«جنبش رهاییخواهی» و مسألهی قدرت، دولت و حزب -شیدان وثیق
پیش از این دربارهی ناسازگاری اساسیِ رهاییخواهی با سه سازندهی بنیادی «سیاست» در معنای کلاسیکِ آن، که امروزه مورد نقدِ ماست، یعنی «سیاست» چون پیکار برای قدرت، چون دولتگرائی و چون تحزب با برنامهی حکومتی سخن راندهایم. این روزها، در شرایطی که تشدید بحران سیاسی ایران و شکنندگی حاکمیتِ آن، وسوسهی قدرت و حزب/جبهه سازی برای براندازی را بیش از پیش نزد اپوزیسیونهای مختلف رژیم جمهوری اسلامی دامن میزنند، باردیگر میخواهیم رابطهی پروبلماتیکِ رهاییخواهی با قدرت، دولت و حزب را مورد تأمل قرار دهیم.
جنبش رهاییخواهی، در یک کلام، بنا بر تعریفی که امروزه در نظریه و عمل اجتماعی بیش از پیش به دست آورده و میآورد، جنبشی است که نه سوی به قدرت و مدیریت دولت و حکومت دارد، چرا که همواره اپوزیسیونی و ضد دولتگرا ست، و نه از نگاه نوع و شکل سازماندهی اجتماعی و مبارزاتی، میتواند با «حزب» یا «جبهه» در اشکال مرسوم و شناخته شدهی تاکنونی و سنتی آن، که برای اِعمال حاکمیت و رهبری توده ساخته و پرداخته میشوند، همخوانی و همانندی داشته باشد.
پروبلماتیکِ قدرت، دولت و حزب، البته، همیشه در درازای تاریخ عمل سیاسی و فلسفهی سیاسی به گونهای بارز مطرح شده است. بهویژه در هر جا و در هر زمان که شرایط فروپاشی یک قدرت حاکمه پیش آید، به عنوان نمونه در دیکتاتوریها، و یا در دورههای انتخاباتی در دموکراسیهای نمایندگی که هر چند سال موضوع تناوب قدرت و دولت (اَلترنانس) مطرح میشود. پروبلماتیک نامبرده، بنابراین، برای فعالان جنبشگرا مسألهای تازه نیست بلکه از دیر باز مطرح بوده است، اما شاید نه با تند و تیزیِ کنونیاش، که از بحران سخت «سیاست» به گرد سه محور قدرت، دولت و حزب ناشی میشود.
در ابتدا، به گونهای میتوان گفت که ما این پروبلماتیک را در یونان سدهی پنجم پیش از عصر کنونی و در دو تعریف و عملکرد متضاد از «سیاست» و در فلسفهی سیاسیِ آغازین پیدا میکنیم. یکی، بهویژه نزد افلاطون در کتاب پولیتِیا یا جمهوری او ست: «سیاست» چون حکومتِ شهریار- فیلسوف که به کمک نگهبانان (مدافعان شهر) نظم و عدالت را در شهر برقرار میکند. دیگری، نظری بود که نزد پارهای از سوفسطائیان (از جمله و بهویژه پروتاگوراس) ترویج میشد، که «سیاست» را امر همهی اهالی شهر، چون توانائی تمامی شهروندان، یعنی در یک کلام چون خودِ «دموکراسی» میدانستند. بدین سان، نزد آنها «سیاست» و «دموکراسی» و مشارکت همگان در امور شهر (شهر- داری) یکی و همانند بودند. از این نگاه، «سیاست» یا همان «دموکراسی» است (سیاست = دموکراسی)، یعنی مشارکت همگان در امور خود و یا این که چنین نیست پس بنابراین سیاست نیست. میبینیم که نزد سوفیستها، این نخستین متفکران دموکرات، پروبلماتیک اصلی «سیاست»، حکومت و حکومت- داری نبوده بلکه در درجه اول چگونگی مشارکت برابرانهی همه در امور شهر (پولیس) است. بدین سان در این بینش، سیاست و دموکراسی همانند و یکسان میشوند.
ما، همواره در طول تاریخ، با همزیستی و در عین حال تقابل این دو بینش متضاد از «سیاست»، که در آغاز در یونان باستان شکل میگیرند، رو به رو بودهایم. در آستانهی مدرنیته در غرب (1500)، از یکسو، ماکیاولیِ گفتتارها دربارهی دههی اول تیت لیو (1469 – 1527) و اسپینوزای رسالهی سیاسی (1632 – 1677) را داشتیم که از «سیاست» درک و دریافتی نوآفرید پیشنهادند: سیاست چون آزادی، شور و شوریدگی، اختلاف، ناسازگاری، سلطهگری/سلطهناپذیری و نیروی مداخلهگر و شورشی بیشماران multitude. اما از سوی دیگر هابزِ لویاتان (1588 – 1679) را نیز داشتیم که اقتدار تام و تمام دولت را شرط و ضامن حفظ و پایداری صلح اجتماعی میان انسانها میپنداشت.
اما پروبلماتیک نامبرده، بهویژه در انقلابهای اروپا (پایان سدهی 18 و سدهی 19) با برآمدنِ دو نگاه متضاد از معنا و چشمانداز مبارزهی اجتماعی مطرح میشود. ابتدا این پروبلماتیک در انقلاب فرانسه (1789 – 1799) آشکار میشود. آن جا که سَن ژوست از “انجماد انقلاب” سخن میگوید. زمانی که در سال 1793 خواست و ارادهی کمیتهها و انجمنهای مردمی برای ادامهی انقلاب اجتماعی در برابر خواست و ارادهی رهبری انقلاب برای توقف آن و استقرار سلطهای جدید، به بهانهی “دفاع از انقلاب”، قرار میگیرند.
سپس پروبلماتیک را نزد مارکس مییابیم، آن جا که او، در آثار جوانیاش، در نقد فلسفهی حق هگل (1843 – 1844)، از “دموکراسیِ بدون دولت” سخن میگوید. اما نگاه او به نقش قدرت، دولت و حزب در جنبش رهاییخواهی، بدون ابهام و دوگانگی نبود. در نوشتهها و مکاتبات مارکس، هم از ضرورت تسخیر قدرت و دولت و اعِمال دیکتاتوری پرولتاریا برای گذار به سوسیالیسم سخن رفته است و هم از زوال و نابودی «دولت» چون روندی ضروری و تاریخی به سوی کمونیسم. (از جمله در همان نقد فلسفهی حق هگل میخوانیم: “در دموکراسی حقیقی دولت سیاسی از بین خواهد رفت“). از این رو مارکس و انگلس حتا پیشمینهند که به جای کلمه دولت در جامعهی پساسرمایهداری از واژه «کمونُته» استفاده شود، زیرا که دولت در آن جامعه از بین میرود. در مانیفست کمونیست (1848)، مارکس و انگلس از تشکل پرولتاریا به صورت حزب سیاسی صحبت میکنند اما از سوی دیگر و در همانجا مینویسند: “کمونیستها حزب خاصی نیستند که در برابر دیگر احزاب کارگری قرار گرفته باشند… آنها اصول ویژهای [طریقتی] را به میان نمیآورند که بخواهند جنبش پرولتاری را در چهارچوب آن اصول ویژه بگنجانند“. در زمان شکلگیری حزب سوسیالدموکرات آلمان (1875)، مارکس در نامهای در نقد برنامه گوتا، برنامهای که به منظور وحدت دو حزب کارگری و سیوسیالیستیِ آلمان نگاشته شده بود، و در رد دولتگراییِ حاکم بر این پروگرام حزبی، مینویسد: “هر گامی به پیش، هر پیشرفتی واقعی مهمتر از یک دوجین برنامه است“. در همانجا، او بر “اتحادهای برنامهای که آکنده از ابهام و اشتباه اند، توافقی عملی علیه دشمن مشترک” را ترجیح میدهد.
اما در سدهی بیستم و در پی انقلاب بلشویکی روسیه (1917)، با چیرگی ایدئولوژی لنینی- استالینی بر جنبش سوسیالیستی و چپ جهانی، پروبلماتیکِ قدرت – دولت – حزب از دلمشغولی فکری و عملیِ احزاب و سازمانهای سوسیالیستی، کمونیستی و چپ خارج میشود. تقدیس قدرت کارگری (که به واقع قدرت بورژوازی دولتی بود)، تقدیس دولت سوسیالیستی (که به واقع دولت سرمایهداری بود) و تقدیس حزب کمونیست (که به واقع تشکیلاتی توتالیتر بود) تبدیل به سه محور اصلی سیستم نظری، ایدئلوزیکی و عملی چپ کمونیست جهانی میشوند که تأثیرات خود را حتا بر احزاب سوسیالدموکرات نیز میگذارند. تنها در نزد اقلیتی چون کمونیستهای شورایی، لوکزامبورگیستها و هوادارن خط پانِکوئک در هلند و آلمان (1920)…، که بر ضد لنینیسم برخاستند و در نزد پارهای از آنارشیستهای رهاییخواه بود که نظریه و عمل تسخیر قدرت، حفظ و تحکیم دولت و سلطهی حزب راهبر سخت زیر پرسش میروند و به کل مورد نقد و رد قرار میگیرند.
حال اگر نگاهی به جنبش چپ ایران بیافکنیم. میبینیم که در جنبش سوسیالیستی و چپ کشور ما، از آغاز پیدایش آن در آستانهی انقلاب مشروطه تا انقلاب 57 و پس از آن، پروبلماتیکِ قدرت – دولت – حزب، به تقریب، هیچگاه مطرح نبوده، نمیشود و مورد تأمل و تفکر قرار نمیگیرد. دلیل آن هم به نظر ما روشن و هویداست: چپ سنتی ایران، چه در ابتدای شکلگیریاش زیر نفوذ سوسیالدموکراتهای روس به ویژه بلشویکها، چه در زمان حاکمیت عملی و معنوی حزب توده و چه پس از افول این جریان وابسته به اتحاد شوروی، با پیدایش و رشد آن چه که در دههی قبل از انقلاب 57 چپ نوین کمونیستی و انقلابی مینامیدیم، هیچگاه نتوانست خود از زیر سلطهی نظری، فلسفی، ایدئولوژیکی، سبککاری، راهکاری، برنامهای و نوع سازماندهی تشکیلاتی و حزبیتی برآمده از لنینیسم و استالینیسم، حتا در میان آنهایی که خود را خط سوم، مائوئیست و غیره میخواندند، رها سازد.
امروزه اما با افول غیر قابل بازگشت سیستمهای فکری و کارکردی گذشته در همه جا، شرایط مناسبتری برای طرح پروبلماتیک قدرت – دولت – حزب فراهم شدهاند. بار دیگر در این جستار و در خطوط کلی به بازگویی مسائل مهم این پروبلماتیک میپردازیم.
——————————————–
رهاییخواهی یا رهایش که هم آرمان و افق است و هم مضمون مبارزهی کنونی، تنها میتواند در گسترهی مبارزاتی و مداخلهگری تعریف و تبیین شود. در مبارزه برای آزادی و رهایی از سلطههای گوناگون. مبارزه برای الغای مالکیت بر نیروهای مولده و ایجاد اشکالی نوین از تصاحب و کنترل جمعی بر آنها که با خصوصی کردن یا دولتی کردن مغایر و متضاد میباشند. مبارزه برای مداخله و مشارکت شهروندان به سوی پایان دادن به دولتِ جدا از و حاکم و مسلط بر انسانها. مبارزه برای گسست از «سیاستِ واقعاً موجود» که نام و نشان دیگر «حکومت کردن و تحت حاکمیت قرار گرفتن» است. مبارزه جهت برابری حقوقی و عدالت اجتماعی. مبارزهی مردمان برای تصاحب مستقیم و بیواسطه یعنی بدون نمایندگیِ امور خود، به دست خود و برای خود. سرانجام مبارزه برای تکامل آزادانهی هر فرد چون شرط آزادی همگان در مشارکت و همزیستی با هم. تلاش در چنین مسیری البته تنها نظری نبوده بلکه عملی نیز میباشد، یعنی همراه است با مداخلهگری فعالان رهاییخواه در مبارزات سیاسی و اجتماعی. در این راه ما هم به رویکردی فلسفی نیاز داریم و هم به آزمودن شکلها و شیوههای نوین مبارزاتی در عمل.
1- پروبلماتیک قدرت، فکر و عمل رهاییخواهی را باید از دلبستگی به قدرت و تصرف آن، به منظور جایگزینی قدرتی با قدرتی دیگر، ولو نوین، آزاد کرد. چنین بینشی در درازای تاریخ مدرن همواره در جنبش سیاسی به ویژه چپ و سوسیالیستی غالب و حاکم بوده و هست. این که امر قدرت و تصاحب آن را در مرکز هستی شناسانه مبارزهی سیاسی قرار دهند. بینشی که انقلاب را با براندازی قدرت پیشین و دستیابی به قدرتی جدید همسان میسازد: انقلاب = براندازی + تصرف قدرت.
تعریف کلاسیک از سیاست، از مارکس (نه در اهم نظرات او) تا لنین و مائو، همواره این بوده است که امر تصرف دستگاه دولتی جوهر مبارزه طبقاتی را تشکیل میدهد. از این دید و در یک کلام، معنای سیاستورزی یعنی مبارزه برای تصرف قدرت و قدرت نیز چیزی نیست جز دولت و حاکمیت. یکی از چالشهای مهم امروزی در برابر رهاییخواهی این است که ایدهی فعالیت سیاسی و جنبش اجتماعی و انجمنی بدون تصاحب قدرت را مطرح سازد. یعنی به یکی از بنیادهای نخستین سوسیالیستی/ کمونیستی باز گردیم که مارکسیسم مبتذل روسی و سوسیال دموکراسی زیر پا نهادند: این که مبارزهی سیاسی مبارزه برای قدرت حاکمه نیست.
از این رو، جنبش رهاییخواهی در گسست از بینش قدرتطلبانه از سیاست تبیین میشود و عمل میکند. در گسست از آن نوع تفکری که تسخیر قدرت را در مرکز دلمشغولی خود قرار می دهد، که هدفش باز تولید ساختار قدرتی است که ناگزیر تمرکزگرا و اقتدارگرا ست. رهاییخواهی، به واقع، ضد قدرت است به این معنا که قدرت و دولت را نه از برای حفظ و اصلاح و یا تحکیم یا تقسیم آنها به قدرتهای کوچکتر بلکه تنها از برای یافتن راه افول زوال آنها، موضوع اندیشَندگی خود قرار میدهد.
رهاییخواهیِ امروز، جنبشی است اپوزیسیونی. به این معنا که در خارج از سیستم چون نیرویی معترض و مخالف عمل میکند. از این رو ست که دیگر قرابتی با چپ سنتی ندارد. جریان موسوم به «چپ» در جهان همواره برای رسیدن به قدرت و حکومت مبارزه کرده و میکند. این چپ با وجود نقشی که در درازای تاریخ مدرن در هدایت و سازماندهی مبارزات و تحولات سیاسی و اجتماعی ایفا کرده است، در عین حال همواره نشان داده و ثابت کرده است که در زمانی که به قدرت میرسد، در برابر الزامات پاسداری از آن، ناگزیر دست به سلطه میزند. جنبش رهاییخواهی، اما، بر فاصله گرفتن از قدرت، دولت و تصرف آن تأکید میورزد. از این روست که ما امروزه نه از «چپ» چون مفهومی انقلابی و ضدسیستمی، بلکه از «رهاییخواهی» یا «رهایش» سخن میرانیم.
تجارب تاریخی بارها و بارها به ما میآموزند: در شرایطی که جنبشهای گستردهی اجتماعی و همگانی در جهت تغییرات ساختاری و بنیادین شکل نیافتهاند و مستمر نیستند، در شرایطی که آمادگی ذهنی و عملی اکثریت بزرگی از مردم برای همراهی و مشارکت فعال و مستقیم در ایجاد چنین تغییراتی به وجود نیامده است، شرکت چپ در قدرت و دولت ناگزیر او را در برابر یک دو راهی تراژیک قرار میدهد. این چپ یا باید تنها با تکیه بر نیروی خود و اقلیتی کوچک، برای اجرای برنامهاش، از راه زور و سلطه دست به عمل تغییر زند، که در نتیجه دیکتاتوری و ستم را بر جامعه حاکم خواهد کرد و خود را چون جریانی آزادیخواه نفی خواهد نمود و یا ناگزیر تن به دنبالهروی از خواست اکثریت مردمی میدهد که برای تغییرات بنیادین آماده نیستند و مشارکت نمیکنند و در نتیجه تحت مقاومت و فشار اجتماعیِ همین مردم، این چپ ناگزیر میشود دست از برنامهها و وعدههای خود بردارد و به مجریان و مدیران نظم موجود در جهت ترمیم سیستم تبدیل شود. پس در این صورت نیز، این چپ خود را چون نیرویی رادیکال و طرفدار تغییرات اجتماعی نفی خواهد کرد.
2- پروبلماتیک دولت. سیاست و دولت همواره آمیخته بودهاند. در ایدهی رهایش اما این آمیختگی از بین میرود. رهاییخواهی دولتگرا نیست، بر محور دولت و حکومت نمیگردد. این همانی است که ما «سیاستورزی، بدون دولتگرایی» می نامیم. میان سیاست (چون اندیشه و عمل دخالتگری در امور) و مدیریت دولت، تمایزی رادیکال وجود دارد. تمایزی که امروزه محو شده است. سیاستِ رهایی ناسازگاریِ بنیادین با دولتی دارد که همواره چون قدرتی مافوق، بَرین، جدا و مسلط بر جامعه عمل می کند. سیاستِ رهایی، سیاست از نوعی دیگر است، متفاوت از سیاستِ واقعاً موجود کنونی میباشد که دولتگرایی و دولتمداری است و به غلط «سیاست» نامیده میشود. سیاستِ رهایی، همراه با مداخله گری مستقیم توده های مردم از جمله زحمتکشان، خود را در آن گونه از آزمونهای اجتماعی و سیاسی در مکانی و وضعیتی معین نشان میدهد که به طور کامل مستقل از دولت باشند، چه دولت دموکراتیک و جه دولت اقتدارگرا: آزمونهایی خارج از مکانیسمِ دستگاه های دولتی و حکومتی.
«دولت»، با وام گیری از اَلَن بَدیو، سیستمی از الزامات است که امکانپذیریِ ممکنات را، به نام ناممکن بودنِ آن ها، محدود می سازد. دولت، آنی است که، در یک وضعیت مشخص، از طریق تجویز آن چه که به طور صوری امکان پذیر است، حکم می کند که چه چیزی امکان پذیر نیست، ناممکنِ ویژه ی وضعیت فعلی است. دولت امروزه تشکیل میشود از اقتصاد سرمایه داری، قانون اساسی و حکومت، از قوانین (به معنای قضایی) در مورد مالکیت و ارث…، از ارتش، پلیس و به طور طبیعی از دستگاه های ایدئولوژیکی دولتی (فرمولی از آلتوسر)… این ها همه وظیفه دارند که امر تشخیص آن چه که امکان پذیر است و نیست را سازمان داده و تداوم بخشند. از این روست که جنبش در راستای رهاییخواهی تنها در آزاد کردن و رها ساختن خود ار قدرت دولتی میتواند فرا روید. ایده ی رهایش در شرایط امروز یعنی این که زوال دولت یک اصل است (همان طور که اصلی اساسی در نظریهی مارکس بود) و مبارزه در جهت آن باید خود را در هر عمل سیاسی از هم اکنون و نه صرفن در آینده نمایان سازد.
3- پروبلماتیک تحزب، فلسفه و بینش رهاییخواهی از یکسو بر قابلیتها و تواناییهای فاعل اجتماعی در جنبشها و مبارزات اجتماعی، که امروزه دیگر به طبقهی کارگر محدود نمیشود، و از سوی دیگر بر جدایی از حزبسازی کلاسیک تأکید میورزد. این قابلیتها و تواناییها تنها در جنبشهای اجتماعی میتوانند فرا رویند. جنبشهایی که میتوانند فضای پر چالش تبادل و تقابل نظری و آزمونی باشند. در بستر آنها مبارزه و عمل دگرگشتی اجتماعی با مراودهی فکری و تجربی آمیزش پیدا میکنند. خودِ شهروندان در چنین فرایندی نقش فاعلان، مبتکران و بازیکنان اصلی و مستقیم را ایفا میکنند. شکلها و شیوههای مشارکت متشکل، انجمنی، جمعی و کُلِکتیو را باید پیدا نمایند که در آنها مداخلهگری مستقیم، بدون واسطه و در صورت امکان بدون وانهادن کارها به نمایندگان، ولو به گونهای دموکراتیک و انتخابی، انجام پذیرند.
تحزب سنتی به طور کلی، چه چپ و چه راست، بنا بر مُدل و سرمشق «دولت» تبیین شده است. هم چنان که دولت مدرن در غرب نیز بنا بر نمونهی موجودِ ساختار عمودی و اقتدارگرایانهِ کلیسا شکل گرفت. حزب کلاسیک امروزی، دستگاهی است با الزامات خود برای تسخیر قدرت سیاسی، در دست گرفتن ماشین دولتی و حفظ آن به منظور حاکمیت بر مردم. از این رو، ما این گونه تشکیلات سیاسی را «حزب – دولت» می نامیم. سازمانمندیِ عمودی و سلسلهمراتبی، تمرکزگرایی، بوروکراسی، اقتدارگرایی، رهبری در راستای منافع حزب و دستگاه آن… شاخصهای اصلی هر حزب کلاسیک و مدرن امروزی را تشکیل میدهند.
امروزه با نقد و رد شکلها و شیوههای کهنه و سنتی فعالیت سیاسی و سازمانی، جنبشها و فعالان رهاییخواه باید در تکاپوی اختراع شکلهای نوینی از مشارکت و خودسازماندهی و خودگردانی باشند. اشکال تاریخی و شناخته شدهی تحزب که تا کنون در نمونهی حزب- دولت برای رهبری و مدیریت سیستم عمل کرده و همچنان نیز میکنند، کارائی و اثر ندارند، بلکه حتا میتوانند گمراه کننده اگر نه زیانبار باشند. شکل نوین سازماندهی امروزی باید دارای چنان ساختاری باشد که شرایط مشارکت افراد و فعالان را به صورتی برابرانه در آزادیِ دخالتگری و نظردهیِ آنان فراهم سازد. این اشکال نوین سازماندهی، در حد شناخت کنونی ما، به گونهای میتوانند باشند که به افراد و گرایشهای مختلف و فعال و شرکتکننده امکان دهند نقش خود را به منزلهی کنشگران، دخالتگران و تعیینکنندگان و تصمیمگیرندگان مستقیم و بدون واسطه در شرایطی برابر و دموکراتیک ایفا نمایند. این گونه اشکال نوین سازماندهی را خودِ شرکتکنندگان در جنبش اجتماعی از طریق مشارکت، تجمع و تشکل مستقیم خود بهوجود میآورند و نه، به جای آنها، روشنفکران و سیاستورزانِ خارج از جنبش اجتماعی که تنها میتنوانند دست به ایجاد احزاب حکومتی جدا از مردم زنند.
4– پروبلماتیک جنبشگرایی. برای ایجاد تشکلات جنبشی، به تقریب باید کار را از ابتدا آغاز کرد. زیرا که نمونههای تشکیلات حزبیِ موجود به طور کلی از نوع تحزب سنتی هستند که گفتیم سرمشقی برای سیاست رهایی به شمار نمیآیند. از این رو تشکل جنبشی را باید ابداع کرد و این امر تنها از فرایند عمل و تجربهاندوزی جنبشهای اجتماعی و از راه نقد سیستم تحزب کلاسیک میتواند تحقق پذیرد.
اما آن چه که از هم اکنون میتوان در چند کلمه بیان کرد این است که تشکل جنبشی، سازمان پیشتاز و پیشقراول توده نیست. آوانگارد و آوانگاردیست نیست. قیم و راهبر مردم نیست. تشکل جنبشی خصلت افقی، شبکهای و دموکراتیک (دموکراسی مستقیم) دارد. متکی به تصمیمگیری دموکراتیک در مجمع عمومیِ جنبش است. تشکل جنبشی رهاییخواه در معنا و مفهوم حقیقیِ خود – با بازگشت به ایدهی مانیفست – تشکلی جداگانه و متمایز از جنبش عمومی زحمتکشان و مرمانِ تحت سلطه برای رهایی خود نیست. تشکل جنبشیِ رهاییخواه تنها به مرحلهای از جنبش مردم توجه نمیکند، بلکه همواره به مجموعهی مراحل جنبش نگاه دارد، در راستای رهایی بشر از سلطهها، انترناسیونالیسم و جهان روایی (اونیورسالیسم).
جنبش رهاییخواهی، خلاصه و تکرار کنیم، همواره منتقد و اپوزیسیونی است. تصاحب قدرت و دولت را از میدان مشغلهی فکری و عملی خود خارج میکند؛ در جهت فراهم آوردن شرایط زوال نهادهای اقتدارگرا، دولت… چون قدرتهایی جدا، مافوق و مسلط بر جامعه عمل میکند. تنها دلیل وجودی خود را در یاریرساندن نظری و عملی به فراروییِ خودگردانی و خودمختاری جمعی و مشارکتی مردمان مختلف در ادارهی امور خود، در آزادی و برابری و در یک مناسبات اجتماعیِ مبرا از سه سلطهی مالکیت، سرمایهداری و دولت قرار میدهد.
——————————————————
امروزه، پس از فروپاشی سوسیالیسم واقعن موجود و همزمان با ورشکستگی سوسیالدموکراسی و به طور کلی آن سیستمی که «چپ» در سدهی بیستم نام گرفت، در همه جا، ما شاهد برآمدن جنبشهای سیاسی و اجتماعی برای تغییرات ساختاری و رادیکال، خارج از نفوذ و تصاحب احزاب چپ سنتی هستیم. اما این نمونههای جنبشهای نوآفرید و میدانی در کشورهای مختلف جهان، در درازای چندین سال گذشته، از وال ستریت و آمریکای لاتین تا یونان و مصر با گذر از اسپانیا، فرانسه و غیره، با وجود پیشنهادن تجاربی در اکتشاف شیوهها و شکلهای نوین مبارزاتی در راستای رهایی و در گسست از شکلها و نظریههای سنتی، نتوانستند پایدار باقی بمانند. از یکسو، همچنان تئوریهای سنتی چون سوسیالیسم دولتی و اقتدارگرا و شکلهای سنتی تحزب، میراث سدههای پیشین، با ذهنیتی تمامتخواه و دولتگرا و با برنامهی تسخیر قدرت و مدیریت سلطهگرانه جامعه، هنوز نفوذ و تأثیرات ایدئولوژیکی و سیاسی ویرانگر خود را میگذارند و از سوی دیگر جنبشهای نوین اجتماعی و رهائیخواه از کشف و خلق راههایی تازه در خود- سازماندهیِ مستقل و مستمر و در ارائهی طرحی نو در نقد و نفی سرمایهداری و مناسبات آن، در پی تحولات و دگرگونیهایی که پیدا کرده است، بازماندهاند. امروزه این جنبشها شوربختانه، در گسست از شیوههای سنتی، منسوخ و ناکارای گذشته، گاه حتا به بیراهههای ناسیونالیستی، واپسگرا و پوپولیستی فرو میافتند (کم نیستند نمونههای آن امروز در جهان). این جنبشها تا کنون قادر به نوآفرینیِ شکلهایی استوار و رهاییخواهانه از سوژه، سوبژکتیویته و ساماندهی نشدهاند.
چالشی که رهاییخواهیِ امروز به طور جدی با آن رو به روست، پوپولیسمی است که، با عوامفریبی ویژه و نوینی، پارهای از مفاهیم، مقولهها و شعارها و خواستهای رهاییخواهی را در جهت اهداف غیر و ضد رهاییخواهانه میرباید و مورد استفادهی فرصتطلبانهی خود قرار میدهد. ما پوپولیسم چپ یا راست، که در پارهای موارد همسو و همدست میباشند، از جمله در وجه ناسیونالیستی، مردمفریبی و ضدیت با جهانی شدن، را در یک کلام و در کلیت خود چنین تعریف میکنیم: پوپولیسم جریانی است سیاسی و دولتگرا که میخواهد خواستهای متنوع و متضاد تودهها – بهویژه طبقات متوسطِ میانی و پائین- که در اشکال و مضامین گوناگون و متضاد بروز میکنند را در راستای یک هدف قرار دهد و تحت اُتوریتهی رهبری کاریسماتیک و مقتدر هدایت و سازماندهی کند: در جهت براندازی، تسخیر قدرت دولتی و استقرار سیستمی که در نهایت تمامتخواه است. با این توصیف، فکر و عمل رهاییخواهی مورد نظر ما هیچ قرابتی با پوپولیسم نمیتواند داشته باشد، بلکه مخالف سرسخت آن است.
رهاییخواهی در زمان تاریخی کنونی باید چون جنبشی اپوزیسیونی عمل کند. دخالتگری او نه برای گرفتن قدرت سیاسی و حکومت کردن بلکه برای زمینهسازی و یاری رسانی به برآمدن جنبشهای اجتماعی رهاییخواهانه است. فعالان رهاییخواه ایران و جهان امروز تنها میتوانند دست به تدارک نظری و عملی چنین فرایندی زنند که امری است سخت و درازمدت. مقدمات، زمینهها و شرایط سیاستورزیِ رهاییخواهانه تنها در روند جنبشهای اجتماعی و رویدادهای نابهنگام و ناگهانی که ناممکن را ممکن میسازند فراهم میشوند.