ایده ایجابی» به مثابه حلقه مفقوده وعاجل برای برون رفت جنبش ها از بحران و بن بست، به سراغ مانیفست می رود و الغای مالکیت خصوصی را همان حلقه گم شده اثباتی عنوان می کند و برای باورپذیرکردن آن، خود را به شکل اجتناب ناپذیری در یک موقعیت پیامبرانه قرار می دهد. تصادفی نیست که نوشته خود را با پیامی بدین مضمون «باورکنید مرا تا به رهائی برسید » به پایان می برد!. او برآن است که جنبش ها با تن دادن و ترکیب شدن با این دستورالعمل تجوی وی واردعصرجدیدی می شوند: عصرپرسه زدن شبح کمونیسم.
واقعیت آن است که باورپذیری بیش از آن که به وعده بشارت و رستگاری نیاز داشته باشد، به توضیحی نیاز دارد که نشان دهد: اولا چرا این برنامه اثباتی در طی ۱۸۰ سال متحقق نشده است و حالا براساس کدامین دلایل و شواهد اجراشدنی است و ثانیا این «ما» موقعیت مشرف برجنبش ها و بشارت دهندگی اش را از کجا برگرفته است؟
به هرحال او با زدن یک فلاش بگ به ۱۵۰ سال پیش، با قرینه سازی تاریخی بین وضعیت قرن بیست ویکم با قرن نوزدهم و «جنبش های انقلابی و پرجوش و خروش سال های ۱۸۴۷ تا ۱۸۵۰ » و نیز تجربه کمون، مدعی است که کلیدواژه بحران بن بست را در آن جا یافته است. بزعم وی آن جنبش ها نیز نفی گرا و فاقدایده ایجابی بودند که منجر به پس روی و بازگشت ضدانقلاب می شدند و این مانیفست کمونیست بود که برای همیشه نشان داد که سیاست نوین و ایجابی چه هست و چه می تواند و باید باشد: تصدیق با شکوه «الغاء مالکیت خصوصی و اشتراکی کردن تمامی روندتولید»، که هم متحدکننده جنبش هاست و هم به معنای ابداع سیاست رادیکال و ترارجدید برای ورودبه «عصرجدید»پساسرمایه داری. بدیو در اینجا از یک سو از کل نظام سرمایه داری مستقل از مراحل و تحولات تاریخی و کمونیسم به عنوان بدیل کلی آن صحبت می کند و هم همزمان از آن به عنوان بدیل مشخص هر لحظه واین که هم استراتژی است و هم تاکتیک.
می توان پرسید آیا چنین ادعائی نه به عنوان اهداف و افق کلان بلکه به عنوان یک ارزیابی مشخص از شرایط جهانی در آغازسومین دهه قرن بیست و یکم، در قالب سه دستورالعمل کمونیسم، الغاء مالکیت خصوصی و برابری می تواند تاکتیک بسیج کننده و وحدت بخش بحران مشخص جهان کنونی و پراکندگی های آن باشد؟ و آیا زیاده از حد کلی و انتزاعی نیستند؟. و هم چنین آیا دو گزاره مطرح شده در بالا از انسجام لازم و بدون تناقض در مفروضات و نتایج خود برخوردارند؟
عدم تجانس معیارسنجش با موضوع سنجش
هر ارزیابی و سنجشگری از وضعیت اگر نخواهد در حدمفاهیم کلی و تجریدی باقی بماند، خواه ناخواه ناگزیراست با مفاهیم مشخص تر و کمیت پذیرتر سروکارداشته باشد و برای این کار نیازمندشاخص ها و سنجه های کاربردی است. بنابراین شاخص های بکارگرفته شده برای ارزیابی از وضعیت مشخص نمی توانند کلی باشند و بهمین دلیل نسبت معیارهای سنجشگری با موضوع موردسنجش، علیرغم استقلال نسبی آن ها از یکدیگر، مهم است. چرا که اگر بفرض خودسنجه، مطلق و فرازمانی و مکانی باشد [آن چه که بدیو به عنوان یک منطق عام و جهان شمول از آن یاد می کند و مفاهیم خویش را در قالب آن می ریزد]، دیگر ابزارمناسبی برای تحلیل مشخص که الزاما زمانمند و مکانمندهستند نخواهد بود. آن ها باید دارای خواستگاه و سرشت مشترک به معنای تجربه پذیری و تأیید و اثبات ولو نسبی باشند. اگر قرارباشد سنجش وضعیت مشخص و تجربه پذیر با ابزارهای کلی و فراتجربی صورت گیرد، آن گاه به دلیل وجودچنان تناقضی بین آن ها، واقعیت و نظریه هرکدام راه خود را می روند و قادر به مشاهده پیوندی معنا دار بین آن ها نخواهیم بود.
آن چه که در موردارزیابی بدیو چالش برانگیزاست همین فقدان نسبت لازم بین ابزارسنجش و موضوع سنجش است:
نقطه عزیمت او در ارزیابی از وضعیت و جنبش ها، داوری از منظر یک سری اصول قطعی و فرازمانی و مکانی نسبت به وضعیت های مشخص است و این آن ها هستند که باید وضعیت مشخص را تغییردهند ولو آن ه وضعیت کاملا تدافعی باشد و مطالبات اساسا تعرضی. «فرضیه» اگر نه علم یقینی و اصولی تجربه نشدنی که واقعا فرضیه باشد، باید در پراتیک اجتماعی به شیوه علمی در معرض راستی آزمائی قرارداشته باشد ( با پذیرش این فرض که عمل و نظر هیچ کدام ایستا نیستند و هم چون کنشی متداخل و در حال تاثیرگذاری متقابل هستند). در چنین حالتی ردپای فرضیه و نظریه به ناگزیر باید در وضعیت موجود باشد حتی اگر در مقاطعی مشهودنباشد. چنین رویکردی نسبت به نظریه اجتماعی باید بتواند ردپای خود را در جامعه و تحولات آن و جنبش های اجتماعی نشان به دهد و نقطه عزیمت استنتاجات خود را وضعیت عینی و مشخصا جنبش های مبارزاتی-طبقاتی واقعا موجود و از جمله رصدکردن تک جوش ها و روندهای پیشروموجود از یکسو و تلاش برای برقراری پیوندخلاق بین تئوری و اهداف استراتژیک با وضعیت مشخص و تاکتیک ها از سوی دیگر قراربدهد. و گرنه بدون داشتن بستری عینی در وضعیت، تئوری چگونه می خواهد آن را دگرگون کند و این اساسا چه ربطی به یک تئوری علمی دارد؟.
آلن بدیو گرچه همواره به دنبال ابداع سیاست رادیکال بوده است، و بنیادهای چهارگانه لغودولت و مالکیت خصوصی و تقسیم کارفکری و دستی و جهانی شدن و لغو ملت را شرط هرگونه سیاست به معنی حقیقی می دانسته است؛ اما هیچ ارتباط مشخص و درون ماندگاری بین وضعیت موجود وحلقاتی که بتوان آن را با راهبردهای رادیکال مدنظرش پیوند زد دیده نمی شود. و اساسا با سرشت جنش های جدید، به مثابه جنبش های مشخص براساس مطالبات مشخص و هم افزائی و همبستگی آن ها حول مطالبات و آماج های مشترک و مشخص و نه گردآمدن آن ها حول مفاهیم کلی و انتزاعی و لاجرم ایدئولوژیکی و ناکجاآبادی، بیگانه است. از همین رو جنبش های موجود یکسره فاقدچیزارزشمند و قابل اعتنائی می شوند و ما همواره با دوگانگی هستی این جنبش ها با نظریه، فقدان ارتباط آن ها با ایده های ایجابی و پرورده شده در بیرون از جنبش ها، و مشخصا با حفره ای پرنشدنی در حوزه تاکتیک و استراتژی مواجه می شویم. حتی رخدادهای مهم سیاسی ( نظیرخیزش های بزرگ یا موقعیت های انقلابی ) هم غافگیرانه و از آسمان نازل نمی شوند، بلکه از متن همین روندهای موجود و قابل جهش در مقاطعی بر می خیزند؛ مگر آن که به آن ها نیز نگاه استعلائی ( فراتجربی) داشته باشیم. گرچه نیروی محرکه و نبض انقلابی جنبش ها –حتی جنبش های تاریخی مثل اکتبر و کمون..) همواره و اساسا با وجه منفی قابل درک و شناسائی است، و برعکس وجه محافظه کارانه اشان با وجوه اثباتی، اما این به معنی نفی مطالبات ایجابی و اهمیت آن ها مشروط به آن که در بسترتکوین خودجنبش ها و تجربه زیسته آن ها و آزمون پذیربودنشان باشد نیست و بنابراین آن ها در سطوح متفاوتی از پویش جنبش ها قراردارند و الزاما به معنی آن نیست که در هر شرایطی منجر به تقابل و تضادبین آن ها شود. خلاصه آن که جنبش ها در عین داشتن ویژگی مهم منفیت، اگر ایجابیت را به معنی مشارکت در قدرت و یا دولت سازی بدانیم، که در تحلیل نهائی در پشت همه این واژگان همین هدف نهفته است، می توانند همواره به درجاتی حامل ایجاب هم باشند و در عمل چنین هم هستند، و اساسا چنین واقعیتی در عمل هم وجود ندارد، اما این وجه نفی است که در نگاهی کلان از ایجاب واستلزامات ساختاربندی و سیستم سازی و گرایش محافظه کارانه آن ها عبور می کند. گرچه نفی و اثبات صرفنظر از رابطه اشان که بحث این نوشته نیست،همواره باهم عجین اند. اما متافیزیک بدیو می کوشد که قاعده هرم نفی-ایجاب را وارونه کرده و به ایجاب- نفی تبدیل کند.
اما با نگاه منفی که بدیو به منفیت جنبش ها دارد، از هیچ و ناموجود، نمی توان انتظاریک جهش مثبت و ترازنوین، هم چون رعدی در آسمان بی ابر را داشت. به هرحال، تنها با پیوندی خلاق بین پراتیک اجتماعی و نظر، و نفی و ایجاب، در بستری مشحون از آزمون و خطا و فرضیه و نظر به مثابه کنشگری است که می توان، بدون آن که به رابطه خطی و نقطه به نقطه بین آن ها غلطید، رابطه ای که هرکدام شرط شکوفائی دیگری باشد برقرارکرد. نه بدان گونه که گویا قوانین آهنین و تقدیرشده ای در عینیت جامعه و متن پراتیک وجوددارند که رسالت تئوری کشف آن ها و تابع سازی آن هاست. بدیهی است که چنین برداشت یک سویه جز به خلع سلاح تئوری و به همان نسبت پراتیک اجتماعی و دور شدن از «تفسیرجهان کافی نیست باید آن را تغییرداد» منجر نخواهد شد. سخن بر سر رابطه ای دوسویه و خلاق بین آن ها ضمن در نظرگرفتن استقلال و قلمرو نسبی شان هست. اگر واقعا قرار بر ارتقاء مطالبات ایجابی و برساخت بدیل در معنای واقعی اش باشد هرنظریه مربوط به تحول اجتماعی باید نشان دهد که چرا پایش روی زمین است و چگونه از دل وضعیت، راهی به سوی استراتژی و اهداف بلندتر می گشاید. اما واقعیت آن است که برای بدیو یک سری انتزاعات و اصول تعالی بخش و پیشینی وجود دارند که از قطعیت کامل و منزلت فراتجربی برخوردارند که گویا می توانند برای همه زمان ها و مکان ها هم معتبر باشند. واضح است که در این صورت این ها دیگر نمی توانند فرضیه های علمی باشند و بیشتر به به کلیشه ها و باورهای ایدئولوژیک و ایمانی پهلو می زنند. و وقتی هم با واقعیت ها و روندهای موجود مواجه می شوند، راهی جز تخطئه آن ها و روندهای بالقوه و یا لفعل پیشرو باقی نمی ماند. بجای راهبردهای واقعی و مشخص و مرتبط با جنبش ها و آن دسته حلقاتی که بتوانند آن ها را با اهداف کلان گره بزنند، با یک سری «راهبردهای» کلی و شعاری- تجویزی مواجهیم که ربطی به تجربه زنده جنبش های واقعا موجود ندارند و چنین است که این رویکرد در گزاره هائی که پیش می نهد، حتی با پیش فرض های خود نیز در تناقض می افتد:
نمونه ها کم نیستند: او در حالی از وحدت جنبش ها حول سیاست نوین یعنی خواست ایحابی الغاء خصوصی سازی سخن می گوید که خود در همان زمان تصدیق می کند که جنبش ها حول خواست های منفی به حرکت در می آیند و به وحدت می رسند و جز این هم نمی توانند باشند! [اگر واقعا آن ها چنین اند پس چگونه خواهند توانست به وضع ایجابی گذرکنند؟ با تحمیل یا به مددیک پیشاهنگی که آن ها را بازنمائی می کند؟]. بگذریم از این که حتی خودشعارالغاء مالکیت خصوصی در کنه خود یک شعارسلبی است نه ایجابی و البته جز این هم نمی توانست باشد!. بنظر می رسد که در نوشته و برخی مواضع بدیو بین وجه منفی و اثباتی جنبش با حالت دفاعی و تعرضی بودن آن ها نوعی اغتشاش و تداخل وجود دارد و حال آن که این دو عینا یکی نیستند. یا چنان که بازهم در همین نوشته اخیرش با زدن مثال های متعدد از کشورهای مختلف از هنگ گنگ تا خاورمیانه و تا هند و برزیل و نقاط دیگرجهان و هرکدام حول مطالبات اخص خود از ناهمگنی جنبش ها سخن می گوید؛ اما نشان نمی دهد که چگونه به میانجی شعارالغاءخصوصی سازی و اشتراکی کردن همه روندهای تولید، می توان این ناهمگنی ها را برطرف ساخت؟. مگر آن که بسان یونانیان باستان، به «لوگوس» هم چون اصل عقلانی حاکم برجهان، به عنوان نیروئی وحدت بخش و اجماع ساز باور داشته باشیم!. چیزی که البته در نزدبدیو و کل گرایان هم چون باوربه مفاهیم عقلانی جهان شمول و یا وجود یک منطق فراگیر و مطلق و معرفت شناسانه وجود دارد.
در تناقض بزرگ دیگر، با وجود آن که می نویسد خواست های ایجابی مارکس نتوانست در زمان خود وحدت بخش جنبش ها و انقلابات طوفانی اروپای آن زمان و کمون پاریس بشود؛ اما معلوم نیست که بر چه اساسی آن را همچنان به عنوان خواستی ایجابی و وحدت بخش برای همه زمان ها و مکان ها می داند. بسیارخوب! اگر پذیرش و تحقق چنان خواست ایجابی در زمان خود و در طی یک قرن و نیم نتوانست موفق شود، اکنون بر چه اساسی می توان مدعی پذیرش و موفقیت آن توسط جنبش ها شد که به گفته وی ناهمگنی و نفی گرائی از ویژگی های بارزآن هاست؟. [بگذریم از این که تناقنضات از این سطوح فراتر می روند: چنان که او در نوشته دیگری و در جای دیگری حول بسط نظریات فلسفی اش پیرامون خواست های ایجابی، مدعی شده است که همین مطالبات مانیفست و یا انقلاب اکتبر و آن چه که لنین مطرح می ساخت اساسا منفی بوده است و نابسنده! و بهمین دلیل هم شکست خورده اند و برهمین اساس هم تلاش می کند که منطق تازه ای متفاوت از دیالکتیک هگل و مارکس که اساسا برمنفیت استواربوده است تدوین کند. به این بحث در بخش دوم این نوشته بیشتر خواهیم پرداخت).
در تناقضی دیگر: گرچه بدیو به امکان وقوع رخدادهای نوین و بی سابقه هم چون رویدادهای بدیع و غافلگیرانه که از اشکال گذشته و تجربه شده فراتر می روند باور دارد؛ اما وقتی می خواهد وجه ایجابی موردنظرش برای جنبش ها را بیان کند، معلوم نیست چرا عینا آن چه را که ۱۵۰ سال پیش در برنامه مانیفست کمونیست آمده به میان می آورد؟!. پس بداعت ها حداقل در رهیافت های نظری و ایجابی و برنامه ای وجود ندارد؟!.
نظرمارکس یا قرائت خاصی از متن؟
در اینجا این پرسش مطرح می شود که سوای پروبلماتیک بودن الگوبرداری های تاریخی برای شرایط به شدت متحول جوامع بشری و پویش ها و پوست اندازی های سرمایه که هیچ گاه آرام و قرارندارد، که جهانی شدن و پی آمدهایش یکی از آن هاست، ویا تضادحادسرمایه با طبیعت و بحران زیستی از دیگر پی آمدهای آن است، آیا قرائت بدیو از مارکس و نظرات او، آن گونه که ادعا می کند، واقعا بیان واقعی آن چیزی است که مارکس می گفت و دنبال می کرد یا آن که تنها یک قرائت و برداشت خاص از مارکس و مانیفست و تفسیریک متن توسط وی است؟ و طبعا تفسیری جانبدارانه که با عبور از منشورگرایشات اخص هر راوی و مفسر یک متن صورت می گیرد. دریافت از هیچ متن تاریخی و مهم هرچه قدرهم مدعی بی طرفی باشیم، که نیستیم، نمی تواند فی نفسه و بدون عبور از ذهنیت و تمایلات و تجربه های زیسته قرائت کننده صورت گیرد. و بهمین دلیل هم، علیرغم رعایت همه دقایق و قواعدمربوط به متن خوانی درست و دقیق، همواره در عمل قرائت ها و برداشت های متفاوتی از آن، سوای آن که کدامیک به اصل و روح متن نزدیک تر یا دورتر باشند، وجود داشته است. اما علاوه بر آن اگر مسأله اصلی، نه صرف پژوهش تاریخی، بلکه این باشد که چنان متنی به چه دردامروزمان می خورد، آن گاه مهم آن است که بازخوانی و بازتفسیرمتن مبتنی بر نقد با توجه به این که پیدایش هر متن تاریخی در تجربه و شرایط مکانی و زمانی خاصی صورت گرفته است، و بهمین دلیل محدودیت ها و تنگناهای خودش را دارد، تنها می تواند با شرایط زمانی و تجربه ها و دستاوردهای پسامتن صورت گیرد. تنها با چنین رویکردی می توانیم هم با تجربه ها و دستاوردهای گذشته پیوندسازنده برقرارکنیم و هم با چسبندگی به گذشته دچارنابهنگامی و گسست از تاریخ زنده گان نشویم.
بهرحال، سوای قرائت بدیو می توان از مارکس قرائت دیگری هم داشت: نقطه عزیمت او نه اصول و یا پرداختن نظریه صرف، که حتی خود چنین رویکردی به اصول را تبدیل آن ها به مهمل و یاوه خوانده است، بلکه در اساس جنبش های اعتراضی-طبقاتی واقعا موجود ( و بزعم وی پیشران تاریخ) و رصدکردن روندهای پیشرو در متن آن با عطف به توازن قوا و شرایط عمومی حاکم برآن ها ( از جمله در وضعیت خیزش و تهاجمی و یا تدافع و عقب نشینی بودن )، و لاجرم برقراری پیوندی کارساز بین نظریه و پراتیک اجتماعی و تاکتیک ها و استراتژی بوده است. برای وی حرکت از اصول و تحمیل آن به وضعیت، جایگاهی نداشته است.
بهمین دلیل در نزدمارکس بطورکلی شکافی بین ارزیابی اش از جنبش کارگری واقعا موجود و کمونیسم همچون یک گرایش و جنبش واقعا موجود و در حال رشد، و مانیفست به عنوان برنامه آن، صرفنظر از این که این ارزیابی با عطف به گذرزمان تا چه حد درست و دقیق بوده است یا نه، لااقل تناقض بارزی، آن گونه که در نزدبدیو بین جنبش و اهداف مدنظرش دیده می شود وجود ندشته است.
برای مارکس اگر روندهای پیشرو در جنبش ها مبنا نبودند، با مشاهده افول جنبش انقلابی به انحلال تشکیلات انترناسیونال اول مبادرت نمی ورزید. یا اگر جنبش های طبقاتی مترقی و ضدسرمایه داری وجودعینی نمی داشتند او باید اساسا کل نظریه اش را، هم چون سوسیالیست های تخیلی، به بایگانی می سپرد. حتی در نزداو مانیفست آن گونه متن مقدس و غیرقابل تغییری نبود که بدیو متصوراست. مارکس از جنبش ها می آموخت و الهام می گرفت، چنان که از تجربه کمون پاریس ضرورت درهم شکستن ماشین دولتی را که در مانیفست به شکل امکان تصرف دمکراسی و ماشین دولتی فرمول بندی می شده بود، آموخت و از آن جا که به گفته خودش تمایل نداشت در متن یک سندتاریخی دست ببرد، همراه با انگلس آن را در مقدمه گنجاند. بنابراین سندمانیفست حتی برای مارکس در زمان خودش بیانیه ای گشوده بود. چنان که جدا از راهبردضرورت درهم شکستن ماشین دولتی و فرایند پژمرده ساختن دولت به عنوان یک نهادطبقاتی خادم بورژوازی- که او در برابرآن وجودیک دولت گذاربه سوسیالیسم را مطرح ساخته بود که باید می توانست در مسیرحرکت خود پژمرده و محومی شود. که البته می دانیم در تجارب پسامارکس برخلاف آن به یک هیولا تبدیل شد و تا همین امروز هم چگونگی فرایندمحوآن، هم چنان به عنوان به عنوان یک معضل بزرگ محل مناقشه گروه های چپ است. بگذریم از این که در نزد بخشی از این چپ که در سخن هم سخت ادعای پیروی از آموزه های مارکس دارد، چنان دگردیسی صورت گرفته که وظیفه شکوفاساختن دولت، تحت برند«دولت کارگری»، به یک پرنسیپ برنامه ای هم ارتقاء یافته است که آن ها را عملا به سطح منتقدین سیستم تبدیل کرده که البته خودبدیو هم در جائی به نقش این نوع چپ ها به عنوان متغیری از سیستم های موجود اشاره می کند. بهرصورت، ضمن تقدیر از بدیو به عنوان یک فیلسوف رادیکال، اگر قراربود صرف طرح چندشعارکلی چون الغاءخصوصی سازی و برقراری مناسبات تولیداشتراکی و … راهگشا باشند، تجربه هائی چون روسیه که از قضا با هدف تحقق همین شعارالغاءمالکیت خصوصی به کمونیسم جنگی و بازتولیدهیولائی ماشین دولتی منجر شد، به چنان سرنوشتی نمی انجامید و یا در موردچین به گونه دیگری، کمونیزم و اشتراکی کردن اجباری و انقلاب فرهنگی که به گفته بدیو برای دورزدن حزب (تجربه روسیه زمان استالین) و قراردادن شوراهای دهقانان و سربازان و کارگران به جای آن صورت گرفت و شکست هم خورد، به چنان فرجامی نمی رسید که امروزه تعدادمیلیاردرهایش بیشتر از آمریکا باشد!.
البته درنزد مارکس، جنبش ها همه چیز و تئوری هیچ چیز و یا بالعکس نبودند. همانطور که مسیرپیشروی جنش ها همواره صعودی و خالی از افت و خیز نبودند، یا همان گونه که تهی از پیرایه های توهم و خطا و بی نیاز از نقد و انتقاد نبودند. اما این انتقادها و نتایج نظری برگرفته از آن نه از فرازجنبش ها و از یک موقعیت استعلائی و مشرف برآن، که از درون تجربه زیسته آن ها و کنشگری بربستر آن ها و شناسائی ظرفیت های واقعا موجود در آن ها استخراج می شوند. با توجه به همین ویژگی ها بود که مارکس پس از مشاهده قابل تأیید افول شرایط انقلابی و عقب نشینی جنبش کارگری، با نگرانی از سوء استفاده، تشکیلات کارگری انتزناسیونال اول را منحل کرد تا مبادا تبدیل به دکانی برای سوء استفاده کنندگان شود.
******
خلاصه بخش اول: کل این بحث را می توان در این پرسش از بدیو خلاصه کرد: اگر جنبش ها آن گونه که او به تصویر می کشد، صرفنظر از شدت و ضعفشان، فاقد چیزی نو و ایجابی هستند و اگر او دل به تأسیس آرمانشهری دریک صبحدم طلائی نبسته است، چگونه و به اعتبارکدام روندهای بالفعل یا بالقوه و قابل مشاهده و تصدیق به عنوان بستری برای کنشگری علیه سیستم، می خواهد بین وضعیت کاملا تدافعی و وضعیت کاملا تعرضی پل بزند؟. مگر نه این که رخدادهای غافلگیرکننده هم باید از متن همین جوامع موجود برخیزند و با گشودن امکانی نو به فراسوی وضعیت موجود و جهانی دیگر بروند؟. بنظر می رسد که در نزد او شکاف بین واقعیت و نظریه پرنشدنی باشد. چرا که در آن تئوری و پراتیک فاقد آبشخورمشترک بوده و هم چون دو خط موازی و غیرمتقارب هستند. اما آن چه که مشهوداست وی از ورای یک گفتمان خاصی با مجموعه ای از اصول مفروض و پیشینی و از جایگاه نخبگان فکری، جنبش های موجود را محک می زند. ظاهرا اصول موردنظر در نزد او نقش تخت پروکروستس را دارد که این اندام ها (جنبش ها) هستند که باید با آن هم تراز شوند. از همین رو می نویسد: برآن است که شعارهای نفی گرا و کنش دفاعی باید از هدف های خاص ما پیروی کند، یعنی از تصدیق با شکوه و اثباتی که همانا الغای مالکیت خصوصی است. ناتمام
در بخش دوم این نوشته بیشتر به فلسفه و مواضع نظری بدیو خواهیم پرداخت. به رابطه چالش برانگیز بین دومفهوم مهم تکثر و وبازنمائی آن به شکل یک و حدت، و این که چالش بین آن ها قدمت و تبار تاریخی دیرینه داشته و همواره محل تصادم و وصف آرائی نگرش و سیاسی-فلسفی بوده است.
تقی روزبه ۲۰۲۱.۰۱.۱۱
*- در باره وضعیت کنونی-الن بدیو(ترجمه شیدان وثیق)- در سایت اخبارروز و عصرنو: http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=51340
رخداد،سوژه، حقیقت در اندیشه آلن بدیو، سخنرانی در هانوفر
*-آلن بادیو و فلسفه مبارزه