در برابر هم و مثل هم – رامین کامران
کنفرانس هشت نفرۀ سلبریتی های سیاسی در جرج تاون، چراغ امیدی را برای بخشی از طیف سیاسی روشن کرد و در سوی مقابل بیانیۀ موسوی هم گروهی را به حرکت واداشت. تمایل عام بر این است که این دو جبهه بندی را که یکی سلطنتی است و دیگری جمهوریخواه، نقطۀ مقابل یکدیگر به حساب بیاورد که البته نادرست هم نیست، ولی همین باعث شده تا شباهت های آنها از چشم ها پنهان بماند.
اولین و مهمترین شباهت بسیار قابل توجه این است که هر دو میراث بر دو استبداد قبل و بعد از انقلاب هستند و قرار است ما را به سوی دمکراسی رهنمون گردند. چنین چیزی به طور مطلق غیر ممکن نیست، هرچند بعید است. به هر صورت شباهت به این ختم نمیشود.
امکانات مالی و رسانه ای هر دو گروه، یعنی پهلوی طلب ها و اصلاح طلب ها که مشتریان دو مدعی رهبری را تشکیل میدهند، بسیار زیاد است و کوس برابری میزند، چه از ملت ایران ربوده شده باشد و چه از دول خارجی رسیده باشد ـ منبع دیگری در کار نیست. هر دوی اینها صحبت از سکولاریسم می کنند که نشان دهندۀ تمایلشان به همراهی با خواست مردمی و به نوعی تن دادنشان به الزامات موقعیت تاریخی است و در عین حال معلوم میدارد که از بن گوش به این راه پا گذاشته اند و اصلاً تصویر درستی هم از طرح و برنامه ای که باید در مورد جا و مکان مذهب و روحانیت در ایران آینده ریخته شود ندارند ـ یعنی اینکه هنوز تکلیفشان با اصل داستان روشن نیست. البته صحبت از سکولاریسم که تالی فاسد لائیسیته است، در میان هست، همچنان که از دموکراسی و حقوق بشر و… که معنای چندانی ندارد. از شکم سکولاریسم هر چیزی می توان در آورد و به همین دلیل برای رفع حاجت افراد مردد و سرگردان و احیاناً متقلب بسیار مناسب است و به مردم هم اطمینان خاطر بی پایه ای ارزانی می دارد.
تا آن جا که به سیاست خارجی مربوط میشود، هر دوی اینها تمایل روشن به سیاست آمریکا دارند. پهلوی که خانه زاد است و معلوم است که امیدش برای صعود به قدرت به واشنگتن است و نه جای دیگر. در مورد اصلاح طلبان گرایش به آمریکا به مرور روشن شده است، ولی اکنون دیگر شکی در آن نیست. از یاری یکسره ای که طی جنبش سبز و بعد از شکست آن، از غربیان دریافت کردند، تا رویکرد ثابت به غربشان در ایران گرفته تا همکاری بخش قابل توجهی از آنها با دکاکین نو محافظه کار، همه گواه این است که در آمریکا گرایی دستکمی از پهلوی ندارند، گیرم زیر عبا عمل میکنند. سابقۀ کنار آمدن خمینی و بازرگان با آمریکایی ها هم که سر جای خود هست.
هیچکدام این دو، طرح و تصویری، حتی ابتدایی از آنچه که ایران آینده باید باشد، ندارند. کلیات در بارۀ رفاه و آزادی و اینها البته هست. به عبارت دیگر، اینکه قرار است ایران تحت زعامت اینها چه شکلی بگیرد، هیچ روشن نیست. سؤالی اگر بشود، همه چیز، با سهولت به دو مرجع حواله میگردد. اول مجلس مؤسسان آینده، بدون اینکه معلوم باشد خود اینها در چنان مجلسی در راه پیشبرد چه طرحی خواهند کوشید. از برنامه ریزی توسط متخصصان هم صحبت میشود که مرجع دوم هستند. طوری که گویی حل هر مشکلی یک راه دارد و آن راه اگر هم علمی نباشد، از بابت تکنیکی جایی برای بحث و اختلاف ندارد.
نکته این است که، بر خلاف تظاهری که می کنند، هیچکدام نیرویی ندارند و هر دو دنبال گرد آوردن جمعیت هستند. پهلوی با اتوبوسش ـ چون خود قرار است راننده باشد ـ حاضر به قبول هر مسافری هست، با وعدۀ حل اختلافات در آینده و فعلاً بیش از مسافر، شاگرد شوفر دارد. طرف اصلاح طلبان از این وعده ها نیست ولی اگر بخواهند به حساب بیایند ناچارند در این زمینه هم فکری بکنند و از آنجا که کسی دنبال خودشان راه نمیافتد، به سوی ائتلاف بروند.
هر دو گروه از بابت ایدئولوژی سر در گم هستند. تا آنجا که به پهلوی مربوط است، بنا بر احیای نظام آریامهری است. ولی این حرفی نیست که بتوان به صراحت مطرح نمود، پس باید کج دار و مریز کرد تا بشود با ابهام مردم را سرگرم نمود. شاهدیم که هر حرف عجیب و غریبی میزند. در طرف مقابل، جدایی دین و حکومت و نگارش قانون اساسی جدید، هر دو، مثبت است. ولی صرف سخن گفتن از جدایی کافی نیست. احتمال دارد هنوز خواستار ایجاد احزاب مذهبی باشد و در مورد سرنوشت روحانیت هم حرفی ندارد. جدی گرفته شدنشان مشروط است به قبول لائیسیته، تا نکنند کسی تحولشان را باور نمیکند.
در بارۀ هر دو جبهه صحبت از حضور غیر مستقیم مجاهدین هم میشود که اثبات نشده ولی غیر ممکن هم نیست. بخصوص که اینها اخیراً ترک حجاب هم کرده اند.
ممکن است چنین تصور شود که این دو قطب، حال از ورای تحولاتی که در آینده پیدا خواهند کرد، تبدیل به دو قطب اصلی آرایش اپوزیسیون سلطنت خواه و جمهوری خواه خواهند شد. شاهدیم که جمهوری خواهان، به دلیل نگرانی از تبلیغات سلطنتی، به جنب و جوش افتاده اند و به همین دلیل، عموماً اعلامیۀ موسوی را مثبت ارزیابی مینمایند. عده ای هم که اصلاً و رسماً از آن پشتیبانی کرده اند یا در شرفند.
من در این کردار نوعی سرآسیمگی می بینم که چندان جوابگوی واقعیت نیست. ولی خوب، می دانیم که مردم خیلی زود جو گیر می شوند، بخصوص در شرایطی که تصور می کنند تغییر بزرگی در آستانۀ واقع گشتن است و ممکن است از قطاری که در حال حرکت است، جا بمانند. اگر می گویم جوابگوی واقعیت نیست، از این جهت نیست که از بابت سیاسی با هر دو گروه مخالفم ـ روشن است که هستم. به این دلیل است که من هیچ کدام این دو قطب را صاحب استعداد فراتر رفتن از حد و حدود مخاطبان معمول خویش و همه گیر شدن نمی بینم. به عبارت دیگر هیچیک را قطب های اصلی سامان یابی اپوزیسیون به حساب نمیاورم. صف بندی شکل نهاییش را نگرفته است و حاجتی به زنبیل گذاشتن در این و آن صف نیست.
چرا نگرفته؟ میگویم! برای اینکه هیچیک از این دو گروه توان جوابگویی به خواستهای اساسی مردمی را که بسیجشان شرط پیروزی است ندارد و بسیار بعید است که حتی طی تحول خویش هم قادر به این کار بشود ـ طرح و برنامه ای در کار نیست. مشتریان این دو قطب در حال انعقاد، از یکسو پهلوی طلبان هستند و از سوی دیگر اصلاح طلبان. اولی همیشه بسیار کوچک بوده و تبلیغات فراوان است که توهم وسعت آنرا به ذهن برخی متبادر کرده و گروه دوم که از فردای قتل بختیار زاده شد، با جنبشی که همین موسوی یکی از دو رهبرش بود، به اوج رسید و رو به افول رفت تا نابودی عملیش. ببینید که غیر از کلیات ناپخته چه دارند که به مردم عرضه نمایند.
نقطه ضعف بعدی، قابلیت رهبری است که در هر دو سو بسیار پایین است و نه فقط امیدی به پیروزی در کسی زنده نمی کند، جذابیتی هم برای جلب مردم و ادارۀ تنوعی که قرار است پیدا شود، ندارد. هنرنمایی موسوی در جنبش سبزی که یکسره به شکست کشاند، تکلیفش را روشن می کند. برخی طرفدارانش مدعی هستند که وی امتحانش را داده و البته فراموش می کنند اضافه کنند که مردود هم شده، شاید هم برای این است که کار رسیده به تبلیغ برای نوچه های درجۀ دو و سه. به غیر اینهایی که هستۀ سخت اصلاح طلبان محسوبند، احدی نمیرود تا عمر و زندگیش را پای این آزموده، دوباره بیازماید. پهلوی هم موقعیتی بهتر از آن دیگری ندارد. طرفدارانش می گویند امتیاز وی این است که کارنامۀ خالی دارد، ولی این خالی بودن از کاهلی و ناتوانی خودش است، وگرنه شرایط همه گونه با او مساعدت کرده است ـ دستش خالی است، نه کارنامه اش. خلاصه اینکه این دو قطب دو رهبر یا شبه رهبر دارد که به هیچکدام امیدی نیست. البته مزاحمتشان به راه است، بخصوص از سوی پهلوی.
امروز در نقطۀ شروع بازی قرار داریم نه نقطۀ عطف آن. فراتر رفتن به این حاصل نمیگردد که دیگران را دعوت کنید تا در کنار هم بنشینند، مستلزم گفتار و برنامه ایست که دیگران را جذب کند و برایشان جا داشته باشد ـ نیمکت را از همه جا می توان تهیه کرد. آنچه مهم است، امکانات تحول وضعیت فعلی است نه خودش و مشکل اساسی همین است.
در مورد پهلوی طلبی حرفی نمیزنم چون ایستایی اش حول رضا پهلوی تغییر پذیر نیست. در جبهۀ جمهوریخواهی کار غیر از این است. فکر و طرحی اگر موجود باشد، اینجاست و راه حل مشکلات مردم ایران از اینجا ـ ولی نه از موسوی ـ میگذرد. در درجۀ اول به خاطر بستن راه سلطنت که بازگشتش افتضاحی تاریخی خواهد بود. دوم به این دلیل که لائیسیته که پادزهر اختلاط سیاست و مذهب است، در اینجا موجود است. یعنی دو تکیه گاه اصلی استبداد سنتی ایران که در عصر جدید به جامۀ نو در آمده: سلطنت و روحانیت را از بازی بیرون میاندازد. این جبهه است که هنوز در ابتدای بسیج خود قرار دارد و در نهایت توان این را دارد که حرکت بزرگ مردمی برای براندازی را سامان بدهد. موسوی و اعوان و انصارش هم اگر بخواهند مثمر ثمری بشوند، باید همین راه را برگزینند و لائیسیته را بپذیرند ـ طبعاً نه در مقام رهبری.
غیر از لائیک بودن، ملی گرایی به وسیع ترین معنا، خصیۀ اصلی این جبهه خواهد بود. یعنی به نمایندگی از ملت ایران عمل خواهد کرد و به نام این ملت. منافع این ملت را در صدر همه چیز قرار خواهد داد و در سیاست خارجی روش استقلال را پیشه خواهد نمود. یعنی این مزدوران کشور های خارجی را که با چهرۀ ایرانی از جیب ملت ایران برای دیگران خرج می کنند، کنار میزند و از میدان مبارزه بیرونشان مینهد. وجه دیگر ملی بودن پس زدن یاوه های قومگرایانه است که شاهدیم چگونه در بین سلطنت طلبان و اسلامگرایان ـ هر دو ـ لانه کرده است و همه جه سر و گوش نشان میدهد. این اصل که ما در ایران یک ملت داریم به اسم ملت ایران و ملت دیگری در کار نیست، بسیار مهم است. ملت مصالحی است که میتوان با آن دمکراسی ساخت، قوم و قبیله به این کار نمیاید.
این قطب می باید، خواه ناخواه، مروج سیاست تعدیل اجتماعی باشد. نه به دلایل ایدئولوژیک، برای اینکه احتیاج مبرم جامعۀ زخم خوردۀ ایران است. همه از بی سامانی جامعۀ ایران سخن می گویند و طالب علاج آن نیز هستند. لزوم کم کردن فاصلۀ طبقاتی هم که بر همه معلوم است و از اعلام برنامه گذشته ولی هنوز به تدوین آن نرسیده. آنچه می توان مردم را متقاعد سازد، جلب اعتماد از سوی کس یا کسانی است که این سخنان را می گویند و وعدۀ علاج به مردم میدهند. ولی جدی گرفته شدن از سوی مردم ایران کار آسانی نیست و همه از عهده اش بر نمیایند.
نکتۀ آخر هم سیاست خارجی است. در این زمینه استقلال اصل اساسی است و می دانیم که سیاست خارجی یک طرفه هیچگاه در ایران جواب نداده است. آنهایی که چندین سال است که دست گدایی پیش دول خارجی دراز کرده اند، هم از بابت درک سیاسی و هم قبول مردمی، مردودند. کسی اعتنا به کسانی که خود را از همین جا فروخته اند، نمی کند. می ماند طرح کلی سیاست خارجی مستقل. این تصور که جمهوری اسلامی متمایل به شرق است و باید برای علاج متمایل به غرب شد، حرفیست یاوه. اول برای این که بخش بزرگی از حکام فعلی، اگر نه اکثرشان، دائم در پی برقراری رابطه با غرب هستند و از دادن هیچ امتیازی هم دریغ ندارند. دوم اینکه غرب در حق اینها ایستاری جز گرفتن و گرفتن و هیچ ندادن، نداشته است و بسیار بعید است که بخواهد در قبال نظام جدید ایران رفتار دیگری پیش بگیرد. پشت کردن به شرق به نهایت نابخردانه است و نتیجه ای جز قرار دادن ایران در موضع ضعف ثابت نسبت به غرب، یعنی آمریکا، نخواهد داشت. عملاً بازگشت به دوران شاه.
این نکاتی که شمردم کلیاتی است که به نظر من باید به لزوم طرحشان آگاه بود و از همین حال برای بسطشان آماده شد، چون ائتلاف بزرگ در راه است و بالاخره باید واقع شود. به مرور یک رشته مقاله منتشر خواهم کرد که به ابعاد مختلف برنامه ریزی برای آیندۀ ایران اختصاص خواهد یافت. نه از دیدگاه تخصصی و با وارد شدن در جزئیات، محض نقشه برداری کلی و ترسیم منظره. تصور میکنم که این کار ـ چنانکه باید ـ هم ذهن خودم را روشنتر خواهد کرد، هم زمینۀ بحث بین اعضای ایران لیبرال را فراهم خواهد آورد و هم به کسانی که خارج از این مجموعه قرار دارند، فرصت خواهد داد تا به نوبۀ خود، خوراکی برای اندیشه ورزی پیدا کنند.
۱۳ فوریۀ ۲۰۲۲، ۲۴ بهمن ۱۴۰۱
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است rkamrane@yahoo.com