Home ستون آزاد آرشیو ستون آزاد قیام 30 تیر و احضار شدن به دربار – شیرین سمیعی

قیام 30 تیر و احضار شدن به دربار – شیرین سمیعی

از خانم شیرین سمیعی خواهش کردم اگر خاطره ای از دیدارشان با اقای دکتر مصدق دارند
برای خوانندگان ما بازگو کنند که محبت کرده متن زیر را فرستادند.
ح . بهگر

دوست گرامی،
در باره خاطره های من از مصدق پرسیده اید ، مصدقی را که از دور دوست می داشتم برای نخستین بار، در احمدآباد یافتم که پس از بیرون آمدن از زندان در آنجا بسر می برد و حق خروج نداشت، حتی بهنگام بیماری و مرگ همسرش هم به او اجازه یکبار خروج برای دیدار از او را ندادند. بسیار از این داستان غمگین بود و تنها باری که اشک او را دیدم هنگام صحبت از این داستان و از دست دادن همسرش بود. من همیشه از دور به او نه ارادت که عشق می ورزیدم، و دیدن و بودن در کنارش برایم موهبتی بود. هیچ وقت آن نخستین روز دیدار مان را از یاد نمی برم، به ویژه هنگامی که همه رفتند و مرا با او تنها گذاشتند، باورکردنی نبود که او باشد و من در کنار او! پنداری رویای خوشی را در خواب می دیدم و نمی خواستم از این خواب خوش بیدار شوم. بخاطر می آورم که در اولین سفرم پس از ازدواج با نوه اش، تمام مدت در احمدآباد ماندم، و روزی های آخرسفر، هنگامی که پدر همسرم برای پدرش پیام فرستاد که برای بردنم به رامسر می آید، به مصدق گفتم: لطفا برایش پیام بفرستید که من به رامسر نمی روم و همین جا پیش شما می مانم! که او نصیحتم کرد که آنها بخاطر تو به این سفر می روند و چنین و چنان…گفتم نخیر آقا سفرشان از پیش برنامه ریزی شده بود و هیچ ربطی به من ندارد. گفت: ولی حالا می گویند بخاطر توست! و این احترامی ست که به تو می گذارند و… حرف مرا گوش کن و با آنها برو و وقتی برگشتید دوباره پیش من برگرد و … خلاصه مرا مجبور به رفتن کرد. تنها کسی بود که نصایحش را به گوش می گرفتم. پیش از دیدارش، با مکاتبه ارتباط برقرار کرده بودیم و می دانست دوستش می دارم، و من هم می دانستم که دوستم دارد، و می دانستم که برایش ناپدری من، افسری از معاونین تیمسار بختیار ــ برخلاف برخی از اطرافیانش ــ اصلا مسئله ای نیست. از همان شب اول دیدارهم رابطه تنگی بین مان برقرار شد که تا زمان درگذشتش همچنان برقرار ماند.

نخست او از من پرسش هایی، لابد برای شناسایی بیشتر من می کرد، و من از این امتحان پیروز بیرون آمدم، چون از آن پس او بود که به پرسش های من پاسخ می داد و برایم از ناگفته ها می گفت. از روز سی تیر گفت که استعفا داده بود و در خانه چون همیشه پیژامه ای برتن و عبایی بر دوش نشسته بود که شب به در خانه اش کوفتند و برای بردنش به دربار آمدند. گفتند: اعلیحضرت شما را احضار فرموده اند. او هم گفت: بسیار خوب خدمتشان عرض کنید که فردا صبح اول وقت حضورشان شرفیاب خواهم شد. گفتند: خیر فرموده اند باید همین امشب شرفیاب شوید، در شهر نیستند و ما برای بردنتان آمده ایم. او هم با عجله گفت فورآ شلواری را اتو کنند و کتی آماده، که به تن کرد و با حضرات برای شرفیابی رفت.
برایم تعریف کرد: به محض این که پایم به آن اتاق رسید، شاه شتاب زده و پریشان جلو آمد و آستین کتم را گرفت، و مرا به کنار میزی کشاند، فرصت نداد حتی طبق روال عرض ادب کنم، آشفته و پریشان تند تند می گفت: بگو تکلیف من چیست، بگو من چه کنم، من چه باید بکنم و … عرض کردم: قربان شما شاه این کشورید و من به سلطنت سوگند خورده ام و به سوگند خود وفا دارم. قرآنی در آن اتاق یافتم و به دست گرفتم و گفتم: دوباره هم در حضور شما سوگند می خورم که به سلطنت وفادار بمانم. شاه اندکی آرام گرفت، و من باری دیگر نخست وزیر شدم. مصدق غرضی با شاه و مرام سلطنت نداشت، اما معتقد بود، و همیشه هم می گفت: شاه باید سلطنت کند، نه حکومت.
در این اواخر ویدیویی دیدم که مردی می گفت: مصدق از قاجارها بود و می خواست سلسله پهلوی را به سود قاجاریه منقرض کند! در حالی که بارها به گوش خود شنیده بودم که می گفت: شاهان قاجار نالایق بودند و هیچکدامشان لیاقت سلطنت نداشتند! گو این که مادرش از قاجاریه بود و او هم بسیار مادرش را دوست می داشت، اما عشق فرزند به مادر ربطی به اسم و رسم او نداشت. هنگامی هم که نخست وزیر شد اعلام کرد که از این پس هیچ نوع وابستگی با کسی ندارد. به یکی از عموزادگانش هم که در آن زمان برای سمتی به سراغش آمده بود، جواب رد داد و بعدها همین عموزاده در دادگاه مصدق به او دشنام داد.من یکبار او را در خانه برادرش دیدم، وارد شد و تا غلامحسین خان را دید، سری تان داد و گریخت.
هنگامی که مصدق بیمار شد، پسرش دکترغلامحسین، بدون اطلاع پدرش توسط پرفسور عدل برای شاه پیام فرستاد که اجازه دهد پدرش را برای معالجه به فرنگ ببرد. شاه اجازه نداد و گفت می توانید پزشک از خارج بیاورید. هنگامی که مصدق این دانست سخت به پسرش تاخت که چرا از شاه چنین اجازه ای خواسته است که نه او عازم فرنگ می شد و نه نیازی به یک پزشک از خارج دارد. ناچار با دو محافظش به تهران آمد، نخست در بیمارستان نجمیه، و سپس به خانه پسرش رفت و باری دگر به بیمارستان، و در آنجا درگذشت. هنگامی هم که پس از سال ها بخاطر بیماری اش از ده بیرون آمد، از ترافیک در جاده و آن همه اتومبیل در شهر شگفت زده شد. برایم تعریف می کرد در آن دوران اگر ماشینی پنچر می شد می بایست ساعت ها در انتظار ماشین دیگری ماند که برسد و یاری رساند.
هنگام بستری اش در خانه پسرش در تهران، من هرروز می رفتم و کنار تختش می نشستم و برایش روزنامه می خواندم و حرف می زدیم. در آن روزها یکی از روزنامه ها هرشب چند صفحه ای از کتاب شاه را منتشر می کرد که درونش شاه از مصدق هم می گفت. هرشب تا روزنامه می رسید به من می گفت: ببین اعلاحضرت در باره من چه فرموده اند! من هم یا می گفتم امشب از شما خبری نیست و یا اگر اسمی از او برده بود که همیشه انتقاد از او می بود، برایش می خواندم و با شنیدنش قاه قاه می خندید و می گفت: بَه بَه عجب، که اعلیحضرت این طور فرموده اند!
پس از مرگش هنگامی که برای آخرین دیدارش رفتم، خانم پرستاری مرا به اتاقی که درونش خفته بود، برد و با او تنها گذاشت، و من که پس از مرگ پدر اشک چشمانم خشک شده بود، با دیدن پیکر بی جان او، یک باره اشگ هایم سرازیر شد و پس از سال ها هایهای گریستم.
امروز که به او می اندیشم چهره غم زده اش را با عبایی بردوش در احمدآباد به یاد می آورم که کنار دیوار حیاط نشسته بود و پس از گفتگوهایمان همواره می گفت: چه فایده دخترجان که تمام آن زحمات برباد رفت! او نه غمگین از تبعید که افسرده از شکست ملت ایران و پیروزی دشمنان، آن دو اجنبی استثمارگر پلید سیاهکار بود که ثروتش را غارت و به یغما می بردند.

متآسفانه پس از مرگش، ملک خانم عروسش به اتفاق پسرش احمد خان رفتند و اتاق های ساده و بی آلایش او را به خواست خود تزیین کردند. اتاق ها و عکس هایی که پس از مرگش دیدم نه آن اتاق هایی بود که درونش بسر می برد و عکس ها نه عکس هایی که پیش از مرگش روی طاقچه بالای اتاقش بود، که شرحش را به تفصیل در یادداشت هایم آورده ام.

جمعه – ۱۸ فروردین ۱۴۰۲

Friday – 2023 07 Apri